eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
693 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ نمےبخشم !" 📜 نگاهی به بابا کردم و گفتم: «چرا نمی‌خواین معین تقاص کاری که کرده رو پس بده؟ قرار نیست اعدام بشه! حکم دادگاه، چند سال زندانه! همین!» آهی کشید و گفت: «تو که از خودت می‌گذری از پدر و مادرت نه؛ باید حال یک مادر رو بفهمی! مادر معین داره دق می‌کنه! من معین رو طرد کردم! از ارث محرومش کردم! دیگه برام مهم نیست آزاد باشه یا تا ابد گوشه زندان بمونه! معین آبروی چندین و چند ساله منو با کثافت کاریاش برده! اگر الان اینجام و دارم التماستون می‌کنم فقط برای مادرشه! خواهش می‌کنم رضایت بده بیاد بیرون! کاری که من با معین کردم از صدتا زندان براش بدتره!» بابا نگاهی به تردید چشمای من کرد و از آقای سالاری پرسید: «با این اوضاع قطعا علی اکبر رو مقصر می‌دونه و باز میاد سراغش!» آقای سالاری دستی به صورتش کشید و گفت: «دست و پاشو می‌شکنم که خونه نشین بشه!» بابا مکثی کرد و گفت: «می‌تونه به کس دیگه‌ای بسپره که بیاد سراغ پسر من!» آقای سالاری، کلافه شد و با درموندگی گفت: «نمی‌کنه! نمی‌ذارم بکنه! به خدا قسم نمی‌ذارم بکنه!» با التماس نگام کرد و گفت: «خواهش می‌کنم پسرم!» نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: «هر کار بابا بگن من همونکار رو می‌کنم!» بابا سکوت طولانی‌ای کرد و بعد گفت: «باید فکر کنیم! بهتون خبر میدم...» آقای سالاری از خوشحالی نمی‌دونست چیکار کنه. این طرف و اونطرف می‌رفت و یک نفس تشکر می‌کرد. بابا اما خشک و سرد باهاش خداحافظی کرد و در رو بست! همونجا پشت در، سرمو بالا آورد. توی چشمام نگاه کرد و با بغض گفت: «چجوری از دردایی که کشیدی، بگذرم؟» تکیه داد به در، دستش رو روی صورتش گذاشت و... جلوی چشمام، شونه های کوه زندگیم لرزید! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !" 📜 - «امام حسین (ع) هنوز از شهادت مسلم بن عقیل باخبر نشده بودند. پسر علی نامه‌ای برای مردم کوفه نوشتند و به آنان نوید دادند که هر چه زودتر خواهند رسید. نامه را به قیس بن مسهر صیداوی دادند و ایشان از او خواستند، هر چه زودتر نامه را به مردم کوفه برساند. در همین زمان عبیدالله بن زیاد از حرکت کاروان امام باخبر شد. بنابراین حصین بن تمیم را با لشکری بزرگ به سوی امام روانه کرد. حصین در کمین قیس بود. سرانجام سربازان و ماموران حصین، در بین راه، قیس را دستگیر کردند. کاروان کوچک امام حسین (ع) به راه خود ادامه داد. در بین راه عبدالله بن مطیع و زهیر بن قین به او پیوستند. پیروان حضرت علی (ع) آرام آرام به او ملحق شدند. یک روز بعد کاروان به شترسواری برخورد کرد که از کوفه به سوی مکه می‌رفت. شترسوار با دیدن کاروان امام راه خود را کج کرد. امام حسین (ع)، عبدالله بن سلیمان اسدی و منذر بن مشعمل اسدی را به دنبال آن مرد فرستاد تا خبری از کوفه بگیرد. وقتی آن دو، به شترسوار رسیدند از او پرسیدند: "از کوفه چه خبر داری؟" مرد گفت: "وقتی از کوفه خارج می‌شدم، جسدهای سر بریده‌ی مسلم بن عقیل و هانی را دیدم که با اسب روی زمین کشیده می‌شدند و مردم شادی می‌کردند." عبدالله و منذر شتابان به سوی امام آمدند و خبر شهادت مسلم و هانی را به امام دادند. امام حسین (ع) از شنیدن خبر شهادت مسلم و هانی، بسیار اندوهگین شدند و گریستند.» + «علی‌اکبر؟ اینجایی؟» سربلند کردم. جلوتر اومد. کنارم نشست و گفت: «کل اداره رو دنبالت گشتم!» چیزی نگفتم و نگاهم رو به خطوط منظم روایت عشق دادم. مجتبی، خودش رو سمت کتاب کج کرد و پرسید: «روایت عشقه؟» سرتکون دادم. جمله آخر، بغض شده بود توی گلوم. آهی کشیدم و گفتم: «مجتبی؟ بنظرت مسلم چقدر به خدا التماس کرد تا اون مرد، خبر کوفه رو به عبدالله و منذر نگه؟ یا اگر گفت، عبدالله و منذر به امام حسین (ع) حرفی نزنن؟» چیزی نگفت. سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس می‌کردم. کتاب رو بستم، دستی روی جلدش کشیدم و گفتم: «دیدن اشکای امامت، آقات، مولات؛ خیلی سخته مجتبی! خیلـ...» از خاطرات پشت بوم هیئت، بغض راه گلوم رو بست و جمله‌م نصفه موند. جلد روایت عشق رو از گوله گوله اشک جمع شده تو چشمام تار می‌دیدم. بغضمو قورت دادم و پلک نزدم تا اشکام نریزه. گفتم: «احساس می‌کنم مسلم تا لحظه آخر به عبدالله و منذر التماس می‌کرد که نرید! به امامم نگید! من جون دادم که اشک آقامو نبینم؛ حالا شما می‌خواید گریه مولامو دربیارید؟» رو کردم سمت مجتبی. چشماش می‌درخشید و لب هاش می‌خندید. چشم به روایت عشق دوخت و گفت: «هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق! کاین‌همه گفتند و آخر نیست این افسانه را .. خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است؛ قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را !» نفس عمیقی کشید و گفت: «بن عفیف از میثم تمار پرسید: میثم تو دیوانه‌ای؟ گفت: تا مردم گمان نکنن که دیوانه‌ای، ایمانت کامل نمیشه! بن عفیف پرسید: این که گفتی حدیث نبویه؟ میثم تمار گفت: حدیث عشقه!» نگاهش رو به چشمام داد و گفت: «کم نیار! هیچ‌کس توی تب عشق نمیمیره! دووم بیار و بسوز که شرط ورود به دارالعشاق، دلسوختگیه!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !" 📜 به چشماش که نگاه می‌کردم، شعله های عشقی رو می‌دیدم که دل یخ‌زده‌م رو گرما می‌بخشید! طاقتم طاق شد و بغضم شکست. تحمل نداشتم آرامش وجودش رو ببینم و آرامش نخوام! تحمل نداشتم یکی شبیه دلتنگی‌م رو ببینم و کاری نکنم! تحمل نداشتم و خودم رو تو آغوش مجتبی رها کردم! مجتبی‌ای که بیشتر از برادر در حقم برادری کرده بود! آروم تر که شدم. سرمو از شونه‌ش بلند کردم. نگاهی به روایت عشق کرد و پرسید: «وسط کار و بار اداره، سراغ روایت عشق رفتن، فقط یه دلیل داره؛ اونم اینکه دل گرفته! چیشده؟» صورتم رو پاک کردم. نفسی گرفتم و گفتم: «تا سعید بود، هر وقت کارم گره می‌خورد می‌رفتم سراغش. گره ها رو باز نمی‌کرد ولی یادم میداد چجوری بازشون کنم یا پیش کی برم که بازشون کنه! یه وقتایی هم که گرهم خیلی کور بود و حس می‌کردم دیگه هیچ کاری ازم ساخته نیست، سرطنابم رو می‌گرفت، می‌رفت و بعد چند ساعت با چشمای سرخ و پف کرده و گرهی که باز شده برمی‌گشت. اون موقع ها هم خودش نبود که گره باز می‌کرد ولی... بهتر از من التماس کردن بلد بود!» با تاسف سرمو به چپ و راست تکون دادم، آهی کشیدم و گفتم: «حالا هم منم و یه گره کور و چشمایی که بلد نیستن خوب التماس کنن!» زل زدم تو چشماش و امیدوارانه گفتم: «تو می‌تونی کمکم کنی، مگه نه؟» لبخندی زد و سرتکون داد. ضربان قلبم بالا رفت و لبخند تموم صورتم رو گرفت. چرخیدم سمتش، تا خواستم بگم دلم می‌خواد معین رو بخاطر رضای خدا و پدر و مادرش ببخشم اما اشکای بابا نذاشت و بخشیدن یا نبخشیدن رو سپردم به بابا و می‌ترسم نخواد رضایت بده؛ مجتبی گفت: «سعید یه تسبیح عقیق داشت که تسبیح حضرت عباس (ع) معروف بود.» - «حرم حضرت عباس (ع) متبرکش کرده بود؟» خندید. گفت: «همه اول که می‌شنون همین فکر رو می‌کنن؛ ولی نه..! شاید بشه گفت اون تسبیح، به دستای حضرت ابوالفضل متبرک شده!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !"📜 - «حرم حضرت عباس (ع) متبرکش کرده بود؟» خندید. گفت: «همه اول که می‌شنون همین فکر رو می‌کنن؛ ولی نه..! شاید بشه گفت اون تسبیح، به دستای حضرت ابوالفضل متبرک شده!» نفسم برای یک لحظه گرفت. گفت: «از وقتی اومد تو اداره، به تسبیح عقیقش معروف شد! چون به هممون ثابت کرد پیش خواست خدا و دست اهل بیت، بازی دنیا بی قانون ترین بازیه! خوش کاری نکردا، کار کار تسبیح عقیقش بود! اوایل جایی کار می‌کرد که وقتی پرونده‌ای رو دست می‌گرفتن، جز خود پوشه پرونده و یه برگه که به زور نصفش پر شده بود، هیچی نداشتن! بدون سر نخ باید کار رو پیش میبردن! حقیقتا بچه های اون قسمت از همه‌مون پای کار تر و با ایمان ترن! وقتی به بن بست می‌خوردن، از هر گوشه اداره می‌تونستی صدای یاعلی گفتناشونو بشنوی که با هر کلنگی که پای دیوار بن بست می‌زدن می‌گفتن! شب و روز نمی‌خوابیدن. هر شب وقتی می‌خواستیم بریم خونه هامون، آخرین چیزی که میشنیدیم صدای تلاوت سوره نباء بود که می‌خوندن تا بتونن بیدار بمونن! انصافا سربازاً!» سرجاش جا به جا شد و گفت: «اما سعید که اومد، بیل و کلنگ دست نگرفت. هر بار که به بن بست می‌خوردن، می‌رفت بالای بلندی، اوج می‌گرفت و از دیوار بلند بن بست می‌پرید و رد می‌شد! بال پروازش هم همون تسبیح عقیق بود!» نگاهی بهم انداخت و پرسید: «تسبیح داری؟» تسبیح میثم همیشه همراهم بود. درش آوردم. لبخندی زد و گفت: «فیروزه میثم هم جریان خودشو داره!» روشو به سمتی کرد و گفت: «رو به قبله بشین. صدتا صلوات به نیابت از حضرت عباس (ع)، هدیه کن به خانم ام‌البنین (س) به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان (عج)!» نگاهش برگشت سمتم. گفت: «سعید می‌گفت از پدربزرگش که پیرغلام امام حسین (ع) بودن شنیده که این ذکر معجزه‌ست! اینطوری، حضرت عباس (ع) به عشق و احترام هم حضرت زهرا (س) هم خانم ام البنین (س)، حاجتت رو میدن!» لبخندی زد و گفت: «نگاه نمی‌کنن کی بودی و کی هستی! نگاه نمی‌کنن چیکاره‌ای! فقط می‌بینن که خوب التماس کردی، پس حاجتت رو میدن! (: » سرمو انداختم پایین و خیره شدم به تسبیح. گفت: «حضرت عباس (ع) کسی رو که به مادرشون احترام گذاشته و دغدغه‌ش دلخوشی حضرت زهرا (س) ست، خیلی تحویل می‌گیرن!» خواستم بپرسم یعنی چی دلخوشی حضرت زهرا (س)؛ اما مجتبی بلند شد و قبل رفتنش گفت: «یه لحظه رو هم از دست نده! بسم الله!» من موندم و تسبیح فیروزه‌ی میثم. چشمامو بستم و زیر لب گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم! صدتا صلوات، به نیابت از حضرت عباس (ع)، هدیه به خانم حضرت زهرا (س) و خانم ام البنین (س)، به نیت تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان (عج)، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !"📜 - «امام به سوی فرزندان مسلم رفتند. آنان را دلداری دادند و فرمودند: "پدرتان به شهادت رسیده است. شما آزاد هستید تا تصمیم بگیرید." پسران مسلم بن عقیل گفتند: "ما برای شهادت آماده هستیم و ترسی نداریم." کاروان در اندوه شهادت مسلم بن عقیل به راه افتاد تا خود را به کوفه برساند. عزم آنان راسخ‌تر شده بود و هراسی از لشگریان یزید نداشتند. کاروان لحظه به لحظه به وعده‌گاه امام با فرشتگان نزدیک‌تر میشد. کاروان امام در ناحیه‌ی بطن عقبه چادر زد. امام دستور دادند تا به مقدار زیاد آب بردارند. پیرمردی از قبیله بنی عکرمه، نزد حسین بن علی (ع) آمد و پرسید: "به کجا می‌روید؟" امام فرمودند: "به کوفه" پیرمرد با نگرانی گفت: "به خدای یکتا قسم که آنان شمشیرهایشان را برای تو آماده کرده‌اند. به کوفه نرو و همین راه را برگرد." امام پاسخ دادند: "آنچه خداوند اراده کرده است، همان است و همان خواهد شد. ما آماده تقدیر الهی هستیم." حسین بن علی (ع) یارانش را جمع کردند و فرمودند: "خود را کشته می‌بینم..." یارانش گفتند: "چرا؟" ایشان فرمودند: "خوابی دیدم که سگ‌ها مرا گاز می‌گیرند و سگی دورنگ در بین آنها از همه بدتر بود." یاران امام گریستند و با یکدیگر عهد بستند تا پایان راهی که انتخاب کرده‌اند، از هم جدا نشوند و امام را تنها نگذارند!» کتاب رو بستم و مثل دختربچه‌ای که عروسکش رو ازش گرفتن، برگشتم، سرمو توی بالشت فرو بردم و مظلومانه و بی‌صدا شروع کردم به گریه کردن. وقتی چشمامو می‌بستم، خودم رو وسط همون صحرایی می‌دیدم که امام حسین (ع)، یه گوشه ازش، کنار خیمه‌شون نشسته بودن. روی تخته سنگی که دورتر از خیمه امام یه گوشه بیابون افتاده بود، نشسته بودم و حلقه‌ی عاشقان امام رو از دور می‌دیدم. نورِ کم سوی فانوس‌ها، شبیه شعله کبریت بود پیش نورانیت خورشید روی امام! غرق شده بودم. بیدار بودم اما انگار خواب می‌دیدم! نیازی به صوت نبود. من بدون صدا، جملات آقام رو می‌شنیدم وقتی که خوابشون رو تعریف می‌کردن! اشک دونه دونه از صورتم می‌چکید و بیابون خشک رو خیس می‌کرد. صحبت های امام که تموم شد، هرکس به سمتی رفت. بین همه، یک نفر از بقیه بی‌قرار تر بود. همون که با اشک بلند شد و تا امام وارد خیمه نشده بودن، نگاه ازشون برنداشت! دنبالش راه افتادم و پشت سرش وارد خیمه کوچیکش شدم. مرد، یه گوشه خیمه سجاده‌ش رو باز کرد و قامت بست. رکعت اول رو خوند. رکعت دوم، به قنوت که رسید، بارون چشماش تند شد. لحن عربی کلماتش بریده بریده شد و صداش می‌لرزید. نمازش رو که تموم کرد، سریع به سجده رفت. می‌تونستم صدای حرف هاشو حتی از اون فاصله هم بشنوم. التماس می‌کرد. خدا رو به مولا علی (ع) و رسول الله قسم می‌داد و التماس می‌کرد. نام مادر امام حسین (ع)، حضرت زهرا (س) رو میبرد و التماس می‌کرد. صدای زنگ گوشی بلند شد و از خیالاتم پرت شدم بیرون. صورتم رو از بالشت جدا کردم. ملافه خیس خیس بود. تا دستم رو به گوشی گرفتم، صداش قطع شد. رهاش کردم و دستی به صورتم کشیدم. آخر هم نفهمیدم اون مرد چقدر به خدا التماس کرد تا آخر، دعاش، نه فقط برای خودش که برای تموم یاران آقا مستجاب شد. نفهمیدم بعد اینکه فهمید شهادت مولاش قطعیه، چقدر خدا خدا کرد که نبینه زنده‌ست و آقاش روی خاک میوفته! که نبینه نفس می‌کشه و نفس آقاش می‌گیره! که نبینه بیابون رنگ خون امامش رو میبینه در حالی که هنوز خون توی رگ‌های اون جریان داره! نفهمیدم... نفهمیدم چه عشقی توی نگاهش به آقا بود، که یک دریا اشک به چشماش بخشید و تونست تا فدا شدن برای مولاش رو از خدا نگرفته، تا ریختن آخرین قطره خونش برای اربابش رو نگرفته، تا... تا آخرین لحظه دیدن قامت راست آقاش و جون دادن تو آغوش مولاش رو نگرفته، اشک بریزه! نفهمیدم... حیف؛ نفهمیدم! دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و صدامو صاف کردم. شماره، شماره مجتبی بود. - «جانم مجتبی؟» لحنش مضطرب و نگران بود. انگار اصلا حواسش نبود چی میگه. طبق عادت سلام و احوال پرسی می‌کرد وگرنه جملاتش اصلا نظم نداشت! دلم لرزید. پرسیدم: «مجتبی؟ اتفاقی افتاده؟» دست پاچه شد و گفت: «نه نه! چیزی نیست!» یهو تموم سرم پر شد از اسم سعید. سرجام سیخ نشستم و گفتم: «خبری از سعید شده؟ مجتبی مدیونمی اگه پنهان کنی!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !"📜 بغض لحنش رو گرفت و دست پامو شل کرد. گفت: «زنگ زدم بگم دعا کن! همین چند دقیقه پیش خبر اومد چند تا از همرزم هاشون که با هم اعزام شدن، پیدا شدن و فردا برمی‌گردن ایران! اما هنوز خبری از سعید و ایمان و بقیه نیست! دعا کن علی‌اکبر... دعا کن گیر داعش نیوفتاده باشن!» گوشی از دستم افتاد. صدای مجتبی رو می‌شنیدم که صدام میزنه اما قدرت برداشتن گوشی رو نداشتم. هنوز تو شوک حرف های مجتبی بودم که در باز شد و بابا اومد تو. باید خودم رو جمع می‌کردم اما حتی نتونستم خم شم، گوشی رو بردارم و قطعش کنم. بابا هم توی حال خودش نبود. انگار فکرش جای دیگه بود که نه گوشی رو دید، نه حال خراب منو. مستقیم اومد و روی تخت، کنارم نشست. بی‌مقدمه گفت: «خواب آقابزرگ، پدربزرگ مادرت رو دیدم!» همونطور خشک شده و بهت زده نگاهم رو به بابا دادم. چشماش رو به فرش دوخته بود. گفت: «توی حیاط کنار باغچه ایستاده بودن. همون باغچه که توش گل محمدی کاشتیم. گوشه اون باغچه یه نهال سرسبز بود. آقابزرگ روی شاخ و برگ نهال دست کشیدن و... در یک لحظه دیدم که نهال قد کشید و شاداب تر و پربار تر شد. بهم گفت: آقامحسن! خدا نهالتو از طوفان حفظ کرد، بیا و یه نهال آفت زده رو جلو چشم باغبانش از ریشه نکن! به خدا باور داشته باش! خودش می‌دونه چجوری نهال های باغش رو هرس کنه!» سرشو بلند کرد و نگاهش رو به چشمام داد. گفت: «نمی‌خواستم رضایت بدم. چون تو این سه چهار روز، حتی یک لحظه هم صورت کبودت از جلوی چشمام کنار نمی‌رفت. هر ثانیه صدای دکترا و حرف هایی که درموردت میزدن تو گوشم می‌پیچید. مراجعه کننده ها رو همونایی میدیدم که با اسم و رسم مختلف میومدن تا راضیم کنن از پسرم دل بکنم! وقتی میبینم نفس می‌کشه، اجازه بدم نفسشو بگیرن! خداروشکر که برگشتی اما نتونستم از کسی که اون بلاها رو سرت آورده بگذرم و اجازه بدم راست راست تو خیابون راه بره در حالی که تو رو به این روز انداخته!» نگاه ازم گرفت. انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، اخم کمرنگی کرد و گفت: «اشتباهم همینجا بود!» دوباره نگاهم کرد. اینبار با لبخند. دستم رو گرفت و گفت: «خدایی که از دل مرگ بیرون کشیدت و همه محاسبات دکترا رو بهم زد و... تو رو دوباره بهمون بخشید؛ بهتر از من و قاضی دادگاه، می‌تونه برای مجازات معین تصمیم بگیره! آقابزرگ بهم یاداوری کرد، نباید فکر کنم بیشتر از خدایی که وقتی من و مادرت نبودیم، از تنها نهال زندگیمون مراقب کرد؛ دوسِت دارم و دلسوزتم!» لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت: «بهت گفته بودم؟ تو این مدت که این اتفاقات افتادم، فهمیدم خدا خیلی دوسِت داره! نمی‌دونم چیکار کردی که اینقدر عزیز شدی ولی... خداروشکر می‌کنم که تو، پسر منی!» لبخندی روی لب هام نشست. خم شدم دست بابا رو بوسیدم. اما جز این رفتار ها، از منِ شوک شده و بغض کرده از حرف‌های مجتبی، چیز دیگه‌ای برنمیومد! بابا دستی به شونم زد و گفت: «نمی‌خواستم ببخشمش؛ بخاطر تو! حالا هم می‌بخشمش؛ بازم بخاطر تو!» اشک چشمامو گرفت. دوباره حس شرمندگی غبار شد و روی دلم نشست. بابا خندید. پشتم زد و گفت: «همه چیت درست شد، این لوس بازیات درست نشد! تقی به توقی می‌خوره آبغوره میگیری! پسرجان؛ درسته بهت یاد دادم مرد هم گریه می‌کنه ولی نه دیگه اینقدر! عه!» با خنده اشکامو پاک کردم و زیرلب زمزمه کردم: «شرمنده!» از جا بلند شد. پیشونیم رو بوسید و گفت: «همیشه بخند بابا! تو به من و مادرت خیلی خنده بدهکاری!» لبخندی زدم و چشمی گفتم. بابا همینطور که نگام می‌کرد، از اتاق بیرون رفت. تازه متوجه اطرافم و اتفاقاتی که افتاد، شدم. سریع از جا بلند شدم، عصامو دست گرفتم و بیرون رفتم. بابا به آخرین پله رسیده بود که گفتم: «بابا! توروخدا ببخشید! من... من حواسم نبود اومدین داخل اتاق از جا بلند شم! شرمنده!» بابا لبخند پررنگی زد. فقط سرتکون و زود رفت. آروم آروم داخل اتاق برگشتم. چشمم به تسبیح روی میز افتاد. بغض گلومو گرفت اما به توصیه بابا، سعی کردم اشک نریزم. بغضمو قورت دادم و تسبیح رو برداشتم. کنارِ شیشه‌ی عطر گل نرگس بود و مهره به مهره‌ش بوی نرگس می‌داد. نفس عمیقی کشیدم. بی‌اختیار از احساس بوی گل نرگس، چشمامو بستم و زمزمه کردم: السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج) ! (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !"📜 چشمامو که باز کردم. چشمم به عکس جلد کتاب روایت عشق افتاد. گنبد ارباب و علمدار، خیلی شبیه به هم بودن و منِ کربلا ندیده‌، همیشه تو تشخیص‌شون از هم اشتباه می‌کردم. نگاهم اینبار، گنبد علمدار رو میدید. لبخندی زدم و گفتم: «اگه شما رو نداشتم چیکار می‌کردم؟» تسبیح رو دور مچم پیچیدم و روایت عشق رو برداشتم. خیره به گنبد، هر لحظه گلوم بیشتر درد می‌گرفت. تحمل نکردم. کتاب رو به صورتم چسبوندم و زیر لب گفتم: «مگه میشه شما رو دید و گریه نکرد...؟» و بغضم شکست. با گریه گفتم: «آقا من امروز شما رو دیدم! همه جا جار می‌زنم من آقامو دیدم! درست بین حاجتم شما رو دیدم! به همه میگم اینجا روسیاه رو راه میدن! اینجا گناهکار رو راه میدن! اینجا نگا به هیچی نمی‌کنن! اینجا صدا کنی، هر چی باشی، جواب میدن! (: » کتاب رو چند بار بوسیدم و گفتم: «حالا دیگه شاه کلید همه قفلای زندگیمو دارم! حالا دیگه می‌دونم در کدوم خونه برم که هنوز حرفی نزده، حاجت بگیرم!» کتاب رو از صورتم دور کردم و دوباره نگاهم به گنبد افتاد. اینبار توی این یه گنبد، هم گنبد امام حسین (ع) رو می‌دیدم هم گنبد حضرت عباس (ع) رو می‌دیدم ! (: اولین جملاتی که از روایت عشق خوندم توی ذهنم چرخید و یک جمله پررنگ شد: فروا الی الحسین (ع) ! با خودم گفتم: اگر گنبد امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) یکیه، پس فرار سمت امام حسین (ع) یعنی فرار سمت حضرت عباس (ع) و فرار سمت حضرت عباس (ع) یعنی فرار سمت امام حسین (ع) ! (: پس... فروا الی الحرم ! نفسی گرفتم و گفتن: «حالا دیگه می‌دونم سعید به کدوم چشمه وصله که رنگ تشنگی رو نمی‌بینه!» بردن اسم سعید، حرف های مجتبی رو برام زنده کرد. نگاهی به گنبد روی جلد کردم. لبخندی روی لبم نشست و گفتم: «حالا دیگه می‌دونم از کی گمشده‌م رو بخوام!» کتاب رو پایین گذاشتم و تسبیح رو برداشتم. چشمامو بستم و زیرلب زمزمه کردم: «صدتا صلوات هدیه می‌کنم به خانم حضرت زهرا (س) و خانم ام‌البنین (س)، به نیابت از آقام حضرت عباس (ع)، به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان (عج)، قربه الی الله! اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ او روی آبرو حساس است! (: "📜 - «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» آخرین دانه‌ی تسبیح بود که آن هم با صلوات شمردم. اما هنوز چیزی شبیه بغض راه گلویم را بسته بود. مدام از خودم می‌پرسیدم: «اگر نشه، با چه رویی برگردم؟ به فرمانده چی بگم؟ بگم سربازتون نتونست برای دفاع از حرم عمه‌جانتون کاری کنه؟ اگه... اگه دل آقام بشکنه...» تسبیح توی دستم می‌لرزید. دو دستم را روی صورتم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. باید کاری می‌کردم. از جا بلند شدم. ایمان، که نگاهش درست مثل نگاه من پر بود از اضطراب، جلو آمد و اسمم را صدا زد: «سعید...؟» دستش را توی دستم فشردم و گفتم: «میام...» از خانه کوچک حاج مقداد بیرون آمدم و چند قدمی دور شدم. همان شب اول که توی کانال در محاصره بودیم، نشانی کربلا را از ستاره ها گرفتیم. آن ها هم مرام به خرج دادند، دریغ نکردند و سمت اربابمان را نشانمان دادند. رو کردم سمت کربلا. دست روی سینه گذاشتم و سلام دادم به امام حسین (ع). از آقا اجازه گرفتم تا دست به دامان علمدارشان شوم. آخر، آبرویم وسط بود. تا نامشان را صدا زدم، بغضم شکست. زانوانم شل شد و گوشه‌ای به التماس، نشستم: «علمدار! ترس از ابرومو پیش شما نیارم، پیش کی ببرم؟ شما به دادم نرسین، کی می‌خواد به دادم برسه؟ آقاجان؛ تا امام زمان (عج) غایبن، ما ها رو برای دفاع از حرم عمه‌جانشون می‌فرستن به میدان! باید جونمون رو بذاریم وسط تا نذاریم این حرومی ها یه قدم هم جلو بیان! آقای من؛ من الان سرباز این میدانم! فرمانده‌م دارن نگام می‌کنن! منتظرن دست پر برگردم! یاحضرت عباس (ع)، آبرومو سپردم به خودتون!» هنوز جمله‌م تموم نشده بود که صدرا از خانه دوید بیرون و گفت: «سعید! میثمه! به خدا این ادبیات میثمه!» نفسم بند آمد و چشمان خیسم گرد شد. سریع از جا بلند شدم و طرفش دویدم. داخل خانه که شدم، نفسم گرفت و به سرفه افتادم. با نفس های عمیق مهارش کردم و سمت میز گوشه اتاق رفتم. صدرا صندلی را برایم عقب کشید. شانه‌اش را گرفتم و نشاندمش روی صندلی. اشتیاقم برای دیدن حتی نشانی از میثم کنترل نشدنی بود. چه رسد به پیامش! گفتم: «نشونم بده!» صفحه‌ای را باز کرد و گفت: «اینه! می‌تونی بخونیش؟» چشمم که به کلمات افتاد، دست و پایم شل شد و اشک در چشمانم حلقه زد. قدرت ایستادن روی پاهایم را نداشتم. دستم را محکم به میز گرفتم و با صدای آرومی گفتم: «آره... میـ... میثمه!» برگشتم سمت ایمان و با بغض گفتم: «ایمان! میثمه! به‌خدا این پیام میثمه! خودشه! داداشمه!» هیجان سرفه هایم را شدت داد و دیگر نتوانستم نگهشان دارند. ایمان هم که بغض کرده بود. نزدیکم شد و لیوان آبی دستم داد. صدرا از جا بلند شد و مجبورم کرد بنشینم. دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «ممکنه هر لحظه ارتباطمون قطع بشه... هر کار لازمه انجام بده!» اشک هایم را پاک کردم و چشم به کلماتی دادم که میثم انتخابشان کرده بود: «صدای ارباب به گوش می‌رسد! گویا که مهمان دارند. این صدا، صدای خوشامد است: زینبْ مَنْ تُشاهِدکُم تِزورونی .. تُنادیکُم لِوَنْ بِالطَّفّ تحضُرونی! ما اَمْـشی یِسْره وْ لا یَسلِبونی! و لا بسیاطهم غَدَر یْضرِبونی! این نوای آشنا، برایِ شما، در آسمان و زمین پیچیده؟» ایمان نگاهی به تنها جملاتی که می‌توانست بخواند انداخت و گفت: «این شعر، همون شعری نیست که تو کربلا می‌خوند؟ همونکه می‌گفت از زبان امام حسینه (ع) برای زائراشون؟» با لبخند سری تکان دادم و گفتم: «خودشه! و زینب (س) هنگامی که شما را می‌بیند که زیارتم می‌کنید، می‌گوید: کاش در جنگ حاضر می‌شدید که مرا به اسیری نبرند! و مرا غارت نکنند و با تازیانه‌های خیانت نزنند!» دلم می‌خواست راحت با برادری که شش ماه ازش بی‌خبر بودم حرف بزنم! راحت بگویم چه در این دل وامانده گذشته و چه می‌گذرد! دلم می‌خواست راحت بگویم دلتنگشم! اما کم پیش می‌آید دنیا با دلخواسته‌های آدم راه بیاید! مجبور بودم رمزی جوابش را بدهم. به خاطرات بروم و همان بیتی را برایش بنویسم که در کربلا خواندم: «از باد تعجب می‌کنم که کلاممان را در گوش دشت نخوانده... بلندتر می‌گویم! خود بشنو و بشناس، اگر همانم که می‌دانی: بِعَزْماتِي الأَصيلة، و قَبْضَاتِي الثَّقيلة، أنا أفْدِی العَقيلة!» پیام را که فرستادم، صدرا پرسید: «چی جواب دادی؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ او روی آبرو حساس است! (: "📜 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «همون شعری که تو کربلا، بعد اینکه این شعر رو خوند، خوندم! بِعَزْماتِي الأَصيلة، و قَبْضَاتِي الثَّقيلة، أنا أفْدِی العَقيلة! با شجاعت حقیقی‌ام و با مشت‌های سنگینم، از حضرت زینب (س) دفاع می‌کنم!» یک لحظه هم چشم از صفحه مانیتور برنداشتم. منتظر بودم تا پیامش را ببینم! پیامی که حرف به حرفشان را دوست داشتم! آخر، آنها را میثم می‌نوشت! خواه ناخواه برایم دوست داشتنی بودند! (: خیلی طول نکشید که پیامش آمد. انگار او هم مثل من دلتنگ بود که دست محبت به سر کلمات می‌کشید. نوشته بود: «تو همانی! همان که برای دیدارت، ابرها را خبر کردم که اشک هایشان را فرش قرمز قدم هایت کنند. من به تنهایی از ابراز شوق دیدارت عاجزم!» دوباره اشک در چشمانم نشست. من حرف زیادی نداشتم جز اینکه بگویم: «برگرد برادر! بیخیال همه چیز! بیا و فقط برگرد!» اما این دقیقا تنها چیزی بود که نمی‌توانستم بگویم! او باید می‌ماند! باید در دل داعش، در دل آتش می‌ماند تا گلبرگ هیچ گلی از باغ سوریه نسوزد! او باید می‌ماند، درست یک قدمی مرگ! تا یادمان بدهد این جماعت حرام، چگونه جام مرگ را سر می‌کشند! کسی خرده ای بهم نگرفت. پس دل دادم به دل کلماتش و کلماتم را از روی اشتیاقم به دیدارش انتخاب کردم: «تو شوق این دیدار را با ابرها تقسیم کرده‌ای اما من آنقدر تشنه‌ام که یک جرعه از این دیدار را هم نمی‌توانم ببخشم! من دریا را در تُنگ جا کردم تا مبادا وقت در آغوشت گریستن، اشک کم بیاورم!» پیام را که فرستادم. بغض، به سرفه ام انداخت! با خود گفتم: «میثم! اگه بودی همه چیزو پنهان نمی‌کردم! اگه بودی... کاش بودی رفیق! کاش بودی!» پیامش آمد. نمی‌دانم چرا، اما احساس کردم در همان کلمه اول، یک کوه شکایت است! شکایت درد های دلش که چرا ادامه ندادی؟ چرا صحبت را سمت کار کشاندی؟ نوشته بود: «راستی؛ پدربزرگ ماهی خریده! سلام مرا به مادر برسان و بپرس، حوض خانه امن است؟» در همین یک خط، هم احوال خانواده‌اش را پرسید و هم آنها را به من سپرد! کاش می‌دانست، شانه‌هایم توان حمل غصه‌هایشان را ندارد! چگونه بهشان بگویم که یوسفتان حالا حالا ها به کنعان برنمی‌گردد؟ می‌دانستم این آخرین پیامی‌ست که می‌توانم برایش بفرستم! بعد از آنکه بفهمد راه ارتباطمان امن است، دیگر فقط اوست که می‌گوید و منم که باید بشنوم! باز محروم می‌شوم از هم کلامی‌اش! زمانی نداشتم! باید تمام احساسم را در یک کلمه جا می‌کردم. از زبان مادری میثم کمک گرفتم! زبانی که کلماتش، گاه حتی معادل فارسی ندارد! و از بینشان کلمه‌ای را صدا کردم تا میان جمله‌ام بنشیند که نزدیک ترین معنایش می‌شود: «هم‌جان» (: برایش نوشتم: «امن است جان‌داشیم! امن امن! ماهی‌ها را بیاور که مادر خیلی سلام رساند!» دیگر جوابی نداد جز چند حرف رمزی که هر کدام بیانگر یک شماره بود. شماره ای که می‌گفت: ماموریت آغاز شد! همان ماموریت، که حضرت عباس (ع) وساطت کردند، ما سربازانش باشیم! همان ماموریت که شد آبروی ما پیش فرمانده! همان آبرو که ماندش را مدیون علمدار است! همان علمدار ، که حرفم تمام نشده، حاجتم را دادند! این است معجزه‌ی تسبیح حضرت عباس (ع)! و همان علمدار که هنوز هم روی آبرو حساس است ! (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 - «می‌دونی وابسته‌تم! بهت ارادت دارم... می‌دونی دلبسته‌تم! بهت ارادت دارم .. یه ذره منو ببین! مگه من چندتا امام حسین (ع) دارم؟ پای حرف من بشین! مگه من چندتا امام حسین (ع) دارم؟ آقام آقام... آقام آقام... آقام آقام...» مداحی که با ذکر یازهرا (س) و یازینب (س) تموم شد، صدای مجتبی توجهم رو جلب کرد. لحنش عصبانی بود اما انگار که کسی توی ماشین خواب باشه، آروم حرف می‌زد. مداحی بعدی رو متوقف کردم و بدون اینکه برگردم، گوش تیز کردم ببینم چی میگه. - «کاوه! یه دقیقه گوش کن! دارم میگم مداح نداریم!... یعنی چی که ولش کن؟ بعد سخنرانی بشینیم به هم نگا کنیم؟... نه اینجوری نمیشه!... نمیشه بیخود اصرار نکن!... کاوه!» عصبی خندید و گفت: «آها باشه! بعد سخنران پامیشم میگم آقایون برادرا! اگه کسی مداحی بلده بسم الله! ما خودمون اینقدر عرضه نداشتیم که قبل شروع مجلس امام حسین (ع) همه چیز رو آماده کنیم! ما نوکری‌مون نوکری نیست!» حرف از نوکری و روضه و روضه‌خون که شد، ضربان قلبم بالا رفت. چقدر دلم برای شب‌های محرم تنگ بود! فقط هفت شبش رو درک کردم ولی... همون شب هفتم و پشت و بوم حسینیه، کافی بود تا دلم از حسرت روضه‌خوندن بسوزه! آروم یه گوش هندزفری رو از گوشم دراوردم تا بهتر بشنوم. دلم می‌خواست بدونم آخر، امشب به حالِ کدوم روضه‌خون غبطه می‌خورم! لحن مجتبی از عصبانیت برگشت و رنگ نگرانی به خودش گرفت: «کاوه جان! به خدا منم دین و ایمان سرم میشه! توکل به خدا سرم میشه! ولی همون خدا نمیگه از تو حرکت از من برکت؟... نه! اینکه سهله؛ اگه از صبح می‌رفتم در خونه تموم روضه‌خون های کشور در می‌زدم ولی به نتیجه نمی‌رسیدم هم حرکت نبود! نگفت درجا زدن از شما، برکت از من!... خداشاهده اگه مجلس عادی بود همینکاری رو می‌کردم که تو میگی! اصلا خودم روضه می‌خوندم! ولی امشب فرق داره! امشب مادر شهید گمنام بانی مراسمن! روضه حضرت عباس (ع) خواستن!» اسم حضرت عباس (ع) که اومد، بند دلم پاره شد و بغض نکرده، اشک تو چشمام نشست. دست خودم نبود؛ برگشتم و مظلومانه، خیره شدم به مجتبی! نگاه مجتبی که به چشمای خیسم افتاد، حرفش رو نصفه گذاشت، به کاوه گفت بعدا بهش زنگ میزنه و گوشی رو قطع کرد. گفت: «چیشده؟ چرا اینجوری نگا می‌کنی؟» اخم کردم و به زحمت بغضم رو قورت دادم. سرم رو پایین انداختم. سیم هندزفریمو به بازی گرفتم و گفتم: «حق داری! حق داری یه لحظه هم به اینکه به من بگی فکر نکنی!» با تعجب نگام کرد و گفت: «چی بهت نگم؟ چرا بغض کردی؟» اشکی از گوشه چشمم چکید. اشاره ای به خودم کردم و با خنده تلخی گفتم: «حق داری! کی دوست داره یکی مثل من روضه‌خونش باشه؟» نگاهی بهم کرد. خندید و سرتکون داد. گفت: «می‌خوان دوست داشته باشن، می‌خوان نداشته باشن! حرف مردم چه اهمیتی داره وقتی امام زمان (عج) خواستن تو روضه‌خونشون باشی؟» خشکم زد. نگاهم رو آروم ازش برداشتم و خیره شدم به آسمون. بین ابرها دنبال خاطرات اون روز می‌گشتم. خاطره وقتی که دلم شکسته بود. می‌خواستم روضه بخونم اما کسی نبود با حسین (ع) گفتنام گریه کنه! کسی نبود اشکاشو پیشکش خط به خط روضه کنه... تنهای تنها بودم که آقام اومدن! یک نفر بودن ولی... جای همه رو پر کردن برام! یک نفر بودن ولی... جای همه گریه کردن برای یاحسین (ع) هام! یک نفر بودن... یک نفری که اون روزها حرف همه رو برام بی‌اهمیت کردن! آسمون پیش چشمام تار شد. سلول به سلولم یک دست سرزنشم می‌کردن که چرا یادت رفت؟ حالا دیگه حرف مردم رو به حرف امامت ترجیح میدی؟ از خجالت آب شدم! سرم رو روی داشبور گذاشتم و بی‌صدا به گریه افتادم. احساس می‌کردم اگر بلند گریه کنم، امامم با اونهمه مهربونی پدرانه‌شون به دادم می‌رسن و انگار نه انگار که بی‌وفایی کردم، دلمو آروم می‌کنن! اما من از حضورشون شرم می‌کردم. آروم اشک ریختم که صدام به آقام نرسه... گرچه می‌دونستم می‌شنود هر چه را، حتی نوایی را که از دل گذرد؛ داشتم خودمو گول می‌زدم! مجتبی دست رو شونه‌م گذاشت و گفت: «اگه بهت نگفتم فقط برا این بود که سعید بهم سپرده بود نذارم حتی زیاد ناراحت بشی! چه رسد به گریه و... می‌گفت دکترت گفته هر زیاده‌روی برا سر و چشمت ضرر داره! حالا زیاده روی می‌تونه تو احساسات باشه، ناراحتی، خوشحالی یا...» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 از غصه توان حرف زدن نداشتم. مجتبی، پشت چراغ قرمز که ایستاد، سرخم کرد تا صورتم رو ببینه. گفت: «ولی عاشقی که زیاده‌روی نداره، مگه نه؟» چیزی نگفتم. فقط بیشتر اشک ریختم. مجتبی نفس عمیقی کشید. گوشی‌ش رو برداشت، به کسی زنگ زد و روی بلندگو شروع کرد به حرف زدن: «کاوه جان؟» از شنیدن اسم کاوه، کنجکاو شدم بدونم مجتبی چی می‌خواد بگه. هنونطور که سرم روی دستام بود، صورتم رو چرخوندم و خیره شدم به مجتبی. کاوه_ «جانم؟ آروم شدی؟» مجتبی_ «آره!» - «خب خداروشکر! حالا بیا فکر کنیم که چی کار کنیم!» مجتبی نگاهی به من کرد. لبخند زد و گفت: «دیگه لازم نیست!» کاوه نوچی کرد و گفت: «تو که گفتی آروم شدی! باز که داری لج می‌کنی!» مجتبی خندید. گفت: «نه! لازم نیست؛ چون روضه‌خون حضرت عباس (ع) جور شد! انگار آقا از قبل خوشون انتخابش کرده بودن!» تکیه دادم به صندلی و خیره شدم به درختای کنار خیابون که بوی بهار از شکوفه‌های گوشه کنارشون حس میشد! لبخندی زدم و تو دلم گفتم: «پاشدم از در خونه‌تون رفتم! اومدین دنبالم، برم گردوندین! می‌دونستین همه ردم می‌کنن، نخواستین دست خالی بمونم!» تلفن مجتبی که تموم شد، بدون اینکه بهش نگاه کنم، پرسیدم: «می‌دونی چرا ناامیدی گناه کبیره‌ست؟» منتظر جوابش نشدم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «چون این خانواده به بی‌وفا ها هم بها میدن! وانمیستن تا بیای، خودشون میان دستتو می‌گیرن، میبرن سر سفره‌شون می‌شوننت! توبه؟ نه! اصلا کار به توبه نمی‌رسه! اینجا همین که زاویه‌ی نگاهت برگرده سمتشون، می‌بخشنت! (: » شیشه باز بود. حتم داشتم باد صدامو برای شکوفه ها برده؛ همه‌شون بهم لبخند می‌زدن! (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 با دست کوچیکش، انگشتم رو محکم گرفته بود. انگشت کوچیکم بود با این حال، دو سر انگشتای کوچیکش به هم نرسیده بود. آروم سرشو دست می‌کشیدم و هر چند ثانیه یکبار، دستش رو می‌بوسیدم. تازه خوابش برده بود و با هر نفسی که می‌کشید، شکم تپلش بالا و پایین میشد. تا تکون می‌خورد، دم می‌گرفتم به مداحی؛ به لالایی حضرت علی‌اصغر (ع)... - «لالایی گلم! لالایی عزیزدلم! صدای هلهله میاد و میریزه دلم... بسه دیگه رمق نداره صدات! آخه هیچکس نمی‌سوزه دلش برات! شاید بارون بیاد طاقت بیاری! تو این غریبی یه وقت تنهام نذاری! لالایی گل پونه! کی دردم رو می‌دونه...؟ یه چشمم برات اشک و یه چشمم برات خونه...!» ریحان هم آروم لبخند می‌زد و می‌خوابید. مجتبی عادتش داده بود. گاهی فکر می‌کردم با گریه‌هاش باباشو صدا می‌زنه که بیا برام مداحی کن! چون تا آخر مداحی مجتبی، نه می‌خوابید، نه گریه می‌کرد! فقط خیره می‌شد به چشمای مجتبی و باباشو تو عسلِ چشماش غرق می‌کرد! (: در با شتاب باز شد. از ترس، دستم رو پشت ریحان گرفتم و تو بغلم چسبوندمش! کاوه رو تو چهارچوب در که دیدم، نفس راحتی کشیدم. سرم رو پایین آوردم تا ببینم ریحان بیدار شده یا نه که از چیزی که دیدم، خشکم زد. دستمو که پشت ریحان گذاشتم، گردنش رها شده بود. شش ماهش بود و هنوز نمی‌تونست راحت گردنش رو نگه‌داره؛ سرش عقب رفته بود و... سفیدی گلوش نفسم رو بند آورد. انگار کسی دو دستی یقه‌مو بگیره و پرتم کنه؛ احساس خفگی کردم و پرت شدم تو روضه‌ی شب ششم محرم! - «امام حسین (ع) شش ماهه‌شون رو روی دست بلند کردن. فرمودن: به من رحم نمی‌کنین، به این بچه رحم کنین! تو سپاه دشمن همهمه شد! همه عقب رفتن! عمر دید لشگرش داره از هم می‌پاشه، گفت برین حرمله رو خبر کنین! خدا لعنتش کنه، اومد؛ گفت پدرو بزنم یا پسرو؟ شمر گفت: مگه نمی‌بینی سفیدی گلوشو؟» شونه‌م تکون خورد و از روضه بیرونم کرد: «علی با توام! کجایی؟» دستم رو زیر سر ریحان گذاشتم و مات و مبهوت گفتم: «جان؟ چی؟» کاوه با دلخوری گفت: «نیم ساعت حرف زدم خب!» بغض اجازه نمی‌داد راحت حرف بزنم: «ببخشید! دوباره میگی؟» نفس عمیقی کشید و گفت: «هیچی گفتم آماده شو، آخرای سخنرانیه!» سرتکون دادم. گفت: «الان مجتبی رو صدا می‌زنم بیاد ریحان رو...» حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم: «نه نه لازم نیست! پیشم باشه...» چند ثانیه با تعجب به من و ریحان نگاه کرد و بعد شانه بالا داد و رفت. در رو که بست، سرم رو روی شکم ریحان گذاشتم و به هق هق افتادم. زیر لب زمزمه کردم: «آخه گناه تو چی بود...؟» ریحان که تکون خورد. سربلند کردم. چشماشو باز کرده بود. سعی کردم لبخند بزنم اما چشمام می‌بارید: «سلام عموجون! قربونت چشمات برم! بیدار شدی...؟» از حالت صورتم به گریه افتاد. نتونستم کاری کنم، محکم تر توی بغلم گرفتمش و همراهش گریه کردم. زیر لب فقط تکرار می‌کردم: «بمیرم برات...! بمیرم برات...! بمیرم برات...!» صدای روضه‌ی سخنران که بلند شد، فهمیدم نوبت من شده. ریحان رو روی دو دستم خوابوندم و شروع کردم به مداحی. - «لالایی گل لاله! من و گریه و ناله! خاطرات ما با هم، نشد حتی یک ساله! برای دل من فقط یکبار دیگه بخند! میگن تو علقمه سقا شهید شد! دیدی امید ما ناامید شد...؟ لالایی گل نازم! بیا دیدنم بازم! دوباره خودم واست، یه گهواره می‌سازم!» با اینکه صدام می‌لرزید، اما ریحان خوابید. نفسش که سنگین شد، یه دستم رو آزاد کردم. روی دهنم گذاشتم و بی‌صدا گریه کردم! هر چی مداحی برای ریحان خونده بودم، با دیدن گلوش برام جون گرفته بود. انگار زنده شده بودن و جلوی چشمام اتفاق میوفتادن! جوری دلم آتیش می‌گرفت و می‌سوخت که انگار همه‌شون رو می‌دیدم! ریحان خیلی بی دفاع بود. بچه شش ماهه حتی کنترل دست و پاشو نداره! نمی‌فهمیدم گناه علی‌اصغر شش ماهه چی بود...؟ کاوه دوباره در رو باز کرد و با عجله گفت: «پاشو بیا!» ریحان رو دست کاوه دادم و با عصا، لنگون لنگون از اتاق خارج شدم و روی پله اول منبر نشستم. کاوه تا خواست دور بشه، صداش زدم و ریحان رو ازش گرفتم. روی پاهام خوابوندمش و میکروفون رو دست گرفتم. 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 سخنران به مجلس شور داده بود و صدای گریه همه بلند بود. باید تو اوج ادامه می‌دادم اما با آرومترین صدا و لحن ممکن، خیلی ساده شروع کردم: «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ. اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ !» صدای همراهی جمع که خوابید. ادامه دادم: «و علی عباسِ حسین (ع)» نفس عمیقی کشیدم و هر چی از سعید شنیده بودم رو تو ذهنم چیدم و تکرار کردم: «روز عاشورا، حوالی ساعت چهار بود که امام حسین (ع) به خواهرشون، بی‌بی زینب (س) گفتن پسرم رو بیار! اینا بچه رو ببینن دلشون به رحم میاد! حضرت، بچه رو از رباب گرفتن و دست امام حسین (ع) دادن. آقا یه نگاه به سر تا پای علی‌اصغرشون کردن...» بغض صدامو عوض کرد: «الهی بمیرم؛ قد شش‌ماهه‌شون از سه‌شعبه کوچیک‌تر بود!» صدای ناله تو حسینیه پیچید. بی‌اختیار اشک از چشمام می‌ریخت. میکروفون رو ثابت کردم. ریحان رو روی دستام گرفتم و بالا بردم: « امام حسین (ع) علی‌شون رو روی دست گرفتن. فرمودن: یاقوم! ان لم ترحمونی، فارحموا هذا الطفل! به من رحم نمی‌کنین به این شیرخواره رحم کنین! اما تَرَونه کیف یتلظی عطشا؟ نمی‌بینین چطور تلظی می‌کنه؟» نتونستم تحمل کنم. ریحان رو پایین آوردم. میکروفون رو کنار زدم و زار زار گریه کردم. حسینیه از صدای یاحسین (ع) پر شده بود. یهو صدای سیدمهدی پیچید. با بغض و گریه گفت: «دیدین ماهی از آب بیرون میوفته، یکم که می‌گذره این لباشو چجور به هم میزنه؟ به این حالت میگن تلظی!» همونجا پای منبر وا رفت و صدای هق هقش بلند شد. فضای حسینیه از ناله بهم ریخته بود! هیچکس تو حال خودش نبود... از صدای داد مردم، ریحان ترسید، از خواب پرید و صدای گریه‌ش بلند شد. سریع میکروفون رو جلو دهنش گرفتم. صدای گریه‌های معصومانه‌ش که پیچید، حسینیه از صدای گریه لرزید! انگار در و دیوار هم داد می‌زدن حسین (ع)! به زحمت جلوی هق هقم رو گرفتم و صورت ریحان رو دست کشیدم. خواستم آرومش کنم که یهو بغضم دوباره شکست. میکروفون رو دست گرفتم و گفتم: «ارباب داشتن حرف می‌زدن، عمر لعنت‌الله گفت: حرمله! چرا جوابشو نمیدی؟ الهی بمیرم؛ ارباب یهو دیدن بچه یه تکون خورد!» خیلی سخت بود گفتنش. نفسام از شدت گریه بریده بریده شده بود. به زور گرفتم: «رباب... رباب یهو دید... صدای گریه‌ی علی‌اصغر قطع شد...!» کار از گریه و ناله گذشته بود. همه تو سر و صورت خودشون می‌زدن. ریحان از گریه سرخ شده بود. گرفتمش روی دستامو و از خدا قوت خواستم. صدامو صاف کردم و پشت میکروفون با گریه لالایی خوندم: «لای... لالایی گل پونه! مادر دل نگرونه! اشکام مثل بارونه! لای... لالا نازکه سرت! میگردونه مادرت، صدقه دور سرت! (: قحطی آبه، تو این بیابون! آب فراتو بستن به رومون! لا... لالالا لالالایی، لالالا لالالایی، لالالا لالالایی!» دستمو بلند کردم. گفتم: «همه برا اصغرش لالایی بخونین!» به چشم به هم زدنی، کل حسینیه رو گهواره های خالی گرفت! (: همه دستاشونو حالت گهواره تکون می‌دادن و می‌خوندن: «لای... لالالا لالالایی، لالالا لالالایی!» اونا زمزمه می‌کردن و من با گریه ادامه می‌دادم: «لا... لالا بخواب آسوده! لب‌های تو کبوده! واسه جنگیدن زوده!» دوباره صدای گریه ریحان بلند شد و جمعیت رو به فریاد انداخت. از فرصت استفاده کردم. صدامو بالا بردم و با بغضی که نفسامو هی می‌برید، بیتی که دل سنگ رو هم می‌شکست خوندم: «لا... لالا غنچه‌ی پرپر! آخرم علی‌اصغر، به من نگفتی مادر! ای وای ای وای ای وای!» برای اینکه ریحان نترسه، دستمو روی دهنم گذاشتم و داد زدم! احساس می‌کردم کسی دو دستی رو قلبم فشار میاره و دیگه با گریه آروم نمیشم! باید داد میزدم! یهو یکی از دورتر گفت: «بچه هلاک شد! مادرش کجاست؟» بی اختیار نگاهم رفت سمت مجتبی. با شنیدن این حرف، دو دستی تو صورتش زد و صدای گریه‌ش بلندتر شد. سریع ریحان رو بغل گرفتم و سعی کردم آرومش کنم. با لحن آرومی شروع کردم به خوندن: «میگه با چشماش... حالش عجیبه! باید برم من... بابام غریبه! (: لا... لالالا لالالایی... لالالا لالالایی... لالالا لالالایی!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 سرمو از صورت ریحان دور کردم و بلندتر گفتم: «لالایی بخون برا طفل رباب!» دوباره صدای زمزمه پیچید. ریحان آرومتر شده بود. اما نخوابید. بهم نگاه می‌کرد و دستاشو تکون می‌داد. از معصومیت نگاهش، لبخند روی لبم نشست و بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت. نگاهی به مجتبی کردم و گفتم: «مجتبی؟ بیا ادامه‌شو تو بخون...» با اشک سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: «به خدا نمی‌تونم!» و دوباره دستاشو روی صورتش گذاشت. تو دلم گفتم: «نترس! کسی نمی‌خواد به ریحانت آسیب بزنه!» اشک از چشمام سرازیر شد. ریحان هنوز داشت نگام می‌کرد. صورتش رو نوازش کردم. نفس عمیقی کشیدم و باز دم گرفتم: «حالا باباش می‌خوان براش لالایی بخونن! لای... لالایی هستِ بابا! شد دلشکسته بابا! میلرزه دست بابا!» حال مجتبی، بغضم رو سنگین تر می‌کرد. از شدت گریه‌، کامل خم شده بود و شونه‌هاش تکون می‌خورد! - «لای... لالا طفل قربونی! بابای نیمه‌جونی... گفته لن ترحمونی! وای از گلوی صدپاره‌ی تو... من می‌مونم با... گهواره‌ی خالی تو!» دیگه همه یاد گرفته بودن. با هم برای علی‌اصغر کوچیک ارباب لالایی می‌خوندن! (: اونا لالایی می‌خوندن و من ادامه می‌دادم: «حالا دیگه رباب فهمیده طفلشو ازش گرفتن!» به ریحان نگاهی کردم. لباشو تکون تکون می‌داد. با اشک گفتم: «چرا نمی‌خوابی عموجون؟» نفسی گرفتم و ادامه دادم: «آھ... قلبمو از جا کندی! چشماتو که می‌بندی، پس چرا نمی‌خندی.. ؟» دووم نیاورم. خم شدم سمت شکم ریحان و به هق هق افتادم. اما اینبار ریحان گریه نکرد. با دو دستش صورتم رو گرفت و لثه‌های بی‌دندونش رو نشونم داد! (: از رو پام بلندش کردم و سفت بغلش کردم. دلم می‌خواست تا صبح نوازشش کنم و سیر اشک بریزم! اما نشد... مهدی اومد نزدیکم و گفت که ریحان گرسنشه که اینطور به همه چی مک میزنه. ازم گرفتتش و برد بده دست خانومش. سرمو روی میکروفون گذاشتم و تا نفس داشتم گریه کردم. آرومتر که شدم، صورتم رو پاک کردم و گفتم: «می‌دونم امروز اومده بودین برا علمدار گریه کنین! منم روضه حضرت عباس (ع) رو خوندم براتون!» از چیزی که می‌خواستم بگم، صدام لرزید. بعد چیز هایی که از حضرت عباس (ع) دیدم، دلم به روضه‌شون حساس شده بود! اسمشون میومد، می‌شکست! (: به سختی نفس گرفتم و گفتم: «می‌دونی چرا...؟ آخه قبل اینکه امام حسین (ع) علی اصغرشون رو بگیرن، عمود خیمه علمدار رو خوابوندن!» اشکام امونم رو بریده بود. دستام می‌لرزید. میکروفون رو سفت تر گرفتم و گفتم: «همون حوالی ساعت چهار بود که صدا پیچید: الان انکسر ظهری! داداش کمرم شکست!» جمله‌م نصفه موند و به هق هق افتادم. مردم تازه فهمیده بودن چه خبره! صدای ناله‌ی یاحسینشون از صدای بلندگو ها هم بالاتر رفته بود! نفسم دیگه درنمیومد. به زحمت گفتم: «روضه... روضه‌ی حضرت عباس (ع) از گریه‌های علی‌اصغر شروع میشه! از... از این عمی العباس گفتنای رقیه شروع میشه! از... از کمرِ خمِ ارباب...! ای اهل حرم میر و علمدار نیامد!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 دیگه تحمل نداشتم. میکروفون رو کنار گذاشتم و کامل خم شدم! دلم می‌خواست مثل بقیه داد بزنم حسین! اما نفسم درنمیومد! فقط هق هق می‌کردم! مهدی به داد روضه رسید. حال منو که دید، میکروفون رو گرفت و سینه‌زنی رو شروع کرد: «علمدارم! حالا که میری یه وقت دیر نکنی! جلوی خیمه منو پیر نکنی! من به تو تکیه زدم با رفتنت، کوه من؛ منو زمین گیر نکنی!» صدای گریه با صدای سینه زدن قاطی شده بود. من اما از جام تکون نخوردم، همون طوری، جای سینه، روی پام می‌زدم. «اگه صدتا صدتا مشک آب بیاری، ولی بی سقام بشیم چه فایده؟ همه از دست تو آبرو می‌خوان! خاک پاهاتو برا وضو می‌خوان! اگه آب نشد، نشد! پاشو بیا! بچه‌ها آب نمی‌خوان، عمو می‌خوان!» صدای ناله بلند شد. به سینه زدن ها، نه از رسم و نه از ریتم خوندن مهدی، که از داغ دل گریه‌کن ها بود! گریه می‌کردن و با ناله به سینه می‌زدن! عین مادری که جوون از دست داده! (: - «یه تار موتو به دنیا نمی‌دم! چشماتو به صدتا دریا نمیدم! به تو قول میدم تموم دخترام! بمیرن معجر به این‌ها نمیدن! به سرت عمود آهنین زدن...امیدم بودی؛ برا همین زدن! کمر تو... کمر منو شکست! تا زمین خوردی منو زمین زدن! ای علمدار تو رو با علم زدن...!» صدای ناله چنان تو حسینیه پیچیده بود، که احساس می‌کردم هر لحظه‌ست در و دیوار از داغ این محفل بریزه! صدای گریه اینقدر بلند بود که شک می‌کردم، نکنه آجرها هم دارن گریه می‌کنن ! - «ای علمدار! تو رو با علم زدن! قد و بالای تو رو به هم زدن...!» دیگه طاقت نداشتم. دلم می‌خواست به مهدی بگم بسه نخون! اما نمیشد! به جاش دستمو بلند کردم و بلند صدا زدم: «حسیـــــن !» به هوای من، سینه‌زنی قطع شد و صدای یا حسین پیچید! دستا اینقدر قشنگ بالا بود که حس کردم، چیزی نمونده آسمون به عشق التماس صدای این جمع، خودشو به زمین برسونه! (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 با صدای مجتبی، حرف سیدمهدی رو قطع کردم و با عذرخواهی کوتاهی، برگشتم سمت مجتبی. اشاره کرد پیشش برم. نزدیکش که شدم، حاج خانومی رو دیدم که دو قدم دور تر ایستاده بود. مجتبی گفت: «ایشون مادر شهیدی‌ان که امروز قدم سر چشم ما گذاشتن!» قلبم ریخت. دست و پامو گم کردم. نمی‌دونستم باید با یه مادر شهید چطور رفتار کنم. آروم سلام کردم. حاج خانم اما با محبت جوابم رو دادن. از لحن مادرانه‌شون دلم آروم شد. شروع کردم به صحبت. از خوشحالیم برای دیدنشون، تا تشکر بخاطر اینکه باعث شدن سعادت روضه‌خونی در محضر شهید نصیبم بشه! و این بین، جز محبت و مادری از حاج خانم ندیدم ! (: حرفام که تموم شد مجتبی رو به مادرشهید گفت: «حاج خانم این برادرمون روضه‌خون بود!» حاج خانم با تعجب گفتن: «مطمئنی پسرم؟» جاخوردم. ترسیدم نکنه بخاطر ظاهرم اینطور تعجب کرده باشن! مجتبی گفت: «بله حاج خانم! چیزی شده؟» مادرشهید نگاهی به من کردن. لبخندی زدن و گفتن: «نه! آخه صداش فرق داره!» با تعجب به مجتبی نگاه کردم. حاج خانم گفتن: «پسر منم مثل شما روضه‌خون بود پسرم! اونم هر وقت روضه می‌خوند، بغض داشت! از اول روضه‌ش، از سلام به امام حسین (ع) بغض داشت تا مراسم تموم بشه! چون صداش کلفت تر میشد، خیلی وقتا خواهراش شک می‌کردن که واقعا داداششون روضه‌خونه! منم چون فقط روضه‌تو شنیدم، صدای حرف زدنت برام آشنا نبود...!» از خجالت سرخ شدم. اینکه من رو با پسر گمنامشون، پسر شهیدشون مقایسه کرده بودن، شرمندم می‌کرد. سرمو پایین انداختم و به جای جواب لبخند زدم. حاج خانم مکثی کردن و بعد، از تو کیفشون شال مشکی ای رو دراوردن. اومدن جلو، شال رو دور گردنم انداختن و گفتن: «این شال، شال پسرمه! هر وقت می‌رفت هیئت با این شال مشکی می‌رفت! اشکاشو با این شال پاک می‌کرد!» پایین شال رو بوسیدن و گفتن: «هنوزم بوی عطرشو میده!» عقب تر رفتن. لبخندی زدن و گفتن: «بهم وصیت کرده بود این شال رو تو روضه‌های اربابش ببرم و یادش باشم! می‌گفت می‌خوام اربابم بدونن که حتی اگر بمیرمم نوکر و گریه‌کنشون می‌مونم!» لبخندشون رو پررنگ تر کردن و رو به من، مادرانه گفتن: «من دیگه اونقدر توان ندارم که مثل خودش هرشب روضه برم! حالا که منو یاد پسرم انداختی، شال نوکریش مال شما! قول بده هر وقت روضه خوندی، شال پسرم همراهت باشه! یاد پسر منم باشی! دو قطره اشک هم به جای پسر من بریزی!» زبونم بند اومده بود. نفهمیدم با چه حال و با چه زبونی از حاج خانم تشکر کردم. فقط فهمیدم از همون لحظه، جلوی حاج خانم گریه کردم تا صبح! تا صبح به این فکر کردم که شهید واقعا بودن و دیدن. و گریه کردم! تا صبح روضه خوندم و گریه کردم! تا صبح اشک ریختم و... شالِ شهید رو بوسیدم! (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 نگرانی، سلول سلولم رو گرفته بود و با هر تپش قلبم، تو وجودم می‌پیچید! از وقتی به تهران رسیدیم، نشستن روی صندلی برام سخت شد! تحملم تموم شده بود. احساس می‌کردم دیگه نمی‌تونم برای این چند کیلومتر آخر صبوری کنم! هر پنج دقیقه یکبار از حسین می‌پرسیدم: «چقدر مونده؟ کجاییم؟ چرا نمی‌رسیم؟» حسین هم هر بار با حوصله جوابم رو می‌داد. خیلی حواسش بهم بود. همین باعث میشد احساس کنم از چیزایی که من نمی‌دونم، خبر داره! از اینکه چرا مجتبی اصرار داشت بیایم تهران! از چیزی که منتظرمونه! از خبری که ندونستنش، آرامش رو ازم گرفته! وسط آزادراه کلافه شدم و با عصبانیت گفتم: «حسین یکم پاتو رو اون گاز کوفتی فشار بده!» حسین با آرامش نگام کرد و گفت: «علی‌جان! باور کن چیزی نیست که اینقدر براش نگران باشی! قبولم نداری؟» دستی به صورتم کشیدم و گفتم: «چرا! چرا قبول دارم! ولی تو که بودی وقتی مجتبی بهم زنگ زد! نشنیدی چه بغضی داشت؟» سرتکون داد. گفت: «شنیدم! اما بازم میگم؛ چیزی نیست که بخوای بخاطرش نگران باشی! مجتبی فقط به بودنت احتیاج داشت. نه سعید هست، نه ایمان، نه هیچکدوم از رفقاش. اینایی که اعزام شدن، همه با مجتبی تو یه قسمت بودن. مجتبی طفلک تنها مونده؛ گفت بیای کنارش باشی.» - «خب مشکل من دقیقا همینه! مگه چیشده که باید کنارش باشم؟ چرا از اول عید نگفت برگردم؟» با خونسردی گفت: «تو نگران نباش!» از بی‌خیالش بهم ریختم و صدام بالا رفت: «چجوری نگران نباشم حسین؟ از دماوند تا اینجا یه ریز تو گوشم میگی نگران نباش! تو خودت داری میگی نه سعید هست نه ایمان! بعد توقع داری نگران نشم؟ اگه زبونم لال خبر بدی از اونا داشته باشه چی؟ ها؟» بغض گلومو گرفت. حسین با تعجب نگام کرد، خندید و گفت: «خداشاهده از زینب هم لوس تری! خجالت بکش؛ مثلا سپاهی شدی!» اخم تندی کردم و گفتم: «همینم مونده بود تو بهم بگی لوس!» خودمم متوجه رفتار زننده‌م بودم اما دست خودم نبود. حسین هم با متانت، رفتار ها و حرفامو ندید می‌گرفت و فقط لبخند می‌زد. نفس عمیقی کشیدم و آرومتر پرسیدم: «تو می‌دونی چیشده؟» سرتکون داد. با اینکه از سکوتش و تا اون لحظه چیزی نگفتنش عصبانی شدم، سعی کرردم خودم رو مظلوم جلوه بودم. با التماس گفتم: «میشه بگی؟» برگشت و با خنده نگام کرد: «چیشد آروم شدی؟» رومو برگردوندم سمت شیشه: «خدا هیچکسو محتاج تو یکی نکنه!» بلند خندید: «خیلی هم دلت بخواد! اگه من نبودم کی می‌خواست تا اینجا بیارتت؟» با دلخوری نگاش کردم: «منت می‌ذاری؟» چند ثانیه نگام کرد. بعد خیره شد به جاده و گفت: «خیلی وقته این احساست رو نچشیدم! یعنی درست از بعد محمد. آخرین بار که مثل تو از زمین و زمان شاکی بودم، وقتی بود که زنگ زدن گفتن برم تهران. وقتی رسیدم...» بغضش رو قورت داد. گفت: «محمد شهید شده بود! هیچکس نبود آرومم کنه! از لحظه‌ای که خوابوندمش تو قبر، دیگه حس تو رو تجربه نکردم!» لبخند تلخی زد و گفت: «یعنی... دیگه محمدی نبود که بخوام بخاطرش اینقدر نگران بشم! (: » باورم نمیشد رفیق حسین هم شهید شده باشه. پیش چشمای متعجب من، کش اومد و از پشت صندلی، یه بطری برداشت و یه نفس سرکشید. از بچگی هر وقت بغض می‌کرد و نمی‌خواست گریه کنه، تند تند آب می‌خورد. بطری رو که خالی کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «ولی اینبار قرعه به نام تو نیوفتاده! وقتی برسی، قرار نیست خبر بدی در مورد رفیقات بشنوی. قرار نیست کسی بهت بگه باید با حال خوش جوونیت، با شیرین ترین خاطراتت، با... با رفیقت، خداحافظی کنی! می‌دونی قسمت سخت کار کجاست؟ اینکه اینبار هر چی پشت سرش آب بریزی اثر نداره! میره... رفیقت روی دست میره و تموم سهم تو از بودنش، یک سنگ مزار میشه که روش نوشته: شهید! تو قرار نیست این دلهره رو تحمل کنی که باید تو همین وقت کم، جای تموم عمری که بدون رفیقت می‌گذره نگاش کنی! باید جوری در آغوشش بگیری که...» اشک از گوشه چشمش تا روی پیرهنش دوید. از شدت بغض، اخماشو توی هم برد و با صدایی که می‌لرزید گفت: «اما نمیشه! فقط میشه اندازه‌ای که نبوده، در آغوشش بگیری. اندازه دلتنگی‌های قدیمی ببوسیش. نمیشه برای آینده کاری کرد! نمیشه و... یه لحظه به خودت میای، میبینی وقتت تموم شده! سنگ لحد رو دادن دستت و... دیگه نمی‌ذارن روی ماه رفیقتو ببینی و ببوسی! درحالی که هنوز از قبل دلتنگی! و... رفیقت با لبخند، برای همیشه از پیشت میره و تو می‌مونی و یه دنیا حسرت!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 نفس عمیقی کشید. خودش رو پیدا کرد. نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت: «می‌بینی؟ هر بار که از سوریه شهید میارن، این آشفتگی‌ها، نگرانی‌ها و... پارادوکس عجیب تلخ و شیرین‌ها، حال چند تا از ماهاست. حالِ رفیقای اونی که آروم تر از همیشه، تو تابوت خوابیده! حالِ رفیقای شهید!» با هر جمله‌ای که می‌گفت، ضربانم تند تر میشد. اما اونقدری که با آرامشِ آخرین جملاتش، به خودم لرزیدم، با بغضِ جملات قبلش، نلرزیدم! تصور اینکه حالا من هم، جزئی از "ماها" یی هستم که حسین ازشون حرف می‌زد، همون‌هایی که تا جنگ سوریه برپاست، هر روز دست و دلشون می‌لرزه که مبادا اینبار، قرعه به نامشون بیوفته و شهیدی که میارن، رفیقشون باشه؛ قلبم رو از جا می‌کَند! به زحمت نفسی گرفتم. لب‌های خشکم رو تر کردم و با اینکه حسین اطمینان داده بود، حال رفقام خوبه؛ با ترس پرسیدم: «شهید آوردن...؟» با محبت نگاهم کرد و سرتکون داد: «شهید آوردن!» آهی کشید و در برابر سکوت و بُهتِ من، زیر لب آروم دم گرفت: « از شام بلا شهید آوردند... با شور و نوا، شهید آوردند... سویِ شهرِ ما، شهیدی آوردند... یازینب (س) مدد! یازینب (س) مدد! یازینب (س) مدد!» ___ هشتمین باری بود که به مجتبی زنگ می‌زدم و جواب نمی‌داد. از طرفی نگرانش بودم و از طرفی، آرامشِ عجیبی داشتم. انگار یک نفر دست روی قلبم گذاشته بود و هر ضربانش رو نوازش می‌کرد! - «علی‌اکبر! از این آقا بپرس مسجد قمربنی‌هاشم (ع) کجاست؟» شیشه رو پایین دادم: «آقا! آقا!» نشنید. بلندتر صدا زدم: «جناب!» نمی‌شنید! مات و مبهوت برگشتم سمت حسین: «این نرماله؟» خندید: «اولا نرمال نه و طبیعی! دوما... به ظاهر نه؛ ولی حتما یه قصه‌ای پشتشه. باید منتظر بمونیم...» اخم کمرنگی کردم و گیج و گنگ پرسیدم: «چی میگی؟ یکی جواب نداده؛ حالا یا نشنیده یا... نخواسته بشنوه! اصلا هر چی! چرا الکی پیچیده‌ش می‌کنی؟ قصه داره یعنی چی؟» نگاه خاصی بهم کرد. لبخند زد و گفت: «هر لحظه از زندگی ما آدما، یک قطعه از دومینوی یک اتفاقه! اتفاقی که شاید خودش، یه قطعه از یه دومینو باشه! روی هر قطعه از این دومینو ها، یک کلمه، یک جمله، یا یک بند از یک قصه نوشته شده؛ که به موقعش، وقتی دومینوها روی هم بیوفتن، تازه می‌فهمی قصه هر قطعه چی بوده! تو این دنیا، فقط اونی عمرشو میفهمه، که چشمش رو روی دومینوی زندگیش نبنده، هر قطعه رو ورق بزنه و قصه‌ی هر لحظه‌ش رو بخونه! اونی که نخونه، فقط روز رو شب می‌کنه و شب رو روز! همین...» از تعجب چشمام گرد شده بود. طول کشید تا بفهمم حرفش تموم شده و سکوت کرده. دهن باز کردم چیزی بگم اما حرفی نداشتم. طوری جملاتش برام نامفهوم و گیج کننده بود که می‌تونستم به زبون حرف زدنش شک کنم! شاید ژاپنی حرف زده بود. یا چینی! نمی‌دونستم. تنها چیزی که می‌دونستم این بود که اگر فارسی حرف می‌زد، قطعا تا این حد گیج نمی‌شدم! نگام که کرد، تظاهر به فهمیدن کردم. سرتکون دادم و مثل دانش آموزی که به معلمش دروغ گفته، رومو سمت شیشه کردم و تو خودم جمع شدم. سکوت سنگینی که ماشین رو گرفته بود، با صدای "می‌دونستم" گفتنِ حسین شکست. برگشتم سمتش: «چیو؟» لبخند عمیقی زد. گفت: «می‌دونی قصه‌ی اون لحظه چی بود؟» دو تا دستمو بالا آوردم و گفتم: «نه نه! خواهش می‌کنم در این مورد چیزی نگو! وقتی نمی‌فهمم احساس خنگی بهم دست میده!» خندید. گفت: «نترس! توضیح که بدم، می‌فهمی آسون بوده! مثلِ... مثل سوالی که تو نگاه اول سخت و پیچیده بنظر میاد! اما وقتی حل میشه، میبینی خیلی ساده بود؛ فقط فرمولشو بلد نبودی!» در برابر آتشفشان احساسات جملات حسین، حس می‌کردم بیش از حد منطقی شدم! حالتی که حتی دلم نمی‌خواست شبیهش باشم. خودمو سپردم دست دلش. گفتم: «قصه‌ش چی بود؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 تو کوچه‌ای پیچید و همزمان با لبخند، نفس عمیقی کشید. گفت: «اون آقا جوابتو نداد که تو با تعجب برگردی سمت من و ازم سوال بپرسی؛ این قطعه اول دومینو! من از "نرمال" گفتنت یاد ایمان افتادم تا برای جواب دادن بهت تو خاطراتش غرق بشم و حواسم از خیابون پرت شه؛ این قطعه دوم دومینو! بعد حرفام تو سکوت کردی، تا برگردم سمتت و چشمم به تابلوی "ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده" بیوفته و...» ماشین رو یه گوشه نگه داشت. ترمز دستی رو کشید و همینطور که کمربندش رو باز می‌کرد؛ گفت: «و... یهو ببینم درست تو کوچه‌ای هستیم که مسجد قمربنی‌هاشم (ع) اونجاست؛ اینم قطعه سوم دومینو! و همه‌ی این قطعه ها و قطعه‌هایی که نمی‌دونیم چی بودن، از کی و کجا شروع شدن و می‌خوان به کجا برسن، پشت به پشت هم قرار گرفتن تا قصه‌ی اون لحظه رقم بخوره و الان بهت بگم که... شهید صدامون زده!» بدون اینکه ویرگول بذاره، ادامه داد: «پیاده شو بریم!» جمله‌ش تو گوشم زنگ می‌خورد: «شهید صدامون زده! شهید صدامون زده! شهید...» - «چرا نمیای پس؟» با تعجب به دور و برم نگاه کردم: «رسیدیم مگه؟» خندید: «گفتم که پیاده شو!» قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم: «به خودت بخند! من فکر کردم ادامه حرفت بود!» پیاده که شدیم، گفت: «من جلوتر میرم ببینم چه خبره. با اینهمه ماشین، بنظر مسجد بیش از حد شلوغه! میرم زودتر مجتبی رو پیدا کنم.» سرتکون دادم و رفت. کوچه ها آب و جارو شده بودن. عطر اسپند و گلاب همه جا رو پر کرده بود! هوای کوچه، مثل هوایی که همیشه تنفس می‌کردم نبود! سبک‌تر بود و با هر نفس، وجودم رو تازه می‌کرد. حال خوبی تو وجودم پیچید. همه چیز متفاوت بود. همه چیز! حتی رنگ ها هم قشنگ تر بنظر می‌رسیدن! یک قدم من برمی‌داشتم، صد قدم دلم! انگار چیزی من رو به سمت خودش می‌کشید. انگار کسی صدام می‌زد. صدایی که حتی پاهای آسیب دیده‌ی من رو هم سرعت می‌داد! احساس می‌کردم اگر این عصا نبود، می‌تونستم بدوئم! حال خودم رو نمی‌فهمیدم. یک لحظه روی ابرا بودم، یک لحظه به خودم نهیب می‌زدم که: "دیوونه نباش!" اما لحظه‌ی بعد، حال و هوای اون کوچه، بهم می‌گفت اگر این حال، حال دیوانگیه؛ دیوانه باش! وقتی روی به روی سر در مسجد رسیدم، یک آن به خودم اومدم، دیدم بغض کردم. دلم می‌خواست همونجا بشینم و زار بزنم؛ گریه‌ای که حتی دلیلش رو نمی‌دونستم. دستی به صورتم کشیدم. خواستم قدم بردارم و جلوتر برم که عصام سر خورد. در لحظه زمان ایستاد. یک نگاهم به عصام بود که از دستم رها شده بود و یک نگاهم به جدولی که با افتادنم، برخورد سرم بهش قطعی بود! بین هوا و زمین، یهو دستی زیر بازومو گرفت و بلندم کرد. باورم نمیشد بدون اینکه کوچکترین آسیبی ببینم، بدون اینکه روی زمین، روی اون جدولِ سیمانی بیوفتم یا حتی پام سُر بخوره، روی پایه‌ی ستون کنار دستم نشسته‌م و بهش تکیه داده‌م! نفسم تند شده بود. بعد اون تصادف، اولین باری بود که چنین اتفاقی میوفتاد، اولین باری بود که زمین می‌خوردم! دستم رو روی سینه‌م که شدیدا بالا و پایین میشد گذاشتم و برگشتم عقب تا کسی رو ببینم که دستم رو گرفت و نذاشت زمین بخورم. اما... هیچکس نبود! با تعجب سر جام چرخیدم. یک نفر هم نبود! نه نزدیکم، نه دورتر! پرنده هم پر نمی‌زد! به زحمت دست به ستون گرفتم و از جا بلند شدم. دوباره همه جا رو نگاه کردم. هیچکس نبود! گیج شده بودم. من کسی رو کنارم احساس کرده بودم. اما نمی‌فهمیدم چرا دور و برم خلوته؟ همه چیز عجیب بود. توان درک لحظاتی که می‌گذشت رو نداشتم! دوباره روی پایه‌ی ستون نشستم و دو دستم رو روی صورتم گذاشتم. زیرلب با خودم زمزمه کردم: «خدایا نکنه خوابم...؟» دستی روی شونه‌م نشست. سربلند کردم. حسین بود. گفت: «علی مراسم تموم شده. شهید رو...» دیگه چیزی نشنیدم. فقط کلمه‌ی "شهید" بود که تو گوشم می‌پیچید. همه چیز عین فیلم از جلوی چشمم گذشت و برام مرور شد: شعرِ ای که مرا خوانده‌ای، بوی اسپند و گلاب، هوای سبک و تازه‌ی کوچه، حالِ عجیب دلم، بغض گلوم، سُر خوردن عصام، لحظه‌ای که داشتم زمین می‌خوردم و... دستی که بلندم کرد! بغضم شکست و اشک از چشمام سرازیر شد. زیر لب زمزمه کردم: «آره... شهید صدامون زده! شهید صدامون زده! شهید...» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 همه چیز عین فیلم از جلوی چشمم گذشت و برام مرور شد: شعرِ ای که مرا خوانده‌ای، بوی اسپند و گلاب، هوای سبک و تازه‌ی کوچه، حالِ عجیب دلم، بغض گلوم، سُر خوردن عصام، لحظه‌ای که داشتم زمین می‌خوردم و... دستی که بلندم کرد! بغضم شکست و اشک از چشمام سرازیر شد. زیر لب زمزمه کردم: «آره... شهید صدامون زده! شهید صدامون زده! شهید...» حرفای حسین که یک کلمه‌ش هم نشنیده بودم رو قطع کردم و گفتم: «شهید اینجا بوده...؟» از دیدن حال و روزم جا خورد. جلوم رو یه زانوش نشست و گفت: «آ...ره! خوبی؟» پلکامو که روی هم گذاشتم، چند قطره اشک همزمان از چشمام ریخت. - «اسمش... اسم شهید چیه؟» به جای جواب، سرشو بلند کرد و به بالای سرم خیره شد. از جا بلند شدم. باورم نمیشد چی می‌دیدم! این ستون، همون ستونی که اجازه نداد روی زمین بیوفتم و تکیه‌گاهم شد، عکس شهیدی رو در آغوش گرفته بود که امروز مهمون این مسجد و این کوچه‌ها بود. عکس شهید، حسین معز غلامی! از دیدن عکس شهید، به هق هق افتادم و یه نفس زمزمه کردم: «شهید صدامون زده! شهید صدامون زده! شهید صدامون زده...» ___ پرچم های مشکی، بین بی‌قراری های نسیم، چپ و راست می‌رفتن، مویه می‌کردن و یاحسین (ع) ِ سرخِ روی چهره‌شون رو، به هر کسی که به سینه می‌زد و پشتِ رفتنِ شهید، قدم برمی‌داشت؛ نشون می‌دادن. اوایل عید بود. یعنی روزهای اوج دید و بازدید ها و سرشلوغی‌های مردم. اما اطراف شهید و حتی چند قطعه دورتر از قطعه‌ی پنجاه هم، جای سوزن انداختن نبود! انگار توی تهران، سال، تو روز هشتم فروردین، با اومدن شهید معزغلامی، نو شد! درست لحظه‌ای که عطرِ شکوفه‌ی درختِ شهادت، از خیابون فردوس تا تک تک کوچه پس کوچه‌های تهران، پیچید و مژده داد که بهار رسیده! همون موقع که مردم، همه سراسیمه خودشون رو به وعده‌گاه وداع با جوون فداییِ حضرت زینب (س) رسوندن تا اومدنِ شکوفه‌ی خوش عطر شهر، اومدنِ بهار رو به هم تبریک بگن و از هر قدمی که شانه به شانه‌ی تابوت برمی‌داشتن، مبارکی سال جدیدشون رو بگیرن. اطراف شهید پر بود که از مردمی که اومده بودن عید دیدنی. با اشک سلام و احوال پرسی می‌کردن و با دستی که به تابوت شهید می‌کشیدن، عیدی می‌گرفتن. مجال روبوسی نبود. همه می‌خواستن شهیدشون رو ببینن. نوازش تابوت شهید، سهم همه بود و نمیشد، بیشتر از چند ثانیه به کسی مهلت دید و بازید داد. و توی چند ثانیه، فقط فرصت لمس آرامش تابوت شهید و رد شدن هست؛ همین. همین؛ اما همین هم نصیب من نشد. توی اون شلوغی و حال عجیب مردم، نمیشد با عصا، لنگون لنگون پشت شهید رفت. بین مردمی که از ترس دیر شدن و نرسیدن، پشت جمعیت می‌دویدن و بین بقیه راه برای رسیدن به تابوت باز می‌کردن، جایی برای منی که راه رفتن عادی‌م هم عادی نبود؛ نبود. تنها چیزی که از تابوتِ شهید سهم من شد، دیدن عکسِ روش بود. عکس شهید، با جمله‌ی "کُلُنا عباسُکِ یازینب (س)" . اما شاید همین، برای منی که تازگی، عجیب عاشق سپه‌سالار و علمدار و سقای اربابم شده بودم؛ بزرگترین سهم بود. (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 حسین بین جمیعت گم شد تا مجتبی رو پیدا کنه. من هم آروم آروم عقب رفتم و پشت سر شهید، جای آب، اشکامو ریختم. ثانیه‌ها می‌گذشت و هر لحظه تابوت دور تر میشد. دور تر و دورتر و دورتر... اینقدر دور که دیگه ندیدمش. وقتی از قاب چشمام خارج شد. لبخندی زدم و آروم زمزمه کردم: «حسین‌جان؛ خداحافظ!» بغض راه نفسم رو تنگ کرده بود. دلم می‌خواست گریه کنم اما اونطور که آروم بشم، نمی‌تونستم. انگار برای شکستن بغضم، یه آغوش آشنا می‌خواستم. آغوشی که سرمو تو بغل بگیره. منی که چهارماهه رفیقامو ندیدم و امروز، رفتن یه رفیق رو به چشمم دیدم رو نوازش کنه و بگه: «نترس! من پیشتم! راحت گریه کن!» آرزوی زیادی بود اما زیر لب آروم به خیالات اضافه کردم: «مثلا آغوش یکی از رفیقام!» نگاهم به آسمون بود. سرمو که پایین آوردم، چشمم به عکسِ شهید افتاد که روی بنر بزرگی، قشنگ تر از خورشید، می‌درخشید. لبخندم پررنگ شد. به پررنگی لحظه‌هایی که دیدن دوباره سعید رو تصور می‌کردم. سرخم کردم و مظلومانه التماس کردم: «میشه...؟» آروم عقب رفتم و به تنه‌ی درخت تکیه کردم: «درسته من رفیقت نبودم، نمی‌شناختمت. اما خودت بهم ثابت کردی غریبه و آشنا برات فرقی نداره! من مطمئنم تو بودی که دستمو گرفتی و نذاشتی زمین بخورم. برادر! بیا و باز دستمو بگیر...» سرمو انداختم پایین و گوشه‌ی پیرهنم رو به بازی گرفتم. بغض بیشتر گلومو فشار می‌داد: «وقتی... وقتی دیدم رفیقات چجوری دورتو گرفتن، دلم تنگ شد. یعنی... بیشتر تنگ شد. درد جاموندنم از تویی که شهید شدی، تویی که همسن خودم بودی، یه طرف؛ درد دلتنگی یه طرف!» سرمو که بلند کردم، اشکم ریخت: « تو که حتی بعد شهادتت اینقدر رفیقاتو تحویل می‌گیری، بهم بگو! چی به سر دلی میاد که چهارماه، حتی خبری از رفیقش نداشته باشه..؟» صورتم رو پاک کردم و بغضم رو قورت دادم. شک داشتم بگم یا نگم. با مِن و مِن گفتم: «می... میشه... میشه برا منم...» نتونستم بگم. آهی کشیدم. نگاه از عکس شهید گرفتم و به خودم نهیب زدم: «شهید الان مشغول مهموناشه. اونهمه آدم، به تو نمیرسه که...! اگرم برسه، چیکار کردی براش که توقعی به این زیادی داری!» نگاه کوتاهی به عکس شهید کردم و با نا امیدی، راه افتادم سمت مزار محسن. هنوز از عکس شهید دور نشده بودم که صدای گریه‌ای توجهم رو جلب کرد. دور و اطراف رو نگاه کردم. دو نفر، با فاصله از من و دورتر از جمعیت، نزدیک مزار محسن، تو آغوش هم گره خورده بودن. یکی‌شون به ظاهر آروم بود و اون یکی، اینقدر بلند هق هق می‌کرد که صداش تا پیش من میومد. از دیدنشون، یاد سعید و ایمان افتادم. بعد شهادت محسن و مفقود شدن میثم، همین دوتا برای هم مونده بودن و... از دوری و دلتنگی، کم ازین خاطره ها نساخته بودن. از ته دل آه کشیدم. از دلتنگی، قلبم می‌سوخت؛ با دیدن اون دو نفر بدتر شد. ایستادم و با حسرت بهشون خیره شدم. چند دقیقه طول کشید تا صدای هق‌هق قطع بشه. از آغوش هم که جدا شدن، اونی که گریه می‌کرد، سمت جمعیت رفت و اونی که آروم تر بود، همونجا کنار مزار محسن ایستاد و به درخت پشت سرش تکیه کرد. برای یک لحظه، تصویر سعید، وقتی برای اولین بار منو به گلزار شهدا آورد رو جای کسی که می‌دیدم، دیدم و قلبم ریخت. تقصیر من نبود. اون، خیلی شبیه سعید بود. قد و قامتش، تیپش و حتی مدل ایستادنش، شبیه سعید بود و نمک به زخم دل من می‌پاشید. بین دل و عقلم دعوا شد. دلم می‌گفت: سعیده! برو...! برو پیشش! برو در آغوشش بگیر! اما عقلم می‌گفت: سعید؟ تهران؟ سعید حتی معلوم نیست کجای سوریه‌ست! برای منِ دلتنگ، حرف دلم قشنگ تر بود؛ هر چند که یک خیال واهی می‌بود! اما چیزی که نمی‌ذاشت به حرف دلم گوش بدم و سمتش برم، تفاوت های ظاهریش با سعید بود. قد و قامتش عین سعید بود اما... سعید اینقدر لاغر و ضعیف نبود! تیپش و حالت موهاش شبیه سعید بود اما... سعید هیچوقت اینقدر آشفته و خاکی نبود! حالت ایستادنش شبیه سعید بود اما... سعید اینقدر خمیده نبود! اصلا چرا دستش باند پیچی بود؟ ماسک روی صورتش کارم رو سخت تر کرده بود. از اون فاصله نمی‌تونستم چشمامو ببینم که اگر می‌دیدم، از این هول و ولا درمیومدم! من چشمای سعید رو خوب می‌شناختم. دو دل و مستاصل، یک قدم جلو می‌رفتم، دو قدم برمی‌گشتم. بین هزار آره و یک نه گیر کرده بودم. هزار آره‌ی دلم و یک نه‌ی منطقیِ عقلم! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 بعد چند دقیقه، درست لحظه‌ای که ناامید شدم و پذیرفتم که سعید مفقودالاثره و امکان نداره یهو بی‌خبر تو گلزار شهدا پیداش بشه؛ کسی که رو به روم بود، ماسکش رو پایین کشید. آروم آروم جلوتر اومد و کنار مزار محسن، دقیقا رو به روی من نشست. نفسم تو سینه حبس شد. قلبم یکی می‌زد، دو تا نمی‌زد. دست و پاهام شل و چشمام از اشک تار شده بود. باورم نمیشد چی می‌دیدم. مدام اشکامو پاک می‌کردم تا بهتر ببینم. اما بی‌فایده بود؛ به ثانیه نرسیده، دوباره چشمام تار میشد. چهار ماه لحظه شماری کردم برای رسیدنِ این ثانیه؛ اما وقتی که رسید، زیرلب تکرار می‌کردم: «امکان نداره! امکان نداره! نه... اشتباه می‌بینم! امکان نداره!» نمی‌تونستم باور کنم. اما حقیقت داشت. خودش بود! سعید بود که چند متری من، کنار مزار محسن نشسته بود. سعید؛ رفیقِ گمشده‌ی من! دلیل چهار ماه دلتنگی! چهارماه بغض! خوش بود؛ سعید بود...! سرجام خشک شده بودم و توان قدم برداشتن نداشتم. دستمو روی دهنم گذاشتم و به هق هق افتادم. مدام از خودم می‌پرسیدم: «نکنه خواب می‌بینم..؟» صدایِ یاحسین (ع) از بلندگو هایی که همراه شهید می‌رفتند، بلند شد و برای یک لحظه گریه‌م رو قطع کرد. تموم وجودم پر شده بود از اسم شهید. تصویر اتفاقات چند دقیقه‌ی قبل از جلوی چشمم گذشت. تصویر لحظه‌ای که خواستم بگم: «میشه برا منم رفاقت کنی؟ رفیقمو سالم برگردونی؟» اما نگفتم. دوباره چشمام از اشک پر شد. زیرلب زمزمه کردم: «تو همه رو میبینی! صدای همه رو می‌شنوی! غریبه و آشنا... تو هوای همه رو داری! تو... تو نگفته می‌شنوی! تو نخواسته، اجابت می‌کنی! تو... تو رفاقت کردی برام!» با یاد شهید، باورم شد که این خواب نیست؛ این معجزه‌ست! معجزه‌ی نگاه شهید! معجزه‌ی مهمان نوازی شهید! شایدم... عیدیِ شهید! سعید واقعا برگشته بود. رفیقم رو به روم بود! (: ناخوداگاه پاهام از زمین کنده شد و سمت جلو شتاب گرفتم. اینقدر ذوق زده بودم که یادم رفت پاهام آسیب دیده و نمی‌تونم بدوئم. اما اشتیاقی که من داشتم، پای آسیب دیده سرش نمیشد! من فقط می‌دونستم که سعید، بعد از چهار ماه برگشته و الان پیشِ منه؛ همین. ولاغیر! (: هزار بار لحظه‌ی برگشتنش رو تصور کردم و کلمه به کلمه کنار هم چیدم تا بهترین جمله، اولین جمله‌م باشه. اما وقتش که رسید، همه چی از سرم پرید. اگر هم چیزی یادم می‌موند، بی فایده بود. از لحظه‌ای که شناختمش، اختیار زبونم، دست دلم بود! دلی که خودش هم حال عجیبش رو نمی‌فهمید! (: کنار مزار محسن که رسیدم، عطرش تو وجودم پیچید و بهانه‌ دستم داد تا دوباره بغض کنم. سرش پایین بود. منو نمی‌دید. سرخم کردم و با صدایی که میلرزید، گفتم: «چقدر دلم برای بوی عطرت تنگ شده بود!» نمی‌دونستم بهترین جمله رو گفته‌م یا نه؛ اما خوب می‌دونستم تو اون لحظه دلی ترین جمله رو گفتم. لبامو از شدت بغض، محکم روی هم فشار دادم. سعید، آروم سرشو بلند کرد. از دیدن چهره‌ش، اشکام سرازیر شد. چشماش تر نبود؛ اما تا نگاهش به نگاهم گره خورد، اشک تو چشماش درخشید و در لحظه، قطره شد و روی پیرهن مشکی‌ش بارید! مردمک چشماش می‌لرزید؛ درست مثل لب‌هاش. بغضمو قورت دادم و آروم، فقط صداش زدم: «سعید...؟» صورتش از اشک خیس خیس شده بود. روی صورت بُهت زده‌ش، لبخند مهربون و آروم همیشگی‌ش نشست. گفت: «جانِ سعید...؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 سریع از جا بلند شد. و... برای یک لحظه تموم چهارماهی که نبود از جلوی چشمام گذشت. من، که چهارماه سوختم ولی ساختن بلد نبودم. و لحظه‌ی بعد، باز هم من بودم؛ من، که تو آغوش سعید، غرق شده بودم. (: هم قد بودیم؛ سر من رو شونه‌ی سعید بود و سر سعید، رو شونه‌ی من. شونه‌ی سعید از اشکای من خیس میشد و شونه‌ی من از اشکای سعید. (: چند ثانیه‌ی اول، من سعید رو صدا می‌زدم و سعید منو. اما تا خواستم گله کنم، تا خواستم از دلتنگی‌هام براش بگم؛ سعید ناله زد و گفت: «علی دیدی چه خاکی به سرم شد...؟ دیدی دوباره جا موندم...؟ دیدی باز رو سیاهی سهم من شد...؟ داداش دیدی بازم رفیقتو نخریدن...؟» نه فقط شونه‌هاش که تموم تنش از هق هق شدید می‌لرزید. دلم از داغ دلش آتیش گرفت. دیگه اشکام بخاطر دلِ خودم نبود، بخاطر دلِ خون شده‌ی سعید بود که بی‌امان صورتم رو خیس می‌کرد. - «علی، حسین هم رفت! دیدی چه عاشورایی به پا کرد؟ دیدی چه قشنگ خریدنش؟ دیدی خدا چقدر عاشقش بود...؟» نفساش بریده بریده شده بود. از ته دا آه می‌کشید و با حرفاش روضه می‌خوند: «علی... حسین سه روز زیر آفتاب موند! می‌خواست ثابت کنه عاشق امام حسینه (ع)! حسین چشمش تیر خورد! می‌خواست ثابت کنه عاشق حضرت عباسه (ع)! حسین هر دوتا گونه‌هاش تیر خورد! بازوش تیر خورد؛ آخه خیلی مادری بود! می‌خواست ثابت کنه عاشق حضرت زهراست!» یهو از ته دل ناله کرد. گفت: «آخ نبودی ببینی... صبح هی به خونواده شهید می‌گفتن دیرتر بیاین... ۶ نه! ۶ و نیم! ۶ و نیم نه! هفت و نیم... آخ علی! علی... نمی‌تونستن زخماشو ببندن!» مشتش رو محکم به پیرهنم گرفته بود. از ته دل آهی کشید که احساس کردم قلب منم سوخته. گفت: «علی نبودی ببینی! قمحانه نبود که... کربلا بود!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 خشکم زد. قلبم داشت از جا در میومد! مونده بودم که سعید از شهید و شهادتش میگه یا... از هر روضه‌ی محرم، یک جمله‌ش رو تکرار می‌کنه...؟ نمی‌دونستم از سوریه و همین چند روز پیش حرف می‌زنه؛ یا رفته جایی وسط تاریخ و... یک چشمش به گودال و علقمه‌ست، یک چشمش به مدینه، بین کوچه ها! تقصیر من نبود. حسین با شهادتش، چهارم فروردین هزار و سیصد و نود و شش رو برای همیشه از تقویم پاک کرد و به جاش، بین سوم و پنجم فرودین، با خونش نوشت: دهم محرم سال شصت و یک هجری! حسین بیست و سه سال دوید و آخر، چهارم فروردین به کربلا رسید! حسین رسید. درست لحظه‌ای که تنهاترین سردار بین میدون بود. یک عمر روضه ها رو شنید و خوند؛ اینبار روضه ها رو چشید و بعد خوند! حسین چشمش رو داد، تا روضه‌ی "منی تک قویما علمداریم؛ اویان" رو بخونه! حسین، تیرها رو به جون خرید، تا روضه‌ی هفتاد و دو تیر رو بخونه! و حسین... روی سنگ و کلوخ‌ها افتاد و استخوان و دندان داد؛ تا روضه‌ی گودال بخونه، روضه‌ی سه ساعتی که سنگ و نیزه و چوب و...، بی‌قرار بوسه به پیکر امامشون شدن! روضه‌ی زخمی که روی زخم اومد. آخه ۱۹۵۱ زخم که روی یک بدن جا نمیشه...! و سه روز... درست سه روز زیر آفتاب موند تا از حرارت خاک ها، داغ دلش رو تازه کنه و جای تموم روضه‌ها، به خورشید و بی‌وفایی‌ش شکایت بکنه! و حسین... حسین، لهوفِ مجسم بود! (: دل من شکسته بود اما دل سعیدی که هر چی من شنیدم، دیده بود؛ بیش از تصور من شکسته بود. دلم می‌خواست حالا که اینقدر حسین رو می‌شناسه، بیشتر از شهیدی بگه که برای منِ غریبه هم رفاقت کرده. اما سعید نمی‌تونست به خاطرات برگرده. قلبش دیگه جایی برای شکستن نداشت! دیگه نفسی برای آهِ حسرت کشیدن نداشت. حالش هر لحظه بدتر می‌شد. قلبش تند و محکم می‌زد، اینقدر که ضربانش رو احساس می‌کردم. دست و پاش شل شده بود و به زحمت روی پا می‌ایستاد. توی اون چهارماه، ضعیف شده بود؛ بعدِ روضه‌ی مجسمی که دیده بود، شکسته شد! کمکش کردم و کنار مزار محسن نشستیم. من به درخت تکیه کردم و سعید، سرشو رو سینه‌ی من گذاشت و هق هق کرد. از چیزهایی که دیده بود گفت و هق هق کرد. حسین، حسین گفت و هق هق کرد! زمان می‌گذشت اما از شدت گریه‌های سعید کم نمیشد. انگار آتیشی که تو دلش به پا شده بود، خاموش شدنی نبود و فقط، شعله می‌کشید و هر لحظه، بیشتر وجودش رو می‌سوزوند! نگرانی تموم وجودم رو گرفته بود. یاد ترکش تو سینه‌ش بیشتر نگرانم می‌کرد. باید آرومش می‌کردم اما هیچ آبی، پیش شعله‌ی دلش، چاره ساز نبود! نگاهم به مزار محسن افتاد. چشم دوختم به عکسش و زیرلب گفتم: «منو ببخش... نمی‌تونم رفیقتو آروم کنم.. آخه اشکاش به هق هق رسیده محسن، خودت بهتر از من می‌دونه که کارد به استخونش می‌رسه که هق هق می‌کنه! دیگه نمیشه آرومش کرد...» لبخند چهره‌ی محسن پیش چشمم پررنگ تر شد. یعنی میشد، اما نمی‌دونستم چطور..! سعید همچنان ناله می‌کرد. صدای ناله‌هاش جیگرم رو آتیش میزد. سرشو بوسیدم. دو دستمو دورش حلقه کردم و سفت در آغوشش گرفتم. می‌خواستم آرومش کنم، اما انگار داغ دلش رو شعله دادم که آه کشید گفت: «آخ علی... کسی نبود حسین رو تو بغلش بگیره! حسین تیر که خورد، افتاد روی سنگ و کلوخا، وجودش شکست!» و دوباره، از اول شروع کرد به هق هق کردن. دستامو از هم باز کردم و با درموندگی خیره شدم به مزار محسن. آروم زیرلب زمزمه کردم: «چه فرقیه بین حسین و سعید...؟ حتی الان سعید تنها تر حسینه... اون موقع کسی نبود حسین رو در آغوش بگیره تا درداشو کم کنه، الا امام حسین (ع)، الان هم کسی نیست که سعید رو در آغوش بگیره تا درداشو کم کنه...» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 برای یک لحظه حواسم پرت شد و بی‌اختیار، بر وزن جمله‌ی قبل، ادامه دادم: «الا امام حسین (ع)...!» وقتی جمله رو زمزمه کردم، تازه فهمیدم چی گفتم! لبخند، تموم صورتم رو گرفت. خیره شدم به عکس محسن و گفتم: «فروا الی الحسین (ع)...؟» نگاهش باهام حرف می‌زد. احساس می‌کردم با لبخندش، تاییدم می‌کنه. بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت: «از تموم غمای عالم، فروا الی الحسین (ع)! همون امام حسینی که یه عالم رو بدهکار روضه‌هاشون کردن! روضه‌هایی که به پاشون باید جون داد ولی... دست نوازش امام حسین (ع) به دلای شکسته و دعای مادرشون، خانم فاطمه‌ی زهرا (س) نمی‌ذاره از غم آقا دق کنی، هیچ؛ بعد سنگین ترین روضه‌ها هم، زیباترین آرامش‌ها رو داری! (: » سر خم کردم و خطاب به محسن گفتم: «خیلی مردی رفیق!» سعید با داغی که به دلش بود، مرز های بهم ریختن رو جا به جا کرده بود! حتم داشتم کلمه‌ی آرامش هم رو هم نمی‌شناخت؛ براش غریبه شده بود! سعید غرق شده بود، به کشتی نجات نیاز داشت! به زیباترین آرامش‌ها! و پس... روضه‌ی ارباب لازم بود! (: سرمو به تنه‌ی درخت تکیه دادم و روزی که تو بیمارستان، از سعید خواستم برام تعریف کنه تو روز عاشورا با امام حسین (ع) چیکار کردن رو مرور کردم. همون روز که برای اولین بار، چشیدم که از غصه مُردن، یعنی چی! (: سعید اون روز حرفی نزد، فقط دم گرفت به مداحی. حالا نوبت من بود که حرفی نزنم، فقط دم بگیرم به مداحی: - «نیزه... می‌رفت و برمی‌گشت. چشماش... باز و بسته میشد. هرکس... تو مقتل میومد، اونقدر... می‌زد خسته میشد.» صدای ناله‌ی سعید تو گلزار شهدا پیچید. چشمام از اشک داغ شده بود. پلکامو روی هم فشار دادم و صدا زدم: «یاحسین (ع)! مددی مولا!» و با بغض دوباره دم گرفتم: «زود راحتش کنید... رو تنش پا نذارید! کمتر اذیتش کنید... پیراهنش رو نه! می‌دونید کیه می‌خواید هتک هرمتش کنید...؟» بغضم شکست. به گریه افتادم: «آی نامسلمونا! باید اول بکشید... بعدا غارتش کنید!» اشک صورتم رو خیس می‌کرد. داشتم سنگین ترین مداحی که به عمرم شنیده بودم رو می‌خوندم. قلبم تیر می‌کشید. نفسم گیر کرده بود. اما چیزی مانعم میشد که نخونم.. صدای پر درد سعید، غمم رو بیشتر می‌کرد. صدام می‌زد: «آخ علی... علی... علی‌اکبر...!» و من فقط می‌تونستم بگم: «جانم... جانم... جانم...!» از مرور بیت های بعد، دستام، همراه صدام، شروع به لرزیدن کرد. اشک مثل چشمه از چشمام می‌جوشید و صورتم رو خیس می‌کرد. بریده بریده، شروع کردم به خوندن: «لب‌هاش... مثل چوب خشکه! تشنه‌ست... دائم از حال میره!» به هق هق افتادم. کلمات به سختی از دهنم بیرون میومدن: «خواهر... روی تل ایستاده! مادر... توی گودال میره!» نفسم بالا نمیومد. احساس می‌کردم کسی قلبم رو توی مشتش مچاله کرده که با هر ضربان، خون به سختی و شدت از قلبم پمپاژ میشه! نمی‌دونستم سعید متوجه میشه چی میگم یا نه؛ اما می‌دونستم، زمزمه آهنگِ متنِ این روضه‌ی معروف هم، برای یک شب تا سحر ناله زدن کافیه! می‌خوندمش، هرچند که از شدت گریه، نامفهوم! - «آتیش به ما نزن! اینقدر پنجه روی خاک کربلا نزن! رو سینه اومدن... زیر دست و پاهاشون اینقدر دست و پا نزن!» رسیدم به لحظه‌ای که احساس کردم جون داره از تنم بیرون میره. پیش جملاتی که می‌گفتم، کم آورده بودم. گریه‌هام تاب مقابله با روضه رو نداشت؛ برای کلماتی که کنار هم چیده میشدن، اشک و ناله و ضجه کافی نبود؛ فقط باید جون می‌دادم! اصلا اینهمه شعر لازم نبود... مولایِ منن! آقایِ منن! امام منن! امام حسین (ع) ِ منن که روی خاکا دست و پا می‌زنن... و من، با همین یک جمله، هزار بار مُردم! همین یک بیت برای یک عمر سوختنِ من بس بود...! امامِ منن روی خاکا...! اماممو کشتین...! آقامو کشتین...! دو تا دستامو روی صورتم گذاشتم و مصرع آخر رو ناله زدم: «زیر دست و پاهاشون اینقدر دست و پا نزن...!» سعید با روضه سوخت و اشک ریخت اما نهایتا شمع شعله ورِ دلش، آب شد و آروم گرفت. همه چیز مثل تموم روضه‌ها شیرین بود. فقط حیف! حیف که دست نوازش امام حسین (ع) به شمعِ دل منم نِشَست و... باز هم نشد که پای اون جمله، بمیرم! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ حسین است دیگر !" 📜 پای درختِ پر شاخ و برگ کنار مزار محسن، به هر دو گمشده‌م رسیدم. بعد سعید، ایمان هم سر رسید. مثلِ سعید: لاغر، تکیده و رنگ پریده! دستش هم گچ گرفته، به گردنش آویزون بود. ایمانی که می‌رفت، برنگشته بود؛ اما برای من، همین که برگشته بود، یک دنیا می‌ارزید. دو نفری که بعد چهارماه کنار خودم می‌دیدم، فقط رفیقام نبودن. پایِ اون درخت، کنار مزار محسن، بزرگترین قسمت های گمشده‌ی زندگی جدیدم، روی پاهام، آروم و عمیق، خوابیده بودن. (: صدایِ دلنشین مداحی، گلزار شهدا رو پر کرده بود. مداحش رو نمی‌شناختم؛ اما صداش به گوشم آشنا بود. با جمله جمله‌ای که می‌خوند، دلم می‌لرزید و اشک از چشمام سرازیر می‌شد. متن مداحی قشنگ بود، اما آرامش صدای مداح و بغض لحنش بود که مداحیش رو از چی قبل از این شنیده بودم، جدا می‌کرد! تضاد قشنگی رو می‌چشیدم؛ لبخندی که از لبم پاک نمی‌شد، و دلی که می‌سوخت و اشکی که بند نمیومد! شکستن قوانین دنیا، از دنیایی برنمیومد؛ این مداح، یا از دنیا نبود، یا... حالت دیگه‌ای وجود نداشت! این مداح هر کی که بود، دل از دنیا بریده بود. تو دنیا بود اما به دنیا تعلق نداشت! (: - «پاشین آب آور...» سریع دستم رو بلند کردم: «هیسسس!» چشاش گرد شد: «خوابیدن...؟» لبخندی به چهره‌ی خسته‌ی هر دوشون زدم و سرتکون دادم: «اینقدر خسته بودن که دیگه نای گریه کردن هم نداشتن. بعید می‌دونم تو این چهارماه، یه شب هم درست و حسابی خوابیده باشن! چشماشونو ببین... گود افتاده!» سربلند کردم و به چشمای حسین خیره شدم: «خیلی دلم می‌خواد بدونم تو این چهار ماه چه اتفاقاتی افتاده. تو چیزی می‌دونی؟» تو چشمام دقیق شد. انگار که نشنیده باشه چی پرسیدم، گفت: «باز گریه کردی؟ برا سعید و ایمان؟» اشکامو پاک کردم و دست پاچه خندیدم: «نه... نه!» به دور و برش نگاهی کرد. یهو چهره‌ش برگشت. لبخندی زد و گفت: «آها... فهمیدم. راحت باش.» سوالی نگاش کردم: «چیو فهمیدی؟» دستش رو تو هوا چرخوند و گفت: «بخاطر این صداست... این مداحی. غیر اینه؟» از اینکه یک نفر مثل من از معجزه‌ی این صدا چیزی فهمیده بود، شور و شوق خاصی توی قلبم پیچید. ذوق زده گفتم: «تو هم احساسش می‌کنی؟ یه... یه حال قشنگی تو صداش هست. انگار موقع خوندن مداحی تو این دنیا نبوده! یه جوریه که... انگار می‌خواد با جملاتش و... با ریتم خوندنش، دستتو بگیره، ببره همون گوشه‌ای از آسمون که خودش ایستاده! بغضش یه جوریه که دلت شرمنده میشه اگه نشکنه! چشات روشون نمی‌شه نبارن...» با این حرفا شوقم بیشتر شد و ضربان قلبم بالا رفت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «خیلی قشنگ می‌خونه حسین! خیلی... یعنی...» زبونم به هیچ کلمه‌ای نمی‌چرخید. هیچ کلمه‌ای تاب به دوش کشیدن حال خاص این مداحی رو نداشت! (: دستی به صورتم کشیدم و گفتم: «اصلا نمی‌دونم چطور بگم...! آسمونیه... همین!» حسین با آرامش لبخند زد. به نقطه‌ای خیره شد و گفت: «حسینه دیگه...! خودش نعمت بود، بودنش رحمت، رفتنش...» آهی کشید و گفت: «صداش هنوز هم زنده‌ست و... بیشتر از قبل، زنده می‌کنه! هنوز هم همون پارادوکسیه که دلا رو انگشت به دهن می‌ذاره؛ صداش، آرامشِ لالایی رو داره اما یه لالایی، که بیدارت می‌کنه...! (: » اشک تو چشمام جوشید. کلمات تو گلوم گیر گرده بودن. لب هام رو تکون می‌دادم اما حرفی نمی‌تونستم بزنم. حسین که سکوتم رو دید، نگام کرد. لبخندش پررنگ تر شد. گفت: «باورت نمیشه؟» گیج شده بودم. تو ذهنم با خودم کلنجار می‌رفتم که یعنی باید باور کنم؟ باید باور کنم صاحب این صدا، صدایی که حال تازه‌ای به دلم می‌چشوند، از زمین و زمینی‌ها جدام می‌کرد و برای چند لحظه، منو با خودش تا بین ابرا میبرد؛ همین شهیدی بود که امروز روی دست مردم، برای همیشه می‌رفت...؟ همین شهیدی که نذاشت طعم تلخ زمین خوردن رو بچشم و دستم رو گرفت و بلندم کرد...؟ همین شهیدی که نخواسته، اجابتم کرد و نشناخته، برام رفاقت کرد...؟ همین شهید؟ یعنی شهید حسین معزغلامی؟ با این حساب، اگر این حرف حسین رو باور می‌کردم، باید این رو هم باور می‌کردم که امروز، ماه ترین ماه زمین رو تشییع کردن! امروز، یک قمر از زمین گرفتن! آه و لبخند حسین قاطی شد. 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ حسین است دیگر !" 📜 گفت: «حسینه دیگه! اینقدر قشنگ زندگی کرده، که هر چی در موردش بشنوی، همینطور جا می‌خوری! می‌دونی علی‌اکبر...؟ از امروز که باهاش آشنا شدی، می‌تونی باور کنی همه‌ی افسانه‌هایی که شنیدی، افسانه نیستن! خیلی از افسانه‌ها، زندگی همین شهدای مان و حسین، نمونه خوبی برای اثبات این حرفه! افسانه‌ای که خیلی ها رو جذب خودش می‌کنه!» رو به من لبخند زد و پرسید: «مگه نه؟» بغضم رو به سختی قورت دادم و آروم زمزمه کردم: «جذب...؟ کار از جذب گذشته پسرعمو! من دلم می‌سوزه حسین! حسرت رفاقت باهاش دلم رو می‌سوزونه. باید بشینم و حسرت بخورم!» خیلی تعجب کرد. فکر کردم حتما از علی‌اکبری که میشناخت، توقع این حرف‌ها و این دل‌سوختن ها رو نداره. پرسید: «چرا حسرت بخوری؟» با ناراحتی سرم رو پایین انداختم: «حق داری خب. ولی من خیلی عوض شدم حسین.» سرش رو تکون داد و گفت: «نه! نه! منظورم این نبود...!» سوالی نگاش کردم. مکثی کرد و بعد، خیلی جدی پرسید: «تو مُردی؟ رفتی اون دنیا؟» جاخوردم: «نه! این چه سوالیه؟» بی توجه به سوال من، دوباره پرسید: «یعنی زنده‌ای؟» اخمام تو هم گره خورد: «خوبی؟» لبخندی زد و گفت: «اگه تو زنده‌ای، حسین از تو زنده تره! و اگه هنوز قیامت نشده، یعنی دیر نیست. یعنی هنوز فرصت رفاقت با حسین رو داری.» بی‌اختیار خندیدم و گفتم: «بیخیال! شوخی می‌کنی؟» محکم و قاطع گفت: «نه! کاملا جدی میگم.» گیج و گنگ نگاش کردم: «آخه چطور ممکنه...؟ اون دیگه نیست. یعنی هست، اما... رفاقت دنیاییه، حسین که دیگه دنیایی نیست!» حسین پشت هم تکرار کرد "نه، نه، نه" و پرسید: «علی؛ خدا دنیاییه؟» لب گزیدم: «استغفرالله! معلومه که نیست!» سوالاتش کودکانه بود، اما جدی تر از یک بچه، می‌پرسید. نگاهش دقیق تر از نگاه یک بچه دنبال جواب می‌گشت. پرسید: «خدا تو دنیاست؟» نمی‌دونستم به چی می‌خواد برسه، اما ترجیح دادم کوتاه جواب بدم تا زودتر از پرسیدن و "نه" شنیدن بگذره و به اصل مطلب برسه. گفتم: «نه!» پشت سر هم می‌پرسید: «جوری که منو میبینی، خدا رو هم میبینی؟ جوری که صدای منو می‌شوی، صدای خدا رو می‌شنوی؟ اونطور که من جوابتو میدم، جوابتو میده؟ اونطور که من کمکت می‌کنم، کمکت می‌کنه؟ اونطور که من نگات می‌کنم، نگات می‌کنه؟» می‌پرسید و بعد هر سوال، فقط به اندازه‌ی یک "نه" گفتن من مکث می‌کرد و بعد، باز سوال جدیدی می‌پرسید. برای آخرین سوال بیشتر مکث کرد. انگار می‌خواست طعم شیرینش رو اول خودش، زیر زبونش مزه مزه کنه. لبخندی زد و پرسید: «اونطور که من بغلت می‌کنم، در آغوشت می‌گیره؟» مزه مزه کردن لازم نداشتم، هنوز جمله از دهنش بیرون نیومده، وجودم شیرین شد و لبخند روی لبم نشست: «نه! اصلا نه...!» لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت: «نه...! یعنی خدا نه خودش دنیاییه، نه هیچ صفتی از دنیا رو داره. اما تو دعای جوشن کبیر صداش می‌زنیم: یارفیق!» قلبم ریخت و به جای خون، توی رگ هام چیزی شیرین تر از عسل جریان گرفت. حسین به شوق و ذوقم خندید و گفت: «رفاقت دنیایی نیست. رفاقت از جنس آسمونه. از خداست! اصلا مالِ خداست! یه عزیزی می‌گفت: تو وداع آخر خدا با بنده‌هاش، با هر قدمی که بنده‌ش سمت دنیا برمی‌داشت، بهش سفارش می‌کرد که یه وقت منو یاد نره! اون آخرا، یهو بهش گفت: یه لحظه وایسا! و وقتی برگشت، یه بار دیگر در آغوشش کشید و اینبار، از وجود خودش، رفاقت رو یاد بنده‌ش داد تا ببرش به دنیا و اگه یه وقت خداشو یادش رفت، از رفاقتش با بقیه بنده ها، به افضلُ الرفقا برسه! از رفاقت تو دنیا و با دنیایی ها، یاد رفاقتش با خدا و اون آغوش آخر بیوفته و... برگرده تو آغوش الله‌ش...!» لبخند تموم صورتم رو پر کرده بود. ضربان قلبم تند تر از همیشع می‌زد. اشک، گوله گوله از چشمام می‌ریخت و فقط یک جمله توی سرم مییچید: «اینقدر عاشق آخه...؟ (: » حسابی که تو حال خودش غرق شد. سکوتش رو شکست و گفت: «نمی‌دونم حرفش چقدر مستنده؛ ولی می‌دونم برداشت آزادی از یک حقیقته! اینکه رفاقت از جنس خداست و امانت دست ماست تا باهاش به خدا برسیم. رفاقتی که از جنس خدا باشه، وابسته به دنیا نیست که با رفتن و شهادت، فرصت چشیدنش تموم بشه. یعنی... میشه با شهدا هم رفاقت کرد! (: » دوباره سکوت کرد. نگاهش رو ازم گرفت و به جایی خیره شد. رد نگاهش رو گرفتم، عکس شهید اینبار، دلم رو عجیب لرزوند! چشمایِ آرومش باهام حرف میزد و بیشتر از عکسش، بهم لبخند میزد. حسین آروم زمزمه کرد: «رفیقِ شهید!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ... ؛ مـادر !" 📜 بالاخره راضی شدند که همینجا خداحافظی کنند و بروند. خودم هم درست نمی‌دانستم اصرارم بخاطر خودشان بود که زودتر برگردند خانه‌هایشان، یا بخاطر شل بودن قدم هایم بود. آخر می‌دانستم اگر بمانند تا وارد خانه نشوم، نمی‌روند؛ درحالی که نمی‌خواستم فعلا در بزنم و کسی را خبر دار کنم. نمی‌دانم! خلاصه هر چه که بود، فرستادمشان بروند. از سر کوچه به در خانه نگاه می‌کردم. دلم پر می‌کشید برای اینکه یکبار دیگر صورت مادرم را ببینم. دست پدرم را ببوسم. خنده های خواهرم را بشنوم و ته تغاری خانه‌ی‌مان را سفت در آغوش بکشم. از وقتی هواپیما نشست، هر لحظه نگاه مادرم را تصور می‌کردم، وقتی دست صدرا را توی دستش گذاشته ام و می‌گویم: «بیا مامانم! اینم امانتیت! صحیح و سالم.» و بعد چهارماه، کمی شانه‌هایم را از پایین گذاشتن این بار سنگین، استراحت بدهم. اما فکر های جورواجور، مستاصلم کرده بود. از یک طرف، دلتنگی جانم را می‌خورد، و از طرفی، نمی‌دانستم چطور باید با خانواده‌ام رو به رو شوم. چهارماه زمان کمی نبود. آن هم برای منی که رفته بودم یک ماهه برگردم؛ یعنی زودتر از زمان همیشگی برگشتن رزمنده ها. اما به جای اینکه سر یک ماه، خودم برگردم، خبر گم شدنم برگشت و سربسته ماند تا سه ماه بعد! حالا هم با اینکه در کوچه‌مان، چهارپلاک پایین تر از خانه ایستاده بودم، جز دور و بری هایم در گلزار شهدا، کسی نمی‌دانست برگشته ام. همانطور که برنامه‌ی عملیات و مخفی کردنش ناگهانی شد، برگشتنم و بی سر و صدا ماندش هم تصمیم لحظه‌ی آخر بود. برای تک تک لحظات آن چهارماه، اگر باقی عمرم را هم سجده شکر به جا بیاورم، باز هم کم کاری کرده ام! اما مادری که بعد چهارماه پسرش را در شرایطی می‌دید که شاید شک می‌کرد، این جوان، واقعا سعیدش است یا نه؛ که نمی‌توانستم از شیرینی‌های آن سختی‌ها بگویم. نمی‌توانستم بگویم اگر یک جان و قوت داده‌ام، چه ها که نگرفته‌ام. اصلا اگر هم می‌توانستم بگویم، آن لحظه‌ی اول را چه می‌کردم؟ دو قدم می‌رفتم و سه قدم برمی‌گشتم. توی آن دو قدم به خودم دلداری می‌دادم که: «نه! مامان داغِ شهادت رو دیده. اینکه چیزی نیست.» اما صدایی توی گوشم زنگ می‌خورد: «برادر با فرزند فرق داره! خار تو دست بچه بره، انگار تو قلب مادرش رفته.» و یک قدم برمی‌گشتم عقب. دو قدم دیگر را هم با فکر اینکه باید چه کنم، عقب می‌آمدم. صدرا هم مثل همیشه، سر به زیر و آرام، پا به پای کلافگی من می‌آمد و دم نمی‌زد. حتی نمی‌پرسید چه ام شده است. من از وابستگی بیش از حدش به مامان با خبر بودم و دیده بودم چطور در آن چهارماه، هر شب زیارت حضرت زهرا (س) خواند و اشک ریخت و برای درمان درد دلتنگی‌اش، به مادر سادات توسل کرد. هر لحظه منتظر بودم بگوید که این قدم عقب کشیدن ها را تمام کنم و زودتر بروم در بزنم، تا شده یک ثانیه زودتر مادر را ببیند. اما نه چیزی گفت، نه حتی یک قدم از من جلوتر رفت. ناگهان باز مهرش در دلم شعله کشید. دست انداختم سرش را نزدیک خودم کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. تعجب نکرد، عادت کرده بود. اینقدر خوب بود که همه دوستش داشتند و همینطور بهش محبت می‌کردند. بین این همه، من و مادر از بقیه بیشتر. به لبخندی که لپ‌هایش را فرو برد، دلم را آرام کرد. دستش را گرفتم و گفتم: «متوسل میشی به حضرت زهرا(س)؟» می‌دانستم چیزی نمی‌پرسد. خودم ادامه دادم: «می‌ترسم مامان منو به این حال و روز ببینه، "الحمدلله" از زبونش بیوفته. متوسل شو. بگو حضرت زهرا(س) خودشون دست رو قلب مامان بذارن.» انگشتانش را به بازی گرفت و گفت: «منم نگران بودم. آخه برای مامان که سر مصیبت ها هم شکر می‌کنه، همین شکر نگفتن هم مثل ناشکریه. می‌ترسیدم محبتش به تو، کار دستمون بده.» رفیقم نبود که بگویم هنوز برایم تازگی دارد. برادرم بود و از اول با هم بودیم. لحظه ها را با هم زندگی کردیم. با اینکه بچه بودم، اما زبان باز کردنش خوب یادم هست. آن داداش سعید گفتن های شیرینش. اما هنوز هم بعد اینهمه سال، حرف که می‌زد قند در دلم آب می‌شد. با محبت نگاهش کردم و به شوخی گفتم: «از تو که عزیزتر نیستم!» خجالت زده نگاهم کرد. خنده‌اش خیلی کوتاه بود و زود از لبش رفت. با ناراحتی گفت: «من امانت بودم. یه خط هم روم نیوفتاد. در عوض تو...» حرفش را قطع کردم و گفتم: «مثل دفتر کتابام که تو بچگی دستت میوفتاد، خط خطی شدم؛ هوم؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " #قسمت_... ؛ مـادر !"
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ... ؛ مـادر !" 📜 خندید. نشستیم کنار درِ خانه و صدرا، با سوز صدایش، شروع کرد از حفظ، زیارت حضرت زهرا (س) را خواندن. نمی‌دانم میان آن جملات چه می‌دید که آنطور بی روضه، اشک می‌ریخت. من فقط نگاهش می‌کردم و با هر قطره‌ی اشکش، بیشتر می‌فهمیدم که چقدر از من جلوتر است. زیارت را که خواند، از جا بلند شدیم. چیزی به اذان نمانده بود که صدای در، سکوت کوچه را شکست. زنگ نزدیم. گفتیم شاید خواب باشند و با صدای زنگ، بترسند. امیدوار بودیم، شاید کسی در حیاط باشد و صدای در را بشنود. همین هم شد. هنوز صدای در زدنمان قطع نشده بود که صدای مامان در گوشمان پیچید و بغضِ دلتنگی را در گلویمان نشاند: «به خدا پسرام اومدن!» انگار خیلی نزدیک در بودند. صدای معصومه، خواهرم را شنیدم که گفت: «مامان داد نزن. همسایه‌ها می‌شنون‌ها! آخه سعید و صدرا یهو از کجا پیداشون بشه؟» صدای مامان نزدیک تر میشد: «حالا میبینی! بذار همسایه ها هم بیدار شن؛ ببینن دسته گلام اومدن.» رسید پشت در: «بذار ببینن قوت قلبم برگشته. بذار بفهمن پشتِ صدیقه‌سادات دوباره محکم شده.» از لحن "مامان" گفتن معصومه، معلوم بود به حرف های مامان، فقط به چشم خیالی خوش نگاه می‌کرد. مامان هنوز داشت می‌گفت: «بذار ببینن میوه های دلم...» در را باز کرد و با دیدن من، سرجا خشکش زد و زبانش بند آمد. خیره به من مانده بود که اشکش ریخت. من هم دلتنگی، راه گلویم را بسته بود و حرف که هیچ، نفسم هم به سختی می‌آمد. تا چشمم به چشمانِ مهربانش افتاد، برای یک لحظه، تمام آن چهار ماه از جلوی چشمم گذشت. چقدر شب ها به پسرهای ناز پروده‌ی صدیقه‌سادات سخت می‌گذشت. باورم نمیشد هر چه بوده، تمام شده. نه آن روز که می‌رفتم، می‌توانستم فکر کنم برای چهارماه نبودن، وداع می‌کنم؛ نه حالا که برگشتم، می‌توانستم باور کنم که بعد چهارماه بالاخره باید سلام کنم! پای مامان خم شد. بی‌اختیار سمتش رفتم اما دستش را به در گرفت و خودش را عقب کشید. جاخوردم. بغض به گلویم چنگ انداخت. آن لحظه، به هیچ چیز فکر نکردم جز اینکه چقدر بدم می‌آید، از دنیایی که حتی برای چند ثانیه بین من و مادرم فاصله انداخت. سرجا ایستادم و مظلومانه سر خم کردم. مامان با اشاره دست، بهم گفت بروم زیر نور. انگار در آن تاریکی کوچه، نمی‌توانست درست تشخیصم بدهد. زیر نور که ایستادم، دوباره اشک مامان ریخت. با هر قطره اشکش، احساس می‌کردم یک تکه از جانم روی زمین می‌افتد! خدا خدا می‌کردم این لحظات زودتر بگذرد. یک قدم جلوتر آمد و آرام پرسید: «تو سعیدِ منی...؟» از شنیدن صدایش، دلِ تنگم ریخت. برای یک لحظه تمام جانم پر شد از ذکر "الحمدلله!". همان که همین مادر، بهمان یاد داده بود در سختی و آسانی تکرارش کنیم. ذوق زده بودم از اینکه در این چهارماه، خدا کمکم کرده و کمی از منِ ناقابل را خریده، که مادرم هم مرا نمی‌شناسد! با همان یک جمله، خستگی آن چهارماه از تنم بیرون رفت. سرحال و سرزنده گفتم: «خاک پاتم سادات‌خانم!» اشک هایش هق هق شد. به قد و بالایم نگاه کرد. از چشم هایش غم می‌بارید اما پشت هم، بلند بلند تکرار کرد: «الحمدلله! الحمدالله! الحمدالله...!» من، همان جا، میان شکر گفتن های مادر، حضرت مادر (س) را دیدم. همان موقع بود که عطر یاس در کوچه پیچید و... معجزه‌ی زیارت حضرت زهرا (س) به دست نوازش خودشون، اتفاق افتاد! دلم آروم شده بود. آخرین نگرانی‌ام هم از دلم رفت. من هم با مامان دم به ذکر الحمدالله گرفتم. مامان برای در آغوش گرفتنم، آمدن که نه، خودش را به طرفم پرت کرد. دلم می‌خواست در آغوشش بروم، میان مهر مادرانه‌اش، دل سبک کنم و جان تازه بگیرم، دلم می‌خواست مثل کودکی هایم، خودم را در چادر گل گلی اش بپیچانم و از عطر نرگسِ روسری‌اش، خود را میان باغ گلی فرض کنم و در خیالاتم میان سبزه ها غلت بخورم، دلم می‌خواست تمام ضعفم را با همان چند ثانیه بوسیدن و بوییدنش جبران کنم؛ اما نمی‌توانستم. هنوز پایم به دکتر نرسیده بود و نمی‌دانستم این سرفه ها فقط از اثر سرماست یا دلیل دیگری دارد. نمی‌دانستم واگیر دارد یا نه. فقط می‌دانستم باید تا معلوم شدن هر چیز، از هر آغوشی دوری کنم و ماسک روی صورتم باشد. همان یکبار در گلزار شهدا که از دستم در رفت و ناخواسته پریدم سمت علی‌اکبر، برای عذاب وجدانم بس بود! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ... ؛ مـادر !" 📜 حالا نوبت من بود که خودم را عقب بکشم. بهانه‌ام هم آن طرفِ در، محجوبانه ایستاده بود. بازوی صدرا را گرفتم و جلوی مامان کشیدمش. خندیدم و گفتم: «اول امانتی‌تون رو تحویل بگیرین که زیر بارش کمرم شکست!» مامان که تا آن لحظه صدرا را ندیده بود، تا چشمش بهش افتاد، اینبار تمام تنش شل شد و قبل ازینکه زمین بخورد، در آغوش ته تغاری پسرهایش افتاد. صدرا، شده بود سجاده‌ی مامان، سینه‌اش هم مهر پیشانیِ او. آخر، تا در آغوش صدرایش بود، جز ذکر "الحمدالله"، هیچ چیز نگفت. از صدرا سیر نشد، اما انگار یک تکه از دلش هم، سمت من می‌کشید که از جا بلند شد و همانطور که دست صدرا را سفت در دست گرفته بود، دوباره آغوش باز کرد تا میان مادرانه‌هایش جایم دهد. دلم آتش گرفت. به آرامشی که بعد در بغل گرفتن مامان به چشمان صدرا نشست، غبطه می‌خوردم. اما باید می‌سوختم. می‌سوختم اما دریغ! که ساختن بلد نبودم. تا مامان نزدیکم شد، خودم را روی پاهایش انداختم و بوسیدمشان. دوزانو نشستم و جای خودش، چادرش را سفت در بغل گرفتم و بوسیدم و بوییدم. اما آن حالی که صدرا، بعد چهارماه دوباره چشید کجا و آن، لقمه‌ی بخور و نمیری که من به دلم دادم، کجا؟ مامان، انگار که فهمیده بود عذری دارم، دیگر سمتم نیامد. اما چشم هایش، مثل چشم های من لبریز از حسرت شد. نگاهش که می‌کردم، بغض، می‌خواست گلویم را بشکافد. جای آغوشی که باید این کوچه در خاطرش می‌ماند؛ اما نشد که بشود، نگاهمان را به هم گره زدیم و نمی‌دانم چند دقیقه، اما آنقدر چشم در چشم هم دوختیم تا اشکِ حسرت، از چشمه‌ی دلتنگی قلبم جوشید و در چشمانم جمع شد. نمی‌خواستم کسی ببیند زیر فشار دلتنگی، چه دارم می‌کشم. زود نگاهم را دزدیدم و نزدیک صدرا شدم. نگاه او هم به من، غصه‌دار بود. انگار حال برادرش را خوب می‌فهمید. دست روی شانه‌ی صدرا گذاشتم و گفتم: «مامان...!» تا خواستم جمله‌ام را کامل کنم، آرام بازویم را گرفت و نوازش کرد. با بغض و اشک گفت: «بازم بگو... بگو مامان!... صدام کن، سعیدم!» بغض امانم را برید. صورتم را برگرداندم و اشک را از چشمانم گرفتم. رو کردم به سمتش و با لبخند دوباره، آرام صدایش زدم: «مامان...! مامانم...! مامان سادات...!» چشم هایش را بست و گوش داد. منِ دست و پا بسته، اینبار با صدایم در آغوش کشیدمش: «مامان مهربونم...! مامان خوبم...! حاجی مامان...! الهی فدات بشم...» جمله آخر را که گفتم، صدایم لرزید. مامان چشم هایش را باز کرد. دستش را آرام بالا آورد. دلم نیامد خودم را عقب بکشم. ایستادم تا کمی از دلتنگی هایش را کم کند. یک نوازش کردن که بهش آسیبی نمی‌زد، می‌زد؟ شاید هم فقط بخاطر دل او نبود. شاید اصلا بخاطر دل او نبود. بخاطر دل خودم بود که داشت می‌ترکید...! دست نوازشش که روی صورتم نشست، از روی ماسک گرمایش را احساس کردم. وجودم از گرمای دستانش گرم شد. دلم آرام شد؛ انگار که آتش روی آب بریزند. چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. دوباره که چشم هایم را باز کردم، بهشت را رو به رویم دیدم. انگار دلم تازه داشت می‌فهمید این فرشته‌ای که رو به رویم ایستاده، همان است که شب ها بخاطرش، با زیارت حضرت زهرا (س) خواندن صدرا، سر در بغل می‌گرفتم و اشک می‌ریختم! انگار تازه داشت یادم می‌آمد آن کسی که در سوریه، "حاجی" صدایش می‌زدند و برای خودش، مرد رزمنده‌ای به حساب می‌آمد، همان پسرِ لوسی است که میان چادرش بزرگ شده و پیش او، مرزِ محبت جمله‌ی پسرها مادری‌اند را جا به جا می‌کند! انگار بعد چهارماه برای دلم سخت بود بپذیرد، جلوی در خانه ایستاده و مادرش است که به پایش اشک می‌ریزد. انگار تازه بعد از احساس گرمای دست مادر، چشمش باز شد و فهمید دور و برش چه خبر است! انگار و انگار و انگار... و چه نتیچه‌گیری شیرینی! دستم را روی دست مادر گذاشتم. چقدر دلم می‌خواست ببوسمش. اما نمیشد؛ نمی‌توانستم! مامان، دستش را بالاتر آورد و آرام ماسکم را پایین کشید. چیزی نگفتم. ماندم تا پسرش را درست و حسابی ببیند! صورتم را که دید، دوباره به هق و هق افتاد. خوب که الحمدالله گفت، چند بار به سینه زد و گفت: «تو سعیدِ منی...!» کم آوردم. چادرش را در مشتم گرفتم و به صورتم چسباندم و اشک ریختم. اما مامان، خیلی زود چادرش را از دستم گرفت. صدرا را کشاند کنارم. یک قدم عقب رفت و با بغض گفت: «بذارین یکم ببینمتون...!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa