✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمت سوم - جاماندن، نرسیدن نیست!" 📜
با دیدن کوچه بی تردد و ساختمون خالی،
ته دلم خالی شد!
در ماشین رو باز کردم و قدم های سستم رو تا داخل ساختمون کشیدم.
همه وسایل جمع شده بود و جز چند نفری که محیط رو مرتب میکردن، کسی داخل نبود!
از شدت بغضِ گلوم، چونم میلرزید.
دست به دیوار کنارم گرفتم و سرمو آروم بهش کوبیدم: جاموندی علی اکبر! جاموندی بی لیاقت!
نمیدونستم این جملات، از کجا به زبونم میاد اما هر چی بود آرومم میکرد!
دلی که تازه پر زدن یاد گرفته بود و راهش رو به این ساختمون ختم کرده بود، حالا ناکام از دیدن شور و شوق مراسم، بی قراری میکرد!
تو حال خودم گریه میکردم که کسی گفت: بچه ها بیاین پیکر رو ببریم.
پیکر؟! یعنی شهید هنوز تو این ساختمون بود؟!
نفهمیدم چطور کفشامو درآوردم و خودمو تو ساختمون پرت کردم اما به ثانیه نرسیده خودم رو بالای تابوتی دیدم که پرچم ایران دورتادورش پیچیده بود و عطر گل محمدی اطرافش رو پر کرده بود!
زانوهام شل شد! من درکی از لفظ شهید نداشتم!
نمیدونستم چرا بعضی ها تا این حد بهشون علاقه دارن و مدام آرزو میکنن شبیهشون بشن؛
اما الان دیوانه وار عاشق این پیکر و این تابوت شده بودم!
رو زمین نشستم و جلوی چشای متعجبی که خیره به حرکاتم بود خودم رو روی تابوت انداختم!
بی توجه به غروری که همیشه مانع از ریختن اشکام جز در خلوت میشد، صدای گریهم رو آزادانه بالا بردم...
کارم، به قول سعید، کاملا دلی بود.
چون نه دلیلی برای انجامش داشتم نه منطقی برای توجیهش!!
من فقط دلشسکته بودم. چراش رو نمیدونم!
فقط میدونم دلم گریه میخواست.
گریه کردن پیش تابوتی که بغل کردنش بهم حس امنیت و آرامش میداد. مثل آغوش محکمی بود که با هر هق هق، نوازشم میکرد...
من حتی حرفی برای گفتن نداشتم! اسمی هم نمیدونستم که بین گریه هام صداش بزنم!
من فقط زار میزدم! بی دلیل و منطق!
یکی از چیزایی که باعث میشد همیشه تو خلوت گریه کنم، نشنیدن «گریه نکن» یا سعی برای آروم کردنم بود.
من دلم میخواست اینقدر گریه کنم که یا خسته شم یا خودم آروم شم. و تنها جمعی که این اجازه رو بهم داد، اینجا و در کنار این شهید بود...
وقتی سربلند کردم، اون تیکه از پرچم که زیر صورتم بود، خیسِ خیس بود!
دستی به صورتم کشیدم که کسی کنارم نشست.
سرچرخوندم که دیدم سعیده.
از دیدن چشمای سرخ و صورت خیسش، میشد فهمید پا به پای من دوباره گریه کرده...
دو تا دستامو تو دستاش گرفت که پرسیدم:
من چم شده سعید؟! خودم نمیفهمم دلیل این همه بی تابی چیه! لااقل تو بهم بگو!!
خندید و گفت: خریدنت پسر! خوش به سعادتت...
یه کلمه هم از حرفش نفهمیدم و وقتی توضیح بیشتری نداد، کلافه تر از قبل، پرسیدم: یعنی چی؟! مگه من وسیلهم؟! چی میگی سعید؟! یه جور حرف بزن منم بفهمم!
زد رو شونم و گفت:
چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنیست آن بینی! روایته عشقه رفیق!
از جا بلند شد، خواست بره که دستش رو کشیدم: تو الان چی گفتی؟!
سریع رو پا ایستادم: یه... یه بار دیگه بگو!
لبخندی زد و دست رو قلبم گذاشت:
چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست آن بینی!
ضربان قلبم بالا رفته بود!
دیشب تو خواب؛ حالا تو بیداری! راز این شعر چیه؟!
-بعدش... بعدش چی گفتی؟!
مکثی کرد و گفت: گفتم... این حال تو روایت عشقه!
سرمو انداختم پایین و غرق افکارم به موکت زمین چشم دوختم!
زیرلب چند باری تکراری کردم:
روایت عشق! روایت عشق! روایت عشق!
چشمامو بستم که عکس جلد اون کتاب، پشت پلکام نقش بست! ذوق زده سر بلند کردم: وای سعید! بالاخره یادم اومد!
-چی یادت اومد؟
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
https://eitaa.com/shomale_eitaa
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷