✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 سرمو از صورت ریحان دور کردم و بلندتر گفتم: «لالایی بخون برا طفل رباب!» دوباره صدای زمزمه پیچید. ریحان آرومتر شده بود. اما نخوابید. بهم نگاه می‌کرد و دستاشو تکون می‌داد. از معصومیت نگاهش، لبخند روی لبم نشست و بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت. نگاهی به مجتبی کردم و گفتم: «مجتبی؟ بیا ادامه‌شو تو بخون...» با اشک سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: «به خدا نمی‌تونم!» و دوباره دستاشو روی صورتش گذاشت. تو دلم گفتم: «نترس! کسی نمی‌خواد به ریحانت آسیب بزنه!» اشک از چشمام سرازیر شد. ریحان هنوز داشت نگام می‌کرد. صورتش رو نوازش کردم. نفس عمیقی کشیدم و باز دم گرفتم: «حالا باباش می‌خوان براش لالایی بخونن! لای... لالایی هستِ بابا! شد دلشکسته بابا! میلرزه دست بابا!» حال مجتبی، بغضم رو سنگین تر می‌کرد. از شدت گریه‌، کامل خم شده بود و شونه‌هاش تکون می‌خورد! - «لای... لالا طفل قربونی! بابای نیمه‌جونی... گفته لن ترحمونی! وای از گلوی صدپاره‌ی تو... من می‌مونم با... گهواره‌ی خالی تو!» دیگه همه یاد گرفته بودن. با هم برای علی‌اصغر کوچیک ارباب لالایی می‌خوندن! (: اونا لالایی می‌خوندن و من ادامه می‌دادم: «حالا دیگه رباب فهمیده طفلشو ازش گرفتن!» به ریحان نگاهی کردم. لباشو تکون تکون می‌داد. با اشک گفتم: «چرا نمی‌خوابی عموجون؟» نفسی گرفتم و ادامه دادم: «آھ... قلبمو از جا کندی! چشماتو که می‌بندی، پس چرا نمی‌خندی.. ؟» دووم نیاورم. خم شدم سمت شکم ریحان و به هق هق افتادم. اما اینبار ریحان گریه نکرد. با دو دستش صورتم رو گرفت و لثه‌های بی‌دندونش رو نشونم داد! (: از رو پام بلندش کردم و سفت بغلش کردم. دلم می‌خواست تا صبح نوازشش کنم و سیر اشک بریزم! اما نشد... مهدی اومد نزدیکم و گفت که ریحان گرسنشه که اینطور به همه چی مک میزنه. ازم گرفتتش و برد بده دست خانومش. سرمو روی میکروفون گذاشتم و تا نفس داشتم گریه کردم. آرومتر که شدم، صورتم رو پاک کردم و گفتم: «می‌دونم امروز اومده بودین برا علمدار گریه کنین! منم روضه حضرت عباس (ع) رو خوندم براتون!» از چیزی که می‌خواستم بگم، صدام لرزید. بعد چیز هایی که از حضرت عباس (ع) دیدم، دلم به روضه‌شون حساس شده بود! اسمشون میومد، می‌شکست! (: به سختی نفس گرفتم و گفتم: «می‌دونی چرا...؟ آخه قبل اینکه امام حسین (ع) علی اصغرشون رو بگیرن، عمود خیمه علمدار رو خوابوندن!» اشکام امونم رو بریده بود. دستام می‌لرزید. میکروفون رو سفت تر گرفتم و گفتم: «همون حوالی ساعت چهار بود که صدا پیچید: الان انکسر ظهری! داداش کمرم شکست!» جمله‌م نصفه موند و به هق هق افتادم. مردم تازه فهمیده بودن چه خبره! صدای ناله‌ی یاحسینشون از صدای بلندگو ها هم بالاتر رفته بود! نفسم دیگه درنمیومد. به زحمت گفتم: «روضه... روضه‌ی حضرت عباس (ع) از گریه‌های علی‌اصغر شروع میشه! از... از این عمی العباس گفتنای رقیه شروع میشه! از... از کمرِ خمِ ارباب...! ای اهل حرم میر و علمدار نیامد!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa