💠
او نمی خواهد برگردد
☀️هوا صاف بود مشغول جست وجو بودم. داخل گودال يك پوتین دیدم متوجه شدم يك پا داخل پوتین قرار دارد با بیل وارد گودال شدم قسمت پایین پای شهید از خاک خارج شد.
خاکها حالت رملی و نرم داشت شروع کردم به خارج کردن خاکها. هرچه خاکها را بیرون می ریختم بی فایده بود و خاکها به داخل گودال برمی گشت.
⛈ناگهان هوا بارانی شد. آن قدر شدت باران زیاد شد که مجبور شدم از گودال بیرون بیایم.
🐑 به نزدیک اسکان عشایر ،رفتم کمی صبر کردم باران که قطع شد دوباره به گودال برگشتم.
🌩 همین که آماده کار شدم صدای رعد و برق آمد. باران دوباره با شدت شروع شد مثل اینکه این باران نمی خواست قطع شود. دوباره به زیر سقف ،برگشتم همۀ خاکهایی که با زحمت از گودال خارج کرده بودم به گودال برگشت
🌦گفتم: «سنگ که از آسمان نمی بارد میروم و زیر باران کار میکنم اما بی فایده بود هرچه که از گودال خاک خارج میکردم دوباره بر می گشت.
💔یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود: «او نمی خواهد برگردد او می خواهد گمنام بماند.
🛻سوار ماشین شدم و برگشتم در مسیر برگشتم دوباره به گودال نگاه
کردم رنگین کمان زیبایی درست از داخل آن گودال ایجاد شده بود.
🤔 عجیب نبود شبیه این ماجرا يك بار دیگر هم اتفاق افتاده بود در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم نزديك غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد با بیل خاکها را بیرون می ریخت هر بیل خاک را که بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی گشت نزديك اذان مغرب بود مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: «فردا برمی گردیم.
🚜صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم به محض رسیدن به سراغ بیل رفت و بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و رفت بهش گفتیم: «آقا مرتضی کجا میری !؟)
گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و بهم گفت: من دوست دارم در فکه بمانم بیلت را بردار و برو
💠🌷💠🌷💠🌷💠
📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) ص ۲۹۷
🌙⭐️🌙💫⭐️🌙
#ما_زنده_ایم
#حکایاتی_شگفت_انگیز_از_زنده_بودن_شهدا
🌷🎍🌷🎍🌷
ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
@golzreshd
ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ