*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*
#نویسنده_محمد_محمودی*
*
#قسمت_سیزدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 !!
چه شبهای خوبی بود .هر وقت شب زود می خوابیدم از آن سر زودتر بیدار میشدم. توی رختخواب غلت میزدم که علیرضا آرام در را باز میکرد .میرفت وضو می گرفت و می ایستاد به نماز .همینطور توی تاریکی نگاهش میکردم .باورش نمیشد بیدار باشم. کلی نماز میخواند و راز و نیاز میکرد بعد می آمد می خوابید و صبح پا میشد. میگفتم :علیرضا تو اشتباه نکردی؟
_چی رو اشتباه نکردم؟
_به نظرم نمازت خیلی طول کشید!
_مگه تو بیدار بودی؟
_خوب بله. همش بیدار بودم. گمونم اذان نشده بود که نماز خوندی!
سر تکان داد و خندید. بحث را عوض میکرد .بعد که رفت دلم بیش از حد براش تنگ میشد. نبود که بگوید :«احمدرضا کاکو در که یادت نرفته؟! احمدرضا کاکو بیا بریم یه سر قدمگاه برگردیم.»
تکیه کلامش این بود:« خدا یارت »مرخصی که می آید هم خوشحال می شوم هم خیلی اذیت .۱۵ روزی که می آید دلمان خوش است که پیشمان است .خودش میشه یک کابوس ! از کله سحر از خانه بیرون میزند و گاهی سه بعد از نیمه شب برمیگردد .
آن موقعی که داشتیم این خانه را میساختیم چقدر اذیت خودش کرد .بازار سیمان خیلی خراب بود .شب باید میرفت توی صف. شب که از پایگاه مقاومت برمیگشت .میآمد شامش را برمی داشت میرفت توی صف. مرخصی که بود عادت نداشت جایی غذا بخورد .یک قابلمه کوچکی داشت که همیشه توی این غذا میخورد .هیچ وقت ندیده علیرضا توی بشقاب و چیزی بخور همیشه توی قابلمه غذا میخورد. نمی خواست زحمت مادر زیاد شود.
ان صبح زود سیمان را آورده بود پای کار ،خیلی دلم به حالش سوخت .لنگ دو تا کارگر بودیم که بار را خالی کنند. تا من و پدر این ور و آن ور رفتیم و برگشتیم دنبال کارگر ،علیرضا ۵۰ تا کیسه سیمان را خارج کرده بود. اصلا نمیدانم این آدم چقدر توان داشت؟ آن همه بی خوابی و تلاش و تقلا باز هم هر وقت چشمات می افتاد یک لبخندی روی لب هایش بود.
برای زن های محله کتاب آموزش قرآن آورد. گمانم ۲ سال پیش.غروب ها زنهای محل جمع میشدن به قصه گفتن و سبزی پاک کردن .یک بار دوتایی داشتیم میرفتیم این زنها خیلی به علیرضا حرمت میگذاشتند. بلند شدند و سلام کردند. علیرضا هم احوالپرسی کرد و به آنها گفت.:این بار که برگشتم که یک کتاب آموزش قرآن از ما هدیه بگیرید .خانم ها شروع کردند به تعارف که زحمت میشود و این حرفها علیرضا گفت: میخواهم دور هم جمع شوید گاهی یک نکته قرآنی به همدیگه یاد بدهید که وقتتون به سبزی پاک کردن هدر نره.
آدمی نیست که مثل معلم دینی ما یک ساعت کله آدم را بترکاند. و بگوید کتاب میدهم که بخوانید تا غیبت نکنید.
علیرضا را به خاطر همین اخلاقش همه دوستش دارند حتی لات و لوت های محله هم به او سلام میکنند و به دلجویی کردند و احوال پرسیدن.
غروبی هم که داشتم از مدرسه میومدم. غلام کفترباز، سر راهم سبز شد. موهای ژولیده چانه اش رسیده بود به تخت سینه هاش .تنش بوی بد می داد .وقتی بازوی مرا گرفت از بوی بدنش چندشم شد. گفت :کاکوی علیرضا مگه نیستی ؟
تا حالا صد بار براش گفتم بازم یادش میرود.
گفتم :هستم !
سر تکان داد و همان حرفهای همیشگی را تکرار کرد که خوش به سعادتش، بدا به حال ما و از این حرفا !
می دانستم آدم چانه درازی است و اگر جای خالی ندهم تا ۲ ساعت از همکلاس بودنش با علیرضا میگوید و از اینکه چطور از دیوار صاف بالا رفتند و چطور افتاد تو نخ کفتربازی و دود و دم.
این بود که نانوایی را بهانه کردم تا از دستش خلاص شوم وقتی داشت میرفت سینه اش را کمی جلو انداخت تا شانه های قوز کرده اش صاف شود .گفت :علیرضا که اومد بگو یه یادی از بقیه را هم بکنه!
باشه را که از من شنید، راهش را گرفت و رفت فقط او تنها که نیست که .چهار تای دیگر هم هستند که تا چشمشان به ما می افتند سراغ علیرضا را میگیرد و با آه و افسوس از خوبی هایش می گویند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....