از روی صندلی بلند شدم و گل هایی که خریده بودیم رو برداشتم تا بچینم روی قبر حدیثه ...رفتم و جلو و نشستم‌. سبحان:می خواین گل ها رو بچینید؟ –بله. سبحان:پس لطف کنید اون گل هایی که ما هم خریدیم رو بچینید. اون سمت رو نگاه کردم گل هایی رنگارنگ چیده شده بود. اون ها رو برداشتم و آوردم و شروع کردم به چیدن. تینا اومد تا به من کمک کنه و با کمک هم شروع به چیدن گل ها روی قبر کردیم. همین که داشتیم با تینا گل ها رو می چیدیم سبحان هم اومد و خودش رو قاطی کار ما کرد و سه نفری خیلی زیبا گل ها رو چیدیم. بعد حلوا و خرما ها رو با کمک سبحان پخش کردیم . حدودا ساعت ۱۲ بود که از بهشت زهرا به سمت خونه ی خاله الناز حرکت کردیم. وقتی رسیدیم به خونه شون من رفتم و توی اتاق لباسی که خونه ی خاله الناز اینا داشتم رو تن کردم. یک شومیز مشکی با دامن مشکی و شال مشکی‌. کم کم مهمون ها اومدن ‌. اول از همه پریسا خانم عمه ی حدیثه اومدن و بعد بقیه مهمون ها. خونه خیلی شلوغ بود و پذیرایی کردن از اون ها آدم سخت بود. من و مامان و چند تا دیگه از خانوم ها پذیرایی می کردیم. بعد که از همه ی مهمان ها پذیرایی کردیم من رفتم توی حیاط،بعضی از جوون ها توی حیاط مشغول صحبت بودن و بچه ها داشتن بازی می کردند. آروم آروم رفتم طرف دخترا هایی که روی صندلی کنار حیاط نشسته بودند و داشتن حرف میزدن. بعضی هاشون رو کمی می‌شناختم و با بعضی هاشون هم هیچ آشنایی نداشتم ولی می دونستم همشون از فامیل های پدریه حدیثه هستند. بهش می خورد هم سن و سال خودم باشن... –سلام وقتی سلام کردم صحبت رو گذاشتن و کنار و و بهم خیره شدن بعد یکی شون جواب داد:علیک سلام. –معرفی میکنید دخترا. اول از همه همون دختری که جوابم رو داد معرفی کرد:اسم من مانیا هست و ۱۶سالمه. بعد یکی دیگه خودش رو معرفی کرد:منم آیدا هستم ۱۷ساله نفر بعدی دختره ریز نقش و بسیار لاغری بود که با صدای بسیار نازکش خودش رو معرفی کرد:منم ناهید هستم و ۱۵سالمه بعد نوبت به دختر بسیار خوشگلی رسید که چشم های عسلی داشت و موهای قهوه ای :من ساناز هستم و ۱۸سالمه خیلی ازش خوشم اومده بود هم‌صورت خیلی نازی داشت و صداش خیلی زیبا بود‌. –منم پارمیس هستم بچه ها و ۱۶سالمه . نشستم کنار ساناز. و مشغول صحبت شدیم. @dokhtarane_mahdavi313