*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*
#نویسنده_محمد_محمودی*
*
#قسمت_شانزدهم*
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
راه میافتد طرف شهید بعدی .می داند که این همان شهیدی است که آرپیجی را برداشت و رفت تا کمین را بزند. کسی که همان اول کار تیر نشست به پیشانی اش و یک آه هم نگفت !آن لحظه بود که علیرضا داشت تیر بارش راه میانداخت . اسمش را نمیداند و فقط می بیند که روی گرده راست افتاده و یک پایش پیچیده است زیر کمرش ،پای دیگرش هم تا زانو توی آب نهر است.پایش را صاف میکند رویش را برمیگرداند به قبله دستی به پلک هایش می کشد و چشمهایش بسته نمیشود. علیرضا بغض کرده می گوید: هنوز هم دل به آدمهای این دنیا بستی که چشماتو نمیبندی؟ نمیبینی بی وفایی ها را ؟منتظر بابا و ننه ات هستی که بیان بالای سرت و ببینن که تو هنوزم چشم براهشونی و داری نگاهشون می کنی؟!
چفیه خود شهید را باز می کند و می کشد روی صورتش. شاهپورجانی شانه اش را میگیرد و میگوید :شهدا را بذار اول صبح فکری به حالشون بکنیم .فعلاً حواسمون باید جمع باشه چون که تعدادمون کمه. عراقیها کلکمون نزنند.
علیرضا ساکت گوش میکند. انگار در این عالم نیست و گوشش را با پنبه پر کردند که نه جواب شاهپورجانی را میدهد و نه اعتنایی به ترکیدن خمپاره های زمانی میکند.
عراقی ها هنوز هم منور میزنند .انگار برایشان باور کردنی نیست که هلالی ها و نهر هسجان هم سقوط کرده باشد. شاید هم یکی از امرای ارتش حالا آن بالای "ام دکل" در ضلع شرقی پتروشیمی بصره ایستاده باشد و بخواهد از دوربین دید در شب و با چشمان مسلح پیشروی ایرانی ها را ببیند و به قائد اعظم اطلاعات دست اول بدهد. شاید ماهر عبدالرشید باشد و یا عدنان خیرالله. در قامت فرماندهی با تدبیر و وقت شناس با پرستیژ خاص ارتش بعث، با لباسهای نو که همه رقم مدال از سینه تا روی دوش هایشان برق میزند و کلاه کج و عقابی طلایی که خشمگین و چپ چپ نگاه کند .کسی چه میداند
شاید هم صباح الفخری باشد که مدتی پیش در هتل شرایتون بغداد در حالت مستی گفته بود که "صدام سگ کثیف است و جنگ چیزی نمیداند" و چند دقیقه بعد سرگرد موفق الجبوری همه آنچه را که از زبان فرمانده سپاه چهارم در رفته بودبه استخبارات گزارش کرده و از آن زمان تحت نظر است و خودش هم این را خوب میداند که اگر جبران نکند اعدام خواهد شد.
فرقی نمیکند. باید یکی گزارش بدهد به صدام و بگوید که ایرانی ها پشت دروازه بصره در میزنند و عصبانی تر از همیشه بگوید: سگ پدر این را که می دانم بگو شما چه غلطی می کنید؟.
طرف مقابل نفسش را حبس کند بعد بریده بریده توضیح دهد که نیاز به کمک فوری است و باید تا دیر نشده فکری کرد. صدام که بارها گفته است اگر ایرانی ها بصره را گرفتند کلید بغداد را دودستی تقدیمشان خواهم کرد،مخاطبانش را به باد فحش و ناسزا بگیرد و گوشی را محکم به دیوار بکوبد. بعد سیگار برگ بین دولب بگذارد. فندک طلایی هدیه فهد را از روی میز بردارد. بچکاند و کاغذ آتش بگیرد و توتون گر بگیرد.به این فکر کند که امشب هم خواب و استراحت ای در کار نیست. میان دودی که در دو طرف چهرهاش معلق است کولی وار نعره بکشد. نهر هسجان هم سقوط کرد.
هر چه هست و منورها همچنان در دل آسمان نورافشانی میکنند و این برای هر کس که بد باشد، برای علیرضا بد نیست. چون میخواهد به همه شهدایی که پشت در پشت در سینه کش خاکریز تالب نهر افتادهاند سر بزند. گوش را به قفسه سینه شان بچسباند و نبض دست شان را بگیرد تا اگر کسی زنده باشد تا فکری به حالش کند.
شهید بعدی جوانی است که به نظر علیرضا و فقط سر و گردنش سالم است. اگرچه یک چشمش هم پریده و خاک جایش را پر کرده .خودش و تیربار گرینوف را هم آش و لاش شده اند. خمپاره ۶۰ بوده یا ۸۱ درست در یکی دو قدمی از او فرود آمده. این را علیرضا از گودالی که پر از خون و تکه های گوشت است متوجه می شود. استخوان تیزقلم پایش را انگار یکی کوبیده توی گودال تا سبز شود. تکه های گوشت را روی جسد میگذارد که یکی داد میزند: این طرف یکی داره عربی صحبت میکنه.!
علیرضا گوش تیز میکند
_کجا بود کدوم طرف؟
هنوز جواب درست و حسابی نداده که دوباره رگبار گلولهها باریدن میگیرد. علیرضا نیمخیز میشود و به طرفی که همه تیراندازی میکنند چشم می دوزد. روشنایی منورها به آنجا نمی رسد. علیرضا هرچه دقت می کند چیزی نمی بیند می گوید: برادر هافشنگ هاتون رو حروم نکنید که هوا روشن بشه عراقیا پاتک میکنن!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....