هدایت شده از گلزار شهدا دستگرد
"سجاده ای در بالکن"
📆روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان بود. روزه تاب و توانی برایم باقی نگذاشته بود.
🤕مریض شده بودم رفتم توی بالکن نشستم تا هوایی بخورم و بعدش هم برم دکتر همین طور که نشسته بودم خوابم برد.
😴در عالم رویا دیدم که دسته ای از فرشته ها به صورت نور آمدند و وارد خانه ما شدند. آنها گویی شعر میخواندند و لبیک گویان بودند. یه مرتبه هول شدم و پارچه سفیدی را که روی طناب بالکن بود. برداشتم و روی سرم به جای چادر انداختم.
💫یکی از فرشته ها آمد توی حیاط ایستاد و گفت: شما اینجا چکار میکنی؟!
گفتم: شما کی هستین؟!
فرشته با نگاه مهربانانه ای گفت: خواهرم من حمیدم.
يك لحظه چهره حمید را در صورت فرشته دیدم مطمئن شدم که حمیده
حمید گفت: چرا حالت خوب نیست؟ مریض شده ای؟!
گفتم: روزه گرفتم و مریض شدم
گفت:روزه انسان را مریض نمیکند؛ برو برایم سجاده بیاور تا نماز بخوانم.
رفتم براش يك سجاده آوردم سجاده را گرفت و رفت سر حوض و 🚰شیر آب وسط حیاط را باز کرد و وضو گرفت. بعد هم آمد در بالکن و مشغول نماز شد.
همین که نمازش تمام شد، از خواب پریدم. به همسرم که تازه وارد خانه شده بود گفتم: حمید، حمید کو؟!
گفت: خانم، خواب دیدی؟ حمید کجا بوده؟!
گفتم: بابا، حمید اینجا بود.
✅يك لحظه به خودم آمدم اثری از مریضی و کسالت در وجودم نبود.انگارنه انگار که میخواستم بروم دکتر؛
از بالای بالکن به حیاط نگاه کردم دیدم که جلوی شیر آب خیس است.
به همسرم گفتم شما شیر آب را باز کردی؟
گفت: نه، چطور مگه؟ من تازه از راه رسیدم!
نمی دانستم چه بگویم کسی حرفم را باور نمیکرد. نگاهم که به طناب افتاد تعجبم بیشتر شد، همان پارچه سفیدی که به عنوان چادر ازش استفاده کرده بودم روی طناب بالکن بود و عجیب تر از همه، سجاده سبزی که حمید در بالکن پهن کرد و بر رویش نماز خواند، هنوز در بالکن پهن بود!
📎منبع:نوجوان پنجاه ساله (زندگی و خاطرات شهید حمید هاشمی)ص172
📝راوی:خواهر شهید حمید هاشمی
💫🌙💫🌙💫
#ما_زنده_ایم
#حکایاتی_شگفت_انگیز_از_زنده_بودن_شهدا
#شهید_حمید_هاشمی
#همدان
🌷🎍🌷🎍🌷
ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
@golzreshd
ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠"توجه شهدا به نماز اول وقت "
🔹اواسط دهه هفتاد بود در ستاد تفحص مهران در غرب کشور فعالیت داشتیم. عصر بود که یکی از رفقای قدیمی تماس گرفت. او اهل همدان بود اما از کرمانشاه زنگ میزد.
گفت: «بلیط گرفته ام و ان شاء الله تا غروب به شما ملحق میشوم.
ما هم منتظر بودیم نماز مغرب را خواندیم و شام را هم خوردیم اما از دوست ما خبری نشد نگرانش بودیم در جاده بلایی بر سرش آمده باشد جاده های مرزی در طول شب رفت و آمد کمتری داشتند.
🌙اواخر شب با خستگی زیاد و نگرانی خوابیدیم هنوز چشمان ما گرم نشده بود که یک دفعه با فریاد یکی از بچه ها از جا پریدیم خواب دیده بود.
😳مرتب با تعجب به اطراف نگاه میکرد.
پرسیدم: چی شده؟
گفت: «کجا رفتند؟!
بعد ادامه داد: الان چند تا جوان خوش سیما اینجا بودند، از داخل اتاق معراج بیرون آمدند و سلام کردند و گفتند: نگران دوست همدانی نباشید الان میرسد. تأخیر او به خاطر نماز اول وقتش بوده، سلام شهدا را به او برسانید. بعد هم به سمت اتاق معراج برگشتند. اتاق معراج محلی بود که شهدا را داخل آن نگه میداشتیم تا به ستاد ارسال کنیم با هم به معراج رفتیم، پیکرهای چند شهید که بیشتر آنان گمنام بودند کنار اتاق بود چند لحظه ای نگذشته بود که دوست ما از راه رسید.
از اینکه همه منتظرش بودیم تعجب کرد همگی از او یک سؤال داشتیم و آن اینکه نماز مغرب را کجا و چگونه خواندی؟
او هم با حالت تعجب گفت: با راننده اتوبوس صحبت کردم و گفتم برای نماز اول وقت نگه دارد اما قبول نکرد من هم گفتم نگه دار من پیاده میشوم کنار جاده نمازم را اول وقت خواندم و بعد هرچه معطل شدم هیچ وسیله ای نبود تا اینکه چند ساعت بعد شخصی مرا سوار کرد و آمدم.»
📎منبع:شهید گمنام ص165
📝راوی:یکی از بسیجیان تفحص
💫🌙💫🌙💫
#ما_زنده_ایم
#حکایاتی_شگفت_انگیز_از_زنده_بودن_شهدا
🌷🎍🌷🎍🌷
ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
@golzreshd
ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
✅"تعمیر انگشتر بعد از شهادت"
🔷محمدرضا، انگشتر عقیقی داشت که سالها زینت بخش انگشتش بود. رکاب انگشتر در تمرینات نظامی ترک برداشته بود.
🔶وقتی در سال ۱۳۶۲ عازم جبهه بود انگشتر را به مادرش سپرد و سفارش کرد که از آن خوب نگهداری کند تا پس از بازگشت تعمیرش کند.
✳️محمدرضا در عملیات خیبر مفقود الاثر شد و بعد از آن این انگشتر مونس و همدم مادرش بود، تا اینکه شب سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۳۷۹ شهید با دو نفر از دوستانش را در خواب دیدم دوستان خود را برای پذیرایی به منزل آورده بود و بعد از پذیرایی و گفت وگو با دوستانش وقتی داشتند از منزل خارج میشدند. دوستان شهید به من اشاره کردند و گفتند: حالا که تا اینجا آمدیم، لا اقل پدرت را از خواب بیدار کن تا تو را ببیند. محمدرضا گفت: «نه، به علت علاقه ای که ایشان در بین برادران به من دارد اگر بیدارش کنم دیگر نمیگذارد من برگردم تا بیدار نشده برویم،من آثاری از خودم برایش گذاشتم .
❇️بیدار که شدم با کسی در مورد این خواب صحبت نکردم، اما دائم چشمم دنبال آثاری از شهید بود که به آن اشاره کرده بود. یک هفته بعدِ هفتم محرم بود، زمانی که مادر شهید به سراغ انگشتر می رود، متوجه می شود که انگشتر از محل شکستگی به هم متصل شده بلافاصله مرا خبر کرد و دیدم که انگشتر کاملاً سالم است.
💠 این انگشتر در موزه شهدای تهران نگهداری میشود.
📎منبع:وبلاگ کمیته ی جست و جوی مفقودین
📝 راوی:پدر پدر شهید محمدرضا خانه عنقا
🌙⭐️🌙💫⭐️🌙
#ما_زنده_ایم
#حکایاتی_شگفت_انگیز_از_زنده_بودن_شهدا
🌷🎍🌷🎍🌷
ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
@golzreshd
ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
هدایت شده از گلزار شهدا دستگرد
💠"راه کربلا باز شد برمیگردم"
🏴اوایل محرم سال ۱۳۷۶ بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم. به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو آمد. مثل همیشه نبود، رنگش خیلی پریده بود خیلی ترسیدم، فکر کردم اتفاقی افتاده با تعجب گفتم: «مادر چی شده!؟
🔹با صدایی لرزان گفت: باورت نمیشه گفتم: «چی رو؟! نفس عمیقی کشید و گفت: «علیرضا برگشته!
احساس میکردم بیخودی اینقدر ترسیده کمی تو صورتش نگاه کردم خیره شدم تو چشماش و گفتم آخه مادرم چرا نمیخوای قبول کنی که پسرت شهید شده همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش از اون موقع هم این همه سال گذشته، بس کن دیگه...
🔸یک دفعه مادرم گفت: ساکت، الان بیدار میشه. با تعجب گفتم: «کی؟! گفت: «علیرضا وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوالپرسی دستم رو بوسید و گفت خیلی خسته ام میخوام بخوابم. بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت و رفت تو اتاق و خوابید. تو دلم میگفتم پیرزن ساده دل یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده، اما پتوى علیرضا!! این پتو حالت عجیبی داشت بوی عطر علیرضا را می داد.
🌷 اوایل شهادتش مامان همیشه این پتو را بر می داشت، بغل می کرد و با پسرش حرف میزد و گریه میکرد. ما هم برای اینکه اذیت نشه پتو را داخل انباری زیر رختخواب ها مخفی کردیم. کسی هم خبر نداشت.
🤔 تو همین فکرها بودم کسی نمیدانست پتو کجاست، خودمان مخفی اش کرده بودیم. پس مادر از کجا فهمیده؟ نکنه واقعاً علیرضا برگشته!؟ یک دفعه و با عجله دویدم سمت اتاق و در را باز کردم خیره خیره به وسط اتاق نگاه میکردم
😶🌫 رنگم پریده بود و پاهام سست شده بود. همانجا نشستم مادرم هم وارد اتاق شد کمی به من نگاه کرد و با تعجب گفت:کجا رفته؟ علیرضا کو؟! وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود گوشه پتو کنار رفته بود. انگار یکی اینجا خوابیده بوده و حالا پتو را کنار زده و رفته بوی عطر عجیبی اتاق رو پر کرده بود جلوتر آمدم بالشی روی زمین بود روی آن یک دایره به اندازه یک سر فرو رفته بود کاملاً مشخص بود که یک نفر اینجا خوابیده بوده مو بر بدنم راست شده بود اصلاً حال خوشی نداشتم. مادرم با تعجب می پرسید: «کو، کجا رفت؟!
از اتاق آمدم بیرون با تعجب این طرف و آن طرف می رفتم. گیج شده بودم نمی دانستم چکار باید بکنم بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر برای اینکه حال و هوا عوض شود.
📻به سراغ اخبار ساعت دو عصر رفتم. خبر دوم یا سوم بود که گوینده اخبار اعلام کرد: «امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شد این کاروان شامل خانواده شهدا و ... است. دوباره ذهن من به سالها قبل برگشت. همان زمانی که علیرضا مشغول خدا حافظی بود و برای آخرین بار راهی جبهه می شد.
✅ دقیقاً جلوی همین در ایستاد و گفت: «راه کربلا که باز شد، بر می گردم.» حالا راه کربلا باز شده علیرضا هم که امروز برگشته تو همین فکرها بودم که گوینده اخبار اعلام کرد: جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع می شوند. با خودم گفتم حتماً علیرضا با این سری از شهدا برگشته.
📞سریع گوشی تلفن را برداشتم و شماره شوهر خواهرم را گرفتم. او کارمند بنیاد شهید بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: اسامی شهدایی که قراره تشییع
بشن رو دارین؟
بعد ادامه دادم من مطمئنم علیرضا در بین اونهاست با تعجب گفت: «از کجا این قدر مطمئنی؟!
گفتم: «بعداً توضیح میدم.
گفت: «نه، اسامی رو ندارم ولی الان پیگیری میکنم و بهت زنگ میزنم یک ربع بعد خواهرم زنگ زد به سختی حرف میزد و مرتب 😭گریه میکرد اما بالاخره گفت: «علیرضا برگشته.
🌷💠🌷💠🌷💠🌷
📎منبع:مسافر کربلا(زندگی نامه و خاطرات شهید علیرضا کریمی )ص ۷۰
📝راوی:حمید رضا کریمی ، برادر شهید
📌مزار شهید:گلستان شهدای اصفهان
🌙⭐️🌙💫⭐️🌙
#ما_زنده_ایم
#حکایاتی_شگفت_انگیز_از_زنده_بودن_شهدا
#گلستان_شهدا_اصفهان
🌷🎍🌷🎍🌷
ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
@golzreshd
ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠او نمی خواهد برگردد
☀️هوا صاف بود مشغول جست وجو بودم. داخل گودال يك پوتین دیدم متوجه شدم يك پا داخل پوتین قرار دارد با بیل وارد گودال شدم قسمت پایین پای شهید از خاک خارج شد.
خاکها حالت رملی و نرم داشت شروع کردم به خارج کردن خاکها. هرچه خاکها را بیرون می ریختم بی فایده بود و خاکها به داخل گودال برمی گشت.
⛈ناگهان هوا بارانی شد. آن قدر شدت باران زیاد شد که مجبور شدم از گودال بیرون بیایم.
🐑 به نزدیک اسکان عشایر ،رفتم کمی صبر کردم باران که قطع شد دوباره به گودال برگشتم.
🌩 همین که آماده کار شدم صدای رعد و برق آمد. باران دوباره با شدت شروع شد مثل اینکه این باران نمی خواست قطع شود. دوباره به زیر سقف ،برگشتم همۀ خاکهایی که با زحمت از گودال خارج کرده بودم به گودال برگشت
🌦گفتم: «سنگ که از آسمان نمی بارد میروم و زیر باران کار میکنم اما بی فایده بود هرچه که از گودال خاک خارج میکردم دوباره بر می گشت.
💔یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود: «او نمی خواهد برگردد او می خواهد گمنام بماند.
🛻سوار ماشین شدم و برگشتم در مسیر برگشتم دوباره به گودال نگاه
کردم رنگین کمان زیبایی درست از داخل آن گودال ایجاد شده بود.
🤔 عجیب نبود شبیه این ماجرا يك بار دیگر هم اتفاق افتاده بود در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم نزديك غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد با بیل خاکها را بیرون می ریخت هر بیل خاک را که بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی گشت نزديك اذان مغرب بود مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: «فردا برمی گردیم.
🚜صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم به محض رسیدن به سراغ بیل رفت و بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و رفت بهش گفتیم: «آقا مرتضی کجا میری !؟)
گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و بهم گفت: من دوست دارم در فکه بمانم بیلت را بردار و برو
💠🌷💠🌷💠🌷💠
📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) ص ۲۹۷
🌙⭐️🌙💫⭐️🌙
#ما_زنده_ایم
#حکایاتی_شگفت_انگیز_از_زنده_بودن_شهدا
🌷🎍🌷🎍🌷
ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
@golzreshd
ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
🌙 رهبر معظم انقلاب حضرت امام خامنهای:
🎙«از ابزارهای توسّل و تقرّب به پروردگار، توجّه به ارواح مطهّر شهیدان است.
شبهای قدر اگر میخواهیم دعای مستجاب داشته باشیم، شهدا را شفیع قرار بدهیم، و خانوادههای شهدا این فرصت را دارند که از ارواح شهیدان عزیزشان استمداد کنند برای تقرب به خداوند.»
۱۳۹۵/۰۴/۰۵
🌸🌷🇮🇷🌷🌸
💠مادر منتظرت بودم!
🌷سه شهید را پیدا کردیم آنها را داخل پارچه های سفید گذاشتیم و آوردیم مقر تا شناسایی شوند به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند که فرزندانشان پیدا شده اند.
😭 مادری آمده بود و طوری ضجه میزد که تا به حال در عمرم ندیده بودم دخترش می گفت: «مادرم از زمانی که فرزندش مفقود شده، بیست و پنج سال است که حالش همین طور است.»
🔹ناگهان رفت داخل اتاق و روبه روی سه شهید ایستاد. به بچه ها گفتم: «کاری بهش نداشته باشید»
📹رفتیم و دوربین آوردیم
این مادر یک شهید را بغل کرد و دوید سمت مسجد.
هنوز اطلاع دقیقی از هویت سه شهید نداشتیم نمی دانستیم نامشان چیست؟
💠آن مادر بر جنازه شهید نماز خواند و شروع کرد به صحبت کردن با او از دلتنگیهای بیست و پنج ساله اش گفت از اینکه پدرش فوت کرده خواهر و برادرانش ازدواج کرده اند. از سختیهایی که کشیده بود.
پس از چند ساعت فرزندش را آورد و گفت:
«این مال شما»
⁉️بهش گفتم مادر چطوری فهمیدی این بچه شماست؟!»
✅گفت: همان موقع که رفتم و در را باز کردم دیدم پسرم با همان چهره بیست و پنج سال پیش که فرستاده بودمش منطقه با همان تیپ و همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و
گفت مادر منتظرت بودم.‼️
❌ صبح روز بعد وقت نماز آن مادر دق کرد و از دنیا رفت.
✅ پس از فوت مادر شهید رفتیم و آن شهید را شناسایی کردیم پسر خودش بود.
شهیدان زنده اند. الله اکبر
🌺🌷🌸🌷🌺
📎منبع:
کتاب :
#ما_زنده_ایم
#حکایاتی_شگفت_انگیز_از_زنده_بودن_شهدا
صفحه ۳۰۲
🌷🎍🌷🎍🌷
ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
@golzreshd
ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ