🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#شهید_جلال_کوشا*
*
#نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
*
#قسمت_دوازدهم*
✔️ *روایتی از مجتبی مینایی فرد*
در تاریکی نیمه شب پاسگاه زید ، آیه وجعلنا را در حرکت به سمت دشمن زمزمه کردم .
_وجعلنا من بین ایدیهم سدا....
با احتیاط و پشت سر هم به سمت موانع سیمخاردار و میدانم این داشتند پیش میرفتیم . ماه در آسمان تاریک شب گم شده بود و سکوت نسبی بر محیط حاکم بود .هر از گاهی با پرتاب منور عراقیها اطراف روشن می شد .داخل میدان مین پشت سر جلال بیخیال مین ها سرم را دزدیدم و روی آرنج شروع کردم به خزیدن به سمت کمین های دشمن .
منطقه عملیاتی رمضان از شمال به کوشک ،طلاییه و هورالهویزه ، از جنوب به شلمچه و از طرف غرب به اروند رود ، منتهی میشد .
توی حال و هوای شناسایی بودیم که یکباره پای یکی از بچهها به سیم تله مانور خورد و با روشن شدن مانور صدای بلند یک عراقی در گوشم پیچید .
_قف ..!
درگیری شروع میشد گلولههای تیربار سنگرهای کمین دشمن مهلت ندادند و وجب به وجب میدان را میکوبیدند . از همه طرف تیر به سمت ما نمیآمد طنین خفه انفجار خمپاره و باران تیرها ، داخل میدان مین زمینگیر مان کرده بود .
توی ان شرایط کشنده ، حضور جلال روحیه عجیبی به بچه های شناسایی می داد . انگار همه عادت کرده بودیم هر جای شناسایی گره کوری بخورد جلال آن را باز کند .
منور نقره رنگ روی سرمان ترکید و لحظه همه جا روشن شد دو تا از بچه ها تیر خوردند. آتش تیربارهای ناپیدا ما را به زمین چسبانده بود اجازه حرکت نمی داد.
جلال بچه ها را به دو گروه قسمت کرد و با صدایی که پر از تصمیم و تمرکز بود گفت: از جاتون تکون نخورید .
با گروه اول عقب نشینی را شروع کرد و از میدان مین و نشان داد عراقیها دستبردار نبودند و آتش می ریختند . تقریباً کار تمام بود زیر لب آیه و جعلنا میخواندم که دستی روی شانه ام خورد .
سرم را که چرخاندم زیر نور منور ها چشمم افتاد به جلال. عرق توی صورتش شل شده بود و صورتش از خاک و دود خمپاره و باروت سیاه میزد .عقب نشینی را شروع کردیم و از میدان مین گذشتیم و از تیررس عراقی ها خارج شدیم دولا دولا دویدیم به طرف خاکریز خودی.
کمکم آتش دشمن زیاد میشود و دود آتش سلاح های سبک و سنگین مه شده بود بر سطح منطقه. از بالای خاکریز نگاهی به جلو انداختم. جلال مثل آهو زیر آتش دشمن در طول خاکریز کوتاهی می دوید و با اسلحه ژسه به سمت عراقی ها شلیک می کردند تا مطمئن شود کسی جا نمانده است .
زبانم عین یک تکه چوب چسبیده بود به سقف دهانم. آتش دشمن متمرکز شده بود روی خاکریز و تیر و خمپاره مثل تگرگ بر جلال می بارید .
روحیه و شجاعتش ذره ذره در عمق دل بچهها نفوذ میکرد و عقل را از سرشان می برد که خودشان را فراموش می کردند.
#ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿