✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامهقسمتشانزدهم -
آسانبیازمایم، مندرسےنخواندم 📜"
چی میگفتم که آروم میشد و تمومش میکرد؟!
سکوت کردم که صورتم تیر کشید و بی اختیار اخم کردم! گونهم داغ شده بود و دل دل میکرد!
دلم میخواست دستم رو روش بذارم تا وزش باد دردش رو بیشتر نکنه اما بخاطر حضور خاله و دختر خاله هام، و اندک غروری که بعد این سیلی برام مونده بود، درد کشیدن رو ترجیح دادم.
با فریاد بابا سر بلند کردم: لال شدی؟!
خواستم صاف وایسم که سرم گیج رفت و دستم رو به دیوار گرفتم.
صدای بابا بالا بود اما میشد نگرانیش رو حس کرد: چته؟! چرا درست وانمیستی؟!
مامان با گریه گفت: محسن بچهم حالش خوب نیست! رنگ به رو نداره!!
از رفتار بابا مشخص بود با مامان هم نظره اما سعی کرد مثل قبل رفتار کنه: چیه؟! ترسیدی؟! اگه حسینیه بودی پس از چی میترسی؟!
دستی به چشمام کشیدم و صدای ضعیفم رو صاف کردم: نترسیدم! یکم حالم خوب نیست!
بابا پوزخندی زد و گفت: نکنه چیزی مصرف کردی؟! آره؟!
چشمام پر اشک شد و اینبار نشد جلوی خیس شدن صورتم رو بگیرم.
از حرف بابا نه! از خودم ناراحت بودم! از عمری که بی امامم سر کردم و حالا همه به عشقی که تازه تو دلم جوونه زده، به چشم یه دروغ نگاه میکنن.
نمیدونستم باید چیکار کنم! بابا حق داشت! تا حالا ندیده بود ازین کارا کنم! من حتی یه روضه ساده مسجد هم به بهانه درسام نمیرفتم؛ چه برسه به اینکه تا ساعت یک شب تو حسینیه باشم!
بی هیچ راه و چاره ای، زیر لب اسم امام حسین (ع) رو صدا زدم که چشمم به کتاب روایت عشق خورد.
با دستای لرزونم کتاب رو سمت بابا گرفتم: بابا! اینو ببینین...
با تعجب از لرزش دستام کتاب رو گرفت. گفتم: این کتاب مال یه شهیده! اسم شهید هم رو یه برگه، بین صفحه اول و دوم هست! میتونین اسم شهید رو سرچ کنین، ببینین که راست میگم.
سرم عجیب گیج میرفت. ایستادن رو پا برام سخت شده بود. تموم توانم رو جمع کردم و گفتم: اولین بار که رفتم حسینیه، تشییع همین شهید بود. پسرش این کتاب رو بهم هدیه داد.
زانوهام خالی شد. داشتم میوفتادم که سریع به دیوار کنار تکیه زدم. مامان و بابا هر دو سرشون تو کتاب بود و حواسشون به من نبود: الان پسرش مفقوده! مفقودالاثر! رفت سوریه. تو یه عملیات زخمی شد و نتونست برگرده عقب! بیست روزه گم شده و خبری ازش نیست...
بابا سر از کتاب بلند کرد. نگاهش دیگه رنگ عصبانیت نداشت...
-همین پسر، مداح دهه اول محرم حسینیه بود! وقتی که رفت، رفیقش که دوست منم بود، بهم گفت برم جای میثم! خودشم همه چی رو بهم یاد داد...
چشمامو محکم روی هم فشار دادم و رو به بابا گفتم: بابا! خداشاهده از سرِ شب حسینیهام! بعد مراسم موندم به بقیه کمک کنم! حتی زنگ زدم به مامان گفتم دیر میام...
بابا نفس سنگینی کشید و نگاهش رو به زمین داد.
دیگه جونی برام نمونده بود! خودمو رو زمین سر دادم و سرمو بین دستام گرفتم.
مامان با نگرانی سمتم اومد و جلوم رو زمین نشست: علی اکبر! پسرم! خوبی؟! سرتو بلند کن مامان!
بابا رو به مامان گفت: یه لیوان آب براش بیار.
مامان بدو بدو رفت داخل. بابا جلوم رو یه زانو نشست و کتاب رو دستم داد.
لب باز کرد حرفی بزنه اما پشیمون شد و فقط دست یخ زدهم رو گرفت و روی گونهم دست کشید. گرمای دستاش و نوازش پدرانهش، دردم رو آروم میکرد.
لبخند بی جونی زدم که مامان اومد و لیوان رو دستم داد.
کمکم کردن بلند شم. خواستم ببرنم داخل که گفتم: شما برین... من یکم میمونم، بعد میام...
اول مخالفت کردن اما وقتی اصرارم رو دیدن، پذیرفتن و رفتن...
دولا شدم گوشیِ شسکتهم رو برداشتم و به زحمت تا تخت گوشه حیاط رفتم و دراز کشیدم.
سرم سمت آسمون بود که لبخندی گوشهی لبم نشست: خدایا! آسان بیازمایم! من درسی نخواندم...!
خندیدم و گفتم: خدایا من تازه کلاس اولم! این کنکور چی بود یهو ازم گرفتی؟! اگه کم میاوردم چی؟! اگه شاکی میشدم؟! اگه...
نقس عمیقی کشیدم و گفتم:
یا امام حسین (ع)! شما صورتم رو میبینین! حتما با این دردی که داره، کبود شده! اما فدای صورت کبود رقیه کوچولوتون! مولا جان! خیالتون راحت! دیگه پوستم کلفت شده! صدتا بدتر ازیناش هم سرم بیاد، از عشقتون پا پَس نمیکشم!
انگار که یه ظرف عسل خورده باشم، وجودم شیرین شد.
ماه، به قشنگترین شکل ممکن خودنمایی میکرد.
لبخندی زدم و چشمامو بستم.
انگار که ماه صدامو میشنوه، گفتم:
خیلی خستهم! لالایی میخونی بخوابم؟!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷