eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمه های روز دخترها را که سرگرم بازی بودند داخل اتاق گذاشتم و برای چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. باقی مانده غذای دیشب را از یخچال بیرون گذاشتم. زیر کتری را خاموش کردم و آب‌جوش را به چای فلاسک اضافه کردم. خدا خیرش بدهد، خانم فلاح زاده، همسایه دیوار به دیوارمان صبح زود صبحانه نخورده آمد دم در احوال پدر و مادرم را پرسید. بی تابی و بی خبری ام را که دید قول داد دستی به سر و روی خانه بکشد و بیاید این طرف، تا از تنهایی نجات پیدا کنم و فکر و خیال زیادی آزارم ندهد. فلاسک را به هال بردم و برای بردن استکان ها به آشپزخانه برگشتم. آقای فلاحی فرمانده تیپ الهادی بود و آقا عبدالله جانشین ایشان. همین رابطه نزدیک کاری، آمد و رفت های من و خانم فلاحی را بیشتر از بقیه همسایه ها کرده بود. آی داد، فلاکس را دم دست بچه ها گذاشته بودم و صدای جیغ و دادشان باند شد. دویدم برگشتم توی هال. سر فلاسک یک طرف افتاده بود و خودش یک طرف. و زهرای کوچکم به پهنای صورت اشک می ریخت و جبغ می کشید. شلوار و فرش زیر پایش خیس بود. همه چای را روی خودش ریخته بود. از گریه زهرا، فاطمه هم بیدار شد و به گریه افتاد. جگرم برای دخترم کباب شد. تاول های ریز و درشت از پشت پا تا مچ و بالای زانویش سر بر آوردند و بزرگ و بزرگتر شدند. زود شلوارش را از پایش در آوردم و پاهایش را جلوی کولر گذاشتم. این ماجرای حاجی ها حواس برایم نگذاشته بود. خانم فلاح زاده رسید. بچه ها را بغل کردم و توی حیاط در را باز کردم. فرصت تعریف کردن نداشتم، فقط فاطمه را به او سپردم و با همان چادر رنگی پریدم داخل کوچه. تا انتهای کوچه شهرک نگاه کردم به جز یک ماشین در انتهای شهرک دیگر نه ماشینی بود و نه مردی این اطراف. همگی یا ماموریت بودند، یا جبهه یا پادگان. برگشتم و لباس عوض کردم و پول برداشتم و دویدم سراغ همان ماشین. رنگ خانه را زدم و فقط خواهش کردم من و دخترم را به بیمارستان برساند. اتفاقا تا خودم را معرفی کردم فورا آقای اسکندری را شناخت. سرش را برگرداند توی حیاطشان و خانمش را صدا زد. :"من خانم یکی از همکاران رو می برم بیمارستان و بر می گردم" ادامه دارد.. 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
تمام مدتی که پرستاران تاول های بچه را می چیدند او جیغ زد و من آرزو کردم کاش به جای او من سوخته بودم. پایش را پانسمان کردند و به من هم سفارش کردند که هر روز پانسمان را عوض کنم و بگذارم زخم هایش هوا بخورد. با همکار آقا عبدالله برگشتیم خانه، اذان ظهر را هم گفته بودند. زهرا تازه به خواب رفته بود. تا چشمم به خانم فلاحی افتاد زدم زیر گریه. این از غریبی مان. این هم از اوضاع زهرا و این هم از بی خبری ام از پدر و مادرم. بیچاره خانم فلاحی حالا غمخوار من شده بود و سعی کرد آرامم کند. :"برای هر بچه ای اتفاق می افتد، زهرا ته اولی اش است و نه آخری، قول می دهم به یک هفته نکشیده خوب می شود بچه ها گوشت و پوستشان بهتر از ما بزرگترهاست زود زخمشان خوب می شود" فاطمه را از آغوشش گرفتم و به خانه برگشتم. سجاده ام را کنار فاطمه انداختم و به نماز ایستادم. بعد از نماز هم خواباندمش و در اتاق گذاشتم و در را بستمو روبه روی تلوزیون نشستم. از ساعت چهار شروع می شد و الان چیزی جز برفک نمی دیدم. صدای تلوزیون را بستم و سبد لباس های شسته و خشک شده را از پشت در هال آوردم و روبروی تلوزیون نشستم به تا کردن لباس ها. ساعت از سه بعد از ظهر گذشته و بچه ها خواب بودند و هندگوزرناهار نخورده بودم میلی به غذا نداشتم، دلم پیش پدر و مادرم بود و حواسم پیش زهرای معصوم. برنامه های تلوزیون شروع شد اما به پخش اخبار خیلی مانده بود. عصر را با همان دلشوره ای که از شب گذشته به جانم افتاده بود شب کردم و آن شب را تنها گذراندم و تا دوشب بعد که آقا عبدالله به خانه برگشت. از راه نرسیده بچه ها دویدند سمت پدرشان. زهرا خودش را چسباند به پای پدرش. قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم :"پای بچم سوخته" خم شد و دخترها را باهم بغل کرد و آمد داخل هال نشست. دخترها روی زانوی پدرشان نشسته بودند و سرشان را به شانه هایش چسبانده بودند و یک ریز حرف می زدند. آقا عبدالله بی آنکه حتی به صورتم نگاه بکند، پای زهرا را نوازش کرد و پرسید:"کی اینجوری شد؟ با چی سوخت…؟ " " پریروز، با چایی. به خدا خودم اینقدر ناراحتم که نگو والله این ماجرای حج آرامش را ازم گرفته." "پیش ماد. خدا رحم کرده. حالا بهتر شده یا نه؟" ته دلم آرام گرفت، اتاق کناری، یک صندوق مهمات داشت که بعضی وسایلمان را آنجا می گذاشتیم کنار حوله ها و ملحفه ها و دستمال کاغذی، یک بسته گاز استریل و باند برداشتم و روبه رویش نشستم: " بهتر که چه عرض کنم. هیچ فرقی نکرده. هرشب پانسمان را عوض می کنم ولی تاثیر نداره" گاز استریل را ازم گرفت و شروع به باز کردن پانسمان کرد. زهرا هم خودش را لوس می کرد، لب ور می چید و زل می زد به چشم های پدرش و می گفت:"بابایی دیدی پام سوخته؟" "خوب میشه بابایی. کار خطرناکی کردی به چایی دست زدی" حالا اگر من می خواستم پانسمانش را عوض کنم یک گؤلی بازی در می آورد که بیا و ببین. ولی حالا ساکت و مظلوم توی بغل پدرش جا خوش کرده بود. آرزو کردم کاش تا خوب شدنش هر شب عبدالله بود و پانسمانش را عوض می کرد. قرار شد عصر فردا همگی باهم راهی شیراز شویم. یکی دور از آمدنمان گذشت، حجاج هنوز برنگشته بودند. زخم زهرا به خاطر آب و هوای شیراز خوب شد و دیگر نیازی به پانسمان نداشت. برادرم خیلی پیگیر ماجرای مادر و پدرم بود.بالاخره متوجه شدیم که از کاروان آنها همه سالم بودند روز رسیدنشان وقتی دور و برمان از مهمان خالی شد، مادر گفت که از صبح همان روز بعد از درگیری ها، زیر دست و پا مانده بود و تا ظهر سرگردان کوچه و خیابان شده تا بالاخره بعدازظهر با کمک زائران ایرانی هتل را پیدا کرده بود و به جمع هم سفرهایش پیوسته بود. از سلامتی شان خوشحال بودم اما فکر برگشتن دام را می سوزاند ولی چاره چه بود. اگر از دودلی ام باخبر می شدند حتما به ماندنم اصرار می کردند. نمی خواستم آقاعبدالله را تنها بگذارم خصوصا حالا که زن های مثل خودم را دور و برم زیاد دیده بودم، برای زندگی در هر جای دیگر ایران آماده بودم. آقا عبدالله یک روز بعد از آمدن مادر و پدر رفت و من و بچه ها یک ماه شیراز ماندیم. بعد از یک ماه آقا عبدالله آمد و ما را با خودش به اهواز برد. نمی دانم در نبودم اصلا خانه هم می آمد یانه اما از وضع یخچال خالی و اجاق گاز خاک گرفته و پتو و بالش دست نخورده به نظر می رسید حتی برای سرکشی ساده هم نیامده. به محض رسیدنم تا لباس در آوردم مشغول آبیاری باغچه خشکیده شدم. آقا عبدالله برای خانه خرید کرد و با دست پر به خانه برگشت. "این هم مواد غذایی. تا یک مدت نیاز نیست شما خرید کنی. آن شالله خودم هروقت از پادگان برگشتم هرچه احتیاج داشتی می خرم. ادامه دارد.. 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
پسرت آدم کشته مادر جان توبه گرگ مرگ. مادر بیهوش می‌شود همسایه‌ها که دورش را گرفته اند بلندش می کنند از روی پاهای فرهاد که انگار سست شده بودند و سنگین قدم هایش هم دنبال بقیه نیروها از خانه خارج می شود. مادر بیهوش میشود همسایه ها دورش را گرفته اند بلندش می کنند از روی پاهای فرهاد که انگار سوخته شده و سنگین . 🌷🌷🌷🌷 ظهر تابستان پنجاه و نه. فرهاد دارد می دود و یک گروه ۲۰ نفری هم پشت سرش و همه پشت سر یک درجه دار ارتش که بلند بلند قدم میشمارد .از پلیس راه دارند برمی‌گردند به پادگان مرکز پیاده سحر از آنجا دویده بودند تا پلیسراه همه با لباس نظامی و کوله پشتی پر از سنگ یک دوره شان طول کشیده است و چند روز بعد جلوی ساختمان سپاه توی خانه خیابان زند به صف ایستاده اند و فرهاد دارد یکی یکی بند کوله پشتی ها و لباسشان را با لبخند بچه گانه همیشگی مرتب می کند و دست روی شانه و بازو ها شان می کشد و خدا قوت می گوید. یکی یکی سوار مینی‌بوس می‌شوند .چه روی پارچه چسبانده شده جلویش نوشته:« گروهان تکاور اعزامی از سپاه شیراز» یکی دو ماه قبل ،توی آشپزخانه شهناز تازه از دانشگاه برگشته سر ظهر .فرهاد هم پشت سرش می‌آید توی آشپزخانه به مادر که سلام میکند شهناز تازه می بیندش و می گوید :«داداش سلام .تو کجا بودی؟!» فرهاد آرام می خندد و همانطور که لیوانی برمیدارد و سر یخچال می رود تا آب بخورد می گوید: «دختر تو نباید به نگاهی به پشت سرت بندازی؟» _براچی؟ _از چهارراه سینما سعدی که سرویس پیاده کرد همین دو تا خونه پشت سرت داشتم میومدم داشتم فکر می کردم ببین چقدر همه جا آروم شده با خیال راحت میری میای حتی پشت سرتم نگاه نمیکنی، مامان؟!» مادر که خودش را مشغول شستن میوه های توی ظرف شویی کرده بود و داشت یکی یکی می گذاشت شان تویی سبد روی کابینت. دیگر نتوانست تظاهر به نشنیدن را ادامه دهد و رو چرخوند سمت فرهاد و گفت:« نه خیلی حالا. حالا منظورت چیه مادر؟ اگه دوباره میخوای...!» و شیر آب را بست. _ چیزی نمی خوام ,فقط میگم ببین شهناز چه راحت میره دانشگاه و برمیگرده. اگر همین آرامش هم نباشه. _باشه یا نباشه. مگه دست من و تو هست؟ مادر گفته بودم دیگه در این مورد نمی خوام حرفی بزنی ! _اگر چهار تا مثل نرم. اگر ما نریم ,بازم دست ما نیست؟ _تو هنوز بچه هستی همون سپاه که گذاشتم بری بسمه. برای چی میخوای بری جنگ فرهاد سرش را طبق معمول پایین انداخته و به چهره عصبانی مادر نگاه نمی‌کرند. مادر سبد میوه را گذاشت روی میز و دست هایش را که داشت می لرزید با لباسش خشک کرد و ادامه داد:« میخوای دقم بدی مادر .جنگ با شما نیست» بلند کرد و همانطور از آشپزخانه بیرون زد.شهناز قدمی به سمت فرهاد برداشت و بعد برگشتم سمت مادر که روی صندلی نشسته بود و خواست چیزی بگوید اما قطره اشک مادر را که دید سر میخورد روی صورتش نشست روی صندلی کنار مادر و چیزی نگفت. مادر دستی به چشمهایش کشید و گفت شهناز مامان یه بشقابی بیار یک میوه ببر برای داداشت» شب ،اما صدای عمو بالا می‌رود و همه ساکت می‌شوند شهناز کنار دیوار سالن تکیه داده خشکش می زند همون سپاه من اگه می فهمیدم نمی ذاشتم تون بزارین بره. یک مشت، جوان جاهل شدید مقلدهای آخوندا تا به کشتن تون بدن؟» هیچ‌کس حرفی نمی‌زد فرهاد روبروی عمو نشسته سرش پایین و انگشت هایش لبه مبل را فشار می‌داد و پای راستش را تکان تکان می‌داد عموی از پدر که کنارش نشسته بود دوباره سر چرخاند سمت فرهاد و همانطور با شور و عصبانیت داد میزند:« مینی بوس؟!!!» فرهاد از جا کنده شد اما مکثی می‌کند و تا می خواهد ادامه دهد فرهاد با چهره لرزان و کبود شده با صدای بلند می گوید:« چرا این حرف‌ها را می‌زنید عموجون  احترام شما واجبه...» یک لحظه به خودش می‌آید و مکث می کند روی همه به سمت فرهاد برمی‌گردد اما دستش را تکان می دهم در اما دلش نمی آید. فرهاد می‌خواهد ادامه دهد که مادر بلند می شود نیست رو به رویش می گوید :«حرف نزن بزرگترت هیچی‌نگو. خجالت نمیکشی؟!» 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
این جمله را به من هم گفته بود . وقتی با هم توی همین باغ عمو قدم میزدیم. روزهای آخری بود که ایران بودم. آن موقع جوابش را دادم و گفتم :مرگ پایان همه قصه زندگی ماست. گفت: مرگ ته قصه نیست، شروعی برای یک راه بی‌پایانه. تهی وجود ندارد. عمو دست هایش را از هم باز کرد. نفسش به سختی بالا می آمد. گفت:« بهش گفتم خودت الان گفتی همه چیز ته داره .اما میگی تهی وجود نداره. دستم را روی دستش گرفته بود گرم بود .با وجودی که زمستان بود و هوا سرد! گفت «چیزهایی که ماندنی نیست، چیزهایی که ماندنی ته نداره. توی زندگیت به هوای چیزهایی موندنی نفس بکش ،تا نفست بند نیاد تا نرسی ته. بهش گفتم :«خسرو جان ،چیزی موندنی چیه ؟مگه چیز موندنی هم داریم؟! گفت :«آره عمو داریم !خودت، این وجود خودت!» گفتم :«خودم؟! این وجود خودم؟!» گفت :«بله خودت وجود خودت برنابی! چیزی با ارزش از وجودت نیست. کتابی از زیر کت بلندی که پوشیده بود درآورد و داد دستم و گفت:« توی این کتاب جمله ای هست که میگه، بهای تن شما بهشت است ،ان را به کمتر از آن نفروشید» _گیج بودم برنابی، حرفه‌اش برام تازگی داشت .اگر امیر باشی، نه برده!! تهی نیست. اما ما اسیریم .اسیر علم، قدرت، شهوت و..‌ ما اگر بر اینها امبر باشیم و حاکم،اون وقت آزادیم. اگر زیاد باشیم نه کم ،راه عبور را پیدا می‌کنیم و دیگر آخری نیست تهی نیست. کتاب رو از دستش گرفتم. نگاهم کرد و توی آغوشم گرفت. سوال داشتم. _چطوری باید زیاد بشیم؟ گفت :وقتی به این فکر کنید که دنیا چیزی بیشتر از خوردن و خوابیدن و پول و علمه برای چی آمدیم و قرار به کجا بریم؟! دوست داشتم بیشتر بدانم. اما خیلی حرفی نزد. فقط گفت راه سخته و به این راحتی ها نیست و فقط چیزی که می تونه کمک کنه ،عشق به چیزی بالاتر است به بالاتر محرک حرکته. _برنابی لحظات عجیبی بود با خسرو! سفت توی آغوشش گرفتم .اشک بی اختیار صورتم را خیس کرده بود و نمیخواستم ازش جدا شم. بهم گفت: همیشه تو زندگیت ببین داری با کی و چی و سر چی معامله می کنی !توی چه بازاری باید بری که سرت کلاه نره! دستش را گذاشت روی کتابی که در دستم بود و گفت: توی این کتاب خیلی چیزها را می تونی پیدا کنی .این کتاب صحبت های مردیه که خودش زیاد شد، نه دارایی‌های مادیش! ثروتمند زندگی نکرد و اما ثروتمند مرد. اگر میخوای جواب سوالات را پیدا کنی کتاب را بخوان. نشست روی صندلی از بین کتاب‌هایی که روی میز بود، کتابی که رویش نوشته بود« نهج‌البلاغه» را سمتم گرفت. _این را خسرو آن روز به من داد. این کتاب را خسرو به من هم داده بود. اما با رفتن به آمریکا بازش نکردم .آنقدر درگیر درس و دانشگاه شدم که کاملا از یادم رفت. فقط به یک چیز فکر می‌کردم. به پزشک شدن تا بتوانم پول در بیاورم و شهرت برسم و این همه چیزی بود که تاکنون به آن فکر کرده بودم ۰ _برنابی. دارم با سرطان دست و پنجه نرم می‌کنم و تا مرگ من چیزی نمانده .تمام چیزی که زندگی من را به تباهی کشاند غفلت و جهل بود. _چرا نیامدین آمریکا ؟!شاید می‌شد کاری کرد. _مر گ جزء جدایی ناپذیر زندگی آدم هاست. امروز نشد، فردا _مرگ را انگار خیلی راحت پذیرفتید؟! _نه ولی امید دارم _به چی؟! _بخشش خدا. استغفرالله ربی و اتوب الیه.گناه مثل بار روی دوش آدم سنگینی می‌کند وقتی توبه کنی، سبک میشی .راحت میشی. _دیده بودم خسرو این ذکر و زیاد میگه . معنی اش یعنی چی!؟ _به درگاه خدا بابت گناهان از عذر خواهی می کنی . در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📝دلش می خواست می توانست مانند پدرش مطمئن و خوشبین باشد. اما با آنچه که بعد از ظهر از دوستانش در سپاه و کمیته شنیده بود نمی تواند مثل او فکر کند. _نه این یکی دیگه خیلی خطرناکه. حساب همه چیز را کردند. می دونند که ارتش ما توی این مدت هنوز کمر راست نکرده .تازه خیلی ها هم از داخل بهشون کمک می‌کنند. یکی مثل همین بنی... نگاهش را از پدر دزدید و حرفش را ناتمام گذاشت. پدر با لحنی آرام و پخته گفت: «مواظب باش پسرم. این حرف‌ها را نباید هر جا بزنید. همیشه باید تابع امام باشیم اون بهتر از من و تو صلاح کار را میدونه» _حق با شماست . لحظه ای مکث کرد.فکری را که خواب از چشمانش را ربوده بود را بر زبان آورد: _ امروز بین بچه‌ها صحبت‌هایی بود! اونجور که می‌گفتند عراق با تمام نیروهایش وارد عمل شده و دست تنها نیست.بحث بر سر این بود که در این شرایط نمیشه ارتش را تنها گذاشت .حرف از نیروهای داوطلب مردمی بود. پدر که فرزندش را خوب می‌شناخت و بی خوابی او را دیده بود، به همه چیز پی برد و منتظر شنیدن چنین حرفی بود. اما او مفهوم جنگ را می دانست و با آن که افکار هاشم را قبول داشت، عواطف پدری نسبت به فرزند او را در تنگنای حساس قرار می داد. ملافه را از روی دوشش کنار زد _ما تابع امامیم. هر دستوری بدهد اطاعت می کنیم. و بی آنکه مجال ادامه گفتگو را به هاشم بدهد ،برخاست. _من میرم بخوابم! لحظه ای بعد در تاریکی گوشه حیاط ناپدید شد. هنوز مرغ خواب بر بام چشمان هاشم ننشسته بود که با صدای هق هق آرام و بغض آلود مادرش بیدار شد. ملافه را روی صورتش کشید صدای خش خشی روی برگهای پاییز او را به خود آورد .مهران کنارش روی تخت نشست و آهسته زیر گوشش نجوا کرد: _اگه میخوای بری منم میام! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 هاشم از پشت پنجره بارش یکریز باران را تماشا می کرد. هزاربار به آخرین شب تابستان ،حرفهای پدرش ،هق هق خفته مادرش ،و نجوایی که مهران زیر گوشش کرد ، اندیشیده بود .یک ماه گذشته و در این مدت بسیاری از دوستانش را تا پای اتوبوسها بدرقه کرده و با اشتیاق نهفته در سینه به خانه برگشته بود.با گامهای خسته از بی خوابی شب قبل، پشت در اتاق پدر لحظه ایستاد و به زمزمه تلاوت قرآن او گوش داد. سکوت سحر و لطافت باران با نوای گرم و آرام قرآن پدر ،در هم آمیخت. وضو گرفت همانگونه که آمده بود به اتاق برگشت. پس از نماز زیارت عاشورا را که به تازگی مفهوم دیگری برایش پیدا کرده بود ،خواند. اما نتوانست دل از سجاده بکند. دستانش را رو به آسمان بلند کرد و لب هایش به زمزمه ای خاموش جنبید. سر فرو برد و پیشانی بر سر سجاده گذاشت و چشمانش را بست. بی‌خوابی آخرین توانش را ربود و مرغ خواب بر آشیانه پلکش فرود آمد و طعم شیرین ترین رویای سراسر زندگی اش را چشید: «زیر درختی که شاخه های افسانه‌ای تا آسمان بالا رفته و در میان ابرهای سفید همچون برفی ناپدید شده بود ،دراز کشیده است .یک باره به نظر می رسد که زمین به لرزه در می آید. چشم باز می کند به صحرای بی آب و علف پیش رو نگاه می کند .از سمت چپ هزاران اسب سیاه که سواران سیاهپوشی را بر پشت دارند و از سمت راست هزاران اسب سفید با سوارانی سفید پوش به هم نزدیک می شوند. ناگهان دچار دلهره و اضطراب می شود .بر می خیزد ،پاهایش مانند دو ستون سنگی به زمین چسبیده اند ! اسبهای سیاه دم به دم نزدیک تر می شوند .ناگهان اسب سفیدی که از خیل اسبان جدا شده به سوی او می تازد .سوار سفیدپوش آن سرنگون میشود. تیری بر بازو و تیری بر چشم سوار نشسته و جای زخم به جای هر قطره خون گلسرخی فرو می چکد .سوار شمشیرش را به طرف او می گیرد! یکباره پاهایش از زمین جدا می شود .شمشیر را از دست سوار مجروح می گیرد .بر پشت اسب می نشیند .اسبان سیاه به طرفش هجوم می‌برند .اسب سفید به پرواز در می آید و به سوی چشمه نوری در آسمان اوج می گیرد» 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 راه می‌افتد طرف شهید بعدی .می داند که این همان شهیدی است که آرپیجی را برداشت و رفت تا کمین را بزند. کسی که همان اول کار تیر نشست به پیشانی اش و یک آه هم نگفت !آن لحظه بود که علیرضا داشت تیر بارش راه می‌انداخت . اسمش را نمی‌داند و فقط می بیند که روی گرده راست افتاده و یک پایش پیچیده است زیر کمرش ،پای دیگرش هم تا زانو توی آب نهر است.پایش را صاف میکند رویش را برمی‌گرداند به قبله دستی به پلک هایش می کشد و چشمهایش بسته نمی‌شود. علیرضا بغض کرده می گوید: هنوز هم دل به آدم‌های این دنیا بستی که چشماتو نمیبندی؟ نمیبینی بی وفایی ها را ؟منتظر بابا و ننه ات هستی که بیان بالای سرت و ببینن که تو هنوزم چشم براهشونی و داری نگاهشون می کنی؟! چفیه خود شهید را باز می کند و می کشد روی صورتش.  شاهپورجانی شانه اش را می‌گیرد و می‌گوید :شهدا را بذار اول صبح فکری به حالشون بکنیم .فعلاً حواسمون باید جمع باشه چون که تعدادمون کمه. عراقی‌ها کلکمون نزنند. علیرضا ساکت گوش می‌کند. انگار در این عالم نیست و گوشش را با پنبه پر کردند که نه جواب شاهپورجانی را میدهد و نه اعتنایی به ترکیدن خمپاره های زمانی میکند. عراقی ها هنوز هم منور میزنند .انگار برایشان باور کردنی نیست که هلالی ها و نهر هسجان هم سقوط کرده باشد. شاید هم یکی از امرای ارتش حالا آن بالای "ام دکل" در ضلع شرقی پتروشیمی بصره ایستاده باشد و بخواهد از دوربین دید در شب و با چشمان مسلح پیشروی ایرانی ها را ببیند و به قائد اعظم اطلاعات دست اول بدهد. شاید ماهر عبدالرشید باشد و یا عدنان خیرالله. در قامت فرماندهی با تدبیر و وقت شناس با پرستیژ خاص ارتش بعث، با لباس‌های نو که همه رقم مدال از سینه تا روی دوش هایشان برق می‌زند و کلاه کج و عقابی طلایی که خشمگین و چپ چپ نگاه کند .کسی چه میداند شاید هم صباح الفخری باشد که مدتی پیش در هتل شرایتون بغداد در حالت مستی گفته بود که "صدام سگ کثیف است و جنگ چیزی نمی‌داند" و چند دقیقه بعد سرگرد موفق الجبوری همه آنچه را که از زبان فرمانده سپاه چهارم در رفته بودبه استخبارات گزارش کرده و از آن زمان تحت نظر است و خودش هم این را خوب می‌داند که اگر جبران نکند اعدام خواهد شد. فرقی نمی‌کند. باید یکی گزارش بدهد به صدام و بگوید که ایرانی ها پشت دروازه بصره در میزنند و عصبانی تر از همیشه بگوید: سگ پدر این را که می دانم بگو شما چه غلطی می کنید؟. طرف مقابل نفسش را حبس کند بعد بریده بریده توضیح دهد که نیاز به کمک فوری است و باید تا دیر نشده فکری کرد. صدام که بارها گفته است اگر ایرانی ها بصره را گرفتند کلید بغداد را دودستی تقدیمشان خواهم کرد،مخاطبانش را به باد فحش و ناسزا بگیرد و گوشی را محکم به دیوار بکوبد. بعد سیگار برگ بین دولب بگذارد. فندک طلایی هدیه فهد را از روی میز بردارد. بچکاند و کاغذ آتش بگیرد و توتون گر بگیرد.به این فکر کند که امشب هم خواب و استراحت ای در کار نیست. میان دودی که در دو طرف چهره‌اش معلق است کولی وار نعره بکشد. نهر هسجان هم سقوط کرد. هر چه هست و منورها همچنان در دل آسمان نورافشانی می‌کنند و این برای هر کس که بد باشد، برای علیرضا بد نیست. چون می‌خواهد به همه شهدایی که پشت در پشت در سینه کش خاکریز تالب نهر افتاده‌اند سر بزند. گوش را به قفسه سینه شان بچسباند و نبض دست شان را بگیرد تا اگر کسی زنده باشد تا فکری به حالش کند. شهید بعدی جوانی است که به نظر علیرضا و فقط سر و گردنش سالم است. اگرچه یک چشمش هم پریده و خاک جایش را پر کرده .خودش و تیربار گرینوف را هم آش و لاش شده اند. خمپاره ۶۰ بوده یا ۸۱ درست در یکی دو قدمی از او فرود آمده. این را علیرضا از گودالی که پر از خون و تکه های گوشت است متوجه می شود. استخوان تیزقلم پایش را انگار یکی کوبیده توی گودال تا سبز شود. تکه های گوشت را روی جسد می‌گذارد که یکی داد می‌زند: این طرف یکی داره عربی صحبت میکنه.! علیرضا گوش تیز میکند _کجا بود کدوم طرف؟ هنوز جواب درست و حسابی نداده که دوباره رگبار گلوله‌ها باریدن می‌گیرد. علیرضا نیم‌خیز می‌شود و به طرفی که همه تیراندازی می‌کنند چشم می دوزد. روشنایی منو‌رها به آنجا نمی رسد. علیرضا هرچه دقت می کند چیزی نمی بیند می گوید: برادر هافشنگ هاتون رو حروم نکنید که هوا روشن بشه عراقیا پاتک می‌کنن! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * به تهران که رسیدن شهر عزادار بود عکس آیت‌الله حق‌شناس روی در و دیوار شهر چسبانده بودند .نزدیک بود بچه‌ها سکته کنند. علی حالش بد شد. تا رسید خانه افتاد به دامان مادر و بلند بلند گریه کردن‌. لباس مشکی اش را پوشید و سریع رفت قبرستان آلونی چند متر پایینتر از اولین ردیف شهدا پارچه سبزی روی قبر تازه‌ای فهم بود و عکس آیت الله حق شناس میان تاج گلی روی قبر بود با صدای قران که از بلندگوی قبرستان پخش می شد چند نفر بالای قبل بودند اما علی که حواسش به هیچ کس نبود خودش را از بالا روی قبر انداخت. 🌿🌿🌿🌿 پایش به جهرم نرسیده بود که تصمیمش را برای اعزام مجدد گرفت این بار به جنوب برود اعزام بزرگی بود و از همه جای فارس به شیراز آمده بودند آنها یک گروه ۳۲ نفره بودند که بزرگتر شان محمدجواد شادمند بود. اسم گروهشان گروه شین جیم مخفف شهدای جهرم یا جیم شین مخفف جواد شادمند بود .او مربی تکواندو و آمادگی دفاعی بسیج بود و در کلاسهای بسیج جهرم بچه ها را آموزش می داد. آمدند پادگان لشگر ۹۲ زرهی اهواز که مال ارتش بود .فرمانده پادگان شهید شیر علی سلطانی بود که صدای گیرایی داشت و خیلی قشنگ نوحه و دعا می خواند بچه ها جذب اخلاق شده بودند. آنقدر نیرو زیاد بود که غذا به همه نمی رسید و مجبور بودند با نان خشک شکمشان را سیر کنند .کم کم نیروها به جبهه های مختلف اعزام شده و آنها را هم فرستادن دزفول. پایگاه هوایی دزفول پر بود از آدم های جورواجور با لباس های مختلف.خاکی شخصی پلنگی یکی پوتین پایش بود یکی کفش ورزشی بعضی ها کفش های تخت سبز پوشیده بودند و تعدادی هم کفش مجلسی. هرکس در کرده بود خودش را برساند لباس مهم نبود مهم حضور بود. بچه های گروه شین جیم هم در گوشه‌ای از پایگاه شلوغ کرده و سر به سر هم می‌گذاشتند.بالاخره صدای بلندگو در آمد و از جلو نظام دادند. همه توی صف ردیف شدند و نشستند روی زمین جهرمیها گروه سنگینی بودند کار تقسیم بندی نیروها شروع شد. جواد شادمند گفت من هر وقت بلند شدم شما هم بلند شید. اول تک تیرانداز خواستند جواد بلند شد و پشت سرش گروه همه با هم بلند شدند اما از آنها کسی را انتخاب نکردند. گفتند تیربارچی. آنها باز هم بلند شدند اما کسی از آن‌ها را انتخاب نشد. کمک تیربارچی آرپی جی زن کمک آرپی‌جی امدادگر بیسیمچی هر بار که صدا میزدند جهرمیها بلند می‌شدند اما کسی از آنها را انتخاب نمی کردند. در همین گیر و دار یک پاسدار خوزستانی لاغر اندام و بلند قد که موهای بوری داشت با لهجه جنوبی اش بلند داد زد: تخریبچی! _چی چی چی؟ با اینکه کسی نمی دانست تخریبچی یعنی چی اما باز هم ۳۲ نفرشان با هم بلند شدند پاسدار آمد سراغ جهرمیها و محمدجواد شادمند را که سنش از همه بیشتر بود و کنار گروه ایستاده بود صدا زد و به او چیزهایی گفت. محمدجواد قلم و کاغذی از جیبش درآورد همه ساکت شدند. _گوش کنید بچه ها ایشون برادر خیاط ویس هستند ۳۰ نفر نیرو میخوان برای آموزش تخریب من خودم که می خوام برم اگر از شما کسی دوست داره بیاد دستشو بالا بگیره اسمشو می نویسیم. نادر رزمجو گفت: تخریب یعنی چی؟ _یعنی رفتن و برگشتن! دیگر کسی نپرسید تخریب چیه و قرار است آموزش تخریب چه چیزی ببینند یا چه چیزی را تخریب کنند اما یکی از اولین کسانی که بلند شد و اسم نوشت عبدالعلی ناظم پور بود. اسماعیل رحمانیان خیاط ویس گفت:هالک و بچه آبادان و جنگ شده رفتیم جهرم تو صدا و سیمای آبادان کار کردم دانند گی هم بلدم خلاصه هر کاری باشه من یکی دربست در خدمتم. و این چنین همه از نوشتن تا به سمت سرنوشتشان بروند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * نادر رزمجو گفت: تخریب یعنی چی؟ _یعنی رفتن و برگشتن! دیگر کسی نپرسید تخریب چیه و قرار است آموزش تخریب چه چیزی ببینند یا چه چیزی را تخریب کنند اما یکی از اولین کسانی که بلند شد و اسم نوشت عبدالعلی ناظم پور بود. اسماعیل رحمانیان خیاط ویس گفت:ها ولک و بچه آبادان و جنگ شده رفتیم جهرم تو صدا و سیمای آبادان کار کردم دانند گی هم بلدم خلاصه هر کاری باشه من یکی دربست در خدمتم. و این چنین همه از نوشتن تا به سمت سرنوشتشان بروند. 🌿🌿🌿🌿 گلف اسم جایی بود در اهواز که باشگاه گلف انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها در زمان شاه بوده و حالا شده بود قرارگاه مرکزی کربلا و مرکز فرماندهی جنگ در جنوب کشور که گوشه‌ای از آن برای آموزش تخریب در نظر گرفته شده بود. برادر خیاط ویس آنها را توجیه کرد و گفت:این اولین تجربه کلاسیک آموزش تخریب و شما اولین گروهی هستید که ما تصمیم گرفتیم انواع و اقسام مین‌ها را بهتان آموزش بدیم.ما اینجا به وسیله مربیانم آن روش پیدا کردن و خنثی کردن و همینطور کاشت مین را به شما یاد می دهیم. کلاس هاتون صبح و عصر برگزار میشه و شب‌ها هم کار عملی داریم. حالا همه با هم یک صلوات مردانه بفرستید. از فردا صبح کلاس ها شروع شد آشپزخانه یکی از ساختمان ها کلاس درس شان بود و تعدادی مین را در کابینت و قفسه ها چیده بودند.حرف بزنیم مین های برش خورده مخصوص آموزش را از ارتش آورده و با آن آموزش می‌دادند اولین جمله ای که یادشان دادند این بود: «در تخریب اولین اشتباه آخرین اشتباه است. کم‌کم مین را شناخته و فهمیدند که بعضی از مین ها ضد نفر است یعنی اگر پا روی آن بگذارید پایت قطع میشود. بعضی از مین‌ها ضد نفرات است که به چند نفر آسیب می‌رساند. بعضی هم ضد تانک و ضد خودرو بودند همه نوع مین نبود. همه نوع مین بود.لقمه ای گوجه واکسی سوسکی چهل تکه یا گوشت کوبی .تلویزیونی که رنگش سفید و ساخت ایران بود. مین والمر مین. ام ۱۹ که مین آمریکایی خیلی بزرگی بود. این مانور که به آن فضول میدان می گفتند. میم ام ۱۶ و امین عراقی ام هاش ۴۶. باید همه چیز را نکته به نکته خوبی می‌شناختند. غفلت از یک نکته کوچک خسارت بزرگی همراه داشت.مربیان می‌گفتند بعضی از اینها هست که اگر به آنها فشار بیاد منفجر میشه اما بعضی دیگر اگر فشار را از روی برداریم عمل می‌کند. پس اگر اشتباه کنیم اولین اشتباه آخرین اشتباهه. تله کردن هم یاد گرفتند.یک تکه سیم نازک و محکم به زمین وصل کرده و به یک چیزی می بستند که تا پای کسی به آن می خورد منفجر می شد.تله چیز خطرناکی بود .مربی ها می گفتند که عراقی‌ها جسد شهدای ایرانی را. تله می‌کنند و زیر جسدها میان می‌گذارند و تا جسد را حرکت بدهیم فشار از روی میز برداشته شده و منفجر می‌شود. این حرف‌ها باعث می‌شد که که بچه‌ها بیشتر دقت کنند تا نقاط ریز را یاد بگیرند و در دفتر هایشان یادداشت کنند. این روزها آموزش بود و شب‌ها میدان مین و کار عملی. طول نکشید که یاد گرفتن چطور مین بکارند چطور خنثی کنند و چطور تله کنند. روز با بیدار شدن یواشکی آنهایی که اهل نماز شب بودند شروع می‌شد.قالتاق ها هم با داد و بیداد و صوت خیاط ویس با زور چشم باز می‌کردند و این دو و نرمش بود که حالشان را جا می‌آورد. آموزش سخت و فشرده بود اما شوخی و خنده همه چیز را آسان کرده بود.دعاها و زیارت عاشورا را ناظم پور و جلال صحراییان هم با سوز خاصی نوحه می خواند: «این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * خواهر سید حسین را فرا می‌خواند به ظرف بلوری براق دسته‌دار اشاره می‌کند نور آفتاب جنوب به آن می خورد و چشم را اذیت می‌کند. تا نصفه در ظرف شیر ریخته شده. _خواهرم لطف کنید این را بگیرید. جوان حاج منصور را بغل میکند و با هایش را تا کاسه زانو در ظرف گله می کند صورتی انگشتان پا در سفیدی غلیظ شیرمحو می‌شود. _این ظرف را از زمین بلند کنید. _سنگین از این همه شیر پا های حاجی.!! _مثل پر کاه برش دارید توکل کنید. چاوان چاوان سه تا یمام کنار سنگر راه می روند. خواهر سید حسین ضعف را به راحتی روی دست می‌برد انگار که بی وزن باشد. _چرا پاهایش را در شیر گذاشته اید؟! جوان دست می چرخاند و به سمت راست اشاره می کند کوهی بلند ناگهان سبز میشود باقله ای که در ابرهای سفید محو است. جای بلندترین نقطه کوه را با سبابه نشان می دهد. ‌ _آنهایی که قراره برن اونجا باهاشون رو توی شیر... _حالا من باید ببرمش؟!!! _نه خودم تا جای میبرم بعد از آن اجازه ندارم. جوان سرش را به نشانه امیدواری تکان می‌دهد و بلافاصله ضعف را به آغوش می کشد و با منصور بدون حرکت خاصی آرام‌آرام از آنجا دور می شوند به سمت بلندترین نقطه قابل دید کوه. نگاه می‌کنند و می‌بینند چند جوان را که ریش های صاف و مرتب شان سفید شده است زیر سایه چادر دراز کشیدند و به آسمان نگاه می کنند. یک بار مرغی با هیئت طاووس با نگاره هایی از رنگ های دست نیافتنی پشت سر منصور و جوان ظاهر می شود. در حالیکه هزارتوی بالهایش دو قله کوه دو طرف دشت را پوشانده و به کندی بال می زند.ناگهان آسمان تاریک می‌شود و بعد برق تیز چشمان مرغ تمام دشت را روشن میکند. شدت نور چشم خواهر سید حسین را می زند. صدای اذان سکوت رازناک صبحگاهی را تلنگر میزند.مادر سید حسین لیوان آبی در دست داشت.نور تند لامپ به آنها می خورد و دهها شعاع از آن ساطع میشد. _بیا بخورش انشالله خیره! حالا دختر جون چی بود که اینقدر هذیون میگفتی.؟!! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ✅ *به روایت حجت اله رحیمیان پور* فرمانده گردان صدایم زد. _برادر رحیمیان فردا تو هم با بچه های شناسایی برو محور را از نزدیک ببین برای حمله. بین بچه های شناسایی مسلح تجهیزات و کوله پشتی ام را کنار دستم گذاشته بودم و برای حرکت لحظه‌شماری می‌کردم.جلال قبراق و سرحال جلو آمد .سبکباری و صفایش مثل آینه به دلم منعکس شد .روی زمین نشسته و دقایقی وضعیت منطقه چیلات و نحوه حرکت و مشکلات شناسایی را برای ما تشریح کرد. ظهر نماز جماعت کوچکی برپا شد . ناهار که خوردم تجهیزات را برداشتم و همراه بقیه از کنار لوله هایی که اطرافش با سیم خاردار پوشانده بودند بی سر و صدا و حرکت کردم طرف محور عملیاتی . هر قدمی که میرفتیم جلال نشانه‌های طبیعی منطقه را نشان می‌داد که برای هدایت نیروها در شب عملیات به خاطر بسپاریم. غروب تقریباً رسیدیم به خط دفاعی عراقی‌ها . سر و صدای آنها را می شنیدیم .۵ تا ۶ ساعت منطقه‌ای تپه ماهور چیلات را طی کرده بودیم .خیس عرق شده بودم خسته و بی رمق در شیاری پنهان شدیم . باید تا شب آنجا می ماندیم و توی تاریکی به مواضع دشمن نزدیک می شدیم . خورشید که خوابید نمازمان را خواندیم و از شیار بیرون آمدیم . با احتیاط و پشت سر هم حرکت کردیم تا نزدیکی‌های خاکریز دشمن . صدای هلهله و شادی سربازان عراقی و نوار موسیقی آنها به آسمان رفته بود و عده‌ای هم بالای خاکریز نگهبانی می‌دادند . جلال گوشه خاکریز را نشانمان داد . _من میرم اونور خط ! شما هم برگردید کنار رودخانه خشک . زود بر می گردم. بلند شد و دولا دولا رفت طرف خاکریز . حس کردم چیزی در جانم از هم‌گسیخته وحشت مرا گرفت .ما نیروهای گردان رزم هنوز به این صورت و بدون درگیری با دشمن روبرو نشده بودیم . کار عجیب پیدا کرده بودم احساس میکردم که مرا با مرگ پیوند می‌زند و ترس را در وجودم می کاشت . نمای شب کنار رودخانه منتظره جلال بودیم.تاریکی همه جا را پوشانده بود و سکوت بر منطقه حاکم بود دیگر کسی نمی توانست چندمتری خودش را هم ببیند . فاصله زیاد داخل دشمن نبود . کم کم داشتم از آمدن جلال نگران می‌شدیم یکباره صدای پای کسی سکوت را در هم شکست . گوش خواباندم. صدای پوتین شنیدم. یکی از بچه ها گوشه کمین کرد. _قف قف !! سایه ایستاد .اسلحه را به سینه گرفتیم و جلو رفتیم . تا چشمم به جلال افتاد نفس راحتی کشیدم. جلال تا نیم ساعت وضعیت منطقه و نهایی حمله را برایمان تشریح کرد. _بهترین معبر حرکتی گردان ، همون  گوشه خاکریز که خودم رفتم .از اینجا به بعد سکوت مطلق . مواظب صدای تجهیزات همراهتون باشید بر اینکه دیره. نیمه شب توی هوای سرد و سوزان از خستگی پاهایم پیش نمی رفت .بعد از چند ساعت راهپیمایی هیچ چیز بهتر از یک خواب آرام نبود. یکی از بچه ها روی زمین نشست .چفیه را از دور گردن باز کرد با آن عرق و خستگی سر و صورتش را گرفت. _شما برید من یکم خستگی‌در می کنم میام. جلال گفت: پاشو باید سرعت مان را زیاد کنیم. ممکنه دیده بشیم. کوله‌پشتی ات را بده به من. کوله پشتی او را روی کوله پشتی خود انداخت و جلو شد . گرگ و میش هوا از خستگی و گرسنگی انرژی من تخلیه می شد. آن برادر سنگریزه های زیر پایش ریزش می‌کردند و تعادلش به هم میخورد نزدیک بود با سر بخورد زمین. خودش را کنترل کرد و نشست روی تخته سنگی _دیگه نمیتونم باهاتون پیش بیام .حس می کنم دیگه باهام مال خودم نیست. جلال گفت: اسلحه ات را بده من و راه بیفت! روشنای صبح رسیدیم مقر . پوتین و جوراب را از پا کندم و پاهایم را زیر آب شستم. اتفاقات دیشب را مرور می‌کردند روحیه و شجاعت دلایل خونی تازه به رگ هایم تزریق کرده بود. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت همسرشهید اولین نامه‌ای که نوشت شوکه ام کرد . نمی فهمیدم که با آن سن کم من و خودش تا آن حد علاقه به بچه دارد. آن نامه این بود : با سلام و درود به محضر تمامی اولیا خدا به خصوص امام حسین علیه السلام سرور و سالار شهیدان. سلام و درود به امام عزیزمان خمینی کبیر و یاران با وفایش بخصوص خانواده داغدیده شهدا. خدمت همسر عزیزم سلام گرم و دلنشین دارم. واقعاً نمی دانم چطور از تو تشکر کنم؟ زهره مهربان و صبورم. نمیدانی چقدر از دیدن نامه ات خوشحال شدم. مخصوصاً وقتی که داشتم می‌خواندم و رسیدم به جایی که نوشته بودی خدا با صابران است ، بیشتر خوشحال شدم. چون فهمیدم که از من استوار تر و پایدارتری. یا آنجا که نوشته بودی من هم مثل همه مردم ایران به وجود شما رزمنده‌ها افتخار می‌کنم ، اشکم را در آوردی . آخر من که خاک پای این رزمنده ها و این سربازان گمنام امام زمان هم نمی‌شوم. همسر عزیزم! نمیدانی این چند روزی که از تو دور بوده‌ام چقدر بر من سخت گذشته است. من فکر می‌کردم که وقتی پایم به جبهه رسید تورا فراموش می کنم.اما الان که در طبقه سوم یکی از ساختمان‌های پادگان شهیددستغیب اهواز ، این نامه را برایت مینویسم دوستان از شدت سرمای کولر گازی ، پتو روی خود کشیده و خوابیده اند. اما من با زیرپوش نشسته ام . باور کنید از شدت خجالتی که از تو میکشم خیس عرق هستم . چون می‌دانم شوهر خوبی برای شما نبودم . دیشب خیلی ناراحت تر از امشب بودم. چون دقیقا یک ماه تمام از ازدواجمان می‌گذشت و فکر می‌کردم که باید در کنار هم می بودیم. اما همسر عزیزم. ..تو که خودت میدانی این جبهه آمدن یک وظیفه ملی است و باید امیدوار باشیم و صبر کنیم . چون همانطور که خودت هم نوشته بود ای خدا با صابران است. دیگر نامه را بیشتر از این طولانی نمیکنم. ممکن است همراه برادرم محمدعلی بیایم و شما را به اهواز بیاورم . اگر هم نیامدم و خودت دلت خواست می توانی همراهش به اهواز بیایی ، اگر آمدی مقداری از وسایل را هم بیاوری بد نیست. اگر هم خواستی بیای حتماً برایم نامه بنویس و بنویس که بچه دار شده ایم یا نه..نامه را هم بدهید به زن داداشم تا بیاورد. راستی تا یادم نرفته ، سلام مرا به پدر و مادر و خواهران و برادران هردویمان برسان . سلام مرا به خاله ، عمه دایی و عمو های هر دویمان برسان. بیشتر از این سرت را درد نمی آورم حتماً باز هم برایم نامه بنویس. خداحافظ شما. ۶۳/۳/۱۴ هاشم شیخی .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . خاطرات مکتوب شهید 1⃣...... سه چهار روز هم اونجا موندیم امروز و فردا می کردیم و دل توی دلمون نبود که الان می پریدیم یک ساعت دیگه می پریدیم اینو هم بگم که توی اون چند روز حاج سید ابراهیم مریض شد و برگشت. غلام علی هم اداره اش رو نتونست راضی کنه مجبور شد برگرده. سید محمد هاشمی هم به خاطر نا خوشی که داشت و مخالفت مادرش نیامد. القصه شدیم سه نفر و بعد از چهار روز با بچه های کازرون آزمون اهواز شدیم. انگار نه انگار که داریم میریم جنگ ! نه کفش و کلاهی ، نه تیر و تفنگی! در حقیقت از یک فانوس نسخه یا یک بند حمایل یا لااقل یک دست لباس خاکی بی نام و نشان. با لباس شخصی و یکی دو تفنگ« ام یک »و« برنو »که معلوم نبود کاری از ایشان بیاید یا نه ، حرکت کردیم. من هم یک برنو بلند دستم بود.اما به جای همه چیز استقبال گرم و پرشور مردم مثل کوه پشتم آن را محکم کرد. فردای آن روز به اهواز رسیدیم و اوایل صبح بود و هوا پاییزی. نسیم خنک خستگی ما را از تنمون میگرفت. ردپای خواب هنوز روی پلک هامون پیدا بود. اتوبوس از پیچ و خم از چند کوچه و خیابان گذشت تا این که در کنار تابلو بلندی توقف کرد که بر سر در ساختمانی نصب شده بود.:«مدرسه پروین اعتصامی» دو روز توی اون مدرسه بودیم. سید عبدالرضا هم رفت بیمارستان و برگشت ، چون توی راه به سختی مریض شده بود. همه چیز برای من تازگی داشت. روحیه برادرا ، برخوردها ، نمازها و دعاها و شور و حال عاشورایی بچه ها. فقط ما نبودیم .هادی غفاری ۲ هزار نفر را از تهران آورده بود اهواز ، اما چون سپاه اسلحه نداشت معطل مانده بودند. خودشان می‌گفتند دو هفته است که منتظریم. اما ما ۸۰ نفر بودیم که حداقل اسلحه چماقی مثل «ام یک» و« برنو »داشتیم و همین تفنگ‌های بی‌مقدار سبب خیر شد و تصمیم گرفتند که ما را اعزام کنند. به خط شدیم.یک جوان خوش قد و بالا با محاسن آراسته و لباس سبز سپاه که مسئول تقسیم نیرو در خوزستان بود،نیم ساعت برامون صحبت کرد و نقشه و موقعیت جنگی سوسنگرد و هویزه را برامون تشریح کرد. او گفت که شما را می‌برند هویزه و زیر نظر سپاه سوسنگرد کار می کنید. اون موقع دشمن توی «دبّ حردان» بود و اطراف هویزه و بستان هم دستش بود.خلاصه با شبیخون کلی از مرز اومده بود جلو. این جوان خوش قد و بالا هم که همه بهش می گفتند برادر سید، بعدا فهمیدیم سید حسین علم الهدی است و بعد از اون دیگه اسم این عزیز را بیشتر شنیدیم. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حمید می پرسد: «اونا مثل خودت سر باز هستند؟! حبیب جواب می دهد: «هم خدمتی هام هستند چند تاشون را هم شاید بشناسید.» _خیلی مراقب باشید مدام از اطلاعات پادگان میان دم در خونه سراغت را میگیرن. _نگران نباشید فقط حواستون باشه حرفی نزنید. خودشون خسته میشن و دیگه نمیان. صف کلیمیها دارد دور می شود .حبیب با نگرانی نگاهشان می کند و می گوید: «من باید برم قاطی تظاهرات اقلیت‌ها باشم اونجا جامعه کسی شک نمی کنه» دوباره روی برادر را می بوسد و با قاسم دست می‌دهد و سریع می‌رود تا خودش را وارد جمعیت کند.حمید اما با نگاه او را دنبال می‌کند و به قاسم می‌گوید:« تو با بچه ها باش و بعد هم برگرد خونه من می خوام برم دنبال حبیب» قاسم میخواهد منصرفش کند: «مگه نگفت خطرناکه؟!بذار خودش بیاد بهمون بگه .یه وقت خدای نکرده دردسر براش درست میشه» _دلم طاقت نمیاره می خوام بفهمم کجاست قاسم برمی‌گردد پیش دوست هایش و حمید آرام و با رعایت فاصله جمعیت تظاهرکننده کلیمی را دنبال می کند و در همان حال چشمش به پشت سر حبیب دوخته که گمش نکند. جمعیت پس از ساعت پراکنده می‌شود طرفهای ظهر است و هر کس به سمتی می‌رود به طوری که جلب توجه نکند با ۳ نفر دیگر از لای جمعیت بیرون می‌آید راه می‌افتد و حمید هم پشت سر آنها. مسیر به سمت محله های قدیمی جنوب شهر است کوچه های باریک و پیچ در پیچ.حمید سعی می‌کند چشم از آنها برندارد کوچه خلوت تر از هر آن ممکن است آنها متوجه حضورش بشوند. نزدیکی‌های امامزاده تاج الدین غریب که می‌رسند . حبیب یک دفعه سر بر می گرداند و حمید را از دور می بینند.حمید سعی می‌کند خودش را مخفی کند اما فایده ای ندارد بی اختیار چند قدم برمی‌گردد عقب و در خم کوچه پناه می گیرد ‌. چند لحظه صبر می کند بعد سرک می کشد از حبیب و همراهانش هیچ خبری نیست. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
کتاب صوتی 'دریچه ای رو به ایمان 'قسمت شانزدهم.mp3
31.01M
🎙 کتاب صوتی «دریچه ای رو به ایمان» مادرانه های شهید مدافع حرم ایمان خزاعی نژاد 🎙گوینده : مهدی رضاییان فرد 📻 ادامه فصل هفتم (یا رقیه رمز پرواز ایمان) و فصل هشتم 🔹پایان کتاب ⏱مدت زمان 21:29 💠کانال شهید مدافع حرم کربلایی ایمان خزاعی نژاد 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _غلامعلی ،مادر جان این که اخبار میگه درسته؟ میگه عراق به ایران حمله کرده؟ _آره مامان عراق چند روز پیش حمله کرده و همه مردم دارن میرن جبهه. با خودم گفتم نکنه غلام هم به جبهه!! نه به دلت بد راه نده.اون بچه است اکه اون بخواد بره نمی برندش. هر روز  این فکر را از ذهن می گذشت که غلام بیشتر توی پایگاه‌های مسجد .چندتا مسجد روی دستشه وهمش نگهبانی و کشیک. دیگه فرصتی نداره بره جبهه . ۱۵ سالش هم که بیشتر نیست چند ماهی از جنگ نگذشته بود که یک روز غلامعلی اومد گفت: مامان یه چیزی می خواهم بگم ‌. تو رو خدا بابا ‌‌... _بابا چی بابا طوری شده؟! آخه تازه داشت از بیرون می آمد و آقا محمد علی هم رفته بود بیرون و هنوز نیامده بود _مامان کی گفت آقا طوری شده ؟بزار من حرف بزنم! میگم بابا را راضی کن من برم جبهه !من جرات ندارم بگم میدونم که مخالفت میکنه. _معلومه مخالفت میکنه. تو میخوای بری چی کار ؟خودت را به کشتن بدی!؟ همینجا توی پایگاه مقاومت مسجد کم کاری انجام نمیدی !بچه با این سن و سال کم اصلا خودشون میزارن که تو بری. _ ما می‌خواهیم با جهادسازندگی بریم. با بچه های گروه مقاومت مسجد الصادق. ما که نمیریم جنگ مستقیم که تو میترسی. بلند شد دستم رو بوسید _مامان به بابا بگو تورو خدا راضیش کن وقتی گفت با جهاد سازندگی میرم چیزی نگفتم. با خودم فکر کردم حتما خطرش کمترهست .گفتم می‌ره مشغول ساخت و ساز میشن.در دلم راضی نبود ولی همین که می‌آمد دست و پام را می بوسید و خواهش می کرد دلم نمی‌آمد چیزی بهش بگم. شب که غلامعلی رفته بود پایگاه مسجد . پای تلویزیون نشسته بودیم آقای محمدعلی  معمولا اخبار گوش می‌داد و بچه‌ها هم همانجا دراز کشیده بودند جلوی تلویزیون خوابشون برده بود. اخبار داشت می گفت دشمن چقدر بیشتری کرده و ما هم جوابش را دادیم و از این چیزها. _غلام علی هم میخواد بره جبهه طوری وانمود کردم که یعنی اشکال نداره بره. _خانم چی میگی؟ مگه جنگ بچه بازیه؟! _نمیخواد بره زنگ مستقیم که !میخواد با جهاد سازندگی بره. _حالا هرچی این هنوز بچه است خطر داره! مگه درس و مشق نداره؟ _با بچه های مسجد و صادق میخواد بره تنها که نیست.اونها هم هستند. من اولش گفتم نره .ولی خودش اصرار داره چیکارش کنم گناه داره! ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _این جریان چه ربطی به حجت داره؟ _یعنی چه؟ _صالح روی جعبه مهمات خالی کنار سنگر نشست دست او را هم کشید کنار خود نشاند نگاهش را در نگاه او دوخت _ببین من حسابی گیج شدم اصلا معلومه چی میگی؟ _منم می‌خواستم این حرف را به شما بزنم اگه شما با گردان فجر نمی تونید تماس بگیرید. _خب چرا _از حج از خبر ندارین؟! _حجت که آنجا نیست .یعنی اصلاً قرار نبود توی عملیات باشه. سعید لبخند زد و سر تکان داد: _حالا متوجه شدم. _خوب بگو تا من هم متوجه بشم _راستش به عملیات حجت به ما گفت که میخواد همراه گردان فجر بره‌. مگه شما نمی دونستید.؟ _نه ما الان دوسه روزه که داریم دنبالش می گردیم. سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: «بنده خدا چقدر پشت سرش حرف زدیم» 🥀🥀🥀 ستون های دوتا سیاهی که از لاشه تانکها تنور می کشید و گرد و خاک که انفجار گلوله های خمپاره و توپ از زمین بلند می‌کرد،سازمان منطقه عملیاتی بدر را تیره و تار کرده و دور دستها را ها در هاله ای فرو برده بود. حاج حجت سوار بر موتورسیکلت در خلاف جهت حرکت نیروهایی است که به عقب برمی گشتند پیش رفت تا اوضاع را زیر نظر بگیرد.با نگرانی به مجروحینی که توسط همرزمانش حمل می شدند نگاه می کرد. نزدیک آخرین خاکریزی که منطقه را تقسیم کرده و نیروهای عراقی را در فاصله ای نه چندان دور موضع گرفته بودند ایستاد. از موتورسیکلت پیاده شد خاک های معلق جلوی چشمانش را با حرکت دست کنار زد تا بتواند شبحی را که روی خاکریز دراز کشیده بود، بهتر ببیند. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ✅به روایت محمدنبی برزنده .همرزم شهید. خورشید خود را بالا میکشد و نورش را در دشت پهن می کند.علف ها با باد می رقصند مثل اینکه آنها هم از این پیروزی شاد هستند. حاجی می‌خواهد محل درگیری را ببیند. همراهش میروم. جنازه های عراقی روی زمین افتاده است. بسیاری از آنها هیچ اثری از زخم در بدن شان نیست.اتفاقات شب قبل و جسدهای بی زخم برای معمای هستند که در جوابش می مانم. به حاجی نگاه می کنم آرام پیش می رود و اطراف را جستجو می کند. مطمئن هستم او از اراضی آگاه است که من نمیدانم. می پرسم: «حاجی دیشب اینجا چه اتفاقی افتاده است؟» سر تا پایم را برانداز می کند و می گوید: «خودت که بودی؟» میگویم: «اما شما بهتر از من میدونید!» صدایش را کلفت میکند و میگوید؛:«ما که باهم بودیم چی برات معما شده؟؟» تو چشمهایت از نگاه می کنم و می گویم: _خاکریز ما داشت سقوط می کرد اما یک مرتبه همه چیز عوض شد!!» حاجی نگاهش را از دشت بر می‌دارد نفس عمیقی می کشد و می گوید: _تاحالا امداد غیبی ندیدی؟! تعجب می‌کنم و می‌گویم: _یعنی میخوای بگی از نیروی کمکی خبری نبود؟! می‌خندد و می‌گوید: _خبری که بود اما نه از آن جنسی که تو فکر می کنی ! راستش دیشب خیلی تلاش کردم تا بدونم آتش سنگین از کدام طرف به سمت عراقی ها میاد. از خیلی ها سوال کردم جوابی نگرفتم.در حالیکه اسرای عراقی می گفتند به خاکریز شما که رسیدیم با نیروهای زیادی روبرو شدیم که اصلاً انتظارش را نداشتیم. حاجی لحظه ای سکوت می‌کند بعد دوربین را به چشم می گذارد و به روبرو نگاه می‌کند و می‌گوید: _«گرچه ما خیلی دیر باور ایم و این دنیا حسابی اسیرمان کرده.اما از همان لحظه اول متوجه شدم که حوادث خارج از اراده و قدرت ماست و کسان دیگری دارند به ما کمک می کند» دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * از حرف و حدیث بچه ها و نو رسیده ها گرفته تا مرگ مادر که دو سال پیش اتفاق افتاد و عروس و دامادهای فامیل بالاخره صحبت به مجید رسید اینجاست که سر دواندن ها و عذر آوردن ها دوباره شروع می شود و عاطفه همچنان صبر می کند و انتظار می کشد. گشت و گذار در شیراز و آخرسر اتراق در حاشیه دلنواز بلوار چمران در عصر دیرپای تابستان ،برنامه امروز مهمانان عزیز شاپور است. پای تابلوی بزرگی که به تازگی نصب شده است می‌نشینند. چای و تخمه و قلیان است و تفرج عاطفه که عکسهای روی کاشی نظرش را جلب می‌کند. یکی یکی اسم ها را می خواند: شهید محمد اسلامی نسب ،شهید هاشم اعتمادی ،شهید شیرعلی سلطانی،شهید مجید ... دستهایش را به پای تابلو گره میزند. آرام آرام تا روی زمین سُر می خورد. بی تابی مادر اشک بر گونه سارا و سوزان دوانده است .ده سال انتظار عاطفه به پایان میرسد. 🌹🌹🌹🌹 یک جفت چشم سیاه ریز میشد برای دقت و دوخته میشد به منبر. دو زانو می نشست. دست ها زیر بغل همه هوش و حواسش را می داد به آقا . آقا حرف میزد .موعظه می کرد ،خبرهایی از مملکت می‌داد و روضه می خواند. نگاه آقا روی همه میچرخید مکث که می کرد میشد فهمید حالا نگاهش کجاست. همان جفت چشم سیاه که ریز شده بود برای دقت. کم سن و سال بود. اما طوری می نشست .طوری گوش میداد که آدم حظ می کرد. آقا هم خوشش آمده بود از او .حالا دیگر من هم متوجه اش بودم. شب‌های جمعه میرفتم مسجد جامع. از دالان بزرگ بازار وکیل .بوی مرطوب خاک بوی هل ,بوی دارچین, بوی تلاش و زندگی تا ته ضمیرم نفوذ میکرد. بازار نیمه تعطیل با هیجانی که فریاد زده می‌شد یا پهن می شد روی سکوهای آجر خام، احساس آدم را گره میزد به سنت، به تاریخ و معجونی از باور و غرور مثل قند در دل آدم آب میشد. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤به روایت همسر شهید سرش را با شدت بلند کرد. خیس عرق شده بود .حس میکرد که در دویدنی سریع به نفس نفس افتاده. صورتش خیس عرق بود .چشمانش را که مالید، تاریکی اتاق مانع دیده می‌شد همینطور چشمانش را در اطراف اتاق دوان تا کمی به تاریکی عادت کرد قیافه معصومانه بچه ها را که آرام خوابیده بودند اولین چیزی بود که به چشمش آمد رو انداز هایشان را که مرتب میکرد دستی به سر و صورتشان کشید و آهی عمیق. شعاع نور ماه از پنجره به درون می تابید قاب عکس روی طاقچه را روشن کرده بود .چشمانش در لبخند همیشگی عکس زل زده بود. آرام آرام تا کنار پنجره رفت .سپیدی کاغذ های زیر نور ماه دیده می‌شد .قلم را روی کاغذ گذاشت و به آن تکیه داد چشمانش را که بسته تمام خاطرات گذشته انگار توی مغزس رژه میرفتند.. سلام .بالاخره اومدی! نمیدونی چقدر منتظرت بودم! اصلا این چند روز همه چیز بوی تو رو گرفته !چقدر سرزنده‌تر شدی !معلومه بهت خوش میگذره ها.. چند روز پیش از طرف سپاه آمده بودند اینجا .دارند خاطراتت را جمع می کنند. با خیلی ها صحبت کردند از من میخواستن خاطره هامو از تو براشون بنویسم. همش دلشوره داشتم نکنه ناراحت بشی .حالا که اومدی خیالم راحت شد. صبح آلبوم عکست رو آورده بودم و نگاه میکردم .این روزها تنهایی مرا با عکسها و خاطره های تو پر میکند با آنها میخندم و با آنها گریه می کنم.. بعد از این همه سال هنوز هم باورم نشده که تو نباشی عکسی را که با آقا مهدی (زارع)موقع وضو گرفتن انداختین یادته ؟!امروز نگاهش میکردم خنده‌ام گرفته بود .پایین عکس پر از قوطی های کمپوت و کنسرو هست. آقا مهدی هم با خنده اشاره کرده به تو قوطی ها یادته میگفتی یعنی اینکه نگرانش نباش این بابا گرسنه نمیمونه . منم رو کردم به تو گفتم :آره همین چیزا رو میخوری که دلت برای آشپزی من تنگ نمیشه ! هنوزم فکر می کنم پیشم هستی و می خوام سر به سرت بگذارم دلخور که نشدی؟ از بچه ها برات بگم.. اگه بدونی چه بچه های گلی شدن.. نگاه کن چقدر آروم خوابیدند ،حالا دیگه مرد خونمون سیدمهدی شده .اخلاق و رفتارش هم که عینهو خودت آخرین باری را که دیدیش یادته... دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . به هر حال مراسم با خوبی و خوشی تمام شد و بعد برای سکونت به خانه پدری آقامرتضی رفتیم. یادمه چند روزی بیشتر پیش من نماند و تقریباً طرف های عید بود که هوای جبهه به سرش زد. خواهش کردم که این را بر روی من آرام بگیر و بعد هر کجا خواستی برو به سلامت. _شما چه جوری از من انتظار داری عید کنارتان باشم آن وقت عده ی زیادی که شرایط مرا هم دارند در بمانند و به جنگند من خودم وجدانم قبول نمیکند. رفتنش برایم سخت بود .فقط ۱۵ سال داشتم و تنهایی مثل خوره به جانم افتاده بود .گریه ام گرفت ‌درست با آن چهره زلال کوهستانی اش برابرم ایستاد. _شما که مخالف رفتن من نیستی؟! همینطور که از می ریختم سرم را بالا آوردم و با اشاره سر به شب همانم که نه تنها ناراضی نیستم بلکه به داشتن چنین همسری افتخار می کنم. _خوب یه لبخند بزن اگه راست میگی ببینم از ته دل حرف میزنی یا الکی گفتی! بعدش روبرویم نشسته و خیلی از یه جنگ برایم حرف زد که اینجا چه خبر است و چه کارهایی انجام میدهیم. سراپا گوش بودم مسکوت هنوز داشت حرف میزد و حرف می زد بعد انگار حرف هایش تمام شده باشد به من گفت شما دوست دارید با حضرت زینب همدردی کنید؟! پس گوش کن که این دوره همان دوره و زمانه از هیچ فرقی نکرده اگر آن زمان نبودی حالا نشان بده که مسلمانی و پیرو امام حسین علیه السلام. شما فکر می‌کنید ایشان می‌دانستند که شهید می شوند و نمی دانست که خانواده اش را به اسیری می برند.؟! امید توانست با یزید بیعت کند یا نه؟ نمی توانست زندگی را حتی برای خودش فراهم کند ؟!ولی میدانی که هیچ وقت تن به ذلت نداد و با لب تشنه شهید شد. پس ما واقعاً کی می خواهیم ثابت کنیم که پیروان امام حسین علیه السلام هستیم؟! چه موقع بر ما فرض می‌شود که از ناموس و خاک و از وطن مان باید دفاع کنیم. زمان الان هم با آن زمان تفاوت چندانی پیدا نکرده امروز هم برای حفظ آبروی اسلام باید خون داد و من حاضرم خونم به دست به کافران از خدا بیخبر ریخته شود ولی... من مات و مبهوت به لب هایش خیره و روحی حرف میزد میخواد جوری قانعم کند و چه می‌توانستم بکنم؟! دیگر نمی خواستم چیزی بگویم یعنی اصلا نمیشد چیزی گفت. کوله بارش را برداشت و با آن سادگی همیشگی اش با اهل منزل خداحافظی کرد. دوباره دلم گرفت خواستم گریه کنم اما جلوی خودم را گرفتم او را مشایعت کردم و به حال و روز خودم فکر کردم ‌ ماشین با حرف های که لبهاش به من میگفت من سر در نیاوردم شب های متعددی همینجور در فکر سه کنج اتاق نشستم و میگذشت و من کم کم داشتم سرگرمی خوبی برای خود پیدا می‌کردم با خودم و خاطراتم در ذهنم ور میرفتم و با یاد حرفهای آقامرتضی کمکم چیزهایی دستگیرم شد و مرا از این رو به آن رو کرد. حالا دیگر سعی می کردم بیشتر به حضرت زینب فکر کنم تا خودم. سختی های خودم را با مسائل آن حضرت می سنجیدند و باعث می‌شد دیگر به خودم فشار نیاورم من هم کم کم داشتم بزرگ میشدم. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔹مهیای نبرد نهایی اهل مطالعه بود.مخصوصا در مورد بیداری اسلامی و مسائل مربوط به آن، هر کجا چیزی پیدا می کرد، حتما می خواند مثل کتاب یا مقاله های تحلیلی روزنامه ها و پایگاه های خبری تحلیلی. وقت هایی که با هم از تهران به سمت اسلامشهر می رفتیم، توی ماشینش سر صحبت را باز کردم تا حرف بزند. وقتی حرف می زد با دقت گوش می دادم. حتی سعی می کردم بعضی از حرف هایش را حفظ کنم! مثل همیشه بحث کشیده میشد به اتفاقات کشورهای منطقه مثل سوریه و عراق و بحرین. حرفهایش مثل تحلیل های ژورنالیستی یا نظر کارشناسان برنامه های تلویزیونی نبود، یادم هست که می گفت بحث های تلوزیون درباره ی سوریه به دور از واقعیت است. می گفت واقعیتی که آنجا می گذرد، غیر از این حرف هاست. هر چند تحلیل های مطبوعاتی را می خواند و من هم خواندن مطالب بعضی تحلیل گر ها مثل سعدالله زارعی را توصیه می کرد، ولی ببشترین استناد را درباره ی بیداری اسلامی به سخنرانی های آقا می کرد. گاهی نظر خودش را هم می گفت. یک چیز خاصی که توی حرف های محمودرضا بود این بود که هر چه درباره ی بیداری اسلامی می گفت، بدون استثنا به ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) ربط پیدا میکرد. یک بار پشت فرمان گفت:《به نظر من این دست خداست که ظاهر شده و دارد دیکتاتورهایی را که حکومتشان مانع ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) است یکی یکی از سر راه بر میدارد.》 ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) و مبارزه برای حکومت آن حضرت، اصلی ترین حرفی بود که محمودرضا توی بحث هایش می زد و مدام هم تکرارش می کرد. ✍به روایت"احمدرضا بیضائی" http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * وانت که به راه افتاد ،محمد اسلامی نسب طاقت نیاورد ، پشت سر ما شروع به دویدن کرد و فریاد زد :«محکم باشین ، مردانه بجنگین. فوق این راه شهادته اگه شهید شدین شفاعت ما یادتون نره.» قرار بود عملیات در منطقه مشترک بین ما و لشکر نجف اشرف اجرا شود هر دو لشکر در یک محور عملیاتی شرکت کرده بودند و به همین دلیل گروه ویژه ما باید خودش را به خط دوم می رساند و با گروه مخصوص لشکر نجف هماهنگ می شد تا بتوانیم دقیق و منظم عمل کنیم ،وگرنه تمامی عملیات شکست می‌خورد به خط دوم رسیدیم و گروه ویژه لشکر نجف اشرف را پیدا کردیم. به اشاره شهید دست بالا همه پیاده شدیم. او ما را به مسئول گروه ,جوان رشید و سبزه رو بود معرفی کرد . آن جوان نگاهی به جثه نحیف قد کوتاه و کرکهای صورتم انداخت. لبخند زد و با لهجه اصفهانی گفت: «شوما چند سالتونه دادا؟! _۱۹ سال. جوان اصفهانی که هنوز قانع نشده بود ادامه داد: پسر جون اومدی اینجا چیکار میخوای کمین خفه کنی؟! دست بالا با دلخوری گفت: فلفل نبین چه ریزه. جوان لبخندی زد و ساکت شد .انگار دیگر دست از سرم بردار داشته بود .کسی اذان می گفت .همان جا نماز مغرب و عشا را خواندیم و مهیای حرکت شدیم. دست بالا کنارمان نشست با انگشت خطی روی شنها کشید و گفت :«بعد از این جاده شنی باید از اون شیار رد بشیم و قبل از رسیدن به کانال یک ردیف سنگر کمین که باید خفه شون کنیم » رو به من و علی کرد و گفت:« اگه درگیری شد که خط آتش می خوام که سنگرهای کمین شون رو نابود کنه» به من و علی خیره نگاه کرد و پرسید :«مفهومه؟!» علی به هم نگاه کردیم و سر تکان دادیم. دست بالا لبخند زد و ادامه داد: آرپیچی زن هامون باید دهانه آتیش سنگر دشمن را کور کنند. عمیق کشید چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد با صدای آرام گفت: «درگیری شدت پیدا نکرد و دشمن نفهمید کارمون را با نارنجک تموم می کنیم» دست بالا صحبتش را تمام کرده بود ،اما من خیره به خطوط روی خاک هیجان زده بودم و بدنم داغ شده بود. از آنجا پیاده حرکت کردیم اما هنوز در شیار بودیم که خمپاره های دشمن به سمت ما شلیک شد و منور ها آسمان را به آتش کشیدند. هنوز به سنگر های کمی نرسیده بودیم که زمین گیر شدیم.هرکداممان گوشهای پناه گرفتیم. دستگاه کنارم نشسته بود. _چیکار کنیم؟! _نمیتونم اینجا بمونیم .آتش که کم شده راه می‌افتیم! چیزی نگفتم اما او رو به من کرد و در حالی که انعکاس نور منور ها روی صورتش می لغزید ادامه داد: «من تا نیمه راه باهاتون میام. از اون جا به بعد فرمانده شما برادر عقیقیه» http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت زهره غازی مرد رهگذر میگوید میدانی در این کیف چیست؟ شمس میگوید از کجا باید بدانم من که درش را باز نکردم؟ مرد میگوید: دو میلیون پول وقتی مرد خداحافظی میکند که برود ,شمس میپرسد :چه جوری اعتماد کردی که این کیف پر از پول را به من بدهی؟ مرد لبخندی میزند و میگوید: از چشمهایت .! رازهای مکنون در دل آدمی از پنجره ی چشمها تلالو دارد دیده ای باید روشن بین تا این رازهای نهفته در صندوقچه ی دل را بر لوح چشمها بخواند. کاری که آن مرد غریبه کرده بود. او صفا، صداقت و سلامت ایمان بسیجی نوجوان را از چشمهایش خوانده بود .حق این است که اضطرار هم به آدمی فراست ارزانی میکند. ناگزیری به گونه ای است که تمام یاخته های آدمی را به هوش می.کند در چنین وضعیتی کلام آدمی گرم و تأثیرگذار میشود و بر قلب مخاطب می نشیند ،راستی همسو شدن با نهاده ی فطرت هستی است که هرگز تخلف در آن راه ندارد ادمی هرگاه از فطرت فاصله ،گرفته سر از بیراهه درآورده است. حالا شمس الدین غازی که مرزوق بهشت است و صاحب کیف را هم نمیدانیم که چراغ عمرش روشن است ،یا ،خیر ولی در آن شب تاریک و بلکه دلهره آور ،نوری از چشم تافته و گمشده ای بدان راه یافته که به قدر همین یاد کرد و قلمی شدن در این یادنامه ثبت افتاده است. طی دوره های مختلف آموزشی شجاعت و جسارت ایثار و فداکاری و وقف بودن بر کار سپاه در آن روزگار پرهیاهو از او نیرویی کارآمد ساخت و این گونه بود که نامش بر سر زبانها افتاد و از همین رو منافقان که یکی دیگر از کارهای محتومشان که در آن موفقیتها به دست آوردند ،ترور افراد نشان شده بود، در او طمع کردند و باوجود چندین مورد اقدام به ترور ناکام ماندند .از جمله آن که یک بار با ماشین او را زیر میگیرند و فرار میکنند؛ ولی شمس جان در میبرد و تنها پای راستش میشکند که مدتی در گچ بود. یک روز نیز منافقان به طرفش نارنجکی را پرتاب میکنند و چون خودش تخریب چی ماهری بود عکس العمل نشان میدهد و آن را به طرف دیگر پرتاب میکند و این بار نیز آسیبی نمیبیند به دلیل همین اقدامات منافقان که شمس همیشه مسلح بود و کُلت با خود داشت. خلاصه این که دریغا از برادری مثل شمس که ما تازه بعد از شهادتش مقداری به عظمت وجودش پی بردیم .همه ی برادرانم عزیزند ولی شمس چیز دیگری بود .کل خانواده هم به متفاوت بودن او اقرار دارند. باور کنید مهمانی رفتن به خانه او دعوا بود. سر مهمانی دادن به او دعوا بود. سر خوابیدن خانه دایی شمس الدین همین طور. سر همه چیز او دعوا بود. چون که عزیز بود چون دوست داشتنی بود .ستون و محور خانواده بود. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی این رو گفت و چندتا عکس گذاشت تو پیراهنش و جلدی رفت بیرون .از وقتی برده بودمش کانون مسجد تا کلاسهای قرآن شرکت کنه و توی کتابخونه هم گذاشته بودمش مسئول، افتاده بود تو جریانهای انقلاب و پخش اعلامیه و با چندتا از دوستاش دائم این جریان رو میچرخوندن و ذهن مردم رو نسبت به این مسائل آشنا میکردن ،بحث انقلاب همه گیر شده بود و دیگه کسی نبود که از اوضاع اطلاع نداشته باشه . روز ۲۱ بهمن ۵۷ بود که با کرامت از خونه زدیم بیرون. داشتیم میرفتیم که گفتم: کرامت برگرد تا درست و حسابی خداحافظی کنیم - من که خداحافظی کردم و به مادر گفتم شاید کشته بشیم _آفرین ذهنت به کجاها رسیده دوباره برگشتم و خداحافظی مفصل تری کردم و مادرم تأکید میکرد, ننه یوسف حواستون به هم باشه . کرامت گفت که دارید میرید تظاهرات. _ننه شما شور نزن فقط دعا کن - من همیشه دعا می کنم.نیازی نیست بگید. خدا پشت و پناهتون نگرانی تو چشمای مادرم موج میزد به همین اندازه که نگرانی تو چشمای مادرم بود ،شورو شوق تو وجود کرامت. اصلاً اضطراب نداشت انگار خیلی مطمئن بود. وارد شهر که شدیم دیدیم تانکها تصرف شده و دست مردم افتاده. _کرامت حواست کجاست نرو جلو.... از اون طرف... بالا رو نگاه کن .نیروهای شهربانی بالای برج کریمخانی از اونجا با ژ ۳ تیراندازی میکردن به سمت کیوسک تلفن که جلو شهرداری بود . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 مجدداً پشت فرمان ماشین نشستم و سریعاً آنها را به اورژانس رساندم. در کنار اورژانس دره ی وسیعی بود که هلیکوپترها در آنجا فرود می آمدند ،دو فروند هلیکوپتر آماده انتقال زخمی ها بودند . بطور سریع این سه مجروح با کمک پرسنل اورژانس پانسمان کردیم و آنان را با بارانکارد داخل هلیکوپتر گذاشتیم. هلیکوپتر به پرواز درآمد هم به ادامه مأموریت خود پرداختیم. وقتی به پشت خاکریز برگشتیم موقع اذان ظهر بود. اذان با صدای یکی از رزمندگان از طریق بلندگویی که یک قیف آن به سمت دشمن و یک قیف آن هم به سمت نیروهای خودی قرار داشت پخش میشد. صدای دلنشین اذان حالت معنوی خاصی به منطقه عملیاتی بخشیده بود. زیر آتش تیر و خمپاره ی دشمن وضو گرفتیم و در گوشه ای از خاک پاک آنجا به نماز ایستادیم. چه صحنه های جالبی بود ، عده ای به عبادت در رزم که همانا حفاظت از خاکریز بود مشغول بودند و عده ای هم به نماز ایستاده و با خدای خود راز و نیاز داشتند. هر کس که نمازش تمام شد جایش را با نیروی پشت خاکریز عوض میکرد تا همه از فيوضات نماز اول وقت بهره مند شوند. آنجا بود که معنای واقعی عشق را فهمیدم. پس از اقامه ی نماز، دعایی زمزمه میکردند که بوی عشق و ایثار میداد : " الهم الرزقنا توفيق الشهادة في سبيلك قلم قاصر از بیان حالات خاص رزمندگان در آن شرایط است. با جوهر قلم تنها میتوان سایه ای از آن را ترسیم نمود . کارخانه انسان سازی به نام جبهه شکل گرفته بود که پیر و جوان در جای جای آن به خود سازی و خود شناسی مشغول بودند تا گامی به خداشناسی نزدیک تر شوند. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 در ابتدای جاده پاسگاه شرهانی (- پاسگاه شرهانی در نقطه مرزی و در ارتفاعات شهر طیب عراق قرار داشت که متعلق به دشمن بود و در عملیات محرم به تصرف رزمندگان اسلام در آمد با تصرف این پاسگاه و ارتفاعات مجاور ، رزمندگان اسلام به شهر طیب مسلط شدند) در حرکت بودیم ناگهان یک خط آتش وحشتناکی از بمب های خوشه ای در جلوی چشممان قرار گرفت. متوجه شدم هواپیمای جنگی عراقی منطقه را بمب باران خوشهای کرده است. ماشین را از جاده خارج کردم و بلافاصله با دوستم از ماشین پیاده شدیم و بر روی زمین خوابیدیم . به آسمان نگاه کردم دیدم یک هواپیمای عراقی بالای سر ما منطقه را بمب باران کرده و در حال فرار است و یک موشک سام ۷ به دنبال اوست موشک سام ۷ به دنبال حرارت اگزوز هواپیما میرود و آن را رها نمیکند تا به آن اصابت کند و منفجر (شود. خلبان عراقی هر چه تلاش کرد از موشک فرار کند نتوانست با چشمان خود دیدم که موشک به هواپیما برخورد کرد و متلاشی شد. خلبان با چتر نجات بیرون پرید و بالای ما در حرکت بود . دوستم چند تیر با اسلحه کلاش به طرفش شلیک کرد اما به او نخورد ، مانع ادامه تیر اندازی وی شدم. به دنبال خلبان دویدیم او بالا و ما پایین تعقیبش کردیم تا اینکه با فاصله حدود دویست متری فرود آمد با سرعت به سمت او دویدیم و او را دستگیر کردیم. او حسابی ترسیده بود و مقاومتی از خود نشان نداد هر چه با همان زبان عربی دست و پا شکسته ی خودم با او صحبت کردم جواب نداد. فقط اسمش را که پرسیدم. گفت :« محمد جاسم » او را جلو ماشین سوار کردیم و میخواستیم به کمپ اسرا ببریم ناگهان سه نفر از پاسداران آمدند ، یکی از آنان با عصبانیت کلت خود را بیرون آورد و روی کاپوت ماشین نشست و از جلو شیشه قصد کشتن خلبان عراقی را داشت . می گفت این مزدور بعثی جوانان ما را به شهادت رسانده است، باید او را بکشم تا آرام شوم. از این برادر پاسدار خواهش کردم که این کار را نکند، به او گفتم این اسیر با اسرای دیگر فرق دارد خلبان هواپیمای جنگی اطلاعات خوبی از دشمن و مواضع آنها دارد باید فرماندهان ما ، این اطلاعات را از او بگیرند و در عملیات از آن استفاده کنند. با اصرار زیاد بالاخره قبول کرد و از تصمیم خود منصرف شد. ما هم خلبان عراقی را به کمپ اسرا بردیم و به مسئول کمپ تحویل دادیم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*