✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(
فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستودوم - ایندلوبایدساخت! 📜"
همه جا سیاه بود!
سیاه تر از آسمون شب، وقتی جای ماه خالیه.
هیچی نمیدیدم... زمین از آسمون معلوم نبود.
دستام رو اطرافم کشیدم. گویا روی زمین بودم. زمینی که عجیب سر بود.
نیم خیز شدم از جا بلند شم اما از دردی که مثل صاعقه به پای چپم خورد و تو تموم تنم پیچید، محکم به زمین کوبیده شدم.
صدای ناله.م اکو میشد.
نمیتونستم از جا بلند شم. از درد به خودم میپیچیدم و ناله میکردم که صدایی با صدای دردم، قاطی شد.
از ذوق بودن کسی جز خودم تو این ظلمات، ذوق زده پرسیدم: کسی اونجاست؟
صدا نزدیک تر شد. اینقدر نزدیک که فهمیدم اون صدا، صدای خودمه.
صدای خنده هام. صدای همخونیم با میلاد.
ترسیده بودم!
اینقدر که بی هدف خودم رو عقب میکشیدم تا از خودم فرار کنم.
اما من، به من خیلی نزدیک بود!
صدا وضح تر و همراهش تصاویری رو سیاهی مطلق آسمون و زمین پخش شد. باز هم من بودم!
منی که شبِ ششم محرم، تو مهمونی غرق شدم و فراموش کردم عزادارم! گفتم و خندیدم! زدن و خوندم! خوندم و ...
اشک تو چشمام جمع شد! من چیکار کرده بودم؟
من با صدایی که تو هیئت باهاش حسین حسین میکردم، شب ششم زدم زیر آواز؟
منی که با صدام سینه میزدن، کاری کردم که با صدام برقصن؟
سرمو از خجالت انداختم پایین و به هق هق افتادم!
درد پام هر لحظه بیشتر میشد اما نه اونقدر که قلبم از غلطی که کردم تیر میکشید!
صدا ها قطع شد و پشت پلکای بستهم، چیزی جز سیاهی حس کردم.
با امیدواری چشمامو باز کردم اما... چیزی که دیدم نفسم رو قطع کرد.
پنج هیبت آتشین که دیدن صورتشون قلبم رو از جا میکند!
بی اختیار از ترس داد میزدم و کمک میخواستم. اما کسی اونجا نبود.
هر لحظه نزدیک تر میشدن!
خواستم عقب برم که روی دست و پام سنگینی ای حس کردم. نگاهی انداختم.
دست و پام زنجیر شده بود!
زنجیری که سرش دست اونایی که بود که سمتم میومدن!
زنجیر ها رو میکشیدم اما بی فایده بود. از عجز و ناتوانی به گریه افتادم که کسی با صدای آرومی گفت: صداش کن! تا نرسیدن صداش کن!
دنبال صدا گشتم. کسی نبود!
بلند فریاد زدم: کیو؟ کیو صدا کنم؟
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
🌷eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷