مرغ بسمل شده‌ای بال و پرش می‌سوزد کودکی زندگی‌اش در نظرش می‌سوزد دختری که وسط خیمه‌ای گیر افتاده اولین شعله که آید سپرش می‌سوزد سپرش سوخته و چادرش آتش گیرد تا تکانی بخورد موی سرش می‌سوزد بعد از آن قائله دیگر کمرش راست نشد اثر سوختگی دور و برش می‌سوزد تا رسد قطره اشکی سر زخم گونه ناگهان گوشه چشمان ترش می‌سوزد شده‌ام مثل‌‌ همان مادر محزونی که همه شهر ز آه سحرش می‌سوزد عمه؛ آن شب که مرا روی هوا می‌آورد ریشۀ موی سرم بین اثرش می‌سوزد تا ترک‌های لب تشنه بابا دیدم جگرم گفت: هنوزم جگرش می‌سوزد بعد از آنی که لبانم به لبانش چسبید سینه‌ام از نفس شعله ورش می‌سوزد قاسم نعمتی سلام الله علیها https://eitaa.com/sobhehoseini