سُلالہ..!
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۹💢 #قسمت_نهم 🔹پرچمی که سخن می گوید🔹 امشب شب عاشوراست🏴 و فردا روز ظهور ام
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۰💢
#قسمت_دهم
در میان آنها فرشتگانی👼 که در جنگ بدر به یاری پیامبر آمدند نیز حضور دارند.
مسجد🕌 پر از صف های طولانی فرشتگان می شود. در این میان دو فرشته بزرگ الهی را می بینی، آنها جبرئیل ومیکائیل (علیهما السلام) هستند.
جبرئیل با کمال ادب خدمت امام می رسد وسلام می کند ومی گوید: "ای سرور وآقای من❗️اکنون دعای شما مستجاب شده است".
اینجاست که امام دستی بر صورت خود می کشد ومی فرماید: "خدا را حمد وستایش می کنم که به وعده خود وفا کرد وما را وارثِ زمین قرار داد".
نگاه کن❗️چگونه امام با شنیدن سخن جبرئیل حمد وشکر خدا را می کند.🤲
پس من وتو هم باید شکرگزار خدا باشیم که روزگار سیاه غیبت به سر آمد وسپیده ظهور دمید.😊
به نظر تو اوّلین کار امام در هنگام ظهور چیست❓
جواب یک کلمه بیشتر نیست: نماز.
آری، امام در کنار کعبه 🕋 می ایستد ونماز می خواند.
شاید امام به شکرانه 🤲 اینکه خدا به او اجازه ظهور داده است، نماز می خواند.
وشاید او می خواهد با نماز از خدا طلب یاری کند؛ زیرا او راهی بسیار طولانی پیش روی خود دارد ونیازمند یاری خداست. وقتی نماز تمام می شود او از جای خود برمی خیزد ویاران خود را صدا زده ومی گوید: ای یاران من❗️ ای کسانی که خدا شما را برای ظهور من ذخیره کرده است به سویم بیایید.
نگاه کن، ببین❗️
یاران امام یکی بعد از دیگری، خود را به مسجد الحرام 🕌 می رسانند.
همه آنها کنار درِ کعبه 🕋 دور امام جمع می شوند...
اکنون امام به کعبه 🕋 خانه یکتاپرستی تکیه می زند واوّلین سخنان خود را برای یارانش می گوید.
او این آیه قرآن را می خواند: ﴿بَقیةُ اللهِ خَیرٌ لَکمْ إِنْ کنْتُمْ مُؤمِنینَ﴾.
وسپس می فرماید: "من بَقیةُ الله وحجت خدا هستم".
می دانم که می خواهی بدانی معنای "بَقیة الله" چیست.
👈حتماً دیده ای بعضی افراد، وسایل قیمتی تهیه کرده💎، آن را در جایی مطمئن قرار می دهند. آن وسایل، ذخیره های آنها هستند.
خدا هم برای خود ذخیره ای دارد. او پیامبران زیادی برای هدایت بشر فرستاد. پیامبران همه تلاش خود را انجام دادند.
ولی آنها موفق نشدند 😔 که حکومت الهی را تشکیل بدهند؛ زیرا هنوز مردم آمادگی آن را نداشتند.
امام زمان ذخیره خداست تا امروز حکومت عدل الهی را در همه جهان برپا کند.☺️
آری، امام بَقیةُ الله است، او ذخیره خداست. او یادگار همه پیامبران است.
↩️#ادامه_دارد...
@ipqtfgu
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_نهم #قسمت_نهم را متحول کند، قفل دلهایشان را بگشاید. دعا مى کنم ، همه
#آفتاب_در_حجاب
#رمان
#پارت_دهم
#قسمت_دهم
میکند. همیشه همین طور بوده است . هر بار دلم هواى او را کرده ، او در ظهور پیش قدم شده و حیرت را هم بر اشتیاق و
تمنا و شیدایى ام افزوده.
تمام قد پیش پاى او برمى خیزم و او را بر سجاده ام مى نشانم .
مى خواهم تمام تار و پود سجاده از بوى حضور او آکنده شود.
مى گوید: ((خواهرم ! در نماز شبهایت مرا فراموشى نکنى((.
و من بر دلم مى گذرد: چه جاى فراموشى برادر؟ مگر جز تو قبله دیگرى هم هست ؟ مگر ماهى ، حضور آب را در دریا
فراموش مى کند؟ مگر زیستن بى یاد تو معنا دارد؟ مگر زندگى بى حضور خاطره ات ممکن است ؟
احساس مى کنم که خلوت ، خلوت نیست و حضور غریبه اى هرچند خودى از حلاوت خلوت مى کاهد، هرچند که آن
غریبه خودى ، نافع بن هلال باشد و نگران برادر، بیرون در ایستاده باشد.
پیش پاى حسین ، زانو مى زنم ، چشم در آینه چشمهایش مى دوزم و مى گویم : ((حسین جان ! برادرم ! چقدر مطمئنى
به اصحاب امشب که فردا در میان معرکه تنهایت نگذارند؟((
حسین ، نگرانى دلم را لرزش مژگانت درمى یابد، عمیق و آرام بخش نفس مى کشد و مى گوید: ((خواهرم ! نگاه که مى
کنم ، از ابتداى خلقت تاکنون و از اکنون تا همیشه ، اصحابى باوفاتر و مهربانتر از اصحاب امشب و فردا نمى بینم . همه
اینها که امشب در سپاه من اند، فردا نیز در کنار من خواهند ماند و پیش از من دستشان را به دامان جدمان خواهند
رساند((.
احساس مى کنم که سایه پشت خیمه ، بى تاب از جا کنده مى شود و خلوت مطلوبتان را فراهم مى کند. آرزو مى کنم که
کاش زمان متوقف مى شد. لحظه ها نمى گذشت و این خلوت شیرین تا قیامت امتداد مى یافت . اما غلغله ناگهان بیرون ،
حسین را از جا مى خیزاند و به بیرون خیمه مى کشاند.
منم نیز دل نگران از جا بر مى خیزم و از شکاف خیمه بیرون را نظاره مى کنم . افراد، همه خودى اند اما این وقت شب در .......
⭕️ادامه دارد.....
کپی ؟ : با ۳ دادن صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان آزاد ✓
ادمین#اسما
╔═❀•✦•❀══════╗
💔@barbaleshohada
╚══════❀•✦•❀═╝
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_دهم
از روی صندلی بلند شدم و گل هایی که خریده بودیم رو برداشتم تا بچینم روی قبر حدیثه ...رفتم و جلو و نشستم.
سبحان:می خواین گل ها رو بچینید؟
–بله.
سبحان:پس لطف کنید اون گل هایی که ما هم خریدیم رو بچینید.
اون سمت رو نگاه کردم گل هایی رنگارنگ چیده شده بود.
اون ها رو برداشتم و آوردم و شروع کردم به چیدن.
تینا اومد تا به من کمک کنه و با کمک هم شروع به چیدن گل ها روی قبر کردیم.
همین که داشتیم با تینا گل ها رو می چیدیم سبحان هم اومد و خودش رو قاطی کار ما کرد و سه نفری خیلی زیبا گل ها رو چیدیم.
بعد حلوا و خرما ها رو با کمک سبحان پخش کردیم .
حدودا ساعت ۱۲ بود که از بهشت زهرا به سمت خونه ی خاله الناز حرکت کردیم.
وقتی رسیدیم به خونه شون من رفتم و توی اتاق لباسی که خونه ی خاله الناز اینا داشتم رو تن کردم.
یک شومیز مشکی با دامن مشکی و شال مشکی.
کم کم مهمون ها اومدن .
اول از همه پریسا خانم عمه ی حدیثه اومدن و بعد بقیه مهمون ها.
خونه خیلی شلوغ بود و پذیرایی کردن از اون ها آدم سخت بود.
من و مامان و چند تا دیگه از خانوم ها پذیرایی می کردیم.
بعد که از همه ی مهمان ها پذیرایی کردیم من رفتم توی حیاط،بعضی از جوون ها توی حیاط مشغول صحبت بودن و بچه ها داشتن بازی می کردند.
آروم آروم رفتم طرف دخترا هایی که روی صندلی کنار حیاط نشسته بودند و داشتن حرف میزدن. بعضی هاشون رو کمی میشناختم و با بعضی هاشون هم هیچ آشنایی نداشتم ولی می دونستم همشون از فامیل های پدریه حدیثه هستند.
بهش می خورد هم سن و سال خودم باشن...
–سلام
وقتی سلام کردم صحبت رو گذاشتن و کنار و و بهم خیره شدن بعد یکی شون جواب داد:علیک سلام.
–معرفی میکنید دخترا.
اول از همه همون دختری که جوابم رو داد معرفی کرد:اسم من مانیا هست و ۱۶سالمه.
بعد یکی دیگه خودش رو معرفی کرد:منم آیدا هستم ۱۷ساله
نفر بعدی دختره ریز نقش و بسیار لاغری بود که با صدای بسیار نازکش خودش رو معرفی کرد:منم ناهید هستم و ۱۵سالمه
بعد نوبت به دختر بسیار خوشگلی رسید که چشم های عسلی داشت و موهای قهوه ای :من ساناز هستم و ۱۸سالمه
خیلی ازش خوشم اومده بود همصورت خیلی نازی داشت و صداش خیلی زیبا بود.
–منم پارمیس هستم بچه ها و ۱۶سالمه .
نشستم کنار ساناز.
و مشغول صحبت شدیم.
#خودم_نویس
@dokhtarane_mahdavi313