*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
*
#نویسنده_ایوب_پرندآور*
*
#قسمت_چهل_و_چهارم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
روز بیست و پنجم اسفند ماه ۶۳ از سمت ایران تازه بیرون آمده بود.پنج روز بود به عملیات بدر با رمز یا فاطمه الزهرا در منطقه هورالهویزه شروع شده بود.سید حمیدرضا و خیلی از بچه هایی که رفته بودند پل را منفجر کنند برنگشته بودند. پنج روز بود عراق بی امان حمله میکرد و بچهها مردانه می ایستادند.یک دشت پر از تانک آرایش گرفته و به نوبت تعدادی جلو می آمدند و با هم شلیک می کردند. عراقیها با این کار می خواستند دل بچه ها را خالی کنند. هر چه بچه ها تان چه کار می کردند کم نمی شد. سه تا بالگرد هم بودند که امان همه را بریده و هر جنبنده ای را میزدند.حسین ایرلو پشت خاکریز نشسته و منتظر بود سیدحمیدرضا با بچهها برگردند.
بی قرار بود آب آورده بود تا به هر کسی که برمیگردد آب بدهد. میدانست خسته و تشنه اند. سرک می کشید و دورهها را می پایید تا نشانی از بچه ها پیدا کند.
سیاهی چند نفر را دید اما نمی دانست عراقی یا ایرانی «حتماً ایرانی هستند. بچه ها هستند عراقی ها پشت سرتان کشور حرکت می کنند حتماً بچه ها هستند»
دستهایش را به هم زد چند سیاهی دیگر هم با فاصله پشت سر آنها پیدا شد.دیگر خیالش راحت شد که بچه ها هستند چند تا از سیاهی ها که جلوتر بودند سوار یک جیپ شدند که عراقیها دردسرهایش کرده بودند. لوله تانک عراقی از دور ها به سمت جیب چرخید و حسین محکم به پیشانی اش زد. تانک شلیک کرد و در یک لحظه جلوی چشم حسین جیپ منفجر شد.
آفتاب که بالاتر آمد سیاهی های دورتر ،نزدیک تر شدند. هرکس می رسید حسین او را در آغوش می گرفت. حال سیدحمیدرضا را میپرسید. میگفتند: ما مواد را که به سید رسوندیم گفت برگردید ما هم برگشتیم»
منتظرمان چند سیاهی که از حال و روزشان معلوم بود که خورد و خسته و زخمی از دور پیدا شدند.با تمام خستگی داشتند خودشان را به خاکریز خودی می کشاندند. سید یوسف بنی هاشمی با موتور به استقبالشان. سید موسی زارع و جواد شاکری بودند که تیر به دستشان خورده بود. سوار شان کرد تا به بهداری ببرد.آنها هم از سر نوشته سید بیخبر بودند فقط می دانستند که پل منفجر شده.
حسین همچنان ایستاده بود و نگاه میکرد و به دنبال قد بلند سید چشم به دوردست ها دوخته بود. مهدی پناه و باشد جهرمی،هم که با چفیه بازویش را بسته بود برگشتند.فقط یک سیاهی مانده بود که از دوردست ها لابلای خاکریز ها بالا و پایین می شد و می آمد. بعد از او هرچه چشم انداخت کسی نبود. آنقدر نگاه کرد تا حمید رستمی را شناخت.تا رسید به شوخی داد زد :«کجا بفرستمت که دیگه برنگردی ؟از اینجا هم سالم برگشتی؟»
همه تا حسین را دید و صدایش را شنید جان گرفت. قدم هایش را تند کرد و با لهجه شیرازی داد زد: «کاکو !من تا حلواتو نخورم به عزرائیل جون میدم خاطرت جمع جمع باشه»
حسین سرازیر شد و همه را که داشت با زور از خاک ریز بالا می آمد در آغوش گرفت.جثه ریز همه در هیکل درشت حسین قم شد و خستگی دیشب را از جانش بیرون کرد.
حسین همه را بوسید و هیجان زده گفت:«پل رو زدین؟»
حمید که از زور خستگی و بیخوابی خودش را لای دستهای حسین ولو کرده بود گفت: «آره زدیم»
حسین تندی گفت: پس حمیدرضا کو؟
حمید سکوت کرده و حسین دوباره پرسید :حمیدرضا کجاست؟
با دست به صورت همه دیدند و بلندتر گفت: شهید شده؟
عکس حمید روی آستین حسین چکید و گفت :آره کاکو حمیدرضا شهید شد»
داستان سنگین و درشت حسین ساز شد و حمید از دستش تلپ افتاد روی زمین.حسین ناباورانه حمید را بلند کرد و دوباره با دست به صورتش زد و گفت: «صورت باد کرده حالت خوبه؟»
حمید سرش را پایین انداخت.
_کشتی منو لامصب! حرف بزن دیگه!
حمید دست های حسین را گرفت و گفت :حسین را زدیم اما خیلی گرون تموم شد .خیلیها شهید شدن. سیدحمیدرضا هم روی پل شهید شد. یعنی همراه پل رفت هوا .خودم تو تاریکی برگشتم نگاش کردم همراه پل رفت هوا»
حسین نشست روی زمین چند بار لا اله الا الله گفت. خیلی سخت بود به همین گفت: تو برو استراحت کن. اما حمید نرفت و کنارش ماند. خش خش بیسیم او را به خودش آورد.
«حسین حسین علی»
بیسیم را برداشت کاکاعلی بود حسین بغضش را قورت داد و گفت :حسین سلام کاکا علی !سیدت هم گل شد»
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿