eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
692 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 نگرانی، سلول سلولم رو گرفته بود و با هر تپش قلبم، تو وجودم می‌پیچید! از وقتی به تهران رسیدیم، نشستن روی صندلی برام سخت شد! تحملم تموم شده بود. احساس می‌کردم دیگه نمی‌تونم برای این چند کیلومتر آخر صبوری کنم! هر پنج دقیقه یکبار از حسین می‌پرسیدم: «چقدر مونده؟ کجاییم؟ چرا نمی‌رسیم؟» حسین هم هر بار با حوصله جوابم رو می‌داد. خیلی حواسش بهم بود. همین باعث میشد احساس کنم از چیزایی که من نمی‌دونم، خبر داره! از اینکه چرا مجتبی اصرار داشت بیایم تهران! از چیزی که منتظرمونه! از خبری که ندونستنش، آرامش رو ازم گرفته! وسط آزادراه کلافه شدم و با عصبانیت گفتم: «حسین یکم پاتو رو اون گاز کوفتی فشار بده!» حسین با آرامش نگام کرد و گفت: «علی‌جان! باور کن چیزی نیست که اینقدر براش نگران باشی! قبولم نداری؟» دستی به صورتم کشیدم و گفتم: «چرا! چرا قبول دارم! ولی تو که بودی وقتی مجتبی بهم زنگ زد! نشنیدی چه بغضی داشت؟» سرتکون داد. گفت: «شنیدم! اما بازم میگم؛ چیزی نیست که بخوای بخاطرش نگران باشی! مجتبی فقط به بودنت احتیاج داشت. نه سعید هست، نه ایمان، نه هیچکدوم از رفقاش. اینایی که اعزام شدن، همه با مجتبی تو یه قسمت بودن. مجتبی طفلک تنها مونده؛ گفت بیای کنارش باشی.» - «خب مشکل من دقیقا همینه! مگه چیشده که باید کنارش باشم؟ چرا از اول عید نگفت برگردم؟» با خونسردی گفت: «تو نگران نباش!» از بی‌خیالش بهم ریختم و صدام بالا رفت: «چجوری نگران نباشم حسین؟ از دماوند تا اینجا یه ریز تو گوشم میگی نگران نباش! تو خودت داری میگی نه سعید هست نه ایمان! بعد توقع داری نگران نشم؟ اگه زبونم لال خبر بدی از اونا داشته باشه چی؟ ها؟» بغض گلومو گرفت. حسین با تعجب نگام کرد، خندید و گفت: «خداشاهده از زینب هم لوس تری! خجالت بکش؛ مثلا سپاهی شدی!» اخم تندی کردم و گفتم: «همینم مونده بود تو بهم بگی لوس!» خودمم متوجه رفتار زننده‌م بودم اما دست خودم نبود. حسین هم با متانت، رفتار ها و حرفامو ندید می‌گرفت و فقط لبخند می‌زد. نفس عمیقی کشیدم و آرومتر پرسیدم: «تو می‌دونی چیشده؟» سرتکون داد. با اینکه از سکوتش و تا اون لحظه چیزی نگفتنش عصبانی شدم، سعی کرردم خودم رو مظلوم جلوه بودم. با التماس گفتم: «میشه بگی؟» برگشت و با خنده نگام کرد: «چیشد آروم شدی؟» رومو برگردوندم سمت شیشه: «خدا هیچکسو محتاج تو یکی نکنه!» بلند خندید: «خیلی هم دلت بخواد! اگه من نبودم کی می‌خواست تا اینجا بیارتت؟» با دلخوری نگاش کردم: «منت می‌ذاری؟» چند ثانیه نگام کرد. بعد خیره شد به جاده و گفت: «خیلی وقته این احساست رو نچشیدم! یعنی درست از بعد محمد. آخرین بار که مثل تو از زمین و زمان شاکی بودم، وقتی بود که زنگ زدن گفتن برم تهران. وقتی رسیدم...» بغضش رو قورت داد. گفت: «محمد شهید شده بود! هیچکس نبود آرومم کنه! از لحظه‌ای که خوابوندمش تو قبر، دیگه حس تو رو تجربه نکردم!» لبخند تلخی زد و گفت: «یعنی... دیگه محمدی نبود که بخوام بخاطرش اینقدر نگران بشم! (: » باورم نمیشد رفیق حسین هم شهید شده باشه. پیش چشمای متعجب من، کش اومد و از پشت صندلی، یه بطری برداشت و یه نفس سرکشید. از بچگی هر وقت بغض می‌کرد و نمی‌خواست گریه کنه، تند تند آب می‌خورد. بطری رو که خالی کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «ولی اینبار قرعه به نام تو نیوفتاده! وقتی برسی، قرار نیست خبر بدی در مورد رفیقات بشنوی. قرار نیست کسی بهت بگه باید با حال خوش جوونیت، با شیرین ترین خاطراتت، با... با رفیقت، خداحافظی کنی! می‌دونی قسمت سخت کار کجاست؟ اینکه اینبار هر چی پشت سرش آب بریزی اثر نداره! میره... رفیقت روی دست میره و تموم سهم تو از بودنش، یک سنگ مزار میشه که روش نوشته: شهید! تو قرار نیست این دلهره رو تحمل کنی که باید تو همین وقت کم، جای تموم عمری که بدون رفیقت می‌گذره نگاش کنی! باید جوری در آغوشش بگیری که...» اشک از گوشه چشمش تا روی پیرهنش دوید. از شدت بغض، اخماشو توی هم برد و با صدایی که می‌لرزید گفت: «اما نمیشه! فقط میشه اندازه‌ای که نبوده، در آغوشش بگیری. اندازه دلتنگی‌های قدیمی ببوسیش. نمیشه برای آینده کاری کرد! نمیشه و... یه لحظه به خودت میای، میبینی وقتت تموم شده! سنگ لحد رو دادن دستت و... دیگه نمی‌ذارن روی ماه رفیقتو ببینی و ببوسی! درحالی که هنوز از قبل دلتنگی! و... رفیقت با لبخند، برای همیشه از پیشت میره و تو می‌مونی و یه دنیا حسرت!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 نفس عمیقی کشید. خودش رو پیدا کرد. نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت: «می‌بینی؟ هر بار که از سوریه شهید میارن، این آشفتگی‌ها، نگرانی‌ها و... پارادوکس عجیب تلخ و شیرین‌ها، حال چند تا از ماهاست. حالِ رفیقای اونی که آروم تر از همیشه، تو تابوت خوابیده! حالِ رفیقای شهید!» با هر جمله‌ای که می‌گفت، ضربانم تند تر میشد. اما اونقدری که با آرامشِ آخرین جملاتش، به خودم لرزیدم، با بغضِ جملات قبلش، نلرزیدم! تصور اینکه حالا من هم، جزئی از "ماها" یی هستم که حسین ازشون حرف می‌زد، همون‌هایی که تا جنگ سوریه برپاست، هر روز دست و دلشون می‌لرزه که مبادا اینبار، قرعه به نامشون بیوفته و شهیدی که میارن، رفیقشون باشه؛ قلبم رو از جا می‌کَند! به زحمت نفسی گرفتم. لب‌های خشکم رو تر کردم و با اینکه حسین اطمینان داده بود، حال رفقام خوبه؛ با ترس پرسیدم: «شهید آوردن...؟» با محبت نگاهم کرد و سرتکون داد: «شهید آوردن!» آهی کشید و در برابر سکوت و بُهتِ من، زیر لب آروم دم گرفت: « از شام بلا شهید آوردند... با شور و نوا، شهید آوردند... سویِ شهرِ ما، شهیدی آوردند... یازینب (س) مدد! یازینب (س) مدد! یازینب (س) مدد!» ___ هشتمین باری بود که به مجتبی زنگ می‌زدم و جواب نمی‌داد. از طرفی نگرانش بودم و از طرفی، آرامشِ عجیبی داشتم. انگار یک نفر دست روی قلبم گذاشته بود و هر ضربانش رو نوازش می‌کرد! - «علی‌اکبر! از این آقا بپرس مسجد قمربنی‌هاشم (ع) کجاست؟» شیشه رو پایین دادم: «آقا! آقا!» نشنید. بلندتر صدا زدم: «جناب!» نمی‌شنید! مات و مبهوت برگشتم سمت حسین: «این نرماله؟» خندید: «اولا نرمال نه و طبیعی! دوما... به ظاهر نه؛ ولی حتما یه قصه‌ای پشتشه. باید منتظر بمونیم...» اخم کمرنگی کردم و گیج و گنگ پرسیدم: «چی میگی؟ یکی جواب نداده؛ حالا یا نشنیده یا... نخواسته بشنوه! اصلا هر چی! چرا الکی پیچیده‌ش می‌کنی؟ قصه داره یعنی چی؟» نگاه خاصی بهم کرد. لبخند زد و گفت: «هر لحظه از زندگی ما آدما، یک قطعه از دومینوی یک اتفاقه! اتفاقی که شاید خودش، یه قطعه از یه دومینو باشه! روی هر قطعه از این دومینو ها، یک کلمه، یک جمله، یا یک بند از یک قصه نوشته شده؛ که به موقعش، وقتی دومینوها روی هم بیوفتن، تازه می‌فهمی قصه هر قطعه چی بوده! تو این دنیا، فقط اونی عمرشو میفهمه، که چشمش رو روی دومینوی زندگیش نبنده، هر قطعه رو ورق بزنه و قصه‌ی هر لحظه‌ش رو بخونه! اونی که نخونه، فقط روز رو شب می‌کنه و شب رو روز! همین...» از تعجب چشمام گرد شده بود. طول کشید تا بفهمم حرفش تموم شده و سکوت کرده. دهن باز کردم چیزی بگم اما حرفی نداشتم. طوری جملاتش برام نامفهوم و گیج کننده بود که می‌تونستم به زبون حرف زدنش شک کنم! شاید ژاپنی حرف زده بود. یا چینی! نمی‌دونستم. تنها چیزی که می‌دونستم این بود که اگر فارسی حرف می‌زد، قطعا تا این حد گیج نمی‌شدم! نگام که کرد، تظاهر به فهمیدن کردم. سرتکون دادم و مثل دانش آموزی که به معلمش دروغ گفته، رومو سمت شیشه کردم و تو خودم جمع شدم. سکوت سنگینی که ماشین رو گرفته بود، با صدای "می‌دونستم" گفتنِ حسین شکست. برگشتم سمتش: «چیو؟» لبخند عمیقی زد. گفت: «می‌دونی قصه‌ی اون لحظه چی بود؟» دو تا دستمو بالا آوردم و گفتم: «نه نه! خواهش می‌کنم در این مورد چیزی نگو! وقتی نمی‌فهمم احساس خنگی بهم دست میده!» خندید. گفت: «نترس! توضیح که بدم، می‌فهمی آسون بوده! مثلِ... مثل سوالی که تو نگاه اول سخت و پیچیده بنظر میاد! اما وقتی حل میشه، میبینی خیلی ساده بود؛ فقط فرمولشو بلد نبودی!» در برابر آتشفشان احساسات جملات حسین، حس می‌کردم بیش از حد منطقی شدم! حالتی که حتی دلم نمی‌خواست شبیهش باشم. خودمو سپردم دست دلش. گفتم: «قصه‌ش چی بود؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 تو کوچه‌ای پیچید و همزمان با لبخند، نفس عمیقی کشید. گفت: «اون آقا جوابتو نداد که تو با تعجب برگردی سمت من و ازم سوال بپرسی؛ این قطعه اول دومینو! من از "نرمال" گفتنت یاد ایمان افتادم تا برای جواب دادن بهت تو خاطراتش غرق بشم و حواسم از خیابون پرت شه؛ این قطعه دوم دومینو! بعد حرفام تو سکوت کردی، تا برگردم سمتت و چشمم به تابلوی "ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده" بیوفته و...» ماشین رو یه گوشه نگه داشت. ترمز دستی رو کشید و همینطور که کمربندش رو باز می‌کرد؛ گفت: «و... یهو ببینم درست تو کوچه‌ای هستیم که مسجد قمربنی‌هاشم (ع) اونجاست؛ اینم قطعه سوم دومینو! و همه‌ی این قطعه ها و قطعه‌هایی که نمی‌دونیم چی بودن، از کی و کجا شروع شدن و می‌خوان به کجا برسن، پشت به پشت هم قرار گرفتن تا قصه‌ی اون لحظه رقم بخوره و الان بهت بگم که... شهید صدامون زده!» بدون اینکه ویرگول بذاره، ادامه داد: «پیاده شو بریم!» جمله‌ش تو گوشم زنگ می‌خورد: «شهید صدامون زده! شهید صدامون زده! شهید...» - «چرا نمیای پس؟» با تعجب به دور و برم نگاه کردم: «رسیدیم مگه؟» خندید: «گفتم که پیاده شو!» قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم: «به خودت بخند! من فکر کردم ادامه حرفت بود!» پیاده که شدیم، گفت: «من جلوتر میرم ببینم چه خبره. با اینهمه ماشین، بنظر مسجد بیش از حد شلوغه! میرم زودتر مجتبی رو پیدا کنم.» سرتکون دادم و رفت. کوچه ها آب و جارو شده بودن. عطر اسپند و گلاب همه جا رو پر کرده بود! هوای کوچه، مثل هوایی که همیشه تنفس می‌کردم نبود! سبک‌تر بود و با هر نفس، وجودم رو تازه می‌کرد. حال خوبی تو وجودم پیچید. همه چیز متفاوت بود. همه چیز! حتی رنگ ها هم قشنگ تر بنظر می‌رسیدن! یک قدم من برمی‌داشتم، صد قدم دلم! انگار چیزی من رو به سمت خودش می‌کشید. انگار کسی صدام می‌زد. صدایی که حتی پاهای آسیب دیده‌ی من رو هم سرعت می‌داد! احساس می‌کردم اگر این عصا نبود، می‌تونستم بدوئم! حال خودم رو نمی‌فهمیدم. یک لحظه روی ابرا بودم، یک لحظه به خودم نهیب می‌زدم که: "دیوونه نباش!" اما لحظه‌ی بعد، حال و هوای اون کوچه، بهم می‌گفت اگر این حال، حال دیوانگیه؛ دیوانه باش! وقتی روی به روی سر در مسجد رسیدم، یک آن به خودم اومدم، دیدم بغض کردم. دلم می‌خواست همونجا بشینم و زار بزنم؛ گریه‌ای که حتی دلیلش رو نمی‌دونستم. دستی به صورتم کشیدم. خواستم قدم بردارم و جلوتر برم که عصام سر خورد. در لحظه زمان ایستاد. یک نگاهم به عصام بود که از دستم رها شده بود و یک نگاهم به جدولی که با افتادنم، برخورد سرم بهش قطعی بود! بین هوا و زمین، یهو دستی زیر بازومو گرفت و بلندم کرد. باورم نمیشد بدون اینکه کوچکترین آسیبی ببینم، بدون اینکه روی زمین، روی اون جدولِ سیمانی بیوفتم یا حتی پام سُر بخوره، روی پایه‌ی ستون کنار دستم نشسته‌م و بهش تکیه داده‌م! نفسم تند شده بود. بعد اون تصادف، اولین باری بود که چنین اتفاقی میوفتاد، اولین باری بود که زمین می‌خوردم! دستم رو روی سینه‌م که شدیدا بالا و پایین میشد گذاشتم و برگشتم عقب تا کسی رو ببینم که دستم رو گرفت و نذاشت زمین بخورم. اما... هیچکس نبود! با تعجب سر جام چرخیدم. یک نفر هم نبود! نه نزدیکم، نه دورتر! پرنده هم پر نمی‌زد! به زحمت دست به ستون گرفتم و از جا بلند شدم. دوباره همه جا رو نگاه کردم. هیچکس نبود! گیج شده بودم. من کسی رو کنارم احساس کرده بودم. اما نمی‌فهمیدم چرا دور و برم خلوته؟ همه چیز عجیب بود. توان درک لحظاتی که می‌گذشت رو نداشتم! دوباره روی پایه‌ی ستون نشستم و دو دستم رو روی صورتم گذاشتم. زیرلب با خودم زمزمه کردم: «خدایا نکنه خوابم...؟» دستی روی شونه‌م نشست. سربلند کردم. حسین بود. گفت: «علی مراسم تموم شده. شهید رو...» دیگه چیزی نشنیدم. فقط کلمه‌ی "شهید" بود که تو گوشم می‌پیچید. همه چیز عین فیلم از جلوی چشمم گذشت و برام مرور شد: شعرِ ای که مرا خوانده‌ای، بوی اسپند و گلاب، هوای سبک و تازه‌ی کوچه، حالِ عجیب دلم، بغض گلوم، سُر خوردن عصام، لحظه‌ای که داشتم زمین می‌خوردم و... دستی که بلندم کرد! بغضم شکست و اشک از چشمام سرازیر شد. زیر لب زمزمه کردم: «آره... شهید صدامون زده! شهید صدامون زده! شهید...» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 همه چیز عین فیلم از جلوی چشمم گذشت و برام مرور شد: شعرِ ای که مرا خوانده‌ای، بوی اسپند و گلاب، هوای سبک و تازه‌ی کوچه، حالِ عجیب دلم، بغض گلوم، سُر خوردن عصام، لحظه‌ای که داشتم زمین می‌خوردم و... دستی که بلندم کرد! بغضم شکست و اشک از چشمام سرازیر شد. زیر لب زمزمه کردم: «آره... شهید صدامون زده! شهید صدامون زده! شهید...» حرفای حسین که یک کلمه‌ش هم نشنیده بودم رو قطع کردم و گفتم: «شهید اینجا بوده...؟» از دیدن حال و روزم جا خورد. جلوم رو یه زانوش نشست و گفت: «آ...ره! خوبی؟» پلکامو که روی هم گذاشتم، چند قطره اشک همزمان از چشمام ریخت. - «اسمش... اسم شهید چیه؟» به جای جواب، سرشو بلند کرد و به بالای سرم خیره شد. از جا بلند شدم. باورم نمیشد چی می‌دیدم! این ستون، همون ستونی که اجازه نداد روی زمین بیوفتم و تکیه‌گاهم شد، عکس شهیدی رو در آغوش گرفته بود که امروز مهمون این مسجد و این کوچه‌ها بود. عکس شهید، حسین معز غلامی! از دیدن عکس شهید، به هق هق افتادم و یه نفس زمزمه کردم: «شهید صدامون زده! شهید صدامون زده! شهید صدامون زده...» ___ پرچم های مشکی، بین بی‌قراری های نسیم، چپ و راست می‌رفتن، مویه می‌کردن و یاحسین (ع) ِ سرخِ روی چهره‌شون رو، به هر کسی که به سینه می‌زد و پشتِ رفتنِ شهید، قدم برمی‌داشت؛ نشون می‌دادن. اوایل عید بود. یعنی روزهای اوج دید و بازدید ها و سرشلوغی‌های مردم. اما اطراف شهید و حتی چند قطعه دورتر از قطعه‌ی پنجاه هم، جای سوزن انداختن نبود! انگار توی تهران، سال، تو روز هشتم فروردین، با اومدن شهید معزغلامی، نو شد! درست لحظه‌ای که عطرِ شکوفه‌ی درختِ شهادت، از خیابون فردوس تا تک تک کوچه پس کوچه‌های تهران، پیچید و مژده داد که بهار رسیده! همون موقع که مردم، همه سراسیمه خودشون رو به وعده‌گاه وداع با جوون فداییِ حضرت زینب (س) رسوندن تا اومدنِ شکوفه‌ی خوش عطر شهر، اومدنِ بهار رو به هم تبریک بگن و از هر قدمی که شانه به شانه‌ی تابوت برمی‌داشتن، مبارکی سال جدیدشون رو بگیرن. اطراف شهید پر بود که از مردمی که اومده بودن عید دیدنی. با اشک سلام و احوال پرسی می‌کردن و با دستی که به تابوت شهید می‌کشیدن، عیدی می‌گرفتن. مجال روبوسی نبود. همه می‌خواستن شهیدشون رو ببینن. نوازش تابوت شهید، سهم همه بود و نمیشد، بیشتر از چند ثانیه به کسی مهلت دید و بازید داد. و توی چند ثانیه، فقط فرصت لمس آرامش تابوت شهید و رد شدن هست؛ همین. همین؛ اما همین هم نصیب من نشد. توی اون شلوغی و حال عجیب مردم، نمیشد با عصا، لنگون لنگون پشت شهید رفت. بین مردمی که از ترس دیر شدن و نرسیدن، پشت جمعیت می‌دویدن و بین بقیه راه برای رسیدن به تابوت باز می‌کردن، جایی برای منی که راه رفتن عادی‌م هم عادی نبود؛ نبود. تنها چیزی که از تابوتِ شهید سهم من شد، دیدن عکسِ روش بود. عکس شهید، با جمله‌ی "کُلُنا عباسُکِ یازینب (س)" . اما شاید همین، برای منی که تازگی، عجیب عاشق سپه‌سالار و علمدار و سقای اربابم شده بودم؛ بزرگترین سهم بود. (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 حسین بین جمیعت گم شد تا مجتبی رو پیدا کنه. من هم آروم آروم عقب رفتم و پشت سر شهید، جای آب، اشکامو ریختم. ثانیه‌ها می‌گذشت و هر لحظه تابوت دور تر میشد. دور تر و دورتر و دورتر... اینقدر دور که دیگه ندیدمش. وقتی از قاب چشمام خارج شد. لبخندی زدم و آروم زمزمه کردم: «حسین‌جان؛ خداحافظ!» بغض راه نفسم رو تنگ کرده بود. دلم می‌خواست گریه کنم اما اونطور که آروم بشم، نمی‌تونستم. انگار برای شکستن بغضم، یه آغوش آشنا می‌خواستم. آغوشی که سرمو تو بغل بگیره. منی که چهارماهه رفیقامو ندیدم و امروز، رفتن یه رفیق رو به چشمم دیدم رو نوازش کنه و بگه: «نترس! من پیشتم! راحت گریه کن!» آرزوی زیادی بود اما زیر لب آروم به خیالات اضافه کردم: «مثلا آغوش یکی از رفیقام!» نگاهم به آسمون بود. سرمو که پایین آوردم، چشمم به عکسِ شهید افتاد که روی بنر بزرگی، قشنگ تر از خورشید، می‌درخشید. لبخندم پررنگ شد. به پررنگی لحظه‌هایی که دیدن دوباره سعید رو تصور می‌کردم. سرخم کردم و مظلومانه التماس کردم: «میشه...؟» آروم عقب رفتم و به تنه‌ی درخت تکیه کردم: «درسته من رفیقت نبودم، نمی‌شناختمت. اما خودت بهم ثابت کردی غریبه و آشنا برات فرقی نداره! من مطمئنم تو بودی که دستمو گرفتی و نذاشتی زمین بخورم. برادر! بیا و باز دستمو بگیر...» سرمو انداختم پایین و گوشه‌ی پیرهنم رو به بازی گرفتم. بغض بیشتر گلومو فشار می‌داد: «وقتی... وقتی دیدم رفیقات چجوری دورتو گرفتن، دلم تنگ شد. یعنی... بیشتر تنگ شد. درد جاموندنم از تویی که شهید شدی، تویی که همسن خودم بودی، یه طرف؛ درد دلتنگی یه طرف!» سرمو که بلند کردم، اشکم ریخت: « تو که حتی بعد شهادتت اینقدر رفیقاتو تحویل می‌گیری، بهم بگو! چی به سر دلی میاد که چهارماه، حتی خبری از رفیقش نداشته باشه..؟» صورتم رو پاک کردم و بغضم رو قورت دادم. شک داشتم بگم یا نگم. با مِن و مِن گفتم: «می... میشه... میشه برا منم...» نتونستم بگم. آهی کشیدم. نگاه از عکس شهید گرفتم و به خودم نهیب زدم: «شهید الان مشغول مهموناشه. اونهمه آدم، به تو نمیرسه که...! اگرم برسه، چیکار کردی براش که توقعی به این زیادی داری!» نگاه کوتاهی به عکس شهید کردم و با نا امیدی، راه افتادم سمت مزار محسن. هنوز از عکس شهید دور نشده بودم که صدای گریه‌ای توجهم رو جلب کرد. دور و اطراف رو نگاه کردم. دو نفر، با فاصله از من و دورتر از جمعیت، نزدیک مزار محسن، تو آغوش هم گره خورده بودن. یکی‌شون به ظاهر آروم بود و اون یکی، اینقدر بلند هق هق می‌کرد که صداش تا پیش من میومد. از دیدنشون، یاد سعید و ایمان افتادم. بعد شهادت محسن و مفقود شدن میثم، همین دوتا برای هم مونده بودن و... از دوری و دلتنگی، کم ازین خاطره ها نساخته بودن. از ته دل آه کشیدم. از دلتنگی، قلبم می‌سوخت؛ با دیدن اون دو نفر بدتر شد. ایستادم و با حسرت بهشون خیره شدم. چند دقیقه طول کشید تا صدای هق‌هق قطع بشه. از آغوش هم که جدا شدن، اونی که گریه می‌کرد، سمت جمعیت رفت و اونی که آروم تر بود، همونجا کنار مزار محسن ایستاد و به درخت پشت سرش تکیه کرد. برای یک لحظه، تصویر سعید، وقتی برای اولین بار منو به گلزار شهدا آورد رو جای کسی که می‌دیدم، دیدم و قلبم ریخت. تقصیر من نبود. اون، خیلی شبیه سعید بود. قد و قامتش، تیپش و حتی مدل ایستادنش، شبیه سعید بود و نمک به زخم دل من می‌پاشید. بین دل و عقلم دعوا شد. دلم می‌گفت: سعیده! برو...! برو پیشش! برو در آغوشش بگیر! اما عقلم می‌گفت: سعید؟ تهران؟ سعید حتی معلوم نیست کجای سوریه‌ست! برای منِ دلتنگ، حرف دلم قشنگ تر بود؛ هر چند که یک خیال واهی می‌بود! اما چیزی که نمی‌ذاشت به حرف دلم گوش بدم و سمتش برم، تفاوت های ظاهریش با سعید بود. قد و قامتش عین سعید بود اما... سعید اینقدر لاغر و ضعیف نبود! تیپش و حالت موهاش شبیه سعید بود اما... سعید هیچوقت اینقدر آشفته و خاکی نبود! حالت ایستادنش شبیه سعید بود اما... سعید اینقدر خمیده نبود! اصلا چرا دستش باند پیچی بود؟ ماسک روی صورتش کارم رو سخت تر کرده بود. از اون فاصله نمی‌تونستم چشمامو ببینم که اگر می‌دیدم، از این هول و ولا درمیومدم! من چشمای سعید رو خوب می‌شناختم. دو دل و مستاصل، یک قدم جلو می‌رفتم، دو قدم برمی‌گشتم. بین هزار آره و یک نه گیر کرده بودم. هزار آره‌ی دلم و یک نه‌ی منطقیِ عقلم! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 بعد چند دقیقه، درست لحظه‌ای که ناامید شدم و پذیرفتم که سعید مفقودالاثره و امکان نداره یهو بی‌خبر تو گلزار شهدا پیداش بشه؛ کسی که رو به روم بود، ماسکش رو پایین کشید. آروم آروم جلوتر اومد و کنار مزار محسن، دقیقا رو به روی من نشست. نفسم تو سینه حبس شد. قلبم یکی می‌زد، دو تا نمی‌زد. دست و پاهام شل و چشمام از اشک تار شده بود. باورم نمیشد چی می‌دیدم. مدام اشکامو پاک می‌کردم تا بهتر ببینم. اما بی‌فایده بود؛ به ثانیه نرسیده، دوباره چشمام تار میشد. چهار ماه لحظه شماری کردم برای رسیدنِ این ثانیه؛ اما وقتی که رسید، زیرلب تکرار می‌کردم: «امکان نداره! امکان نداره! نه... اشتباه می‌بینم! امکان نداره!» نمی‌تونستم باور کنم. اما حقیقت داشت. خودش بود! سعید بود که چند متری من، کنار مزار محسن نشسته بود. سعید؛ رفیقِ گمشده‌ی من! دلیل چهار ماه دلتنگی! چهارماه بغض! خوش بود؛ سعید بود...! سرجام خشک شده بودم و توان قدم برداشتن نداشتم. دستمو روی دهنم گذاشتم و به هق هق افتادم. مدام از خودم می‌پرسیدم: «نکنه خواب می‌بینم..؟» صدایِ یاحسین (ع) از بلندگو هایی که همراه شهید می‌رفتند، بلند شد و برای یک لحظه گریه‌م رو قطع کرد. تموم وجودم پر شده بود از اسم شهید. تصویر اتفاقات چند دقیقه‌ی قبل از جلوی چشمم گذشت. تصویر لحظه‌ای که خواستم بگم: «میشه برا منم رفاقت کنی؟ رفیقمو سالم برگردونی؟» اما نگفتم. دوباره چشمام از اشک پر شد. زیرلب زمزمه کردم: «تو همه رو میبینی! صدای همه رو می‌شنوی! غریبه و آشنا... تو هوای همه رو داری! تو... تو نگفته می‌شنوی! تو نخواسته، اجابت می‌کنی! تو... تو رفاقت کردی برام!» با یاد شهید، باورم شد که این خواب نیست؛ این معجزه‌ست! معجزه‌ی نگاه شهید! معجزه‌ی مهمان نوازی شهید! شایدم... عیدیِ شهید! سعید واقعا برگشته بود. رفیقم رو به روم بود! (: ناخوداگاه پاهام از زمین کنده شد و سمت جلو شتاب گرفتم. اینقدر ذوق زده بودم که یادم رفت پاهام آسیب دیده و نمی‌تونم بدوئم. اما اشتیاقی که من داشتم، پای آسیب دیده سرش نمیشد! من فقط می‌دونستم که سعید، بعد از چهار ماه برگشته و الان پیشِ منه؛ همین. ولاغیر! (: هزار بار لحظه‌ی برگشتنش رو تصور کردم و کلمه به کلمه کنار هم چیدم تا بهترین جمله، اولین جمله‌م باشه. اما وقتش که رسید، همه چی از سرم پرید. اگر هم چیزی یادم می‌موند، بی فایده بود. از لحظه‌ای که شناختمش، اختیار زبونم، دست دلم بود! دلی که خودش هم حال عجیبش رو نمی‌فهمید! (: کنار مزار محسن که رسیدم، عطرش تو وجودم پیچید و بهانه‌ دستم داد تا دوباره بغض کنم. سرش پایین بود. منو نمی‌دید. سرخم کردم و با صدایی که میلرزید، گفتم: «چقدر دلم برای بوی عطرت تنگ شده بود!» نمی‌دونستم بهترین جمله رو گفته‌م یا نه؛ اما خوب می‌دونستم تو اون لحظه دلی ترین جمله رو گفتم. لبامو از شدت بغض، محکم روی هم فشار دادم. سعید، آروم سرشو بلند کرد. از دیدن چهره‌ش، اشکام سرازیر شد. چشماش تر نبود؛ اما تا نگاهش به نگاهم گره خورد، اشک تو چشماش درخشید و در لحظه، قطره شد و روی پیرهن مشکی‌ش بارید! مردمک چشماش می‌لرزید؛ درست مثل لب‌هاش. بغضمو قورت دادم و آروم، فقط صداش زدم: «سعید...؟» صورتش از اشک خیس خیس شده بود. روی صورت بُهت زده‌ش، لبخند مهربون و آروم همیشگی‌ش نشست. گفت: «جانِ سعید...؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 سریع از جا بلند شد. و... برای یک لحظه تموم چهارماهی که نبود از جلوی چشمام گذشت. من، که چهارماه سوختم ولی ساختن بلد نبودم. و لحظه‌ی بعد، باز هم من بودم؛ من، که تو آغوش سعید، غرق شده بودم. (: هم قد بودیم؛ سر من رو شونه‌ی سعید بود و سر سعید، رو شونه‌ی من. شونه‌ی سعید از اشکای من خیس میشد و شونه‌ی من از اشکای سعید. (: چند ثانیه‌ی اول، من سعید رو صدا می‌زدم و سعید منو. اما تا خواستم گله کنم، تا خواستم از دلتنگی‌هام براش بگم؛ سعید ناله زد و گفت: «علی دیدی چه خاکی به سرم شد...؟ دیدی دوباره جا موندم...؟ دیدی باز رو سیاهی سهم من شد...؟ داداش دیدی بازم رفیقتو نخریدن...؟» نه فقط شونه‌هاش که تموم تنش از هق هق شدید می‌لرزید. دلم از داغ دلش آتیش گرفت. دیگه اشکام بخاطر دلِ خودم نبود، بخاطر دلِ خون شده‌ی سعید بود که بی‌امان صورتم رو خیس می‌کرد. - «علی، حسین هم رفت! دیدی چه عاشورایی به پا کرد؟ دیدی چه قشنگ خریدنش؟ دیدی خدا چقدر عاشقش بود...؟» نفساش بریده بریده شده بود. از ته دا آه می‌کشید و با حرفاش روضه می‌خوند: «علی... حسین سه روز زیر آفتاب موند! می‌خواست ثابت کنه عاشق امام حسینه (ع)! حسین چشمش تیر خورد! می‌خواست ثابت کنه عاشق حضرت عباسه (ع)! حسین هر دوتا گونه‌هاش تیر خورد! بازوش تیر خورد؛ آخه خیلی مادری بود! می‌خواست ثابت کنه عاشق حضرت زهراست!» یهو از ته دل ناله کرد. گفت: «آخ نبودی ببینی... صبح هی به خونواده شهید می‌گفتن دیرتر بیاین... ۶ نه! ۶ و نیم! ۶ و نیم نه! هفت و نیم... آخ علی! علی... نمی‌تونستن زخماشو ببندن!» مشتش رو محکم به پیرهنم گرفته بود. از ته دل آهی کشید که احساس کردم قلب منم سوخته. گفت: «علی نبودی ببینی! قمحانه نبود که... کربلا بود!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 خشکم زد. قلبم داشت از جا در میومد! مونده بودم که سعید از شهید و شهادتش میگه یا... از هر روضه‌ی محرم، یک جمله‌ش رو تکرار می‌کنه...؟ نمی‌دونستم از سوریه و همین چند روز پیش حرف می‌زنه؛ یا رفته جایی وسط تاریخ و... یک چشمش به گودال و علقمه‌ست، یک چشمش به مدینه، بین کوچه ها! تقصیر من نبود. حسین با شهادتش، چهارم فروردین هزار و سیصد و نود و شش رو برای همیشه از تقویم پاک کرد و به جاش، بین سوم و پنجم فرودین، با خونش نوشت: دهم محرم سال شصت و یک هجری! حسین بیست و سه سال دوید و آخر، چهارم فروردین به کربلا رسید! حسین رسید. درست لحظه‌ای که تنهاترین سردار بین میدون بود. یک عمر روضه ها رو شنید و خوند؛ اینبار روضه ها رو چشید و بعد خوند! حسین چشمش رو داد، تا روضه‌ی "منی تک قویما علمداریم؛ اویان" رو بخونه! حسین، تیرها رو به جون خرید، تا روضه‌ی هفتاد و دو تیر رو بخونه! و حسین... روی سنگ و کلوخ‌ها افتاد و استخوان و دندان داد؛ تا روضه‌ی گودال بخونه، روضه‌ی سه ساعتی که سنگ و نیزه و چوب و...، بی‌قرار بوسه به پیکر امامشون شدن! روضه‌ی زخمی که روی زخم اومد. آخه ۱۹۵۱ زخم که روی یک بدن جا نمیشه...! و سه روز... درست سه روز زیر آفتاب موند تا از حرارت خاک ها، داغ دلش رو تازه کنه و جای تموم روضه‌ها، به خورشید و بی‌وفایی‌ش شکایت بکنه! و حسین... حسین، لهوفِ مجسم بود! (: دل من شکسته بود اما دل سعیدی که هر چی من شنیدم، دیده بود؛ بیش از تصور من شکسته بود. دلم می‌خواست حالا که اینقدر حسین رو می‌شناسه، بیشتر از شهیدی بگه که برای منِ غریبه هم رفاقت کرده. اما سعید نمی‌تونست به خاطرات برگرده. قلبش دیگه جایی برای شکستن نداشت! دیگه نفسی برای آهِ حسرت کشیدن نداشت. حالش هر لحظه بدتر می‌شد. قلبش تند و محکم می‌زد، اینقدر که ضربانش رو احساس می‌کردم. دست و پاش شل شده بود و به زحمت روی پا می‌ایستاد. توی اون چهارماه، ضعیف شده بود؛ بعدِ روضه‌ی مجسمی که دیده بود، شکسته شد! کمکش کردم و کنار مزار محسن نشستیم. من به درخت تکیه کردم و سعید، سرشو رو سینه‌ی من گذاشت و هق هق کرد. از چیزهایی که دیده بود گفت و هق هق کرد. حسین، حسین گفت و هق هق کرد! زمان می‌گذشت اما از شدت گریه‌های سعید کم نمیشد. انگار آتیشی که تو دلش به پا شده بود، خاموش شدنی نبود و فقط، شعله می‌کشید و هر لحظه، بیشتر وجودش رو می‌سوزوند! نگرانی تموم وجودم رو گرفته بود. یاد ترکش تو سینه‌ش بیشتر نگرانم می‌کرد. باید آرومش می‌کردم اما هیچ آبی، پیش شعله‌ی دلش، چاره ساز نبود! نگاهم به مزار محسن افتاد. چشم دوختم به عکسش و زیرلب گفتم: «منو ببخش... نمی‌تونم رفیقتو آروم کنم.. آخه اشکاش به هق هق رسیده محسن، خودت بهتر از من می‌دونه که کارد به استخونش می‌رسه که هق هق می‌کنه! دیگه نمیشه آرومش کرد...» لبخند چهره‌ی محسن پیش چشمم پررنگ تر شد. یعنی میشد، اما نمی‌دونستم چطور..! سعید همچنان ناله می‌کرد. صدای ناله‌هاش جیگرم رو آتیش میزد. سرشو بوسیدم. دو دستمو دورش حلقه کردم و سفت در آغوشش گرفتم. می‌خواستم آرومش کنم، اما انگار داغ دلش رو شعله دادم که آه کشید گفت: «آخ علی... کسی نبود حسین رو تو بغلش بگیره! حسین تیر که خورد، افتاد روی سنگ و کلوخا، وجودش شکست!» و دوباره، از اول شروع کرد به هق هق کردن. دستامو از هم باز کردم و با درموندگی خیره شدم به مزار محسن. آروم زیرلب زمزمه کردم: «چه فرقیه بین حسین و سعید...؟ حتی الان سعید تنها تر حسینه... اون موقع کسی نبود حسین رو در آغوش بگیره تا درداشو کم کنه، الا امام حسین (ع)، الان هم کسی نیست که سعید رو در آغوش بگیره تا درداشو کم کنه...» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 برای یک لحظه حواسم پرت شد و بی‌اختیار، بر وزن جمله‌ی قبل، ادامه دادم: «الا امام حسین (ع)...!» وقتی جمله رو زمزمه کردم، تازه فهمیدم چی گفتم! لبخند، تموم صورتم رو گرفت. خیره شدم به عکس محسن و گفتم: «فروا الی الحسین (ع)...؟» نگاهش باهام حرف می‌زد. احساس می‌کردم با لبخندش، تاییدم می‌کنه. بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت: «از تموم غمای عالم، فروا الی الحسین (ع)! همون امام حسینی که یه عالم رو بدهکار روضه‌هاشون کردن! روضه‌هایی که به پاشون باید جون داد ولی... دست نوازش امام حسین (ع) به دلای شکسته و دعای مادرشون، خانم فاطمه‌ی زهرا (س) نمی‌ذاره از غم آقا دق کنی، هیچ؛ بعد سنگین ترین روضه‌ها هم، زیباترین آرامش‌ها رو داری! (: » سر خم کردم و خطاب به محسن گفتم: «خیلی مردی رفیق!» سعید با داغی که به دلش بود، مرز های بهم ریختن رو جا به جا کرده بود! حتم داشتم کلمه‌ی آرامش هم رو هم نمی‌شناخت؛ براش غریبه شده بود! سعید غرق شده بود، به کشتی نجات نیاز داشت! به زیباترین آرامش‌ها! و پس... روضه‌ی ارباب لازم بود! (: سرمو به تنه‌ی درخت تکیه دادم و روزی که تو بیمارستان، از سعید خواستم برام تعریف کنه تو روز عاشورا با امام حسین (ع) چیکار کردن رو مرور کردم. همون روز که برای اولین بار، چشیدم که از غصه مُردن، یعنی چی! (: سعید اون روز حرفی نزد، فقط دم گرفت به مداحی. حالا نوبت من بود که حرفی نزنم، فقط دم بگیرم به مداحی: - «نیزه... می‌رفت و برمی‌گشت. چشماش... باز و بسته میشد. هرکس... تو مقتل میومد، اونقدر... می‌زد خسته میشد.» صدای ناله‌ی سعید تو گلزار شهدا پیچید. چشمام از اشک داغ شده بود. پلکامو روی هم فشار دادم و صدا زدم: «یاحسین (ع)! مددی مولا!» و با بغض دوباره دم گرفتم: «زود راحتش کنید... رو تنش پا نذارید! کمتر اذیتش کنید... پیراهنش رو نه! می‌دونید کیه می‌خواید هتک هرمتش کنید...؟» بغضم شکست. به گریه افتادم: «آی نامسلمونا! باید اول بکشید... بعدا غارتش کنید!» اشک صورتم رو خیس می‌کرد. داشتم سنگین ترین مداحی که به عمرم شنیده بودم رو می‌خوندم. قلبم تیر می‌کشید. نفسم گیر کرده بود. اما چیزی مانعم میشد که نخونم.. صدای پر درد سعید، غمم رو بیشتر می‌کرد. صدام می‌زد: «آخ علی... علی... علی‌اکبر...!» و من فقط می‌تونستم بگم: «جانم... جانم... جانم...!» از مرور بیت های بعد، دستام، همراه صدام، شروع به لرزیدن کرد. اشک مثل چشمه از چشمام می‌جوشید و صورتم رو خیس می‌کرد. بریده بریده، شروع کردم به خوندن: «لب‌هاش... مثل چوب خشکه! تشنه‌ست... دائم از حال میره!» به هق هق افتادم. کلمات به سختی از دهنم بیرون میومدن: «خواهر... روی تل ایستاده! مادر... توی گودال میره!» نفسم بالا نمیومد. احساس می‌کردم کسی قلبم رو توی مشتش مچاله کرده که با هر ضربان، خون به سختی و شدت از قلبم پمپاژ میشه! نمی‌دونستم سعید متوجه میشه چی میگم یا نه؛ اما می‌دونستم، زمزمه آهنگِ متنِ این روضه‌ی معروف هم، برای یک شب تا سحر ناله زدن کافیه! می‌خوندمش، هرچند که از شدت گریه، نامفهوم! - «آتیش به ما نزن! اینقدر پنجه روی خاک کربلا نزن! رو سینه اومدن... زیر دست و پاهاشون اینقدر دست و پا نزن!» رسیدم به لحظه‌ای که احساس کردم جون داره از تنم بیرون میره. پیش جملاتی که می‌گفتم، کم آورده بودم. گریه‌هام تاب مقابله با روضه رو نداشت؛ برای کلماتی که کنار هم چیده میشدن، اشک و ناله و ضجه کافی نبود؛ فقط باید جون می‌دادم! اصلا اینهمه شعر لازم نبود... مولایِ منن! آقایِ منن! امام منن! امام حسین (ع) ِ منن که روی خاکا دست و پا می‌زنن... و من، با همین یک جمله، هزار بار مُردم! همین یک بیت برای یک عمر سوختنِ من بس بود...! امامِ منن روی خاکا...! اماممو کشتین...! آقامو کشتین...! دو تا دستامو روی صورتم گذاشتم و مصرع آخر رو ناله زدم: «زیر دست و پاهاشون اینقدر دست و پا نزن...!» سعید با روضه سوخت و اشک ریخت اما نهایتا شمع شعله ورِ دلش، آب شد و آروم گرفت. همه چیز مثل تموم روضه‌ها شیرین بود. فقط حیف! حیف که دست نوازش امام حسین (ع) به شمعِ دل منم نِشَست و... باز هم نشد که پای اون جمله، بمیرم! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ حسین است دیگر !" 📜 پای درختِ پر شاخ و برگ کنار مزار محسن، به هر دو گمشده‌م رسیدم. بعد سعید، ایمان هم سر رسید. مثلِ سعید: لاغر، تکیده و رنگ پریده! دستش هم گچ گرفته، به گردنش آویزون بود. ایمانی که می‌رفت، برنگشته بود؛ اما برای من، همین که برگشته بود، یک دنیا می‌ارزید. دو نفری که بعد چهارماه کنار خودم می‌دیدم، فقط رفیقام نبودن. پایِ اون درخت، کنار مزار محسن، بزرگترین قسمت های گمشده‌ی زندگی جدیدم، روی پاهام، آروم و عمیق، خوابیده بودن. (: صدایِ دلنشین مداحی، گلزار شهدا رو پر کرده بود. مداحش رو نمی‌شناختم؛ اما صداش به گوشم آشنا بود. با جمله جمله‌ای که می‌خوند، دلم می‌لرزید و اشک از چشمام سرازیر می‌شد. متن مداحی قشنگ بود، اما آرامش صدای مداح و بغض لحنش بود که مداحیش رو از چی قبل از این شنیده بودم، جدا می‌کرد! تضاد قشنگی رو می‌چشیدم؛ لبخندی که از لبم پاک نمی‌شد، و دلی که می‌سوخت و اشکی که بند نمیومد! شکستن قوانین دنیا، از دنیایی برنمیومد؛ این مداح، یا از دنیا نبود، یا... حالت دیگه‌ای وجود نداشت! این مداح هر کی که بود، دل از دنیا بریده بود. تو دنیا بود اما به دنیا تعلق نداشت! (: - «پاشین آب آور...» سریع دستم رو بلند کردم: «هیسسس!» چشاش گرد شد: «خوابیدن...؟» لبخندی به چهره‌ی خسته‌ی هر دوشون زدم و سرتکون دادم: «اینقدر خسته بودن که دیگه نای گریه کردن هم نداشتن. بعید می‌دونم تو این چهارماه، یه شب هم درست و حسابی خوابیده باشن! چشماشونو ببین... گود افتاده!» سربلند کردم و به چشمای حسین خیره شدم: «خیلی دلم می‌خواد بدونم تو این چهار ماه چه اتفاقاتی افتاده. تو چیزی می‌دونی؟» تو چشمام دقیق شد. انگار که نشنیده باشه چی پرسیدم، گفت: «باز گریه کردی؟ برا سعید و ایمان؟» اشکامو پاک کردم و دست پاچه خندیدم: «نه... نه!» به دور و برش نگاهی کرد. یهو چهره‌ش برگشت. لبخندی زد و گفت: «آها... فهمیدم. راحت باش.» سوالی نگاش کردم: «چیو فهمیدی؟» دستش رو تو هوا چرخوند و گفت: «بخاطر این صداست... این مداحی. غیر اینه؟» از اینکه یک نفر مثل من از معجزه‌ی این صدا چیزی فهمیده بود، شور و شوق خاصی توی قلبم پیچید. ذوق زده گفتم: «تو هم احساسش می‌کنی؟ یه... یه حال قشنگی تو صداش هست. انگار موقع خوندن مداحی تو این دنیا نبوده! یه جوریه که... انگار می‌خواد با جملاتش و... با ریتم خوندنش، دستتو بگیره، ببره همون گوشه‌ای از آسمون که خودش ایستاده! بغضش یه جوریه که دلت شرمنده میشه اگه نشکنه! چشات روشون نمی‌شه نبارن...» با این حرفا شوقم بیشتر شد و ضربان قلبم بالا رفت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «خیلی قشنگ می‌خونه حسین! خیلی... یعنی...» زبونم به هیچ کلمه‌ای نمی‌چرخید. هیچ کلمه‌ای تاب به دوش کشیدن حال خاص این مداحی رو نداشت! (: دستی به صورتم کشیدم و گفتم: «اصلا نمی‌دونم چطور بگم...! آسمونیه... همین!» حسین با آرامش لبخند زد. به نقطه‌ای خیره شد و گفت: «حسینه دیگه...! خودش نعمت بود، بودنش رحمت، رفتنش...» آهی کشید و گفت: «صداش هنوز هم زنده‌ست و... بیشتر از قبل، زنده می‌کنه! هنوز هم همون پارادوکسیه که دلا رو انگشت به دهن می‌ذاره؛ صداش، آرامشِ لالایی رو داره اما یه لالایی، که بیدارت می‌کنه...! (: » اشک تو چشمام جوشید. کلمات تو گلوم گیر گرده بودن. لب هام رو تکون می‌دادم اما حرفی نمی‌تونستم بزنم. حسین که سکوتم رو دید، نگام کرد. لبخندش پررنگ تر شد. گفت: «باورت نمیشه؟» گیج شده بودم. تو ذهنم با خودم کلنجار می‌رفتم که یعنی باید باور کنم؟ باید باور کنم صاحب این صدا، صدایی که حال تازه‌ای به دلم می‌چشوند، از زمین و زمینی‌ها جدام می‌کرد و برای چند لحظه، منو با خودش تا بین ابرا میبرد؛ همین شهیدی بود که امروز روی دست مردم، برای همیشه می‌رفت...؟ همین شهیدی که نذاشت طعم تلخ زمین خوردن رو بچشم و دستم رو گرفت و بلندم کرد...؟ همین شهیدی که نخواسته، اجابتم کرد و نشناخته، برام رفاقت کرد...؟ همین شهید؟ یعنی شهید حسین معزغلامی؟ با این حساب، اگر این حرف حسین رو باور می‌کردم، باید این رو هم باور می‌کردم که امروز، ماه ترین ماه زمین رو تشییع کردن! امروز، یک قمر از زمین گرفتن! آه و لبخند حسین قاطی شد. 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ حسین است دیگر !" 📜 گفت: «حسینه دیگه! اینقدر قشنگ زندگی کرده، که هر چی در موردش بشنوی، همینطور جا می‌خوری! می‌دونی علی‌اکبر...؟ از امروز که باهاش آشنا شدی، می‌تونی باور کنی همه‌ی افسانه‌هایی که شنیدی، افسانه نیستن! خیلی از افسانه‌ها، زندگی همین شهدای مان و حسین، نمونه خوبی برای اثبات این حرفه! افسانه‌ای که خیلی ها رو جذب خودش می‌کنه!» رو به من لبخند زد و پرسید: «مگه نه؟» بغضم رو به سختی قورت دادم و آروم زمزمه کردم: «جذب...؟ کار از جذب گذشته پسرعمو! من دلم می‌سوزه حسین! حسرت رفاقت باهاش دلم رو می‌سوزونه. باید بشینم و حسرت بخورم!» خیلی تعجب کرد. فکر کردم حتما از علی‌اکبری که میشناخت، توقع این حرف‌ها و این دل‌سوختن ها رو نداره. پرسید: «چرا حسرت بخوری؟» با ناراحتی سرم رو پایین انداختم: «حق داری خب. ولی من خیلی عوض شدم حسین.» سرش رو تکون داد و گفت: «نه! نه! منظورم این نبود...!» سوالی نگاش کردم. مکثی کرد و بعد، خیلی جدی پرسید: «تو مُردی؟ رفتی اون دنیا؟» جاخوردم: «نه! این چه سوالیه؟» بی توجه به سوال من، دوباره پرسید: «یعنی زنده‌ای؟» اخمام تو هم گره خورد: «خوبی؟» لبخندی زد و گفت: «اگه تو زنده‌ای، حسین از تو زنده تره! و اگه هنوز قیامت نشده، یعنی دیر نیست. یعنی هنوز فرصت رفاقت با حسین رو داری.» بی‌اختیار خندیدم و گفتم: «بیخیال! شوخی می‌کنی؟» محکم و قاطع گفت: «نه! کاملا جدی میگم.» گیج و گنگ نگاش کردم: «آخه چطور ممکنه...؟ اون دیگه نیست. یعنی هست، اما... رفاقت دنیاییه، حسین که دیگه دنیایی نیست!» حسین پشت هم تکرار کرد "نه، نه، نه" و پرسید: «علی؛ خدا دنیاییه؟» لب گزیدم: «استغفرالله! معلومه که نیست!» سوالاتش کودکانه بود، اما جدی تر از یک بچه، می‌پرسید. نگاهش دقیق تر از نگاه یک بچه دنبال جواب می‌گشت. پرسید: «خدا تو دنیاست؟» نمی‌دونستم به چی می‌خواد برسه، اما ترجیح دادم کوتاه جواب بدم تا زودتر از پرسیدن و "نه" شنیدن بگذره و به اصل مطلب برسه. گفتم: «نه!» پشت سر هم می‌پرسید: «جوری که منو میبینی، خدا رو هم میبینی؟ جوری که صدای منو می‌شوی، صدای خدا رو می‌شنوی؟ اونطور که من جوابتو میدم، جوابتو میده؟ اونطور که من کمکت می‌کنم، کمکت می‌کنه؟ اونطور که من نگات می‌کنم، نگات می‌کنه؟» می‌پرسید و بعد هر سوال، فقط به اندازه‌ی یک "نه" گفتن من مکث می‌کرد و بعد، باز سوال جدیدی می‌پرسید. برای آخرین سوال بیشتر مکث کرد. انگار می‌خواست طعم شیرینش رو اول خودش، زیر زبونش مزه مزه کنه. لبخندی زد و پرسید: «اونطور که من بغلت می‌کنم، در آغوشت می‌گیره؟» مزه مزه کردن لازم نداشتم، هنوز جمله از دهنش بیرون نیومده، وجودم شیرین شد و لبخند روی لبم نشست: «نه! اصلا نه...!» لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت: «نه...! یعنی خدا نه خودش دنیاییه، نه هیچ صفتی از دنیا رو داره. اما تو دعای جوشن کبیر صداش می‌زنیم: یارفیق!» قلبم ریخت و به جای خون، توی رگ هام چیزی شیرین تر از عسل جریان گرفت. حسین به شوق و ذوقم خندید و گفت: «رفاقت دنیایی نیست. رفاقت از جنس آسمونه. از خداست! اصلا مالِ خداست! یه عزیزی می‌گفت: تو وداع آخر خدا با بنده‌هاش، با هر قدمی که بنده‌ش سمت دنیا برمی‌داشت، بهش سفارش می‌کرد که یه وقت منو یاد نره! اون آخرا، یهو بهش گفت: یه لحظه وایسا! و وقتی برگشت، یه بار دیگر در آغوشش کشید و اینبار، از وجود خودش، رفاقت رو یاد بنده‌ش داد تا ببرش به دنیا و اگه یه وقت خداشو یادش رفت، از رفاقتش با بقیه بنده ها، به افضلُ الرفقا برسه! از رفاقت تو دنیا و با دنیایی ها، یاد رفاقتش با خدا و اون آغوش آخر بیوفته و... برگرده تو آغوش الله‌ش...!» لبخند تموم صورتم رو پر کرده بود. ضربان قلبم تند تر از همیشع می‌زد. اشک، گوله گوله از چشمام می‌ریخت و فقط یک جمله توی سرم مییچید: «اینقدر عاشق آخه...؟ (: » حسابی که تو حال خودش غرق شد. سکوتش رو شکست و گفت: «نمی‌دونم حرفش چقدر مستنده؛ ولی می‌دونم برداشت آزادی از یک حقیقته! اینکه رفاقت از جنس خداست و امانت دست ماست تا باهاش به خدا برسیم. رفاقتی که از جنس خدا باشه، وابسته به دنیا نیست که با رفتن و شهادت، فرصت چشیدنش تموم بشه. یعنی... میشه با شهدا هم رفاقت کرد! (: » دوباره سکوت کرد. نگاهش رو ازم گرفت و به جایی خیره شد. رد نگاهش رو گرفتم، عکس شهید اینبار، دلم رو عجیب لرزوند! چشمایِ آرومش باهام حرف میزد و بیشتر از عکسش، بهم لبخند میزد. حسین آروم زمزمه کرد: «رفیقِ شهید!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ... ؛ مـادر !" 📜 بالاخره راضی شدند که همینجا خداحافظی کنند و بروند. خودم هم درست نمی‌دانستم اصرارم بخاطر خودشان بود که زودتر برگردند خانه‌هایشان، یا بخاطر شل بودن قدم هایم بود. آخر می‌دانستم اگر بمانند تا وارد خانه نشوم، نمی‌روند؛ درحالی که نمی‌خواستم فعلا در بزنم و کسی را خبر دار کنم. نمی‌دانم! خلاصه هر چه که بود، فرستادمشان بروند. از سر کوچه به در خانه نگاه می‌کردم. دلم پر می‌کشید برای اینکه یکبار دیگر صورت مادرم را ببینم. دست پدرم را ببوسم. خنده های خواهرم را بشنوم و ته تغاری خانه‌ی‌مان را سفت در آغوش بکشم. از وقتی هواپیما نشست، هر لحظه نگاه مادرم را تصور می‌کردم، وقتی دست صدرا را توی دستش گذاشته ام و می‌گویم: «بیا مامانم! اینم امانتیت! صحیح و سالم.» و بعد چهارماه، کمی شانه‌هایم را از پایین گذاشتن این بار سنگین، استراحت بدهم. اما فکر های جورواجور، مستاصلم کرده بود. از یک طرف، دلتنگی جانم را می‌خورد، و از طرفی، نمی‌دانستم چطور باید با خانواده‌ام رو به رو شوم. چهارماه زمان کمی نبود. آن هم برای منی که رفته بودم یک ماهه برگردم؛ یعنی زودتر از زمان همیشگی برگشتن رزمنده ها. اما به جای اینکه سر یک ماه، خودم برگردم، خبر گم شدنم برگشت و سربسته ماند تا سه ماه بعد! حالا هم با اینکه در کوچه‌مان، چهارپلاک پایین تر از خانه ایستاده بودم، جز دور و بری هایم در گلزار شهدا، کسی نمی‌دانست برگشته ام. همانطور که برنامه‌ی عملیات و مخفی کردنش ناگهانی شد، برگشتنم و بی سر و صدا ماندش هم تصمیم لحظه‌ی آخر بود. برای تک تک لحظات آن چهارماه، اگر باقی عمرم را هم سجده شکر به جا بیاورم، باز هم کم کاری کرده ام! اما مادری که بعد چهارماه پسرش را در شرایطی می‌دید که شاید شک می‌کرد، این جوان، واقعا سعیدش است یا نه؛ که نمی‌توانستم از شیرینی‌های آن سختی‌ها بگویم. نمی‌توانستم بگویم اگر یک جان و قوت داده‌ام، چه ها که نگرفته‌ام. اصلا اگر هم می‌توانستم بگویم، آن لحظه‌ی اول را چه می‌کردم؟ دو قدم می‌رفتم و سه قدم برمی‌گشتم. توی آن دو قدم به خودم دلداری می‌دادم که: «نه! مامان داغِ شهادت رو دیده. اینکه چیزی نیست.» اما صدایی توی گوشم زنگ می‌خورد: «برادر با فرزند فرق داره! خار تو دست بچه بره، انگار تو قلب مادرش رفته.» و یک قدم برمی‌گشتم عقب. دو قدم دیگر را هم با فکر اینکه باید چه کنم، عقب می‌آمدم. صدرا هم مثل همیشه، سر به زیر و آرام، پا به پای کلافگی من می‌آمد و دم نمی‌زد. حتی نمی‌پرسید چه ام شده است. من از وابستگی بیش از حدش به مامان با خبر بودم و دیده بودم چطور در آن چهارماه، هر شب زیارت حضرت زهرا (س) خواند و اشک ریخت و برای درمان درد دلتنگی‌اش، به مادر سادات توسل کرد. هر لحظه منتظر بودم بگوید که این قدم عقب کشیدن ها را تمام کنم و زودتر بروم در بزنم، تا شده یک ثانیه زودتر مادر را ببیند. اما نه چیزی گفت، نه حتی یک قدم از من جلوتر رفت. ناگهان باز مهرش در دلم شعله کشید. دست انداختم سرش را نزدیک خودم کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. تعجب نکرد، عادت کرده بود. اینقدر خوب بود که همه دوستش داشتند و همینطور بهش محبت می‌کردند. بین این همه، من و مادر از بقیه بیشتر. به لبخندی که لپ‌هایش را فرو برد، دلم را آرام کرد. دستش را گرفتم و گفتم: «متوسل میشی به حضرت زهرا(س)؟» می‌دانستم چیزی نمی‌پرسد. خودم ادامه دادم: «می‌ترسم مامان منو به این حال و روز ببینه، "الحمدلله" از زبونش بیوفته. متوسل شو. بگو حضرت زهرا(س) خودشون دست رو قلب مامان بذارن.» انگشتانش را به بازی گرفت و گفت: «منم نگران بودم. آخه برای مامان که سر مصیبت ها هم شکر می‌کنه، همین شکر نگفتن هم مثل ناشکریه. می‌ترسیدم محبتش به تو، کار دستمون بده.» رفیقم نبود که بگویم هنوز برایم تازگی دارد. برادرم بود و از اول با هم بودیم. لحظه ها را با هم زندگی کردیم. با اینکه بچه بودم، اما زبان باز کردنش خوب یادم هست. آن داداش سعید گفتن های شیرینش. اما هنوز هم بعد اینهمه سال، حرف که می‌زد قند در دلم آب می‌شد. با محبت نگاهش کردم و به شوخی گفتم: «از تو که عزیزتر نیستم!» خجالت زده نگاهم کرد. خنده‌اش خیلی کوتاه بود و زود از لبش رفت. با ناراحتی گفت: «من امانت بودم. یه خط هم روم نیوفتاد. در عوض تو...» حرفش را قطع کردم و گفتم: «مثل دفتر کتابام که تو بچگی دستت میوفتاد، خط خطی شدم؛ هوم؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " #قسمت_... ؛ مـادر !"
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ... ؛ مـادر !" 📜 خندید. نشستیم کنار درِ خانه و صدرا، با سوز صدایش، شروع کرد از حفظ، زیارت حضرت زهرا (س) را خواندن. نمی‌دانم میان آن جملات چه می‌دید که آنطور بی روضه، اشک می‌ریخت. من فقط نگاهش می‌کردم و با هر قطره‌ی اشکش، بیشتر می‌فهمیدم که چقدر از من جلوتر است. زیارت را که خواند، از جا بلند شدیم. چیزی به اذان نمانده بود که صدای در، سکوت کوچه را شکست. زنگ نزدیم. گفتیم شاید خواب باشند و با صدای زنگ، بترسند. امیدوار بودیم، شاید کسی در حیاط باشد و صدای در را بشنود. همین هم شد. هنوز صدای در زدنمان قطع نشده بود که صدای مامان در گوشمان پیچید و بغضِ دلتنگی را در گلویمان نشاند: «به خدا پسرام اومدن!» انگار خیلی نزدیک در بودند. صدای معصومه، خواهرم را شنیدم که گفت: «مامان داد نزن. همسایه‌ها می‌شنون‌ها! آخه سعید و صدرا یهو از کجا پیداشون بشه؟» صدای مامان نزدیک تر میشد: «حالا میبینی! بذار همسایه ها هم بیدار شن؛ ببینن دسته گلام اومدن.» رسید پشت در: «بذار ببینن قوت قلبم برگشته. بذار بفهمن پشتِ صدیقه‌سادات دوباره محکم شده.» از لحن "مامان" گفتن معصومه، معلوم بود به حرف های مامان، فقط به چشم خیالی خوش نگاه می‌کرد. مامان هنوز داشت می‌گفت: «بذار ببینن میوه های دلم...» در را باز کرد و با دیدن من، سرجا خشکش زد و زبانش بند آمد. خیره به من مانده بود که اشکش ریخت. من هم دلتنگی، راه گلویم را بسته بود و حرف که هیچ، نفسم هم به سختی می‌آمد. تا چشمم به چشمانِ مهربانش افتاد، برای یک لحظه، تمام آن چهار ماه از جلوی چشمم گذشت. چقدر شب ها به پسرهای ناز پروده‌ی صدیقه‌سادات سخت می‌گذشت. باورم نمیشد هر چه بوده، تمام شده. نه آن روز که می‌رفتم، می‌توانستم فکر کنم برای چهارماه نبودن، وداع می‌کنم؛ نه حالا که برگشتم، می‌توانستم باور کنم که بعد چهارماه بالاخره باید سلام کنم! پای مامان خم شد. بی‌اختیار سمتش رفتم اما دستش را به در گرفت و خودش را عقب کشید. جاخوردم. بغض به گلویم چنگ انداخت. آن لحظه، به هیچ چیز فکر نکردم جز اینکه چقدر بدم می‌آید، از دنیایی که حتی برای چند ثانیه بین من و مادرم فاصله انداخت. سرجا ایستادم و مظلومانه سر خم کردم. مامان با اشاره دست، بهم گفت بروم زیر نور. انگار در آن تاریکی کوچه، نمی‌توانست درست تشخیصم بدهد. زیر نور که ایستادم، دوباره اشک مامان ریخت. با هر قطره اشکش، احساس می‌کردم یک تکه از جانم روی زمین می‌افتد! خدا خدا می‌کردم این لحظات زودتر بگذرد. یک قدم جلوتر آمد و آرام پرسید: «تو سعیدِ منی...؟» از شنیدن صدایش، دلِ تنگم ریخت. برای یک لحظه تمام جانم پر شد از ذکر "الحمدلله!". همان که همین مادر، بهمان یاد داده بود در سختی و آسانی تکرارش کنیم. ذوق زده بودم از اینکه در این چهارماه، خدا کمکم کرده و کمی از منِ ناقابل را خریده، که مادرم هم مرا نمی‌شناسد! با همان یک جمله، خستگی آن چهارماه از تنم بیرون رفت. سرحال و سرزنده گفتم: «خاک پاتم سادات‌خانم!» اشک هایش هق هق شد. به قد و بالایم نگاه کرد. از چشم هایش غم می‌بارید اما پشت هم، بلند بلند تکرار کرد: «الحمدلله! الحمدالله! الحمدالله...!» من، همان جا، میان شکر گفتن های مادر، حضرت مادر (س) را دیدم. همان موقع بود که عطر یاس در کوچه پیچید و... معجزه‌ی زیارت حضرت زهرا (س) به دست نوازش خودشون، اتفاق افتاد! دلم آروم شده بود. آخرین نگرانی‌ام هم از دلم رفت. من هم با مامان دم به ذکر الحمدالله گرفتم. مامان برای در آغوش گرفتنم، آمدن که نه، خودش را به طرفم پرت کرد. دلم می‌خواست در آغوشش بروم، میان مهر مادرانه‌اش، دل سبک کنم و جان تازه بگیرم، دلم می‌خواست مثل کودکی هایم، خودم را در چادر گل گلی اش بپیچانم و از عطر نرگسِ روسری‌اش، خود را میان باغ گلی فرض کنم و در خیالاتم میان سبزه ها غلت بخورم، دلم می‌خواست تمام ضعفم را با همان چند ثانیه بوسیدن و بوییدنش جبران کنم؛ اما نمی‌توانستم. هنوز پایم به دکتر نرسیده بود و نمی‌دانستم این سرفه ها فقط از اثر سرماست یا دلیل دیگری دارد. نمی‌دانستم واگیر دارد یا نه. فقط می‌دانستم باید تا معلوم شدن هر چیز، از هر آغوشی دوری کنم و ماسک روی صورتم باشد. همان یکبار در گلزار شهدا که از دستم در رفت و ناخواسته پریدم سمت علی‌اکبر، برای عذاب وجدانم بس بود! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ... ؛ مـادر !" 📜 حالا نوبت من بود که خودم را عقب بکشم. بهانه‌ام هم آن طرفِ در، محجوبانه ایستاده بود. بازوی صدرا را گرفتم و جلوی مامان کشیدمش. خندیدم و گفتم: «اول امانتی‌تون رو تحویل بگیرین که زیر بارش کمرم شکست!» مامان که تا آن لحظه صدرا را ندیده بود، تا چشمش بهش افتاد، اینبار تمام تنش شل شد و قبل ازینکه زمین بخورد، در آغوش ته تغاری پسرهایش افتاد. صدرا، شده بود سجاده‌ی مامان، سینه‌اش هم مهر پیشانیِ او. آخر، تا در آغوش صدرایش بود، جز ذکر "الحمدالله"، هیچ چیز نگفت. از صدرا سیر نشد، اما انگار یک تکه از دلش هم، سمت من می‌کشید که از جا بلند شد و همانطور که دست صدرا را سفت در دست گرفته بود، دوباره آغوش باز کرد تا میان مادرانه‌هایش جایم دهد. دلم آتش گرفت. به آرامشی که بعد در بغل گرفتن مامان به چشمان صدرا نشست، غبطه می‌خوردم. اما باید می‌سوختم. می‌سوختم اما دریغ! که ساختن بلد نبودم. تا مامان نزدیکم شد، خودم را روی پاهایش انداختم و بوسیدمشان. دوزانو نشستم و جای خودش، چادرش را سفت در بغل گرفتم و بوسیدم و بوییدم. اما آن حالی که صدرا، بعد چهارماه دوباره چشید کجا و آن، لقمه‌ی بخور و نمیری که من به دلم دادم، کجا؟ مامان، انگار که فهمیده بود عذری دارم، دیگر سمتم نیامد. اما چشم هایش، مثل چشم های من لبریز از حسرت شد. نگاهش که می‌کردم، بغض، می‌خواست گلویم را بشکافد. جای آغوشی که باید این کوچه در خاطرش می‌ماند؛ اما نشد که بشود، نگاهمان را به هم گره زدیم و نمی‌دانم چند دقیقه، اما آنقدر چشم در چشم هم دوختیم تا اشکِ حسرت، از چشمه‌ی دلتنگی قلبم جوشید و در چشمانم جمع شد. نمی‌خواستم کسی ببیند زیر فشار دلتنگی، چه دارم می‌کشم. زود نگاهم را دزدیدم و نزدیک صدرا شدم. نگاه او هم به من، غصه‌دار بود. انگار حال برادرش را خوب می‌فهمید. دست روی شانه‌ی صدرا گذاشتم و گفتم: «مامان...!» تا خواستم جمله‌ام را کامل کنم، آرام بازویم را گرفت و نوازش کرد. با بغض و اشک گفت: «بازم بگو... بگو مامان!... صدام کن، سعیدم!» بغض امانم را برید. صورتم را برگرداندم و اشک را از چشمانم گرفتم. رو کردم به سمتش و با لبخند دوباره، آرام صدایش زدم: «مامان...! مامانم...! مامان سادات...!» چشم هایش را بست و گوش داد. منِ دست و پا بسته، اینبار با صدایم در آغوش کشیدمش: «مامان مهربونم...! مامان خوبم...! حاجی مامان...! الهی فدات بشم...» جمله آخر را که گفتم، صدایم لرزید. مامان چشم هایش را باز کرد. دستش را آرام بالا آورد. دلم نیامد خودم را عقب بکشم. ایستادم تا کمی از دلتنگی هایش را کم کند. یک نوازش کردن که بهش آسیبی نمی‌زد، می‌زد؟ شاید هم فقط بخاطر دل او نبود. شاید اصلا بخاطر دل او نبود. بخاطر دل خودم بود که داشت می‌ترکید...! دست نوازشش که روی صورتم نشست، از روی ماسک گرمایش را احساس کردم. وجودم از گرمای دستانش گرم شد. دلم آرام شد؛ انگار که آتش روی آب بریزند. چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. دوباره که چشم هایم را باز کردم، بهشت را رو به رویم دیدم. انگار دلم تازه داشت می‌فهمید این فرشته‌ای که رو به رویم ایستاده، همان است که شب ها بخاطرش، با زیارت حضرت زهرا (س) خواندن صدرا، سر در بغل می‌گرفتم و اشک می‌ریختم! انگار تازه داشت یادم می‌آمد آن کسی که در سوریه، "حاجی" صدایش می‌زدند و برای خودش، مرد رزمنده‌ای به حساب می‌آمد، همان پسرِ لوسی است که میان چادرش بزرگ شده و پیش او، مرزِ محبت جمله‌ی پسرها مادری‌اند را جا به جا می‌کند! انگار بعد چهارماه برای دلم سخت بود بپذیرد، جلوی در خانه ایستاده و مادرش است که به پایش اشک می‌ریزد. انگار تازه بعد از احساس گرمای دست مادر، چشمش باز شد و فهمید دور و برش چه خبر است! انگار و انگار و انگار... و چه نتیچه‌گیری شیرینی! دستم را روی دست مادر گذاشتم. چقدر دلم می‌خواست ببوسمش. اما نمیشد؛ نمی‌توانستم! مامان، دستش را بالاتر آورد و آرام ماسکم را پایین کشید. چیزی نگفتم. ماندم تا پسرش را درست و حسابی ببیند! صورتم را که دید، دوباره به هق و هق افتاد. خوب که الحمدالله گفت، چند بار به سینه زد و گفت: «تو سعیدِ منی...!» کم آوردم. چادرش را در مشتم گرفتم و به صورتم چسباندم و اشک ریختم. اما مامان، خیلی زود چادرش را از دستم گرفت. صدرا را کشاند کنارم. یک قدم عقب رفت و با بغض گفت: «بذارین یکم ببینمتون...!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! ✨تکیـه‌ی‌شمـال‌ایتـا'🏴! 𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa