❤️🌺❤️🌺
#وانیا
#پارت۵۹
.......چند روزی از ماجرای عید دیدنی منزل آقای دادگر گذشت،روزا و شبای بی تفاوتی داشتم،سعی میکردم جلوی مامالیلی خویشتن داری کنم،اما تو خلوتم،دیگه هیچی دست خودم نبود.
خاطرات وانیا مثل یه فیلم با ارزش هر لحظه برام مرور میشد،مامالیلی هم مراعات حالمو میکرد،دیگه تو خونمون صحبتی از وانیا به میون نیومد،یا اگر هم صحبتی بود،کوتاه و مختصر بود.
روز دهم عید بود که مامالیلی تماس گرفت و گفت: امروز بعد از ظهر خانواده ی دادگر برای بازدید تبریک عید میان اینجا،من ازشون خواستم شام مهمونمون باشن.
بعد یه لیست بلند بالا داد تا خرید کنم،با اینکه وانیا دیگه مال من نبود،اما به خودم نمیتونستم دروغ بگم که از دیدن دوباره ی وانیا هیجان زده شدم.دلمه, حالیش نمیشه چکارش کنم!!!!
تمام سفارشهای مامالیلی رو خریدم،مقداری هم پفک و پاستیل ولواشک گرفتم ،چون وانیا پفک نمکی مینو و پاستیل و لواشکو خیلی دوست داشت.
وقتی وسایلو به ماما لیلی دادم،تا چشمش به پفک . پاستیلا افتاد، گفت: مگه بچه دارن.... اینارو خریدی؟؟
برای اینکه هیجان خودمو مخفی کنم گفتم: اینا مال دخترته،یادت رفته از این تنقلات دوست داره؟؟؟
ماما لیلی خنده ی کمرنگی کردو یه لا اله الا الله گفت و رفت داخل آشپزخونه .
از آشپزی چیزی نمیدونستم،اما دستیار خوبی بودم،تمام مدت گوش به فرمان مامالیلی بودم تا کارهاشوانجام بده!
برای شام مرغ شکم پر و سبزی پلو با ماهی بار گذاشت.
منم ظروف پذیرایی رو روی میز آماده کردم.
ساعت ۷غروب مهمونامون اومدن،خیلی مراقب بودم،نگام با نگاه وانیا تلاقی نکنه،اما دورادور چندباری نگاهش کردم.
کنار مامالیلی نشسته بودو چشماش رو زمین سیر میکرد.
برای پذیرایی اول چای تعارف کردم،تا به وانیا رسیدم،دستم لرزید،خوشبختانه وانیا چای نخواست.
بعداز صرف چای و شیرینی ،میوه تعارف کردم،لعنتی این استرس روبه رو شدن با وانیا هنوز ول کن نبود،جلوی وانیا که رسیدم ،آروم گفتم: بفرمایید!!
نگام تو ظرف میوه بود و حواسم به لرزش دستم،سنگینی نگاه وانیا رو حس کردم،جرأت به خرج دادمو یه نیم نگاه کردم،سیبی که برداشته بود،از دستش غل خوردو افتاد پایین.
گفتم: یکی دیگه بردارید لطفا
دستشو کنار ظرف میوه گذاشتو به طرف من هول دادو گفت: نه ممنونم همینو میشورم.
مامالیلی هم یه پرتقال بر داشت،سمت آشپزخونه رفتم، تا ظر ف سنگین میوه رو روی اوپن بذارم،که وانیا پشت سرم بلند شد و رفت تو آشپزخونه تا سیبشو بشوره.
مامالیلی گفت: بهروز جان اون نمکدونارو بیار.
کنار ظرفشویی ایستادو نگام کرد،به بهانه آوردن نمکدون رفتم کنارش ،آروم زمزمه کرد:
دعا کن بتونم طاقت بیارم!!!!!
من نمیدونم،این دیالوگهای نصفه و نیمه وانیا چیه که ،نه میشه ازش خواست توضیح بده،نه راهی هست که بشه فهمید تو دل این دختره چی میگذره؟؟؟
بعد از بیرون رفتن وانیا،پوفی کشیدمو ،نمکدونارو کنار پیش دستیا گذاشتم .
برای چیدن سفره خانم دادگر و وانیا به کمک مامالیلی رفتن.
منم سفره شامو تزئین کردم،عروس آقای دادگر(مادر نوید) از جاش تکون نخورد،حتی برای تعارف هم که شده،یه جمله ی کوچولو نگفت!!!!
نوید کمی کمک کرد،چون گذاشتن اون حجم از دیسهای غذا که تند تند رو اوپن گذاشته میشد ،از مدیرت من خارج بود.
برای صرف شام ،وانیا کنار پدر بزرگش نشست،چون آقای دادگر رو ویلچر بود وانیا روی سینی ،بشقابشو گذاشتو ازش پذیرایی کرد .
آقا و خانم دادگر از دست پخت مامالیلی تعریف کردنو با اشتیاق مشغول بودن،وانیا مقداری رو که ریخته بود خوردو زودتر از همه کنار کشید،مامالیلی گفت: وانیا زود کنار کشیدی ؟؟!
قبل از اینکه وانیا حرف بزنه،مادر نوید گفت: عروسا باید کمتر غذا بخورن،الان مد نیست،عروس چاق باشه!!!!
مادر بزرگ وانیا با خنده گفت: خدارو شکر دختر من باربیه ،هرچی دلش بخواد میتونه بخوره !!!
مامالیلی که از طرز حرف زدن مامان نوید بدش اومده بود با سر حرفای خانم دادگر و تأیید کرد.
بعد از شام وانیا آماده شد که تو شستن ظرفا کمک کنه،متوجه شدمو گفتم: برو بشین، میخواییم کنار هم باشیم،من خودم ظرفارو میشورم.
وانیا گفت: اینطوری راحترم،حوصله ی اونجا رو ندارم.
رفتم جلو تا مثلا ظرفارو جابه جا کنم گفتم: وانیا گاهی وقتا ،باید خودتو به سرنوشت بسپاری. چاره ای نیست،اگه قصد نداری رو حرف بزرگترت حرف بزنی پس باید تمامو کمال قبولش کنی،اینطوری ،برات بهتره!!!!
وانیا تو چشمام خیره شد،میدونست،این حرفا حرف دلم نیست،آهی کشیدو از آشپزخونه بیرون رفت.
وقتی تنقلات رو آوردم ،خنده ای کردو گفت: چه خوب که از این خوراکیا دارید!؟!!!
نوید نگاهی کردو گفت: نخور عزیزم همش سمه!!
وانیابدونه اینکه به نوید نگاه کنه، گفت : من بعضی سمّا رو دوست دارم.
وبرای اینکه جوّ شاد بشه خنده بلندی کرد،که فقط من میدونستم ،غصه خنده است..........
ادامه دارد
نویسنده: فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺
#وانیا
#پارت۶۰
........ساعت یازده ،خانواده دادگر از منزل ما رفتن،بازم نتونستم جلو دلمو بگیرم!!!!! دلم هم با وانیا رفت.
سرمو با جمع و جور کردن خونه و کمک به مامالیلی گرم کردم.
احساس کردم پاهای مامالیلی دیگه توانایی نداره،ازش خواهش کردم بره استراحت کنه ،وچون خوابم نمیامد ،آروم آروم ظرفارو شستم.
به حرفای وانیا فکر میکردم،کاش کمی جلوتر حرف خواستگاریو زده بودیم،اما حالا که خانم دادگر زودتر. از ما در مورد نوید و وانیا صحبت کرده بود،یه جورایی بد میشد،اما چیزی که اذیتم میکرد،جواب مثبت وانیا بود!!!!
چطور وانیا مخالفت نکرد؟؟؟ حتما نظر وانیارو پرسیدن!!!!!! چرا حتی فرصت نخواسته بود که فکر کنه،؟ مگه از من فرصت نخواسته بود؟؟؟
شاید من اینطوری که وانیا میخواست نبودم،تو این مدت برای درسش،و حتی کتاب خوندش تشویقش نکرده بودم،یه جورایی وانیارو ،خلاصه کرده بودم تو باغ وعشق باغچه و،مهربونی کردن،آشپزی،همصحبتی،،،،،همه ی اینا یه طرفش به من مربوط میشد،اما نوید،وانیارو از نظر اجتماعی پرورش میداد،سطح علمی و سوادش برای نوید مهم بود،این یعنی استقلال دادن به یه زن،یعنی ارتباط با کسانی که میتونن ،اطلاعات آدمارو بالا ببرن،مسلمه نوید موفق تر بود،وانیا هم عاقله،چرا برای موقعیتش ارزش قائل نشه؟؟؟؟مسئله دیگه قیافه و تیپ نوید بود،که صد البته برازنده و باوقار بود!!!ودیگه اینکه شغلش شیک و با کلاس بود،استاد دانشگاه و مدیرت بخش داخلی یه شرکت تجاری که فامیلی اداره میشد!!!!!!
تو همین فکرا بودم که دیدم،تمام ظرفارو شستم،طبق عادت این چند وقته رفتم سراغ گوشیم ،تا شاید پیامی چیزی داشته باشم که متإسفانه هیچی!!!
صبح ساعت ۸ از خواب بیدارشدم،مامالیلی بیداربودو داشت چایی دم میکرد،رفتم جلو وسلام کردم.
مامالیلی : سلام گل پسرم،مادر دستت درد نکنه ،همه ی ظر فارو شستی،خسته شدی مادر
بوسیدمو گفتم: کاری نکردم شما خسته نباشید.
سر میز صبحانه به ماما لیلی گفتم: میتونی کاری کنی با وانیا صحبت کنم؟
مامالیلی: چطوری؟ هر وقت تماس میگیرم ،آقای دادگر جواب میده؟؟
گفتم: یه کاری بکن ،خواهش میکنم!!!
مامالیلی: باشه بذار بیدارشن آخه چشم.حالا چی میخوایی بگی؟؟
من: نگرانشم،اصلا شاداب نیست،حرفایی که جسته گریخته میزنه،همش توش غمه،بذار باهاش حرف بزنم،شاید کمکی بخواد!!!
مامالیلی: چی بگم،نمیدونم چه اتفاقی افتاد که این دختره اینجوری فکری شده،اووف اونم با اون مادر که نوید داره!!!!!
من:مامالیلی!!!!!!
مامالیلی: چیزی نگفتم ،فقط یکم گوشت تلخه!!!!
درحال تمیز کردن باغچه بودم که زنگ خونه به صدا دراومد،تا برم جلوی در مامالیلی درو باز کرد،سیمین و سیما اومده بودن،با سلام و تعارف وارد شدن،مامالیلی بالای پله ها ایستاده بودو تعارفشون کرد.
این دوتا با وانیا دوست بودن ،الان برای چی اومدن؟؟؟
به کارم تو حیاط ادامه دادم ،نیم ساعتی نگذشته بود که سیما اومد رو ایونو صدام کرد،جلوتر رفتم تا ببینم چی میگه!
سیما با عجله در حالیکه دستاشو تکون میداد گفت: بیایید بالا وانیا پشت خطه!!!!
آب دهنمو قورت دادم،گیج بودم،نمیدونستم وانیا تماس گرفته یا مامالیلی؟؟؟؟
با عجله دستمو شستمو داخل شدم،گوشی دست سیمین بود،تا منو دید گفت: وانیا جون آقا بهروز اومدن،گوشی رو داشته باش!!!
سیمین گوشی رو سمت من گرفت،مردد مونده بودم،به مامالیلی نگاه کردم،مامالیلی یه ابرو بالا انداختو گفت: عه چرا ایستادی؟ مگه نمیخواستی با وانیا حرف بزنی؟؟؟
انگار برای اولین بار بود که میخواستم با یه خانم صحبت کنم،دستپاچه شدم،گوشی رو از سیمین گرفتمو سریع سمت اطاقم رفتم ،درو پشت سرم بستمو،یه نفس عمیق گرفتمو گوشی رو با دستایی که از هیجان میلرزید ،کنار گوشم گذاشتم .
من: الو(یه نفس دیگه) سلام
وانیا: سلام ،خوبیید؟
با شنیدن صداش پوفی کردمو سعی کردم ،هیجانمو کنترل کنم.
وانیا: آقا بهروز کارم داشتید؟؟
رفته بود رو فاز غریبه،داشت کتابی صحبت میکرد،برای همین برام سخت بود،حرفهامو بزنم!!!
من: وانیا....خانم ،از دیشب که رفتید ،نگرانتونم...
وانیا: از دیشب ،چقدر لحنتون تغییر کرده،یه شبه وانیا خانم شدم!!!
من: خُب احساس میکنم،اینطوری میپسندید......
ادامه دارد
نویسنده: فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺
#وانیا
#پارت۶۱
...وانیا بعدِ یه مکث کوتاه گفت: به هرحال دیگه ،من موظفم ،رعایت کنم!!
صدای کشیدن آهش رو شنیدم!
من: اجازه دارم بپرسم ،چی شد که جواب مثبت به نوید دادی؟؟
با نیشخندی که تو کلامش مشهود بود گفت:
هه....جواب مثبت ؟؟ مگه من اجازه دارم تصمیم بگیرم ؟مگه پرسیدن چی دوست دارم؟؟امر شد،دستور صادر شد،لاجرم اطاعت شد!!
من: چرا......چرا معترض نشدی ؟ چرا نخواستی که نظرت رو بپرسن؟پ؟
وانیا: قانون منزل پدر بزرگم همینه،نمیتونستم رد کنم،من اومده بودم از طرف مادرم پوزش بخوام،به پدربزرگم گفتم که مادرم از اینکه طرد شده بود،عذاب میکشید،چطور میتونستم رو حرفشون حرف بزنم.......
من ثمره عشقی هستم که از نظر پدربزرگم،یه عشقه ممنوعه بوده...
من: پس یعنی اینکه،خودتو همه جوره باید در اختیار زندگی جدیدت بذاری!!! تکرار اینکه،به جبر وارد همچین زندگی شدی اذیتت میکنه،گذشته رو فراموش کن،آینده ی خوبی انتظارتو میکشه....
کلامم تموم نشده بود که صداشو شنیدم که گفت: نمیتونم بهروز،نمیتونم،نوید پسر خیلی خوبیه،اما برای کسیکه بخوادش،من فقط ادای زندگی مشترکت رودر میارم ،به شیوه ی خودم زندگی میکنم،تا الانش هم در مورد هیچ مسئله ای ،نظر ندادم،خیلی محترمانه همه رو سپردم به نوید،سخته گره طنابی رو که دور گردنته خودت سفت کنی،بذار کارشونو بکنن،.
من: با پدر بزرگت صحبت کنم؟ من دیگه از خودم گذشتم،نه فکر کنی میخوام از دلم بگم،میخوام بهت فرصت بده...
وانیا: نه نه اصلا،دلم به حال مادر بزرگم میسوزه،بهتربن کار اینکه برام دعا کنی..
من: نگرانتم،باورکن نگرانتم،ولی اگر تو اینطور راحتی باشه،حرف آخر اینکه،هر وقت هرجا به مشکل برخوردی،با تمام وجود در اختیارتم...
وانیا: ممنونم ،به لطفی کمتر از اینم فکر نمیکنم،چون هیچ کدوم از کارهات برای خودنمایی نبوده،اما تو هم برو دنبال زندگیت ،یه زندگی ائده آل که توش کسی برات ادای زندگی کردنو در نیاره.....منو ببخش فقط میخوام بگم،ما دیگه نمیتونیم باهم صحبت کنیم!!
با دستپاچگی گفتم: بله،بله متوجه ام،دیگه مزاحمت نمیشم،برات بهترینها رو آرزو میکنم.
وانیا: خداحافظ
گوشی تو دستم سُر خوردو افتاد پایین،انگار یه تخته سنگ سنگین رو سینه ام بود.دیگه تموم شد،همه چی تموم شد،من اجازه نداشتم،رو تصمیم وانیا حرف بزنم،نباید خودخواهی میکردم، همینطور باید به عنوان یه زن شوهردار احترامشو حفظ میکردم .
تا ظهر از اطاقم بیرون نیومدم
مامالیلی ساعت ۱/۵داخل اطاقم شدو گفت: بیرون نمیایی؟ غذا سرد میشه!!
گفتم: مامالیلی
_جانم
_دلم بدجوری هوای مشهد کرده،موافقی....
_ ای جان ،عزیزم موافقِ چی ،من آمادم!
_فردا میریم،صبح ساعت ۷ حرکت میکنیم.
_بهروز جان مادر به قربونت,پیرشی،الهی هرچی میخوای خدا بهت بده....
ادامه دارد
نویسنده: فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺
#وانیا
#پارت۶۲
...ساعت ۵/۵ غروب بود که با بسته های خرید که منو مامالیلی برای مسافرت احتیاج داشتیم،به منزل اومدم.
مامالیلی با تلفن صحبت میکرد ،اسم وانیا که اومد،دقیق شدم رو صحبت مامالیلی،داشت میگفت: یکم ضعیف شده ،خانم جان چیزی نیست خوب میشه ان شالله،الان آوردنش خونه؟
بعد از چند لحظه دوباره ادامه داد،بهش بگو دارم میرم مشهد،زنگ زدم بگم جانماز رو سفره ی عقدشو خودم براش میگیرم،خانم دادگر وانیا یه جورایی دختر منم هست دیگه!!!
دوباره بعد از چند لحظه گفت: سلام برسون،چشم چشم اگر قابل باشیم برای همه دعا میکنیم.
تماس که قطع شد،من دوزانو روبه روی مامالیلی نشسته بودم،متوجه شده بودم، وانیا طوریش شده، چشمای ملتمس که به مامالیلی نگاه میکرد، مامالیلی رو وادار کرد،بالاخره لب باز کنه!
مامالیلی: وانیا امروز ناهار نتونسته بخوره،ساعت چهار که مادر بزرگش میره تو اطاقش که حالشو بپرسه،میبینه تو تب داره میسوزه،خلاصه زنگ میزنه به نویدو میبرنش کلینیک،اونجا سرم وصل میکنن،دکتر میگه،چرا اینقدر عصبیه،براش آزمایش مینویسه،ومیگه که اجازه ندن استرس داشته باشه...
سرمو پایین انداختمو ،گفتم: کاش میفهمیدن ،ناراحتی وانیا از چیه؟؟
مامالیلی با تعجب گفت: از چیه؟؟ نمیخوایی بگی که .....
من: نه اونی که شما فکر میکنید نیست،وانیا ناراحتیش اینه که ،میگه تو زندگیش هیچکس براش اهمیت قائل نبوده،همین خانواده ی فرهیخته ی دادگر هم حتی برای وانیا به عنوان یه صاحب نظر ارزش قائل نشدن...
مامالیلی آهی کشید و گفت: از دست ما کاری برنمیاد،صاحب دختر هستن.
پوفی کردو رفت تو آشپزخونه!
درحال جمع و جور کردن وسایل بودم تا شب تو ماشین بذارم و صبح زود حرکت کنیم،یه فکری به ذهنم رسید،دلم خواست خاله نسرین رو هم با خودمون ببریم.
اخلاق خاله نسرین طوری بود که نمیذاشت ،آدم زیاد تو فکر غرق بشه،مامالیلی خیلی کم حرف بود،اما من احتیاج داشتم که کسی تو این سفر باما باشه که لااقل منو با کل کل کردنش از دنیای وانیا بیرون بکشه.
رفتم اطاق مامالیلی و گفتم : موافقی خاله نسرینو با خودمون ببریم؟
مامالیلی،با خنده ای که رو لبش پخش شده بود،گفت: اگه بخواد بیاد که عالیه!!
خلاصه بعد از تماس با خاله نسرین و اظهار تمایلش از هم سفر شدن با ما ،قرار ساعت ۹ رو جلوی خونش گذاشتیم.
صبح فردا ساعت ۹ جلوی خونه ی خاله نسرین بودیم،منیژه خانم ساک و وسایل خاله نسرین رو آورد تا پشت ماشین بذارم.
منیژه: حالا واقعا وانیا میخواد با پسر عمه اش ازدواج کنه؟
از سوال یهویی منیژه یکه خوردم .
پرسیدم: شما از کجا میدونید ؟
منیژه: امروز برام اس فرستاد،بعداز مدتها که ازش بیخبر بودم !
من: آره ،خُب تصمیمیه که گرفته شده!
منیژه: درسته ،تصمیمیه که گرفته شده،بیچاره شانس نداشت،میدونید امروز چی میگفت؟
با تعجب بهش نگاه کردمو منیژه خانم ادامه داد: گفت ،روزهایی که منزل شما بوده،شیرینترین روزهای زندگیش بوده،میگفت...بگذریم
من: چی میگفت؟؟
منیژه: هیچی دیگه الان درست نیست این حرفا گفته شه!!
من: حالش خوب بود؟
منیژه: دلگیرو ناراحت بود،منظورتون چیه؟؟
من: دیروز غروبی تب داشته بردنش کلینیک!
منیژه: خبر نداشتم،امروز حالشو میپرسم.
این پا و اون پا کردمو خلاصه خودمو راضی کردم که بگم: منو از حالش بیخبر نذارید!
منیژه: مگه شماره اش رو ندارید،همون سیمکارتیه که براش تهیه کردید.!
من: درست نیست باهاش تماس بگیرم،همینکه بدونم حالش خوبه،برام کافیه...
ادامه دارد
نویسنده: قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺
#وانیا
#پارت۶۳
...خاله نسرین بعد از کلی سفارش و دستورات ریزو درشت به منیژه ،سوارشدو سه نفری عازم مشهد شدیم.
بین راه مامالیلی و خاله نسرین خیلی پچ پچ کردن،اما دریغ از اینکه دو کلام هم با من صحبت کنن،منم پخش سی دی رو روشن کردمو موزیک گوش کردم،ساعت سه بعد از ظهر نزدیک شاهرود یه جایی رو انتخاب کردیم تا هم من استراحت کنم ،هم مامالیلی و خاله نسرین ،ناهار آماده کنن،خاله نسرین ،برنج آبکش کرده بود و تو یه ظرف نگهدارنده ی غذا، مرغ سرخکرده، آورده بود.
مامالیلی و خاله نسرین ،با غذای رستورانهای خارج شهر موافق نبودن،یه بالش کوچولو زیر سرم گذاشتم تا استراحت کنم.
اما منتظر پیام منیژه بودم!
تو دلم با امام رضا صحبت کردمو خواستم ،یه کاری کنه بتونم وانیارو از ذهنم دور کنم،باید باور میکردم وانیا دیگه رفته و به قول مامالیلی کاری هم از دستمون بر نمیامد.
مامالیلی و خاله نسرین ،که فکر میکردن من خوابیدم،صدای صحبتشون بلندتر شد،طوریکه بعضی جمله هاشونو میشنیدم.
خاله نسرین: اشتباه خودت بود خواهر،از روز اول نباید یه غریبه رو میاوردی خونت،ببین با این پسره چکار کردی؟
مامالیلی: چی بگم،قصدم کمک بود،اومدم ثواب کنم،نمیدونستم،بهروزمو عذاب میدم!!!
خاله نسرین: کم کاری هم کردیا،خُب گفته باشه وانیارو برای نوید میخوان،خودت چرا حرفو پیش نکشیدی،خودت صحبت میکردی،بزرگتر بودی،حرمتی هم شکسته نمیشد!؟!
مامالیلی: از خدا پنهون نیست ،از تو چه پنهون ،با خانم دادگر صحبت کردم،بنده خدا ،مار گزیده است دیگه،,ترسید همون مشکل ندابرای وانیا ، پیش بیاد ،منو قسم داد،که دیگه پی حرفمو نگیرم!!
از حرفای مامالیلی یکه خوردم،انقدر آروم بود که فکر میکردم مسئله براش جا افتاده،اما نه ،مامالیلی پیگیر بوده!!
خاله نسرین: کاش ،با دادگر صحبت میکردی،میخوایی بعد از مشهد دوتایی بریم خونشون؟
مامالیلی: میدونی چیه ؟,وانیا هم از اینکه اوضاع بهم بریزه ،میترسه،بیچاره بین بهروز و امر و دستور پدربزرگش گیر کرده،از طرفی هم نمیخواد دوباره اون ذهنیت ناجور در مورد مادرش ،برای پدربزرگ و مادربزرگش پیش بیاد،یه جورایی داره خودشو قربانی میکنه !!!!بهروز منم که اینطوری،همش تو فکره،میبینم دل و دماغ کاری رو نداره،بعدِاون همه نا مهربونی که اهل محل در حقش کردن،حالا یکی پیدا شده بود که اعتماد بهروزمو جلب کرده بود.
مامالیلی آهی کشید و ساکت شد
دلم بدجوری گرفت ،آره خُب ،من لااقل به چیزی زنجیر نمیشدم ،اما وانیا ،به زندگی که نمیخواست باید زنجیر میشد.
هنوز پچ پچ مامالیلی و خاله نسرین ادامه داشت ،که پیام برام اومد،با اینکه دلم میخواست بقیه حرفاشون بشنوم،چون در مورد من بود،ولی به خاطر اینکه دلم شور وانیارو میزد ،مجبور شدم یه تکونی به خودم بدم که باعث شد هر دو به صحبتشون خاتمه بدن
گوشیمو باز کردم،پیام از طرف منیژه بود که اینطور تایپ کرده بود
«سلام آقا بهروز ،سفرتون بی خطر،الان وانیا جواب پیاممو داد،حالش بهتره، تب نداره،ضعفش هم رو به بهبوده،نگران نباشید.
البته چون خودتون مقید به احترام به وانیا بابت نوید هستید نگفتم که شما هم نگران بودید»...
یه پیام تشکر فرستادم و در آخر گفتم که کار خوبی کرده
ماما لیلی و خاله بساط ناهارو آماده کردن،بعد از ناهار و چایی وسایلو پشت ماشین گذاشتمو راه افتادیم،بین راه خاله نسرین ،از اوضاع اهوازو ملاقاتم با بانو پرسید.
ملاقات من با بانو برام آنقدر شرم آور بود که ،هنوزم که هنوزه چیزی در موردش به کسی نگفتم ،فقط به خاله نسرین گفتم: بعد از دیدن بانو ،فقط باید بگم ،تا آخر عمرم مدیون مامالیلی هستم!!
مامالیلی بعدِکلی دعا و تشکر گفت: پسر گلم ،من بابت عاقل بودنت و مهربونیت باید از خدا شاکر باشم،قربونت برم بهروز جان!!!
تا ساعت ده شب که برای شام نگهداشتم چند جای دیگه برای خرید هم نگهداشته بودم،برای همین ،بعد از شام یکسره تا مشهد روندم،اذان صبح به مشهد رسیدیم،یه هتل نزدیک حرم رزرو کرده بودم،مامالیلی و خاله نسرین برای نماز صبح ،رفتن حرم، اما من ،به خاطر خستگی زیاد ،تو همون هتل نمازمو خوندمو خوابیدم،ساعت۹ صبح با صدای مامالیلی و خاله نسرین بیدارشدم،چه خوب شدکه خاله نسرینو با خودمون آورده بودیم،باهم اینورو اونور میرفتن،وگرنه شاید مامالیلی نمیتونست برای نماز امروز صبح حرم برسه.
با بوی نون تازه و پنیر تبریز از خواب از جام بلند شدم،زیارت قبول گفتمو ،برای شستن دست و روم طرف سرویس رفتم، وقتی برگشتم دیدم خاله نسرین میگه: صبر کن صبر کن آدرس کاملو بهروز بده!!
پرسیدم کیه؟؟
مامالیلی گفت : خاله نازیه ،اونم با بچه هایش اومده مشهد
گوشی رو گرفتمو بعد از چاق سلامتی ،آدرس هتلو دادم،خاله نازی اصفهان زندگی میکرد،برای بعد از تعطیلات عید اونا هم تصمیم گرفته بودن بیان مشهد،چون میگفتن کمی خلوتره...
ادامه دارد
نویسنده: فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺
#وانیا
#پارت۶۴
...ساعت ۱/۵ قرار گذاشتن که جلوی هتل ما باشند تا ناهار و باهم باشیم.
بعداز صبحانه،منم آماده شدم برم زیارت،مامالیلی گفت که برای نماز ظهر میان حرم،بعد از نماز هم سریع برمیگردن تا خاله نازی و بچه هاش منتظر نمونن.
تو راه حرم ،دوباره با امام رضا درد و دل کردم،دلم پر بود و تنها جاییکه میتونستم آروم بگیرم حرم امام رضا بود.
از بچگی صحن آزادی رو دوست داشتم،داخل صحن که شدم،احساس بهتری بهم دست داد،سبک شدم،اما چشمه ی چشمام پر بود و لبریز،کند قدم برمیداشتم ،دلم میخواست این همه احساس آرامش جرعه جرعه تو وجودم تزریق بشه،نزدیک که شدم ،یه زیارت نامه برداشتمو با بغض و آه هر کلمه اش رو ادا کردم ،بعد آروم آروم داخل شدم،با مردمی که از دور و نزدیک برای نشون دادن ارادتشون به آقا اومده بودن ،همراه شدمو خودمو میون امواج مشتاقشون گم کردم تا منو هم به کناری برسونن،چیزی نگذشته بود که رسیدم کنار مقبره امام رضا و از رایحه ی معنوی که در کنار ضریح
قدرتش بیشتر بود استشمام کردم،برای خیلیا دعا کردم،وقتی به خودم رسیدم،خواستم که کمکم کنه به آرامش قبلی برگردم،برای وانیا هم دعا کردم،تا لااقل به جایی برسه که بتونه بازندگی جدیدش ،
تمام غم و غصه هاشو فراموش کنه.
زیاد نتونستم تو اون فضا توقف کنم،با سیل جمعیتی که منو آورده بودن ،از ضریح دور شدم.
کنجی رو انتخاب کردمو ،از دیدن مردم عاشق لذت بردم.
تا اذان ظهر داخل حرم بودم،بعد برای به جا آوردن نماز ،به رواق دیگه رفتم،هنوزم به پهنای صورتم اشک میریختم،انگاری از کنترلم خارج شده بود.
بعد از نماز دلم خواست بازم بشینمو از این لذت معنوی بهرمند بشم،به نظر خودم اینقدرهم نگذشته بود که متوجه ساعت شدمو ،سریع خودمو به خارج صحن رسوندم،ساعت ۱/۴۵ دقیقه جلوی هتل بودم،سریع بالا رفتم.
مهمونامون اومده بودن،خاله نازی که همیشه تا منو میدید یه روسری رو سرش می انداخت و من تازه فهمیده بودم علت این کارش چی هست،همراه دو دخترش و دامادهاش منتظر بودن تا برای ناهار بیرون بریم، بعد از سلام و احوالپرسی ،عذر خواهی کردم،
خاله نازی با لهجه ی شیرینش که رفته رفته بیشتر شبیه اصفهانیها میشد گفت : بهروز جان ،چقدر ضعیف شده ای،خوبی خاله؟؟
تا خواستم جواب بدم ،خاله نسرین گفت : الان که رفته حرمو خودشو خالی کرده حتما خوبه !!
خاله نازی اشاره کرد که چی شده؟
مامالیلی گفت: این چند وقته من یه کم ناخوش احوال بودم حرص منو خورده،بهروز رو میشناسی که چقدر مهربونه؟
دختر خاله نازی ،مهوش گفت : وا کجا مهربونه،وقتی میامدیم خونتون ،از ترس اخمش و بد خلقیاش جرأت نداشتیم ،دست به چیزی بزنیم!
راست میگفت،اما دلم میخواست الان بگم،چنان تنبیه شدم که برای لحظه لحظه ای که اوایل آشنایی با وانیا باهاش بد خلقی کردم،دارم تقاص پس میدم!
شوهر مهوش ،یه اخمی به زنش نشون دادو مهوش هم خودشو جمع و جور کردو گفت : منظوری نداشتم،شوخی کردم!
خلاصه بعد از موشکافی علت لاغری من راه افتادیم تا به رستوران شاندیز بریم،چون هم هواش خوب بود هم اینکه دامادهای خاله نازی میگفتن،غذاهاش هم عالیه
بعد از ناهار چند جای دیدنی مشهد هم رفتیم و برگشتیم هتل،به اصرار ودعوت مامالیلی و خاله نسرین،خاله نازی هم دو روزی مهمون ما بود .
ماما لیلی به اینهمه پیاده روی و گردش کردن با خاله ها عادت نداشت ،یه روز از درد پا نتونست ،قدم از قدم برداره،به خاله ها گفتم شما برید ،من پیش مامالیلی هستم ،پاهاشو با روغن گرم سیاهدونه وکنجد ماساژ دادم کمی که بهتر شدو از درد افتاد بهش گفتم ،استراحت کنه.
یه ساعتی گذشت دیدم دیگه مامالیلی از درد ناله نمیکنه،رفتم کنارشو گفتم : اجازه میدی سوغاتی وانیارو من بگیرم؟؟
یه نگاه نگاهی کردو گفت: امیدوار بودم ،تو این مسافرت وانیا از سرت بیوفته .!
سرمو پایین انداختمو گفتم : از سرم افتاده،منتهی دلم میخواد جانماز رو سفره ی عقدشو من براش بخرم.
هنوز از سرم نیوفتاده بود ،اما دوست داشتم ،به خودمم اینطور تلقین کنم!...
ادامه دارد
نویسنده: فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺
#وانیا
#پارت۶۵
.......به طرف بازار رضا رفتم،یکی یکی مغازه های فروش جانماز رو نگاه میکردم،که یه جانماز مخملی سفید نظرمو جلب کرد،تزئین روی جانماز ،زیاد شلوغ نبود و نوار نقره ای دورش که با سلیقه دوخته شده بود,به زیبائیش می افزود،برای من چشمگیر بود،فقط تا این حد میتونم ازش تعریف کنم،مطمئنم اگر یه خانم از این جانماز خوشش میامد،از زوایای گوناگون میتونست ،تعریف کنه
یه تسبیح فیروزه ی نیشابور هم انتخاب کردمو با مهر کنار گذاشتم،آقای فروشنده ،به مغازه ی بغلی اشاره کردو گفت: مغازه بغلی عطرهای ناب و اصل داره،که اکثرا با رایحه ی گلهای معروف هست،تو این سلیقه(اشاره کرد به جانماز) جای عطر خالیه!!!!
بعد از اینکه مبلغ تمام شده رو پرداخت کردم,مغازه کناری رو هم از نظر گذروندم.
فروشنده،از بیشتر عطرهایی که رایحه ی خوشایندی داشتن ،برای تست ،جلوم گذاشت.
از میون همشون ،عطر یاس به دلم نشست ،از فروشنده خواستم تو یه بطری فانتزی شیک ،بریزه و کادو کنه!!!
تو راه برگشت ،مقداری نخود دو آتیشه و کشمش و نبات و زعفرون گرفتم.
به هتل که رسیدم،خاله نسرین و خاله نازی از زیارت و بازار برگشته بودن،دوباره برگشتم تا هدیه های خریداری شده رو تو ماشین بذارم،چون میخواستم از پرسشو پاسخ خاله نسرینو کنجکاوی خاله نازی ،فرار کنم.
فردای اون روز بعد از پنج روز اقامت تو مشهد ،عازم شهرو دیار خودمون شدیم،بین راه بازم خاله و مامالیلی خرید کردن طوریکه مجبور شدن ،بعضی از خریداشونو ،کنار پاشون بذارن،خاله نسرین بین راه گفت: بهروز جان ،خیلی به ما خوش گذشت،الهی هر چی میخوایی خدا بهت بده،ببخش خاله اذیتت کردیم ،صدات در نیومد.
بعد به شوخی گفت: بد اخلاقی خیلی خوبه ها ،از آدمای خوش اخلاق سوء استفاده میکنن.
زد زیر خنده و مامالیلی هم با خنده هایش حرف خاله نسرینو تأیید کرد.
یه نفسی تازه کردمو گفتم: تو خوش خلقی لذتی هست که تو عبوسی نیست!!!
مامالیلی گفت: آره والا،ولی بهروزم برای من همیشه ،خوش خلق بوده!!!!
اول خاله نسرینو رسوندیم،بعداز یه سلام احوالپرسی ،جلوی در با منیژه خانم و شایان ،وسایل خاله رو با کمک شایان داخل بردم،نگاه منیژه خانم رو من سنگینی میکرد،پرسیدم : چه خبر؟
آهی کشید و گفت: وانیا از نظر روحی داغونه!!هیچ کاری نمیتونید بکنید؟؟
آب دهانم و قورت دادمو زبونی رو لبم کشیدمو گفتم: اگر وانیا بخواد هر کاری که در توانم باشه انجام میدم!!!!
منیژه در حالیکه شایان بهش نزدیک میشد گفت: منتظر چی هستید؟؟
من: فقط وانیا بخواد،اشاره کنه،اجازه بده!!!
شایان که دیگه کاملا نزدیک شده بود گفت: منیژه ،این وسط فقط جوّ رو متشنج میکنی ،همه ی جوانبو در نظر بگیر،با یه جوجه فوکولی ،تازه به دوران رسیده ،طرف نیستی که،نمیشه بیگدار به آب رد!!!!
حرفای شایان درست بود،در ثانی ،منم هم به دلایلی نمیتونستم،آرامش مامالیلی رو بهم بزنم،فرشته ی مهربونی که برام آبرو خریده،با افتخار اسمشو به زبون میارم،مدیونش هستم!!!!
از خانواده خاله خداحافظی کردیم و سمت خونه حرکت کردیم.
بعد از رسیدن به خونه و خالی کردن وسایل داخل ماشین ،حوله ام رو برداشتمو پریدم تو حموم،دوش آبو باز کردمو ،،تنمو به قطرهای آب سپردم،حرفای منیژه حالمو خراب کرد،اصلا نمیدونستم چمه؟؟؟ حالا مثلا اگه میگفت وانیا عین خیالش نیست ،ذوق میکردم؟! نه والا،اون موقع غصه می خوردم و میگفتم،مارو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم.......آخ،قربونت برم امام رضا خواستم ازت،منو از وانیا دور کنی.......
فردا رو خواستم ،مغازه برم که خسرو نذاشت،بنابراین ،باغچه و درختارو سامون دادم،میوه های بهاری رسیده بودن،اما حوصله چیدنشونو نداشتم.
روز بعد که برای ناهاراز سر کار برگشتم،یه جفت کفش دخترونه ی صورتی رو دیدم که رو پله ایون خونمون ،جا خوش کرده بود......
ادامه دارد
نویسنده: فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺
#وانیا
#پارت۶۶
....ماشینو پارک کردمو،یاالله گو پشت در هال رسیدم که صدای مامالیلی رو شنیدم : بهروز جان بیا تو مادر!
داخل که شدم،چشمام از تعجب گرد شد،وانیا اومده بود!!!!!!!،از جاش بلند شدو بعد از سلام و احوالپرسی ،زیارت قبول گفت،متعاقبا منم جوابشو دادم،وخواستم که بشینه و راحت باشه.
خودمو به اطاقم رسوندمو بعداز بسته شدن در اطاقم،رو تختم ولو شدم،انتظار هر کسی که حتی خیلی دور از ذهن هم که باشه رو داشتم الا وانیا،!!به یه دوگانگی رسیده بودم،دلم میخواست برم کنارشو یه دل سیر نگاش کنم.
از طرفی از اینکه اومده بود،زیادهم خوشحال نبودم،نمیدونم چند دقیقه رو تو عالم خودم غوطه ور بودم که مامالیلی تقه ای به در زدو گفت: بهروز جان ،غذا سرد میشه!
بعد درو باز کردو در حالیکه منو با تعجب نگاه میکرد ، گفت: وا...چرا لباساتو عوض نکردی؟؟زشته مهمون داریم،با اینکه بهش گفتم بهروز دیر میاد به احترامت گفت صبر کنیم تو هم بیایی بعد غذا بخوریم!!
با بی حوصلگی رو لبه ی تختم نشستمو گفتم: الان میام،شما برو!!
لباسامو عوض کردمو ،طرف رو شویی رفتمو دست و صورتمو شستم،سنگینی نگاه وانیا که رفتارمو رصد میکردو حس میکردم،دست و صورتمو خشک کردمو پشت میز ناهارخوری آشپزخونه نشستم.
بالاخره لب باز کردمو در حالیکه وانیارو خطاب قرار میدام گفتم: چه عجب،افتخار دادین!؟
وانیا تیکه ام رو با لبخند جواب دادو گفت: برای عرض زیارت قبولی اومدم،به دایی نادر گفتم،صبح منو برسونه بیشتر لیلی خانمو ببینم.......مزاحم شدم!!!
من: اینجا منزل خودته،هر وقت دوست داشتی بیا ،درِ این خونه همیشه به روت بازه!
مامالیلی دیس پلو رو جلوی وانیا گرفت و گفت: بکش مادر،غذا سرد میشه،بعد میگید ،لیلی دستپختش خوب نیست!!
وانیا: دست پخت خانمی که چاشنی غذاش عشقه،هیچ وقت خراب نمیشه!!
مامالیلی: نوش جونت،یه روزهم
میاییم خونه خودت دسپخت عشق پرور شمارو میخوریم!
وانیا سرشو پایین انداخت و آروم طوریکه من از لبخونی متوجه شدم گفت: کدوم عشق؟
بعد از صرف ناهار ظرفارو رو سینک ظرفشویی گذاشتیم،وانیا شروع به شستن کرد ،مامالیلی از وانیا خواست که به ظرفا دست نزنه!!
اماوانیا گفت: اگر قراره درِ خونتون به روم باز باشه،اجازه بدید،منم سهمی برای جبران زحمتتاتون داشته باشم.
بعد از شستن ظرفا مامالیلی و وانیا به پذیرایی برگشتن،ماما لیلی سینی چای رو رو میز گذاشت و کنار وانیا نشست ..
ازاوضاع درسی وانیا پرسیدم،فقط گفت که میگذره.
مامالیلی چند دقیقه ای نشست وبا وانیا از این در و از اون در صحبت کردو بعد به وانیا گفت: وانیا جان من تو اطاقم،خواستی استراحت کنی ،بیا رو تختِ خودت یه چشمی روهم بذار!!
وانیا چشمی گفت و با خنده گفت: تختمو شوهر ندادین؟
مامالیلی به شوخی گفت: نه همون که تو رو شوهر دادیم بسمونه!
وانیا از شوخی مامالیلی خنده اش گرفت و صورتش سرخ شد.
چند دقیقه بعد بلند شد و گفت: با اجازتون میخوام برم باغچه رو ببینم.
«خواهش میکنم» گفتموبهش گفتم راحت باشه.
از پشت پنجره پذیرایی،نگاش میکردم،آروم آروم قدم بر میداشت،به درخت آلوچه که رسید،یه دونه چیدو خورد،آلبالو رو هم از لطفش بی نصیب نذاشت.
هوای متغیر بهاری داشت رنگ و رو عوض میکرد،یه رعد و برق کوچولو باعث شد بارون کم کم شروع بشه ،وانیا به نیمکت انتهای حیاط که حالا به صورت آلاچیق درستش کرده بودم ،،رسید.
درو باز کردمو به سمت آخر حیاط رفتم،زیر نگاه وانیا سعی میکردم آروم باشم،یه رعد و برق بزرگ که نشون میداد صدای مخوفی داره زده شد،بعد از چند ثانیه،صدای رعد چنان بلند و گوش خراش بود که وانیا ناخودآگاه از رو صندلی بلند شدو جیغ کشید.
دوباره بهم نگاه کردو با خجالت خندیدو گفت: وای چقدر ترسیدم!!
گفتم: برقش نشون میداد ،رعد بزرگیه !!
بارون تندتر شد،زیر آلاچیق دویدمو رو نیمکت ،نشستم.
به بارون نگاه میکردیم ،اما دلم غوغا بود،مطمئن بودم ،وانیاهم همینطوره.
بعد از حدود ده دوازده دقیقه که به سکوتِ بینمون گذشت ،وقتی صدای بارون هم کم شد،بدونه اینکه رومو بر گردونم ،گفتم:
چرا ......... اومدی !؟
ادامه دارد
نویسنده: فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺
#وانیا
#پارت۶۷
...جواب سوالمو نداد!
کمی بیشتر منتظر موندم،وقتی صورتمو طرفش برگردوندم،دیدم به پهنای صورتش اشک میریزه.
از سوالم خجالت کشیدم،چقدر بد جنس شدم که باعث رنجوندن یه دختر بی پناه شده بودم،کسیکه فقط اراده میکرد تا پای جوونم پاش می ایستادم،کسیکه دوساعت پیش بهش گفته بودم درِ خونه به روش بازه!!
از سوالم پشیمون شدم،بیشتر ازوانیا که ناراحت شده بود، دلم شکست،نامردی کردم!!
""آفرین آقا بهروز ،چقدر ضعیفی که نتونستی جلوی خودتو بگیری""!!!!
کمی جلوتر رفتم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم: عذر میخوام ،حرف دلمو بدجوری رسوندم!!
وانیا تو هق هق گریه اش گفت: حق داری،نباید برای دور شدن از جهنمی که خودم درست کردم،شماهارو اذیت کنم،لااقل اینو میدونم که درکم کردید.
بغضی که معلوم بود کهنه است!بدجوری اذیتش میکرد،مثل کسیکه اگر بخواد جلوی گریه اش رو هم بگیره نمیتونه.
بیشتر نزدیکش شدمو با توجه به اینکه هنوز رسماً برای پیوند زناشویی به نوید بله نگفته،دستمو کنار سرش حائل کردم تا اونو رو شونه ام بذاره.
دستی رو سرش کشیدمو گفتم: بازم عذر میخوام،هنوزم دیر نشده،میتونی با نوید صحبت کنی!
وانیاآهی کشیدو گفت: نوید یه زندگی متفاوت داره ،کلا خانوادش رو حساب و کتاب و دستور، عمل میکنن،مطمئنم نه دایی نادر، نه نوید ،رو حرف آقاجونم تا حالا حرف نزدن، نوید نمیتونه درک کنه!!
نمیدونستم چکار باید بکنم تا از غصه هاش کم بشه،رو شوخی برای اینکه بخندونمش گفتم: وانیا چند سال بعدو در نظر بگیر ،یه دختر خوشگل کوچولو مثل خودت با یه پسر مامانی به زیبایی منش و رفتار خودت بیان تو این باغچه و شادی کنن،بعد هی تذکر بدی
:«آرومتر دست به گلا نزنید،رو سبزیا راه نرید......»
وانیا خنده اش گرفت و گفت: مطمئن باش دایی و زندایی اینقدر برای نوه هاشون برنامه میچینن که وقت شادی تو طبیعت رو ندارن!!
من: نه نشد،مجبورم بدزدمشون،فقط قبلش بهت میگم تا نگران نشی ،یه چندساعتی که بازی کردنو حسابی لباساشو کثیف کردن،میارم تحویل میدم!
وانیا بلند شد و کنار گلای رز رفت و گفت: مامانشونم میدزدی؟
من: بستگی داره،مامانشون از آقا دزده نترسه،حتما میدزدمش...
از رو صندلی بلند شدمو کنارش ایستادم،وانیا نگام کردو گفت: اگه اینطور که این خانواده هستن و بیشتر دوست دارن تو لاک خودشون باشن، پیش بره ،امکان داره از عروسیت با خبر نشم،منو فراموش نکنی،دوست دارم تو لباس دامادی ببینمت!!
بااخم نگاش کردمو گفتم: کی خواست ازدواج کنه؟؟
وانیا: آخرش که چی؟ نمیشه همیشه تک و تنها باشی؟
من: تک و تنها باشم چی میشه؟
وانیا: بهت حسودیم میشه...
مامالیلی رو ایون اومدوگفت: وانیا عزیزم گوشی زنگ میخوره
گفتم: حتما میخوان بیان دنبالت ؟
حدسم درست بود،نوید نزدیک خونه بودو یه ربع بعد رسید،جلوی در رفتمو تعارفش کردم بیاد داخل،نوید خیلی سرد و رسمی تعارفمو رد کردو گفت : عجله دارم باید زودتر بر گردیم....
بعد از رفتن وانیا ،نه من حوصله داشتم ،نه ماما لیلی
ساعت ۱۰ شب مامالیلی پا دردو بهونه کردو رفت تو اطاقش،منم tvرو خاموش کردمو رو تختم دراز کشیدم.
حال فکر کردنو هم نداشتم،پخش موزیک گوشیمو روشن کردمو گوش دادم
نه.....نمیشه از تو دست کشیدو
بدونه تو نفس کشیدو
نمیشه بی تو زندگی کرد
مگه کسی هست
با عشقشم بتونه بد شه
از این همه علاقه رد شه
نمیشه آخه بچگی کرد
مگه دست توئه دیونه
دیگه اخماتو وا کن
منو عشقم صدا کن
توی چشمام نگاه کن دیونه
دیگه دارم هواتو
دلم آرومه باتو
نبینم گریه هاتو
اونشب آسمون هم با دلم گریه میکرد.!
ادامه دارد
نویسنده: فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺
#وانیا
#پارت۶۸
...چند روز بعد، ازمغازه که اومدم خونه،مامالیلی. رو زیاد سرحال ندیدم،علتشو پرسیدم،گفت نمیدونم چرا کم حوصله ام امروز....
بعد از ناهار نذاشتم به چیزی دست بزنه،ظرفارو جمع و جور کردمو ،شستمو رو میزو دستمال کشیدم،مامالیلی داشت نگام میکرد،گفتم: مامالیلی دختر میشدم،با سلیقه بودما...
مامالیلی خندیدو گفت: الانم با سلیقه ای ،بعضی دخترا،فکر میکنن کار کنن،هیکلشون خراب میشه،دست به سیاه و سفید نمیزنن!
بعد بلند شد و رفت تو اطاقش.
چایی که دم کشید،دوتا استکان چایی ریختمو پشت در اطاقش ،تقه ای زدمو ،داخل شدم،مامالیلی لبه ی تخت نشسته بود،تا منو دید گفت: دستت درد نکنه بهروز جان.
کنار دستش یه پاکت سفید بود،پرسیدم عروسی دعوتیم؟ عروسی کیه؟
بدونه اینکه حرفی بزنه ،پاکت رو دستم داد.
برگه اولو که خوندم،سرم گیج رفت،فرو ریختم،دیگه هیچ راه امیدی نبود،قلبم تو یه چاه عمیق دست و پا میزدو من مسخ شده بودم ،دستام شل شده بودن،چشمام رو اسم قشنگ وانیا قفل شده بود،کم کم از پشت بلور اشک دیگه نتونستم اسمشو ببینم،همه چی تموم شده بود،تموم که نه ،برای من آوار شده بود.
«بهروزم،عزیز ،این آبو بخور ،مرد باش،مگه مرد اینقدر کم طاقت میشه؟!»
صدای مامالیلی رو میشنیدم،اما زبونم نمی چرخید جوابشو بدم،یه امروزو ولم کنید،نمیخوام مرد باشم،بذارید غصه هامو مخفی نکنم،یه امروز میخوام بی طاقت باشم,مگه من به مردا قول دادم ،برای حفظ آبروشون ،گریه نکنم.
لیوان آبی که مامالیلی جلوم گرفته بودرو تو دستم گرفتم،یه قلپ سرکشیدمو،دوباره به کارت نگاه کردم.
مراسم شب عید غدیر،که چندروز دیگه بود،اجرا میشد.
وانیا رستمی . نوید دادگر
به صرف شام و شیرینی
پوفی کردمو از اطاق بیرون اومدم.
کنار پنجره ایستادم و بیرونو نگاه کردم،اعصابم بهم ریخته بود،برگشتمو تمام وسایل روی دراورو پرت کردم،یادگاریهای وانیارو تویه پلاستیک ریختمو گذاشتمشون کنار تختم که بیرون بریزمشون،دراز کشیدمو دستامو پشت سرم قلاب کردم،با دست خودم عشقمو پروندم،حالا حامی وانیا میشدم،نمیشد،چرا اصرار کردم حتما پدربزرگشو پیدا کنه،حقم بود،هر بلایی سرم میامد حقم بود.چرا فکر میکردم امیدی هست؟ چه امیدی؟؟
تو بغض و اشک چشمام سنگین شد!
چشممو که باز کردم،هوا تاریک شده بود،با صدای ناله ی ضعیف مامالیلی،به خودم لعنت فرستادم که مراقب مامالیلی نبودم،سمت اطاقش رفتم،درو باز کردم،دیدم،داره نماز میخونه،دستاش رو به آسمون بود،ناله میکردو میگفت: خدایا به پسرم صبر بده،حالا که قسمتش نبوده،یکی بهترشو جلو پاش بذار،خدایی کن خدا،که هرچه کنی تو خدایی و من بنده ی خدا...
رفتم کنار سجاده اش نشستم،سرمو رو دامنش گذاشتمو گفتم: مامالیلی...خوبم،خودتو اذیت نکن.
دستی رو موهام کشید و گفت: قربونت برم.
بعد همینطور که منو نوازش میکرد, گفت :پاشو وضو بگیر نمازمغرب قضا شده،نماز عشات قضا نشه.
چشمی گفتمو ،سمت روشویی رفتم.
صبح روز بعد،سر میز صبحانه دلم میخواست با مامالیلی حرف بزنم،بنابراین مسئله ی کادو رو پیش کشیدم.
من: کادو چی بگیریم؟
مامالیلی : نمیدونم،نظرتو چیه؟
من:سکه نگیریم،یه نیم ست بگیریم چطوره ؟
مامالیلی: خوبه ،پس کادو با خودت
من: مامالیلی من عروسی نمیام،هماهنگ میکنم،با شایان و خاله نسرین و منیژه برید.
مامالیلی لبی برچیدو گفت: هر طور راحتی،نمیتونم مجبورت کنم،اما وانیا...
پریدم تو حرفشو گفتم: نه ناراحت نمیشه،اونم اینطوری راحتره!
ادامه دارد
نویسنده: فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺
#وانیا
#پارت۶۹
...یه روز قبل از عید غدیر تو طلا فروشیهای تهران سرگردون بودم،نمیدونستم چی بگیرم که وانیا خوشش بیاد.
حقیقتش حواسم جمع نبود،با هر تکه طلا تو فکر میرفتم!
بلاخره تو یکی از طلا فروشیها یه نیم ست طلا سفید پیدا کردم که به دلم نشست،طرح قلب و گل داشت ،اما همچنان فانتزی و شیک بود،داخل شدمو نیم ست مورد نظر و گرفتم،ساعتها پیاده قدم زدم تا حالم جا بیاد.
ساعت ده شب خونه رسیدم،،مامالیلی چندین بار تماس گرفته بود،خاله نسرین منزل ما بود و قرار بر این شد که شایان و منیژه تو راه رفتن به تهران مامالیلی و خاله رو با خودشون ببرن.
وقتی داخل شدم ،خاله نسرین جلو اومدو گفت: خاله ببینم چی گرفتی؟
جعبه ی طلا رو تو دست خاله گذاشتم،مشغول دیدن طلا بودن که خاله نسرین گفت : چقدر خوشگله !
خیلی گرونه،حالا چرا اینقدر هزینه کردی،ارزونتر هم میتونستی بگیری؟!
مامالیلی ،یه نگاهی کردو گفت: نسرین تو رو ارواح خاک امواتمون شروع نکن!
برای عوض کردن لباسام داخل اطاق شدم،نایلکسی که یادگاریهای وانیا توش بود،هنوز کنار تختم بود،برداشتمشو دوباره وسایلشو روی درآور اطاقم چیدم.
فردای اون روز ساعت ۳ شایان و منیژه جلوی در منتظر خاله و مامالیلی بودن،شایان جلو اومدو آهسته گفت: مطمئنی میخوایی تنها باشی؟؟ میخوایی بیام پیشت؟
گوشه ی لبم به خنده محوی باز شدو گفتم : ممنون داداش میخوام تنها باشم.
بعد از خداحافظی، تصویر چشمای نگرون مامالیلی ، از ذهنم بیرون نمیرفت!
انتهای پله نشستم،پاهام نمیکشید ،بالا برم،سرمو تو دستام گرفتمو،سعی کردم،به مراسم امروز فکر نکنم!! اما مگه میشد،دلم میخواست وانیارو تو لباس عروس ببینم،اما میدونستم نمیتونم طاقت بیارم! آهی کشیدمو ،آروم آروم سمت انتهای حیاط رفتم زیر آلاچیق نشستمو دستامو به اطراف باز کردمو ،سرمو بالا گرفتم،رو به آسمون ،گفتم: من دیگه تموم شدم،بقیه اش با خودت خدا...
قطرهای اشک ،حریص و با عجله ،رو گونه هام سرازیر شدن.
نمیدونم چقدر گذشت که صدای زنگ در حیاط به گوشم رسید،حوصله ی کسی رو نداشتم،آروم سمت پله ها اومدمو از پله ها بالا رفتم تا از آیفون تصویری ببینم کیه که، مسرانه زنگ میزنه!!
با تعجب ،عروس دومادو دیدم که پشت در هستن!
اینا اینجا چکار میکنن،کلی مهمون منتظرشونه!
حتما از این لوس بازی هاست که ما بدونه تو سر سفره ی عقد نمشینم ،تو باید تو مراسم ما باشیو از این حرفا!!
دکمه رو فشار دادمو ،رفتم جلوی در،چشمام قرمز شده بود،اما دیگه نمیشد کاری کرد!!
تپش قلبم آنقدر زیاد بود که رو صدام تأثیر گذاشته بود، درو باز کردمو با تعجب و صدای لرزون گفتم: شما دوتا اینجا چکار میکنید ؟؟؟
کلی مهمون منتطرتونه؟؟؟
وانیا که احساس کردم ،اونم متعجبه به نوید نگاه کرد،تا جوابو از نوید بگیره.
نوید گفت: اجازه میدید داخل بشیم؟؟
از جلوی در کنار رفتم،
تعارف کرد ،اول وانیا وارد شد،رایحه ی عطر یاسی که تمام وجودشو گرفته بود،باعث شد عمیقتر نفس بکشم ،پشت سرش نوید داخل شد،یه نگاهی به حیاط انداخت.
با اشاره به آلاچیق گفت: فکر کنم ،بدتون نیاد زیر این آلاچیق بشینیم،بعد در حالیکه متحیر نگاش میکردیم،سمت آلاچیق رفتو درست وسط نیمکت نشست،منو وانیا هم به تبعیت از نوید ،رو نیمکت نشستیم.
نوید ،خیره به گلای رز تو باغچه گفت ...
ادامه دارد
نویسنده :فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
❤️🌺❤️🌺
#وانیا
#پارت۷۰
...نوید خیره به گل رُز تو باغچه ،گفت:
خانواده ی ما همه چی رو با معیارهای تئوری ،اندازه میگره،مثلا همین گل.. ،کجا رشد بهتری داره؟ چطوری دوام بیشتری داره؟چقدر هزینه پرورش یه گل میشه؟ و.......بیشتر مورد توجه هست تا اینکه،،گل رو دست کی بدیم،چرا بدیم؟ یا عطر گل دوست داشتنی رو چطور انتخاب کنیم.!!!
اخمام تو هم رفت،منظورش گنگ بود و از حوصله ی من خارج!!
نوید تکه داد و ادامه داد:
من از وقتی که خیلی کوچیک بودم،فهمیدم،باید مستقل بشم،یعنی دنبال محبت کسی نباشم،درست همون روزایی که پشت در اطاقم ،آروم ،آروم گریه میکردمو از تنهایی وحشت داشتم.
بزرگتر که شدم،شجاع تر شدم،در اطاقمو آهسته باز میکردمو،کنار نرده راهرو می ایستادم واز بالا پدر و مادرمو نگاه میکردم که هر شب مشغول نوشتن و خوندن بودن،اینقدر نگاشون میکردم تا خوابم ببره،سکوت سرد خونه کم کم برام خوشایند شد،در حالیکه میدیدم هیچ احساس دوستی بین والدینم نیست،حتی به اندازه ی یه چای یا قهوه تو شبای پر کاری!!!!!،وهرکدوم مجزا از خودشون پذیرایی میکردن،اما به تماشا کردنشون راضی بودم،هیچوقت بابا بایه شاخه گل به خونه نیومد،وهیچ وقت مامان به استقبال بابا نرفت،تمام خریدهای خونه و کارهای منزلو آقاصمد و همسرش انجام میدادن،طوری بی مهری تو دلم رخنه کرده بود که دست نوازشِِ زن صمد رو هم پس میزدم،آخه الگوهای زندگی من اینطوری نبودن،بحثهای خونه ی ما روی جایگزینی اعداد رقم میخورد،وکنگره ها و کنفرانسها، مجالس دیدو بازدید والدینم بود،این اعداد بی روح پیکره وجودیمو ساختن .
تا وقتیکه به من دستور ازدواج با وانیا داده نشده بود،فکر میکردم،وانیارو خدا رسونده تا برای دانش آموخته هام یه نمونه ی تربیتی درست کنم،ببینم چطور میشه. کسی رو به ریاضی، معادله و.....علاقمند کرد.
دستور ازدواج از طرف والدینم که اونها هم از پدرجون دستور رو گرفته بودن ،باعث شد،،طریقه ی ساماندهی به این پروژه رو جور دیگه راه اندازی کنم.
اما غافل از اینکه همه چی با خط کش و گونیا و نقاله و پرگار سنجیده نمیشه.
روزی که تو دست وانیا یه دسته گل مریم دیدم که بینشون یه گل رز سرخ خودنمایی میکرد ،و وانیا با ظرافت گل رو برداشت و تو یه گلدون کوچیک جای دادو کنار پنجره ی اطاقش گذاشت و هر روز می بوئیدو میبوسیدش،با خودم گفتم: نمیشه رو این حرکت اسمی جز عشق گذاشت،وجالب اینکه چون عشق برام ناشناخته بود تصمیم گرفتم ،از حرکات وانیا بیشتر بشناسمش،گل رُز وانیا چندین هفته شاداب بود که از دایره دانش من همچین اتفاقی نادر بود.
غمگین شدن دختر شادی که در بدو ورودش همه رو ذوق زده کرده بود،علت دیگه ای بود که منو تو کارم مصمم تر کرد.
متوجه شدم نمیتونم،احساس عشق رو برای وانیا زنده کنم،آخه تو وجودم نهادینه نشده بود،پدرو مادرم زندگیشونو رو صلاح و مصلحت اساتید و بزرگتراشون بنا کرده بودن،و من میخواستم،به جبر دختری رو از دنیای زیبای ذهنش ،به زندگی سرد و بی روح خودم سوق بدم.
تصمیممو با شجاعت با پدربزرگ در میون گذاشتم،به پدربزرگ گفتم: ثمره عشق ممنوعه ی عمه ندا عاشق شده،اما به احترام مادرش و شما داره ذره ذره آب میشه، من نمیتونم شادابش کنم،حتی احتمال میدم ،افسرده تر هم بشه!!!
پدر بزرگ چندروز مهلت خواست ،بعد منو صدا کردو گفت: نمیخواد اشتباه گذشته اش رو تکرار کنه ،امروز که تصمیم گرفتم ،،اینارو بگم،رایحه ی عطر یاسی که وانیا استفاده کرده بود، و مسلما ،یه هدیه ی خاص از یه احساس پاک بود ،بهم اطمینان داد که کارم درسته!
نوید سرپا ایستادو من و وانیا متحیر،سردرگم،متعجب نمیدونم چی بگم،اما منو وانیا حالمون عجیب بود.
رو به من گفت: داماد بزم امشب شمایی،الان همه ی مهمونا منتظرتون هستن،قراربود تا ما برمیگردیم پدر بزرگ بقیه رو مطلع کنه.
هنوز کلمات نوید برام غیرقابل تصور بود که وانیا با یه جیغ کوتاه خودشو تو آغوشم انداخت و سرشو چسبوند به سینه ام.
نه دلم میامد از خودم دورش کنم ،نه. روم میشد به چشمای نوید نگاه کنم.
نوید در حالیکه به سمت در خروجی حیاط میرفت گفت : عجله کنید ،مهمونا منتظرن
دستامو دور کمر وانیا حلقه کردمو به آسمون نگاه کردم.
گفتم:خدا ممنونتم،خیلی بزرگی!!!
از پشت شیشه ی اشک صورت زیباترین زن دنیارو دیدم ،گله کرد که منتظر بودی امروز تموم شه!؟
گفتم : نه..... منتظر معجزه ی خدا بودم.
تا خواست سوال دیگه بپرسه محکم بغلش کردمو ،لباشو با بوسه به لبم دوختم......
#پایان
نویسنده: فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca