*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
*
#نویسنده_ایوب_پرندآور*
*
#قسمت_ششم
مادربزرگ با لبخند گفت: بفرمایید کاری داشتید ننه؟! سرباز زخمی با لحن تندی گفت: ببین پیرزن ,ما دنبال یه پسره ۱۵ ساله هستیم که قدش بلند شلوارش مشکی پیراهن سورمه ای و کفش سفید .با سنگ زده به پای من داره خون میاد .اومد تو همین کوچه. زودباش بیارش بیرون و گرنه میبریمت شهربانی.
مادربزرگ با تاسف گفت: ننه جون ما اینجا پسر بچه نداریم حتما جای دیگه رفته!
سرباز بلندتر داد زد: نه خودمون دیدیم اومد توی همین کوچه.
از سرباز اصرار و از مادربزرگ انکار. آخرش به جایی نرسیدند تا اینکه مادربزرگ چند بار احمدآقا بابای علی را صدا زد و او هم که پیراهن مشکی به خاطر ماه محرم پوشیده بود بیرون آمد و مادربزرگ گفت:
این آقای سرکار دنبال یه جوانی میگرده که سنگشون زده .هرچی میگم اینجا جوان نداریم باور نمیکنند.
احمد آقا آمد به سربازها به آرامی سلام کرد و پرسید :جریان چیه ؟ آنها همه چیز را برایش تعریف کردند .او هم دست های پینه بسته اش را به آنها نشان داد و گفت :نه کاکا ما اینجا جوان نداریم .تنها مرد این خونه منم که پامو از سر شب تا حالا از خونه بیرون نداشتم . غروب از سرکار اومدم خورد و خسته افتادم .اگر باورتون میشه بفرمایید همه جا را بگردین.
بالاخره آن شب با خوش برخوردی و خونسردی سرباز ها را را روانه کردند. بعد رفتند علی را از پستو در آوردند .
ما در دعوایش کرد و گفت: چرا این کارو کردی؟ نمیگی با یه تیر می زنند ناکارت میکنند! نترسیدی ببرند زندان شهربانی؟
علی من و منی کرد و زیر بار نرفت و حق به جانب گفت: نه حقش بود .داشت مردم را اذیت می کرد. منم با سنگ زدمش میخواست نزنه تا نخوره!
🌿🌿🌿🌿🌿
مثل همه جای ایران در جهرم هم مردم از مبارزه با رژیم خسته نشدن پادگان ژاندارمری به دست مردم افتاده بود و سربازها به مردم پیوستند و انقلاب در ۲۲ بهمن ۵۷ به پیروزی رسید تا چند هفته بعد دانش آموزان هنرستان به کلاسهای خود برگشتند چند ماه بود مدارس تعطیل شده بود و بازگشایی مجدد آن شور و نشاطی داشت اسم هنرستان را به نام شهید ابراری تغییر دادند حالا و دانش آموزان رشته های برق مکانیک و راست ساختمان سر کلاس های شان نشستهاند عبدالعلی ناظم پور هم دانش آموز رشته برق هنرستان بود از چند ماه پیش دوستانش را انتخاب کرده بود پسری کوتاه و پر جنب و جوش به نام محمدرضا زارعیان که خیلی بزرگ و شلوغ بود. عبدالرحیم خرم دل (شهید) که شخصیتی آرام و سنگین داشت و علی اصغر بهمن زادگان،جوانی بلند قد و خوش چهره.
عبدالعلی اخلاق خاصی داشت و همه دوست داشتند با او دوست باشند .اول صبح بعد از نماز می آمدند سپاه جهرم و در گروه بسیج می ایستادند به همراه پاسدارها میرفتند دو و نرمش و بعد از ورزش صبحگاهی با هم میآمدند هنرستان عبدالعلی مسئول بسیج هنرستان بود.
یک روز صبح عبدالعلی پیشنهاد داد که با مدیر هنرستان صحبت کنند و اجازه بگیرند و به روند در اطراف روستاهای جهرم و به روستایی ها کمک کند.
عبدالرحیم به عبدالعلی گفت:من پسرعموم توی گود زاغ یکی از روستاهای سیمکان معلمه. اگر میخواین باهاش صحبت کنم.
عبدالعلی چشمهایش برقی زد و گفت..ها باریکلا جونم بشی.. به تو میگن رفیق گل. این خیلی خوبه .حالا که خبرمون می کنی؟
_پنج شنبه جمعه که پسر عموم از سیمکان اومد باهاش صحبت می کنم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿