*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ۲۰ یا ۳۰ نفر لازم بود که مواد را به پل برسانند. مسیرهای حرکت را چک کردند.امن ترین راه مسیر کنار دجله بود که هرچند خیلی طولانی بود اما چون کمتر با عراقی‌ها درگیر می‌شدند می ارزید.سید حساب سر انگشتی کرد و اسم ۲۰ نفر از نیروهای گروه انفجارات را روی کاغذ نوشت و کاکاعلی بیسیم زد تا آنها از جفیر حرکت کنند و به منطقه بیایند.گروه انفجارات در اردوگاه جفر آموزش های سختی دیده بودند. و برای چنین عملیاتی آماده بودند.از جفت تا جزیره مجنون و از آنجا تا مقررات تخریب چند ساعت راه بود و تا می‌رسیدند شب بود. بچه ها برسند بسته‌های ۴۰ کندی مواد منفجره را روی هم چیده و چسب کاری کردند بعد هم چاشنی انفجاری و فتیله کار گذاشته و در گونی ها چیدند و با طناب آن را شبیه کوله پشتی درآوردند. هرکول ۲۰ کیلو مواد منفجره بود. اسلحه بر ماسک و نارنجک هم باید همراه می بردند. غروب بود که رسیده و در تیم ها چهار نفره تقسیم شدند . شام کم خوردن دوتا سبک باشند یکی دو ساعت از شب گذشته مواد را مثل کوله پشتی به کولشان بسته و در یک ستون راه افتادند تا خط عراقی‌ها و جایی که باید گردان الفت خط را می‌شکست، یک ساعت راه داشتند. بچه های گردان فجر و الفت در درخت بودند و قرار بود هر وقت هر وقت گردان الفت خط را شکست گروه انفجارات به سمت پل حرکت کند بعد هم وارد آن باید پل را برای یک ساعت از عراقی‌ها می‌گرفت تا بچه‌های تخریب آن را منفجر کنند.کم کم صدای تیراندازی و درگیری به گوش می رسید رسیدن به خط عراق.همان جایی که گردان الفتح باید خط را می‌شکست. با اشاره سید و ستون کنار دژ به زمین نشست و منتظر ماند تا خط شکسته شود. تیربارچی عراقی بدجور گرد و خاک را انداخته بود. ابراهیم حسین آبادی نفر اول ستون بود.پشت سرش حسین حاتمی و بعد از او حمید رستمی و بقیه بچه ها با فاصله یک متر از هم دیگر نشسته بودند. چند تیر اطراف سید به زمین خورد. حمید رستمی گفت: «سید بیا تو ستون بشین که تیر نخوری. سید با خنده بافت نترس براتی خوردن حالا زوده. عبدالمهدی مهدی پناه از تخریبچی هایی که همراه گردان الفت بود و غلامرضا جوان از بچه های اطلاعات هم به آنها پیوستند. غلامرضا آمده بود که آنها را تا پل راهنمایی کند. تیربارچی عراقی ها همچنان معرکه گرفته بود. صالح زارع بلند داد زد: بچه ها یا علی تیربار را خاموش کنید. صدای الله اکبر بچه ها بلند شد و همزمان تیربار هم خفه شد. خط شکست و فریاد تکبیر بچه های گردان به آسمان بلند شد و سید هم دستور حرکت داد.از کنار تانکی که داشت می سوخت و گلوله‌های داخل آن منفجر می شد رد شدند.حمید رستمی با دست به گونی مواد منفجره رفیق جلوی زرد و با شوخی گفت:فقط کافیه به یکی از این گونی ها موج انفجار بخوره و تمام ستون پودر بشه بعدش همه باهم بریم هوا..» سید تا این را شنید گفت هرچی خدا بخواد میشه توکل به خدا کن کاکو. دژ به موازات دجله ادامه داشت و ستون بچه‌ها در کنار در حرکت بود. سید به حمید رستمی گفت: هر از مدتی برو بالای دژ و اطراف را دید بزن که غافلگیر نشیم. با اینکه دو ساعت را آمده بودند کسی کم نیاورده و خسته نشده بود. حمید از بالای دزفول خبر آورد که به روستای عراقی رسیده‌اند.روستا به دشت چسبیده بود سید بهرام شمس و کاکوانی و حسین حاتمی را فرستاد که بروم اطراف روستا را دید بزنم و بقیه هم دستور داد که روی زمین بنشینند. بچه ها برگشتند و گفتند خبری نیست.ستون تازه راه افتاده بود که متوجه سیاهی های روی دژ شدند. نفس‌ها در سینه حبس کردند و نشستند. عراقی‌ها بودند که رسیدند.سیاهی هیکل های درشت شان که از روی در به سمت ایران سرازیر بودند هراس انگیز بود. آرام و بی سر و صدا حرکت می کردند. آر پی جی و تیربار و کلاش داشتند و فرمانده شان کنار ستون اطراف را می پایید. لحظات نفس گیری بود.بچه ها آرام آیه وجعلنا می خواندند و صلوات می فرستادند. هیچکس تکان نمی‌خورد یک گروهان عراقی بدون اینکه متوجه شوند که ۲۰ نفر ایرانی به مواضع شان نفوذ کرده‌اند و در چند متری شان خوابیده اند، در حرکت بودند.عراقی‌ها که دور شدن سید پیشانی بر خاک گذاشت و شکر کرد و گفت: الحمدلله به خیر گذشت .بچه ها بی سر و صدا و با احتیاط بیشتر حرکت می کنیم» در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿