eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
619 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌ویڪم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" سر خم کردم و نگاهم رو روی لباسش جا به جا کردم: وقتی جلوی گیت بغلم کرد، دلم میخواست چند دقیقه، فقط چند دقیقه بیشتر وایسته تا به گوش تار و پودِ لباسش سفارش کنم: سفت، دستای هم رو بگیرین! نباید به تنِ رفیقم خط بیوفته! گلوله ها بی رحمن! نذارین از حصارتون رد شن! بغضم رو به سختی قورت دادم: کاش یکم صبر میکرد تا به لباسش تاکید کنم: این رنگِ خاکیِ شماست که اینطور به سعید میاد! رنگِ سرخ، به تنِ این مدافع حرم نمیشینه! نذارین تیپِ رفیقم خراب بشه! سرخی خون، رنگِ خاکی رو بهم میریزه! چشمام داغ شده بود: اما رفت .. نتونستم بگم! حالا نمی‌دونم .. این نسیمی که صدای من رو شنیده، پیغامم رو به گوش لباسش می‌رسونه یا نه ..؟ (: نمی‌خواستم قولم رو بشکنم! نگاه از سعید گرفتم و پلکامو محکم به هم فشردم تا راهی برای فرار اشکام نذارم! مجتبی دست روی شونه‌م گذاشت و گفت: قبل ازینکه بره سمت گیت وقت داشتی. چرا نگفتی؟ چرا سکوت کرده بودی؟ نفسی که گرفتم میلرزید. گفتم: نتونستم! هر بار خواستم چیزی بگم، یه حرفی که نمی‌خواستم حتی یکبار هم با گفتنش دل سعید رو بلرزونم، میومد نوک زبونم! دهن باز می‌کردم، قبل از هر چیزی، اون از دهنم میپرید و همه چیو خراب می‌کرد! - چی؟ سه حرف بود ولی قدر یک کتاب دو جلدی، التماس بود: نرو! لحن مجتبی احساس داشت اما اینقدر کمرنگ بود که نتونستم درست تشخیصش بدم. گفت: تا کسی جلوی چشماته، وقت برای آروم کردن دلت داری. همینکه از جلوی چشمات بره، دلت پر میشه از حسرت! حسرتی که شاید هیچ وقت نتونی غبارش رو از دلت پاک کنی. غباری که هر بار طرفش بری، از تلخیش، نفس دلت میگیره! اون‌ موقع‌ست که دلتنگی، امونت رو میبره و لبِ مرز جنون، به تلو تلو خوردن میندازتت! نگاهش رو به نگاهم داد. گفت: تا جلو چشاته، تا میبینیش، حرفاتو بزن! دهن باز کن و بذار زبونت، به هر چی دلت طلب میکنه، بچرخه! بذار هر چقدر میخواد بگه: نرو! این شیشه اونقدر ضخیم هست و محکم هست که اگر داد و فریاد هم کنی، سعید و هیچکس از اون طرفش، صداتو نشنوه! اگر نگات کرد، دلتو گول بزن! بازم بگو نرو! و بذار دلت خیال کنه واقعا داره التماس میکنه! چون به خیالِ سعیدی که الان انگار دنیا رو بهش دادن، حرکت لب هات میگه برو! و دلش نمیلرزه که هیچ، قرص تر هم میشه! نگاه کوتاهی بهش کردم و باز خیره شدم به سعید! زبونم قفل و سکوت، حکم فرمای وجودم شده بود. اینقدر ساکت موندم تا تابلوی یکی از در ها روشن شد. مسافرای دمشق، دونه دونه، ساک به دست از درِ آخر هم خارج میشدن و سمت هواپیما می‌رفتن. مجتبی که این صحنه رو دید، با عجله گفت: معطل نکن علی اکبر! اگر بره، یه کوه حسرت برات میمونه و بس! بجنب تا پشیمونی یقه‌تو نگرفته! به هول و ولا افتادم. دست و پامو گم کردم. دقیقا لحظه ای که سعید روشو سمت ما برگردوند تا برای آخرین بار خداحافظی کنه، لبام از هم باز شد و التماسی که هر بار به سختی قورتش دادم و نذاشتم دل سعید رو بلرزونه، از دهنم پرید: سعید! نرو! قولم شکست. اشک رو گونه هام روان شده بود. اما از این راه دور، اشک هام رو سعید نمیدید و همون شد که مجتبی حدس میزد. سعید، صدای «نرو» گفتنِ من رو نشنید و از حرکت لب هام، «برو» شنید! من التماس کردم! اشک ریختم و گفتم: نرو! اما سعید، خندید و رفت .. حالا تموم فرودگاه برای من یک صدا شده بود: گفتم کجا؟ گفتا به خون! گفتم چه وقت؟ گفتا کنون! گفتم سبب؟ گفتا جنون! گفتم نرو! خندید و رفت .. (: ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌ودوم - عشق‌او‌بود؛اشتباه‌عاشق‌شدم! 📜" + روضه تو شنیدم و زنده ام هنوز! این رسم عاشقی نبود؛ خاک بر سرم! هندزفری رو از گوشن پایین کشیدم؛ بغض دردناک گلوم رو برای بار هزارم قورت دادم و چشمام رو سفت بستم. از گریه نکردن خسته بودم، اما قولم که می‌شکست، سنگینی بیشتری رو روی شونه هام احساس می‌کردم! خودکار رو محکم تر توی دستم گرفتم و کاغذ رو صاف کردم. هنوز خوب به نوشتن با دست چپ عادت نکرده بودم و بعید می‌دونستم کسی جز خودم، بتونه خط خطی هام رو بخونه؛ همین هم میشد که بی مهابا از همه در می‌نوشتم ! روی سفیدی کاغذ، با جمله‌ی " بسم‌ رب النور " سر آبی خودکار رو به کار گرفتم و خطی پایین تر، از درد این روز های تلخ نوشتم : گفتند نماز بخوان! نماز خواندم. نه که صدایش بکنم، آغوش باز کند و میانِ سجده ای ، به آغوشش بروم؛ که هر چه گم کرده ام، میان قنوت و رکوعم پیدا کنم. من خود گمگشته بودم، اشتباه می‌گشتم . گفتند روزه بگیر. روزه گرفتم. یاد هر چه و هر که بودم و از همه کارم افتادم؛ دریغا که باید یاد لب های تشنه ای که تصویرش در ذهن کربلا حک شده می‌بودم و نه افتادن، که دچار پرواز می‌شدم! گفتند روضه بیا، گریه کن! روضه آمدم، گریه کردم! اما انگار نه انگار که عاشقم، از به خون افتادنِ عشق گفتند ولی .. پا شدم از پایِ روضه و یکبار هم شرمنده نشدم که : روضه تو شنیدم ، زنده ام هنوز '! افتاده ام دستِ زمانه؛ میانِ چهاردیواریِ دنیا اسیرم کرده اند و آنقدر ماندم و تقلایی برای رهایی نکردم، رنگِ آسمان یادم رفت! نور را یادم رفت! زمین گیر شدم و با سیاهی خو گرفتم. آنقدر سر پایین انداختم تا دو دو تای دنیایم را چهار کنم که یادم رفت آن بالا نگاهی به من است! مبادا از چشمانش بیوفتم .. غم ، غمِ او بود؛ اشتباه غمگین شدم! گریه، برای او بود؛ اشتباه گریان شدم! چرا سختش کنم؟ اشتباه این بود که .. او عشق بود؛ اشتباه عاشق شدم ! قلمم انگار دیگه نمی‌چرخید جز به سه حرفِ عین و شین و قاف. نخواستم مثل خودم اسیر باشه، آزادش گذاشتم تا هر چی میخواد بنویسه و بارها نوشت: عشق .. عشق .. عشق .. بین اینهمه عشق که میدیدم، جای دل رو خالی دیدم. صداش زدم. گفت: ما درون عین و شین و قاف خود را دیده ایم .. داخلش جز حاء و سین و یاء و نون چیزی نبود '! (: انگار قلم مستِ کلام دلم شد که عشق رو کنار گذاشت و اینبار، کل صفحه رو از عشق پر کرد: حسین (؏) .. حسین (؏) .. حسین (؏) .. ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌ودوم - عشق‌او‌بود؛اشتباه‌عاشق‌شدم! 📜" چیزی نمونده بود قطره اشکم از چشمم سر بخوره و بیوفته، قولم رو بشکنه، که در باز شد و کسی هم تیپ با حاج باقر داخل شد. یک دستم رو به عصام گرفتم، دست دیگه‌م رو روی میز ستون کردم و از جا بلند شدم. بر خلافِ تصورم، در برابر احترامی که به سختی بهش گذاشتم، بدون نگاه کردن بهم، سری تکون داد و روی صندلی نشست و پرونده‌ی جلوش رو باز کرد. هنوز جملات شکایت هایی که روی کاغذ نوشته بودم تو سرم میپیچید و اینقدر بغض توی گلوم به صف می‌کرد که توانی برای ناراحت شدن از این اتفاق نداشتم. روی صندلی نشستم و خودکار رو دست گرفتم. نگاهی به صفحه انداختم و شروع کردم به دور حسین (؏) هایی که نوشتم بودم خطِ قرمز کشیدن. + آقایِ علی اکبر رسولی .. سربلند کردم. پرونده رو ورق زد و گفت: اینطور که اینجا نوشته شده شما تصادفی داشتید که بخاطرش یک هفته در کما بودید و بعد از اون .. برگه ها رو جا به جا کرد و ادامه داد: چشمتون آسیب جدی دید و مدتی بسته بود. الان هم برای دید واضح به عینک احتیاج دارید. عصب دست راستتون آسیب دیده و عملاً بلا استفاده شده. استخوان های قفسه سینه‌تون دچار شکستگی شده. و .. پایِ راستتون هم آسیب جدی دیده که .. سربلند کرد و نگاهی به عصام انداخت: نمی‌تونید راه برید .. نفس سنگینی کشید. پرونده رو بست و گفت: با این شرایط توقع دارید استخدام بشید؟ نفس عمیقی کشیدم و خیره شدم به یکی از حسین (؏) هایی که نوشته بودم و خودکار رو نه یک بار و دوبار، که تا کاغذ توان داشت، دور اربابم گردوندم. حالِ دلم، حال همیشگی نبود. انگار نه انگار حرفی شنیدم که آرزوهام رو تا لبِ دره برده. آروم بودم. آرومِ آروم. اینقدر آروم که عشقی که میدیم، روی جملاتم هم نشست : شهید آوینی میگن: دو تا از بچه‌های گروه فیلمبرداری زخم بر می‌دارند و این زخم‌ها نشانه‌ی این است که تو هم در جهاد فی سبیل الله شرکت داشته‌ای. و وای بر آن‌کس که در صحرای محشر سر از خاک بر دارد و نشانه‌ای از معرکه‌ی جهاد در بدن نداشته باشد! + اما شما تصادف کردید! سربلند کردم: بله! اما یک اتفاق نبود. تقاص جهادی بود که شروعش کرده بودم. حرف از امام حسین (ع) زدم، عده ای خوششون نیومد، سعی کردن ساکتم کنن! ابرو بالا داد و کاغذ های رو به روش رو مرتب کرد: قبول! اما قطعا با این شرایط نمی‌تونید کار کنید. - من برای کار کردن مشکلی ندارم. اما اگر شما نخواید که من بتونم کار کنم، بحث دیگری‌ست! خندید: بنده که با شما مشکلی ندارم. بر اساس شرایطی که میبینم، میگم. لبخندِ کمرنگی زدم: می‌خواید امتحان کنیم؟ سرتکون داد: چرا که نه. گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و بعد چند دقیقه‌ی کوتاه، لبخندم رو پررنگ کردم. لبخندی که نه از سر موفقیت، که از احساس نگاه امام حسین (؏) بود. - حاج مرتضی؛ گویا دو تماس بی پاسخ و یک پیام از طرفِ حمیدِ ایمان داشتید .. زیر چشمی نگاش کردم: فکر می‌کنم برای همین کار قرار بود استخدام بشم. چهره‌ش برگشت و جای خونسردی، تعجبِ عمیقی روی صورتش نشست. گوشیم رو خاموش کردم و روی میز گذاشتم: این دنیا روی انگشت تفکرات می‌چرخه و این بین، جسم ها فقط مهره‌های بازی ان! لبخندِ با محبتی روی لب هاش نشست و جدیت چهره‌ش، دیگه خشن و بی‌حس نبود. تلفنِ روی میزش رو برداشت. شماره‌ای رو گرفت و گفت: بگید مجتبی بیاد داخل. سرچرخوندم سمتِ در. خیلی طول نکشید که مجتبی در زد و داخل شد. حاج مرتضی نگاه تحسین آمیزی به مجتبی کرد و گفت: حاج باقر گفته بود سعید برای کسی به اسم علی اکبر رسولی، آبروشو وسط گذاشت. معتقد بودم اشتباه کرده و کسی با چنین سابقه ای، برگشت ناپذیره. امروز هم تو آبروتو گذاشتی، گفتم اشتباه کردی! کسی که هنوز تو راه جدیدش پا سفت نکرده، اینطور زخم بخوره، برمیگرده به کسی که بوده! نگاهی به من کرد و ادامه داد: اما هر دو بار رو اشتباه می‌کردم! پرونده‌ رو باز کرد و زیر برگه‌ای رو امضا زد. برگه ها رو سمتِ مجتبی گرفت و گفت: استخدامه! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌سےودوم - برگ‌هایِ‌پاییزی !💔 📜" - نهم محرم سال شصت و یک هجری - در خیمه هایِ عمر سعد سرور بود و ترس! دشت در سیاهی لشکریان ظلم، به مانند شب، سیاه شده بود. قهقهه های سی هزار سرباز، سکوت دشت را شکسته بود. در سکوت دشت و در تاریکی شب، مردی پنجاه ساله و بلند قامت در کنار اسب سفید خالدارش، چمباتمه زده بود و نگاهش را از سو سوی خیمه های امام و یارانش برنمی‌داشت. ناگهان صدایی او را نهیب داد : " حر! چرا به ما نمی‌پیوندی؟ زود باش! امشب را از دست نده! این شب هرگز تکرار نخواهد شد! " حر بدون اینکه پاسخی بدهد، نگاهش را به چشمان خوشحال و وحشت زده مرد انداخت و سکوت کرد. لحظه ای بعد به آسمان خیره شد. آسمان نورانی بود .. انگار ماه نهم، نورانی تر شده بود! با خود گفت : " چه ساعتی است؟ به اذان صبح چقدر مانده است؟ " یکبار دیگر حر با صدای شادی لشگریانش از جایش بلند شد. لگام اسبش را گرفت و آرام دور شد. به یاد روزی افتاد که عبیدالله از او خواسته بود تا راه را بر امام ببندد. - دوم محرم سال شصت و یک هجری - دوم محرم! همان روزی که حر از دارالاماره کوفه بیرون آمد و ندایی شنید : " ای حر! مژده باد تو را بهشت .. ! " این ندا حر را سرگردان کرده بود. حر غافلگیر شده بود. " بهشت برای من؟ چرا من؟ .. چه کسی است که بهشت را به من نوید می‌دهد؟ .. " جنگ بزرگی در وجدان حر به راه افتاده بود. حر دیگر آن مرد هفت روز پیش نبود که با هزار سربازش، راه را بر حسین (ع) بسته بود و مانع حرکت امام به سوی کوفه شده بود .. و دیگر آن مردی نبود که امام را به قتلگاه بزرگ کربلا دعوت کرده بود. - دهم محرم سال شصت و یک هجری ، ساعت چهار و چهل و هفت دقیقه بامداد ، اذان صبح به وقت کربلا ! - در دل سحر دهم محرم، لشگریان خصم، همه از شادمانی شب خفته بودند. حر به نماز ایستاد. سو سوی خیمه های امام با صدای اذان، سکوت مرگبار دشت را به چالش گرفت. چرا حر سر از سجده برنمی‌دارد؟ آن شب حر به خدایش چه گفت؟ - ساعت شش و چهل دقیقه صبح، طلوع آفتاب به وقت کربلا - حر منتظر بود و آرام و قرار نداشت! آرام آرام سکوت دشت شکسته شد. لشگریان عمر بن سعد، صف آرایی کردند. جنب و جوش یاران حسین بن علی (ع) بیشتر شده بود. حر سوار بر اسبش به عمر بن سعد نزدیک شد و گفت : " می‌خواهی با پسر علی بجنگی؟ " پسر سعد گفت : " چنان جنگی که تا کنون ندیدی! " حر گفت : " به صلح فکر کرده ای؟ چرا با آنان صحبت نمی‌کنی؟ " پسر سعد گفت : " امیرم فرمان داده است کار را یکسره کنم ..." - حر از او دور شد - ناگهان عمر سعد دستور تیراندازی به سوی یاران امام داد. تیرهای خصم در آسمان با سرعت به حرکت در آمد و یاران امام به مانند برگ هایِ پاییزی روی زمین افتادند .💔 ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌سےودوم - برگ‌هایِ‌پاییزی !💔 📜" بغض گلومو فشرد. کتاب رو بستم و با سر انگشت روی چشمام فشار دادم. اشک روی چشمام پخش شد و پلکامو تر کرد. نفس سنگینی کشیدم و شیشه رو پایین دادم. دلم عجیب هوایِ گریه کرده بود. اما اینجا، میدون دادن به بغضِ ترک خورده‌م، خودِ شکستن قولم بود! کاش مجتبی فرمون بچرخونه، یه جایی رو پیدا کنه که دمِ یاحسین (ع) گرفته باشن و چند خط روضه بخونن .. چراغ قرمز، ماشین رو متوقف کرد. رو به روی نگاهم، درختی بود که برگ هاش زیر فشار پاییز، زرد و سرخ شده بود! چشمام رو بین برگ هاش حرکت میدادم که از سمتی، سنگی پرتاب شد و به شاخه ای خورد و در یک لحظه، تموم برگ هاش رو ریخت. دستمو روی چشمام گذاشتم. دست خودم نبود؛ بی صدا به هق هق افتادم! اما نذاشتم قطره ای اشک، به روی دنیا رخ نشون بده! کاش اونجا بودم .. کاش کربلا بودم .. کاش تمام جونم رو سپر می‌کردم، جلوی امامم سپر می‌شدم و تیزی تیر رو به تن می‌کشیدم اما نمی‌ذاشتم درخت امامت در بهار، پاییزی بشه! اما حیف .. هزار حیف که مثل الان پشت چراغ قرمزِ دنیا مونده بودم و هنوز موقع باز شدن دفتر عمرم نشده بود .. حالا باید بشینم و خاطرات سنگ و درخت و برگ و پاییز رو مرور کنم! + تا حالا فکر کردی چقدر شبیهشی؟ دستی به صورتم کشیدم و برگشتم سمت مجتبی: شبیه کی؟ دنده رو عوض کرد و از چراغ سبز گذشت. گفت: شبیه حر! به تلخی خندیدم و آهی کشیدم: کاش بودم .. - هستی ! سرمو بالا دادم: نه .. تو لطف داری ! نیم نگاهی بهم کرد و گفت: نزدیک به دو ماهه صبح و شب باهامی! من به کسی لطف دارم؟ از جدیت لحنش، جاخوردم: نه .. متوجه تعجبم شد. نگاهی بهم کرد. هر کس جز من بود، به غیر از جدیت چیزی تو چهره‌ش نمیدید! اما من، به قول خودش بعد از دو ماه کنارش بودن، میدونستم پشت این چهره‌ی خنثی و جدی، چه احساسی خوابیده .. نگاه مجتبی، لبخند میزد: تعجب نکن .. فقط خواستم مطمئن بشی یه چیزی دیدم که میگم شبیهی ! - چی دیدی ؟ نفس عمیقی کشید و گفت : حر غافل بود ! نه می‌دونست داره راه کی رو میبنده ، نه می‌دونست تو سر ابن زیاد چی می‌گذره و بعد این راه بستن چه اتفاقی قراره بیوفته ..! غافل بود که بد کرد ! اما روز نهم، وقتی چیزایی که دید، تکونش داد و از خوابی که ابن زیاد لالایی‌ش رو خونده بود، بیدار شد؛ یکجا ننشست تا وقتی که سری که پایین انداخته بود و ارباب بهش فرمودن سرتو بلند کن؛ فدای آقا شد ! لبخندی روی لبم نشست : احلی من العسله که ارباب بهت بگن سرتو بلند کن! ((: ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌سےودوم - برگ‌هایِ‌پاییزی !💔 📜" لبخندی روی لبم نشست : احلی من العسله که ارباب بهت بگن سرتو بلند کن! ((: + شیرین تر از اون اینه که سرتو تو آغوش بگیرن و بگن رستگار شدی! لبخند از لبم رفت و آه صدام رو لرزوند: بعد تو میگی من شبیهشم؟ سرتکون داد: شبیهشی! شبیهشی چون تا قبل سعید، اونایی به گوشت لالایی خوندن که خواب غفلت تموم عمر بردتت! اما وقتی یه نفر اومد و شونه‌هاتو گرفت و تکونت داد؛ مقاومت نکردی! بیدار شدی و از اون لحظه، هنوز چشم روی هم نذاشتی .. درسته که هنوز به عاقبت حر دچار نشدی ولی .. خیره شد بهم. گفت: تو امامتو دیدی ! عذرخواهی از امام و شنیدنِ : عیبی نداره! بخون! قشنگ میخونی ؛ کم از ارفع راسک نداره ! (: سرمو پایین انداختم. بغض داشت خفم میکرد! با صدایی گرفته و چشمایی پر اشک، گفتم: آره .. اما من بد کردم مجتبی! بعد اون دیدار، بد شدم! مجتبی نگاهی به روایت عشق انداخت و با مکث کوتاهی پرسید: چرا رفتی داستان حر رو بخونی؟ قولم شکست! اشک امونم رو برید و در لحظه، ردش پیرهنم رو خیس کرد .. ماشین ایستاد. سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. آروم سرمو بالا بردم. چیزی که میدیدم رو باور نمی‌کردم. نه فقط چشم های مجتبی، که بعد چهارماه و نیم، لب هاش هم طرح لبخند گرفته بود! از تعجب به لکنت افتادم: تو .. ت .. تو .. می‌تونی بخندی؟ نگاهش رو پایین انداخت، نخِ آویزونِ روی صندلی رو به بازی گرفت و نفس سنگینی کشید: تونستن رو که می‌تونم .. اما .. به چشمام خیره شد و گفت : تو این مدت هیچ اتفاقی برام اونقدر قشنگ نبود که بهش لبخند بزنم .. جز وقتی داستان دیدارِ پشت بوم رو تعریف کردی و الان، که اینطور دلت شکست! این اشکا خیلی قشنگن! خیلی .. دیواره های بغضم دوباره لرزید. سرمو پایین انداختم: خیلی داغونم مجتبی! مثل بنایی‌ام که با ذوق و شوق دیوار های ساختمونشو بالا برده و وقتی خواست رو نمایِ ساختمونش کار کنه، فهمیده اولین آجر رو کج چیده و کل ساختمومش انحراف داره! + خب برنامه‌ت چیه؟ می‌خوای خرابش کنی؟ بعد اینهمه زحمتی که براش کشیدی و فقط بخاطر یه آجر؟ با بغض نگاش کردم : چاره‌ی دیگه ای دارم؟ - تا حالا برج هیجان بازی کردی؟ سرتکون دادم. گفت : می‌چینی می‌چینی می‌چینی و تازه بازی اونموقع شروع میشه که از بین آجر هایی که چیدی، دونه دونه آجر بیرون بکشی و دوباره روی بالاترین طبقه، آجر بذاری و طبقه جدید بسازی! تو این بازی، اونی میبری که آجر مدنظرش رو آروم آروم شل کنه و بعد با احتیاط و آرامش، آروم آروم بیرون بکشتش! و اونی میبازه که وقتی سازه رو یه آجر وزن انداخته، بیاد و با سرعت همون آجر رو بکشه بیرون! اونوقت برج میریزه و تضمینی نیست که مثل قبل، حوصله‌ی بازی باشه! نگاهش رو عمیق تر کرد و گفت: اسم سازه‌ی وجودت رو بذار برج هیجان! آجرِ کج رو پیدا کن و سنگینی برج رو از روش بردار. بعد آروم آروم از سازه‌ی وجودت بیرونش بیار؛ جوری که انگار هیچوقت نبوده! اونو که کنار گذاشتی، برگرد و بیا طبقه های جدید بساز! اینطوری، نه برجی که اینهمه برای ساختش زحمت کشیدی از بین میره، نه حوصله‌ی بازیت! وقتی به کلنگ زدن و تخریب ساختمونِ عشقی که تو دلم ساخته بودم و از نو آجر رو آجر گذاشتنش فکر می‌کردم؛ وجودم خسته می‌شد! اما حالا و با حرف هایِ مجتبی، حس کسی رو داشتم که چایِ تازه دمی دستش داده باشن و جونش تازه شده باشه! همونقدر پر طراوت .. مجتبی استارت زد و راه افتاد. چند متر جلوتر پرسید: حالا آجر کجه رو پیدا کردی یا فقط احساس انحراف داری؟ نگاهی بهش کردم. وقتی بهش فکر می‌کردم، بغض گلومو می‌گرفت. سکوت کردم و از لای روایت عشق، برگه‌ای که تو اتاق مصاحبه جوهریش کرده بودم رو بیرون کشیدم و سمتش گرفتم. برگه رو گرفت و یک دست به فرمون، با دست دیگه‌ش بازش کرد. گفتم: امیدوارم بتونی خطمو بخونی .. جوابی نداد. اصلا چیزی نگفت. نه فقط اونموقع؛ که بعد از خوندن اون برگه، سکوتی کرد که بینش رد پایِ بغض رو به وضوح میدیدم! سکوتی که شکستنش، عطر آسمون می‌طلبید .. ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (ففَروا اِلے الحسین'؏❤️!) "قسمت‌سےودوم - برگ‌های‌پاییزی!💔" سر جام جا به جا شدم و حروف و اعداد روی تقویم توجهم رو جلب کرد. نگاهم رو روی تاریخ ها حرکت می‌دادم و خاطرات هر روز رو خیلی مختصر مرور می‌کردم. از سه روز قبل تا امروز، خاطراتم خلاصه می‌شد تو : انتظار، سکوت مجتبی و گریه های ریحان! دیگه خسته شده بودم از این تکرار. نفس سنگینی کشیدم و خواستم پتو رو تا روی سرم بکشم که در باز شد و مجتبی، بچه به بغل تو چهارچوب در ظاهر شد: بیا شام. سری تکون دادم و با اینکه میلی به غذا نداشتم، از جا بلند شدم. آروم آروم با عصا قدم برداشتم و پشت میز شام نشستم. مجتبی ریحان رو بغل من داد و خودش، دو تابه املتی که درست کرده بود رو برداشت و رو به روم نشست. قاشق رو دستم گرفتم. پرش میکردم اما قبل از اینکه از بشقاب بلندش کنم رهاش می‌کردم. زیرچشمی نگاهی به مجتبی کردم و برای بارهزارم، اون روز و اتفاقات توی ماشین رو مرور کردم. اما باز هم نفهمیدم چیشد که مجتبی بعد از خوندن اون برگه سکوت کرد و جز چند کلمه کوتاه، دیگه چیزی نگفت! نفس سنگینی کشیدم که گفت: دوست نداری؟ نگاش کردم. سرش پایین بود و خودش رو مشغول غذا نشون می‌داد. قاشق رو توی ظرف چرخوندم و گفتم: چرا اما میل ندارم. لقمه‌ی تو دهنش رو قورت داد و گفت: پس می‌تونی به سوالم جواب بدی. -چه سوالی؟ قاشقش رو توی ظرف گذاشت و بدون اینکه سر بلند کنه پرسید: اون روز تو اتاق مصاحبه چیشد که اون متن رو نوشتی؟ اخمی از سر کنجکاوی بین ابروهام نشست. احساس می‌کردم بین این سوال و دلیل سکوت این سه روز ارتباطی هست. گفتم: برای چی می‌پرسی؟ به جای جواب گفت: نمیگی؟ از رفتارش می‌تونستم بفهمم تا جواب نگیره جواب نمیده! کنجکاویم رو توی اتاق ذهنم حبس کردم و از بین خاطراتم اتفاقات اون روز رو بیرون کشیدم: یادته اون روز تو ماشین حرف از آجری شد که ساختمون وجودم رو منحرف کرده بود؟ سرتکون داد. گفتم: اون آجر آخرین جمله ای بود که توی اون برگه نوشتم! اشتباه عاشق شدم! سربلند کرد: چطور؟ حالا من بودم که خودم رو مشغول غذا نشون می‌دادم. خیره شدم به بشقاب املت و گفتم: راستش.. بعد رفتن سعید، خیلی بهم ریختم! هر چی بیشتر می‌گذشت، روز هام، به روز های قبل تحولم بیشتر شبیه میشد. نماز صبح به بهونه‌ی خستگی، خواب می‌موندم! نماز ظهر به بهونه‌ی اینکه وقت داروهامه و درد دارم، قضا میشد! مغرب هم که شبه و فشار روز نمیذاره رو پام وایسم و نماز بخونم! زبونِ دلم بیشتر قفل بود و کمتر به ذکر، یا حتی حرف زدن با خدا و اهل بیت باز میشد و به جاش زبونِ جسمم بیشتر به شکایت و غر و لُند می‌چرخید! همشون هم بخاطر نبودن سعید بود! بخاطر دوری! بخاطر دلتنگی! بخاطر اینکه نبود تا با حرفاش افسار اسب سرکش وجودمو بکشه و رامِ عشق کنه! نبود و خیلی اتفاقات دیگه که انگار داشتن از از ریشه درومدن نهال تازه جوونه زده‌ی عاشقیم خبر میدادن اتفاق افتاد! صبح روزی که رفتیم برای مصاحبه خیلی اتفاقی چشمم به شمعدونی های روی طاقچه افتاد. برگاشون خاک گرفته بودن و رنگ روشن و قشنگشون دیگه دیده نمیشد. همین ذهنم رو برد سمت اولین دیدارم با ایمان و حرف هایی که بهم زد. میگفت میثم در مورد من گفته که دلم عاشقه ولی مثل گلبرگی که خاک گرفته زیباییش اونقدری که باید به چشمم نمیاد و سمتش نمیرم! می‌گفت شهید کردنم سخت نیست، فقط باید بذارنم تو مسیر باد. غبار از عشق دلم رو باد ببره و روشناییش به چشمم بیاد. آهی کشیدم و گفتم: همونجا بود که فهمیدم اشتباه عاشق شدم. نگاه دل من، اول به سعیدی افتاده بود که مثل نسیم اومد و غبار از دلم برد و بعد به قشنگی عشق خورد و عاشق شد. و وقتی سعید رفت، چون اولین کد عاشقیم نبود، دستگاه دلم، دیگه کد رو نخوند و اِرور داد! نگاهم رو بلند کردم و گفتم: نمی‌دونم دانشگاه چی خوندی ولی تو برنامه نویسی کامپیوتر، ترتیب کد ها خیلی مهمه! هر سیستم برای انجام هر عملی، نیاز به یه دسته کد داره که بر اساس عملی که می‌خوایم انجام بدیم باید انتخاب و ترتیب بندی بشن. اگر برنامه نویس، هر جای ترتیب اشتباه کنه، سیستم تا اونجا رو میخونه و بهش عمل میکنه اما به اون کد اشتباه که برسه، عملیات رو متوقف می‌کنه و ارور میده! ابرو بالا داد: چه جالب! باز سرمو پایین انداختم: منم تو کد نویسی عاشقیم اشتباه کردم. جای اینکه کد زیبایی اون گل رو اول بذارم و سعید رو جزئی از همون کد ببینم، سعید رو جدا کردم و اول گذاشتم. همین هم شد که دلم تا سعید بود عملیاتش رو پیش میبرد اما تا سعید رفت، سر همون کد اول خطا داد و نذاشت دیگه به کد دوم، یعنی عاشقی برسم. من اشتباه عاشق شدم! ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه ؛ اشتباه عاشق شدم ! " 📜 وقتی چیزی نگفت، سربلند کردم. برای بار دوم از مجتبی چیزی می‌دیدم که باور نمی‌کردم! مجتبی دستش رو روی صورتش گذاشته بود و از شدت گریه، شونه هاش میلرزید و بالا و پایین میشد. نمی‌دونم متوجه نگاهم شد یا نه اما دستش رو از صورتش پایین کشید. صورتش سرخ شده بود و مثل ابر بهار اشک میریخت. زبونم بند اومده بود و تنها چیزی که تونستم بگم، اسمش بود: «مجتبی..؟» با چشمای پر از اشک نگام کرد و گفت: «اشتباه کردم علی اکبر! اشتباه کردم!» نمیتونستم بفهمم از چی حرف میزنه؟ با تعجب نگاش کردم. سرش رو پایین انداخت و من فقط اشکاشو میدیدم که دونه دونه روی میز میریخت. و با هر اشکش از خودم میپرسیدم چی به سر دل میاد که هر لحظه آب میشه، اشک میشه و در دقیقه از تعداد ثانیه ها بیشتر میباره ..! نفسی که گرفت، می‌لرزید: «شب عروسیم بود. تو ماشین نشسته بودیم. سر و صدا ها کمتر شده بود. فاطمه ساکت بود و حرفی نمی‌زد. خواستم یه جور خودمو بهش نشون بدم؛ ضبط رو روشن کردم. از قضا روضه‌ی حضرت زهرا (س) پخش شد. روضه وداع مولا ..» چشماش رو محکم به هم فشار داد و با حسرت سرتکون داد. غرق خاطراتش شده بود اما انگار دفتر خاطراتش برگ برگ شده بود که از یک برگ به برگ دیگه می‌پرید. گفت: «از بچگی مامان و بابام یادم دادن دوسشون داشته باشم اما بیشتر از اونها، عاشق اهل بیت باشم! یادم داده بودن وقتی زیارت عاشورا می‌خونم، از ته دل بگم بابی انت و امی یا اباعبدالله! گفتن پدر و مادر عزیزه اما یادم دادن نباید چیزی برام عزیزتر از اهل بیت باشه! برای همین هر بار تو هر روضه ای نشستم، توی اوج روضه که حس می‌کردم همه وجودم آتیش گرفته داد میزدم خودم و پدر و مادرم به فداتون! همه زندگیم به فداتون! اما اونشب نتونستم! نتونستم ..» نتونست ادامه بده. به هق هق افتاد. سکوت کردم. مجتبی دنبال شنیدن جواب از من نبود! مجتبی باید حرف می‌زد! باید سبک میشد! باید اندازه‌ی چهارماه حرف می‌زد! حرف هایی که بعضی‌شون بغض و اشک شده بود. دستی به صورتش کشید. گفت: «اونشب وقتی روضه سنگین شد، وقتی دیدم دلم آتیش گرفته، خواستم بگم همه زندگیم به فداتون! نتونستم .. نگاهم افتاد به فاطمه. فاطمه زندگیم شده بود! اونشب نتونستم بگم ..» بغض صداشو دو رگه کرده بود. از ناله‌ی لحنش، دل سنگ هم آب میشد: «بگم مولا! فاطمه‌م فدای فاطمه‌تون! زندگیم فدای زندگی‌تون!» نفس خش داری کشید و گفت: «نتونستم بگم! من عاشق فاطمه بودم. عاشق بودم اما .. اشتباه عاشق شده بودم!» سر بلند کرد. انگار هر چی اشک می‌ریخت، بسش نبود که چشماش، هم میبارید هم از اشک پر بود. نگاهش، جیگرم رو آتیش میزد: «فاطمه لایق عشق برتری بود! نه عشق اشتباه من! من لایق فاطمه نبودم و .. خدا ازم گرفتتش! فاطمه لایق عشق خدا بود! خدا فاطمه رو ازم گرفت تا بهم بفهمونه عشق بچه بازی نیست! تا نجاتم بده! اما من چیکار کردم؟ من .. من چهارماه از داغ فاطمه تموم احساساتم رو سوزوندم و دود کردم و از بین بردم! حتی بارها نفس تنگی از پا درم آورد! اما .. پای روضه‌ی داغ مولام، داغ امام علی(ع) دووم آوردم! گاهی حتی اشک نریختم!» 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه ؛ اشتباه عاشق شدم ! " 📜 با دستاش اشکاش کنار زد و گفت: «آره .. فاطمه‌م رو جلو چشمام کشتن!» درست نمی‌دونستم بین حرفاش هق هق می‌کرد یا بین هق هق هاش حرف می‌زد. - «فاطمه‌م رو تو خونه‌م کشتن! فاطمه‌م تو دستای خودم پر پر شد! خودم رد خونش رو از زمین پاک کردم! ولی .. علی اکبر دست کسی رو فاطمه‌م بلند نشد!» دستش رو گذاشت روی ‌سینه‌ش. نفسش به خس خس افتاده بود. - «چادر فاطمه‌م خاکی نشد! عزیزم روی زمین نیوفتاد! علی اکبر کسی در خونه‌م رو نسوزوند! پر و بال فاطمه‌م نسوخت! ریحانِ من پشت در پرپر نشد! علی من خوب یادمه! پهلوی فاطمه‌م سالم بود! میخ در سرجاش بود ..» به سرفه افتاد اما به خودش امان سرفه کردن نمیداد و یک ریز گریه می‌کرد! لرزش دستاش رو به وضوح میدیدم و مشت شدن انگشتاش روی سینه‌ش نگرانم می‌کرد. از جا بلند شدم و لنگون لنگون خودم رو به اسپریش رسوندم. نزدیکش که شدم، دستم رو گرفت و گفت: «علی ببین! من اینجام! کسی نیومد دستامو ببنده! فاطمه‌م مجبور نشد با تن زخمی دنبالم بدوئه!» صداش کاملا گرفت! صورتش کبود شده بود. دستش رو پس زدم و اسپری رو جلوی دهنش گرفتم: «خیله خب دیگه بسه! نفس بکش!» سرش رو برگردوند و با همون صدای گرفته گفت: «اشتباه کردم علی اکبر! اشتباه کردم ..» دست و پامو گم کرده بودم. مجتبی نمی‌تونست نفس بکشه و من مونده بودم چطور ساکتش کنم و نذارم ادامه بده. اسپری رو دوباره جلوی دهنش گرفتم و تند تر از قبل گفتم: «بسه! خواهش می‌کنم!» سرتکون داد: «بس نیست علی! نیست!» از نگرانی کنترلم رو از دست دادم. صدام بی اختیار بالا رفته بو‌د: «داری میمیری مجتبی!» بی حال شده بودم. آروم تر از قبل گفت: «اگر بخاطر غم فاطمه، چهار ماه ساکت شدم؛ برای غم حضرت زهرا (س)، برای مولام باید بمیرم!» هنوز جمله‌ش تموم نشده بود که از روی صندلی افتاد. خوب یادمه! بین خس خس نفساش، از ترس داد میزدم یازهرا (س)! ــــــــــــــــــــــــــــــ صدای اورژانس تموم خیابون رو پر کرده بود. نگاهم به صورت رنگ پریده‌ش بود که پلکاشو تکون داد. لبخند تموم صورتم رو گرفت. چشماش هنوز غم داشت. هنوز از اشک تر بود. دستش رو بالا آورد. خواست ماسک اکسیژنش رو برداره که دستش رو گرفتم و گفتم: «دیگه لازم نیست غصه بخوری! بخاطر خانومت نفست تنگ شد اما بخاطر حضرت زهرا (س) و امام علی (ع) نفست بند اومد! دکتر میگه خیلی بهت فشار وارد شده! اوضاع تنفست اصلا خوب نیست ..» حرف های امیدوار کننده ای نمی‌زدم اما مجتبی لبخند میزد و راضی بود. من هم از رضایت مجتبی، لبخند میزدم: «حالا دیگه می‌تونی آروم باشی رفیق! ((: » 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ ستاره‌ی من ، ستاره‌ی سعید" 📜 - «سعید؟ به چی نگاه می‌کنی؟» با همون لبخندِ شیرین همیشگی برمی‌گرده سمتم: «بیدار شدی؟ بهتری؟» سرتکون می‌دم. نگاهش رو سمت پنجره برمی گردونه و به سمتی اشاره می‌کنه: «اون ستاره رو میبینی؟» سعی می‌کنم رد انگشتش رو بگیرم: «کدومشون؟» - «اونی که از همه روشن تره! ببین چه دلبری می‌کنه! چه چشمکی میزنه!» لبخندش پررنگ تر میشه و دندونای‌ سفیدش رو به رخ سیاهی آسمون می‌کشه! از لحنش ذوق می‌باره! لبخندی می‌زنم و بین ستاره ها، ستاره ای که می‌گه رو پیدا می‌کنم: « آره دیدمش!» نگاهش رو برمی‌گردونه سمتم: «اون ستاره‌ی توئه!» جا می‌خورم و بی‌اختیار می‌خندم: «ستاره‌ی من؟ خودش بهت گفت؟» می‌خنده: « یه جورایی!» کامل برمی‌گرده سمت پنجره: «اون روزایی که تو کما بودی، بین همه ستاره ها از همه کم نور تر بود. وقتایی هم که نبضت می‌رفت، تو آسمون گمش می‌کردم! اما وقتی بهوش اومدی، جون گرفت! وقتایی که حالت خوب بود چشمک می‌زد!» برگشت سمتم: «حالا هم که شکرخدا چشمات برگشته و حالت خیلی بهتره، بین همه ستاره ها از همه پر نور تره! شک ندارم سوژه‌ی عکس خیلیا شده! با روشنی‌ش از خیلیا دل برده!» احساس می‌کنم با هر کلمه ای که حرف میزنه، گوله گوله قند تو دلم می‌ریزه که اینطور وجودم رو شیرین کرده! می‌خندم؛ به شیرینی لبخند خودش! نزدیکم میشه، دستم رو میگیره و میگه: « چند وقته شبا زل میزنم به آسمون و چشم از ستاره‌ت نمی‌گیریم! تا نبودی، هرشب کلی به خورشید التماس می‌کردم تا بیشتر به ستاره ها فرصت دیده شدن بده! چون دمِ صبح میشد در حالی که هنوز ستاره‌ت بیحال بود! بعد هم که به هوش اومدی، به خورشید سفارش می‌کردم، من که نیستم تا نگاش کنم و مثلا مراقبش باشم، تو هواشو داشته باش!» می‌خنده و سرشو به چپ و راست تکون میده. نفس عمیقی می‌کشه و خیره به چشمام میگه: «علی اکبر! تقصیر توئه که من خیالاتی شدم! پس مقصر خوبی باش و این خیالات رو برام تلخ نکن!» سرشو نزدیک گوشم می‌کنه و آروم میگه: «مراقب ستاره‌ت باش! خیلی وابسته‌ست بهت! روشنی‌ش به نظم نفسات بنده!» ــــــــــــــــــــ با صدای سرفه‌ی مجتبی از خاطرات بیرون کشیده شدم. تسبیح سعید که بهش خیره شده بودم رو دور مچم پیچیدم و از جا بلند شدم. مجتبی خواب بود! توی خواب با سرفه‌هاش ناله می‌کرد. پیشانیش رو بوسیدم و لنگون لنگون دمِ پنجره رفتم. پنجره‌ی اتاق مجتبی هم مثل پنجره‌ی اتاق من، رو به آسمون باز میشد! آسمونی که از ستاره پر بود و بین همه یکیشون از بقیه پرنور تر دیده میشد! همه چیز عین چند هفته پیش بود فقط جایِ خالی سعید بود که خاطره رو تلخ می‌کرد. تکیه دادم به لبه پنجره و خیره شدم به آسمون. اگر سعید کنارم بود، ستاره ای که از همه پر نور تر بود رو نشونش می‌دادم و می‌گفتم: «اونو میبینی که از همه قشنگ تره؟ اون ستاره‌ی توئه!» اما نبود. چقدر دلم می‌خواست بدونم کجاست؟ حواسش به ستاره ها هست؟ اونم این ستاره رو میبینه؟ اصلا... اصلا آسمون بالای سرش ستاره داره؟ نم اشک داشت چشمام رو می‌گرفت که بادِ تندی، تسبیحم رو تو هوا حرکت داد و نگاهم رو به خودش جلب کرد. نخ های تسبیح تو هوا بال بال می‌زدن و همزمان، ستاره‌ی سعید چشمک میز‌د! خیالات سعید سراغم اومده بود! هر کدوم از نخ های تسبیح سعید رو مثل خود سعید می‌دیدم. نخای تسبیح، انگار به باد التماس می‌کردن تندتر بوزه تا از گره تسبیح جدا بشن و پر بزنن سمت آسمون! مثل سعید که شب های آخر، قبل رفتنش، به زمین و زمان التماس می‌کرد پیش خدا و اهل بیت وساطت کنن تا پر بزنه سمت بهشتش و لا به لای شلوغی های سوریه، جایی که گنبد حضرت زینب (س) هم معلوم باشه، شهادتش رو پیدا کنه. سر بلند کردم. ستاره بیشتر از قبل چشمک میزد! انگار اون هم ذوق می‌کرد و دستاشو برای در آغوش گرفتن نخای تسبیح باز کرده بود! لبخندی روی لبم نشست. حواسم بود زیادی توی خیالات غرق شدم؛ اما دلم می‌خواست خودم رو به حواس پرتی بزنم و روی موج خیالات چند دقیقه ای سُر بخورم! دستم رو به تسبیح گرفتم و گره هاش رو دونه دونه باز کردم. تقلای سعید، مخصوصا بعد شهادت محسن رو دیده بودم. کاش می‌شد مثل این نخ ها، گره شهادت سعید رو هم باز کنم و تا خیلی ازم دور نشده، گره خودمم باز شه و دنبالش برم. با هر گره به گوش نخ ها سفارش کردم که: «حالا که میرین پیش ستاره‌ی سعید؛ سلام منم بهش برسونین بگین به سعید بگه خیلی دلتنگشم!» 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ ستاره‌ی من ، ستاره‌ی سعید" 📜 همه گره ها رو باز کرده بودم که باد تندی زد. انگشت هامو شل کردم. نخای تسبیح اوج گرفتن و بالا رفتن. با نگاهم دنبالشون کردم. همه چیز قشنگ بود اما بالاتر که رفتن، لبخند روی لبم خشک شد و دلم ریخت. ستاره‌ی سعید کم نور شده بود! ــــــــــــــــــــــــــــــ - [ حوالی همان لحظه ؛ چند کیلومتر دورتر ! ] نفس کشیدن برایم سخت شده بود. احساس می‌کردم از سرمای خاک، استخوان های قفسه سینه‌م دارد یخ می‌زند! دستم را از روی ماشه برداشتم و تکانی به انگشت هایم دادم. سرانگشتانم از سرما سفید شده بود و حرکت دادنشان دردناک بود. زیرلب «لاحول و لا قوه...» خواندم. چاره ای نبود؛ باید با سرما کنار می‌آمدم! صدای قدم های کسی، توجهم را جلب کرد. سرچرخاندم؛ ایمان بود که با احتیاط نزدیک می‌شد. نزدیکم که رسید، حمید را جای خودم نشاندم و اسلحه را دستش دادم. در تنگی کانال، خودم را گوشه‌ای کشاندم و نقشه را از دست ایمان گرفتم. خواستم دولا شوم که سینه‌ام تیر کشید. به روی خودم نیاوردم تا ایمان را نگران نکنم. هر طور بود خم شدم و سرم را با نقشه گرم کردم. برنامه‌ام را که روی نقشه مرور کردم، ایمان را صدا زدم. کنارم که نشست، پرسیدم: «ایمان جان؛ نقشه قطعی درسته دیگه؟» گفت: «خیالت راحت! محمد و علی کارشون رو خیلی خوب بلدن!» سرتکان دادم و انگشتم را روی جایی که بودیم، گذاشتم: «ایمان؛ خوب گوش کن چی میگم. باید حرفام واو به واو تو ذهنت بمونه!» دقتش را بیشتر کرد و چشم دوخت به انگشتم. مسیری را نشان دادم و گفتم: «هوا که گرگ و میش شد، از این مسیر برمی‌گردی عقب. اول این کانال که برسی، چند متر جلوتر یه گودال میبینی. اونو که دیدی قبله رو پیدا کن و ۴۵ درجه مخالف زاویه قبله وایسا و یک تیر شلیک کن.» از سرمایی که به قفسه سینه‌م نشسته بود، نفسم مدام می‌گرفت. اینبار بیشتر فشار گذاشت و به سرفه افتادم. ایمان با نگرانی نگاهم کرد و گفت: «چرا سینه‌ت خس خس می‌کنه؟» نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «چیزی نیست. احتمالا خاک رفته تو گلوم.» نگاهش مشکوک بود اما حرفم را پذیرفت. دوباره روی نقشه برگشتم و مسیر دیگه ای را نشان دادم: «قبلا با بچه ها توی اون گودال مهمات کار گذاشتیم. اگر تیر رو دقیق تو زاویه‌ای که گفتم شلیک کنی، میخوره به ضامن خمپاره و خمپاره مستقیم سمت مقر داعش پرتاب میشه. اینطوری فکر می‌کنن ما توی اون گودالیم و تمرکز می‌کنن روی اون. این بین ما فقط ده دقیقه فرصت داریم خودمو برسونیم به...» انگشتم رو حرکت دادم و روی نقطه ای که بچه ها با رنگ قرمز کشیده بودنش چند بار ضربه زدم: «اینجا! یعنی دقیقا روستایی که تو و میثم بهش پناه برده بودین! یعنی وقتی تیر رو شلیک کردی، با تموم سرعت باید برگردی و بچه ها رو سمت روستا هدایت کنی. منم پشت سرتون میام که ردمون رو پاک کنم.» باز به سرفه افتادم. اینبار سخت تر. ایمان گفت: «تو یه چیزیت شده!» با لحن درمونده‌ای گفت: «باز می‌خوای بلای دو سال پیشو سرم بیاری؟» صدام از شدت سرفه ها گرفت. خندیدم و بریده بریده گفتم: «نه! خیالت راحت! برو به بچه ها برنامه رو بگو...» با اکراه از جا بلند شد. نقشه را برداشت و رفت. توان بلند شدن نداشتم. انگار سرما توی تموم تنم رخته کرده بود و داشت جانم را می‌گرفت. اسلحه خالی کنار دستم را ستون کردم و به زحمت از جا بلند شدم. حمید را بلند کردم و فرستادمش پیش ایمان. نمی‌خواستم سرما حمید را هم مثل من زمین بزند! دوباره روی خاک هایی که زیرشان برف، یخ زده بود دراز کشیدم. چاره ای نداشتم! باید با همین یک نصفه خشاب، از بچه ها مراقبت می‌کردم و اگر می‌ایستادم یا می‌نشستم، داعش من را میدید و لو می‌رفتیم. باید می‌ماندم! هر چند که دیگر، نفسم هم داشت یخ می‌زد! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ ستاره‌ی من؛ ستاره‌ی سعید!" 📜 - «دستتو بده من! باید زودتر وارد روستا شیم» دیگر توان راه رفتن نداشتم، سرما توی تک تک سلول هایم جا خشک کرده بود. توی آن یخبندان، گُر گرفته بودم و همزمان از سرما می‌لرزیدم. دلم می‌خواست دست ایمان را بگیرم اما تمام توانم را جمع کردم تا خودم راه بروم. اگر دستم را می‌گرفت، از سرمایش، همه چیز را می‌فهمید و تمرکزش را از دست می‌داد! اسلحه‌ام را عصا کردم و لنگان لنگان پیش رفتم. هر بار که زانوهایم خالی میشد، یادِ علی اکبر می‌افتادم و جای سلامتی خودم، در لحظه صدبار از خدا سلامتی علی اکبر را می‌خواستم. اینکه دوباره مثل قبل راه برود، بدود و جوانی کند! وارد روستا که شدیم، مرد سن و سال داری نزدیکمان شد و نشانه داد. وقتی هم را شناختیم، جوانان روستا را خبر کرد تا بیایند و پوشِشمان دهند. بچه ها همه خسته بودند. از آن دو روزی که در راه بودیم و از سه روزِ در تنگه! از تحمل تشنگی و گرسنگی! از فشار و حساسیت کار! اما وقتی به چشم هایشان نگاه می‌کردم، جز امید و قوت چیزی نمی‌دیدم! بین ضعف و بیحالی ام، حال رو به راه رفقایم، هم رزم هایم، آرامم می‌کرد که اگر من هم نباشم، اتفاقی نمی‌افتد! دم یک خانه‌ی گلی، با شیشه های شکسته و پرده ای که جای در بود، بودیم که ناگهان سرما در بدنم چرخید و تمام تنم لرزید. سینه ام سوخت و نفسم تنگ شد. دست و پایم انگار که فلج شده باشند؛ قدرت نگه داشتنم را نداشتند و همانجا، روی زمین افتادم! در برابر سرمای تنم، خاک گرم بود و درد استخوان هایم را آرام می‌کرد. اما چیزی نبود تا راه نفسم را باز کند. دلم می‌خواست دستم را روی سینه ام بگذارم و با تمام قدرت فشار دهم؛ اما دستانم جان نداشت و اصلا قوتی برایم نمانده بود که بخواهم حتی بلندشان کنم. چشم هایم خواب داشت و پلک هایم میل به بسته شدن. دیگر نگران نبودم. الحمدلله به سلامت به روستا رسیده بودیم و جدا از همه، ایمان بود تا بهتر از من بچه ها را مدیریت کند. دیگر نیازی نبود صبر کنم! می‌توانستم چشم هایم را ببندم و بعد یک ماه، یک دل سیر بخوابم. امیدوار بودم که اگر بخوابم، تنگی نفس و درد سینه‌ام رهایم می‌کنند! با تکان های ایمان به خودم آمدم. پلک از پلک برداشتم و نگاهش کردم. چشم هایش تر شده بود. گفت: «سعید توروخدا! دوباره نه!» لبخندی زدم و با آخرین جان مانده در تنم، گفتم: «چیزیم نیست؛ خوبم... ایمان؛ حلالم کن! بچه ها رو سپرم به خودت!» پلک هایم را که می‌بستم، چشمم به ستاره ها افتاد که همه خوش می‌درخشیدند! اما بینشان، یکی از همه زیباتر و پرنور تر بود. لبخندی به رویش زدم و توی دلم گفتم: «تو ستاره‌ی علی اکبری! مگه نه؟» آخرین نفسم را بیرون دادم و گفتم: «بهش بگو خیلی دلتنگشم!» 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷