بانو کمی ولوم صداشو بالا برد و گفت: اگه میخواستی برگردی،چرا اومدی که نقشه های مارو بهم بریزی؟ پیش همون لیلی میموندی دیگه برگشتم طرفشو گفتم: آره حق داری،من درست جایی اومدم که ،میتونستی خیلی راحت یه پول قلمبه رو بالا بکشی،اما روحم خبر نداشت که از همچین مادری متولد شده باشم،میخواستم بپرسم چرا منو ول کردی؟ چرا اینقدر از من دور شدی که حتی حالمو هم نمیپرسی؟ چرا به من میگفتن ،دنبال مادرت نرو؟ چرا الان که اینجا هستم،مامالیلی زیر فشار عصبی ،باید قلبش ناراحت بشه و تحت مراقبت ویژه باشه و هزارتا سوال دیگه که ،تو راه اومدن ،مرور میکردم که ازت بپرسم ،اما وقتی رسیدم اینجا از مهمونوازی گرم همکاراتون ،جواب سوالهامو گرفتم بانو جلو اومد،تو صورتش دقیق شدم،بوی ادکلنش اذیتم میکرد، آرایش غلیظ صورتش ،یه قاب شده بود تا قیافه ی اصلیش رو نبینم ،ناخنهای کاشته اش با رنگ سرخابی و مشکی دیزاین شده بود، لباسش اصلا مناسب سنش نبود،یه تونیک حریر که زیرپوش نازکش رو نشون میداد با یقه ی کاملا باز که تا روی برجستگی سینه اش ادامه داشت وبا باز کردن یه لا از شال نازکش مثلا سعی میکرد روشو بپوشونه،. با حرص از لای دندوناش کلمات رو بیرون داد و گفت: زندگی الانه من به خودم مربوطه،هر طور و هرچی که هستم،راهی بوده که ناخواسته توش افتادم،اما مجبورم جلو برم ،اینکه چرا تورو ول کردم،باید بگم این یه توافق بین منو حاج رحیم بوده که قبل از به دنیا اومدنت،قرارشو گذاشته بودم. وقتی بانو داشت حرف میزد،مردمک چشمش میلرزید،یه نگاه عجیبی تو چشماش بود،کناری کشیدمو گفتم: توافق رو کسیکه هنوز به دنیا نیومده....پشتمو کردمو دستم رو، رو سینه ام قفل کردمو بیرون رو تماشا کردم. بانو اومد کنارمو گفت: تو حق من نبودی،من برای رهایی از زندگی فلاکت بارم احتیاج به یه نفر داشتم تا از رو زمین بلندم کنه. بعد در حالیکه رو لبه ی تخت می نشست گفت: سیزده ساله بودم که ،پدر معتادم منو به یه پیرمرد ۵۰ ساله داد تا خرج بساط عیش و نوش هر شبش مجانی براش تموم بشه،هیچی نمیدونستم،اوائل فکر میکردم ،منو برای کنیزی میبرن،چند روزی که خونه قاسم خان بودم ،تو کارا به خدمتکارای دیگه کمک میکردم،یه روز یکی از خدمتکارا که مسن تر بود ،اومدو گفت: خیاط اومده چند دست لباس برات بدوزه،خیلی ذوق کردم ،رفتم پیش خیاط ،اندازمو گرفت و زیر لب به خدمتکار گفت: حیوونی اینکه خیلی بچه است! خدمتکار گفت: پدر بی پولی بسوزه! خیاط با حرص گفت: پدر اعتیاد بسوزه ،که غیرت رو روی بافور دود میکنه . از حرفاشون چیزی نفهمیدم،فکر میکردم،به خاطر کنیز شدنم ناراحتن،آخه هم سن و سالای من تو وقت بیکاریشون ،عروسک بازی میکردن،اما من که فکر میکردم کنیزم برای خودم وقت اضافی نداشتم. یه روز خدمتکار اومد پیشمو گفت:زود برو یه حموم کن و بیا که لباسات آماده شدن،باید بپوشی،دم دمای غروب بود،مهمون زیاد داریم ،از حموم که برگشتم ،رفتم داخل اطاق،لباسمو پوشیدمو جلوی یه آئینه که به دیوار چسبیده بود ایستادم،خیاط گفت: قمر خانم بیا یه دستی رو سرو صورتش بکش،قمر خانم لچکمو از سرم باز کردو شروع کرد به بند انداختن،گریه کردمو گفتم،اگه بابام بفهمه منو میکشه،قمر خانم گفت: وا دیگه بابا چکاره است،وقتی شوهر داری! دلم هورری ریخت،شوهر کدومه؟ تو دلم فکر کردم ،قاسم خان منو برای اون پسرش که سربازهست میخواد ،لبخند محوی زدمو ساکت شدم. به کم سرخاب و سفیداب هم رو صورتم کشیدن و یه شال سفید انداختن روم. رفتم تو اطاقی که عاقد نشسته بود،دستام یخ کرده بود،هرچی گشتم،پسر قاسم خانو ندیدم،پیش خودم گفتم شاید خجالت کشیده ،داخل نیومده،حتما بعد از خطبه ی عقد میاد. خطبه رو خوندن ،اسم قاسم رو گفتن،متوجه نشدم چرا نگفتن ،پسر قاسم! ،اما دیگه جای فکر کردن نبود، سقلمه هایی که به پهلوم میخورد وادارم کرد زود بگم «بله» بعد از مهمونی و ضیافت شام همه مهمونامون رفتن ،منو بردن تو اطاق خواب و گفتن بشین تا داماد بیاد،رو به روی آئینه ایستادم و خودمو ورانداز کردم،خوشگلی نداشتم،اما به این سرخاب و سفیداب هم راضی نبودم،خیلی بد شده بودم،جلوی آئینه تمام صورتمو پاک کردم،صدای باز کردن در اومد،لرزش خفیفی تمام بدنم فرا گرفت،برگشتمو دیدم قاسم خانه ،خیالم راحت شد که هنوز داماد نیومده،قاسم خان وارد شدو درو پشتش قفل کرد،پرسیدم: چی شده قاسم خان ،اتفاقی افتاده . قاسم خان کنار نشست و گفت اتفاقی بهتر از اینکه عروس شدی ؟ گفتم: پس داماد کو؟! گفت: داماد ،شاخ شمشاد منم دختر حواست کجاست. چند سالی تو منزل قاسم خان نقش سوگلیشو داشتم،که یه روز خبر آوردن قاسم خان ،تو چاه افتاده و همه دنبال این بودن که بتونن درش بیارن، اما دیگه زنده ی قاسم خان بیرون نیومد، تا چهل روز خرجی دادنو مهمونداری کردن!