سیاوش با چشمانی سرزنشگر در سکوت و پرسشگرانه نگاهش کرد.سحر که متوجه منظورش شده بود با ناراحتی گفت :سیاوش من خجالت می کشم ،دوست ندارم توی جمع راه برم .بدم میاد وقتی یک جوری نگام می کنن سیاوش توبیخگرانه گفت :مگه قبل اومدن درباره اش حرف نزدیم ؟مگه قرار نبود به نگاه کسی اهمیت ندی؟سحر مگه تو چه ایرادی داری که این همه سخت می گیری.اشک در چشمان سحر حلقه زد سیاوش خیره به چشمان خیسش گفت :خیلی خوب گریه نکن ، زشته حالا فکر می کنن چی شده ولی بعدا باید مفصل درباره اش حرف بزنیم.خواست برگردد که سحر بازویش را گرفت لحنش کمی التماس داشت وقتی که گفت نمیخوام درباره اش حرف بزنیم .اصلا نمیخوام فکر کنم همچین مشکلی دارم سیاوش .حتی فکر کردن به لنگیدن پا هم اذیتم می کنه.سیاوش صاف ایستاد.نگاهش را مسقیم به چشمان سحر دوخت گفت :چرا به این فکر نمی کنی که چقدر خوشکلی ؟چرا به چشمات فکر نمی کنی ؟به موهات ؟به پوستت ؟به اندامت ؟این همه قشنگی خدا بهت داده تو فقط چسبیدی به اون نقص ؟دستش را بالا آورد و انگشت اشاره اش را بالا گرفت :مفصل درباره اش حرف میزنیم سحر .به چشمان معصوم دخترک روبه رو نگاه کرد و گفت چشماتم اینجوری نکن من خر نمیشم .لبخندی به صورتش اضافه کرد وگفت :ولی فعلا خیلی گرسنه ام .برم غذا بخورم میام .میای شام ؟سحر هم با چشمانی نمناک لبخند زد :نه من خوردم برونوش جونت .منم به بانو و جمیله کمک کنم.سیاوش سر تکان داد :باشه دستت درد نکنه آن سمت سالن نزدیک سفره خانوم جون به مازار گفت :مادرم زودتر شام بخور بریم که فردا باید صبح زود برگردیم برای کمک .خیلی کار داریم هم باید اینجا مرتب بشه ،هم که به کارها و خریدهای شما برسیم.رضا که تازه سعیده کوچولو را در جایش خوابانده بود از اتاق بیرون آمد و با شنیدن حرفهای خانوم جون گفت خانوم جون چه کاریه نصفه شبی برید و فردا برگردید .همینجا بخوابیدعاطفه هم دنباله حرف را گرفت رضا راست میگه خانوم جون شب بمونید همینجا .فرشته سریع موافقتش را اعلام کرد :راست میگن خانوم جون دیگه این چند ساعت همینجا می خوابیم .نمی صرفه بخوایم بریم و برگردیم.خانوم جون چون خسته بود زود موافقت کردبه شهرام گفت پس شهرام جان مادر میری داروهای منو برام بیاری ؟مازار سر بلند کرد و گفت :خانوم جون من میرم .شهرام خسته اس .شاممو بخورم میرم برات میارم. فرشته چون نقشه داشت سریع دخالت کرد تو خسته تری عمه جان .شهرام میره و برمی گرده و یواش نیشگونی از پای مازار که کنارش نشسته بود گرفت مازار فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه اس سکوت کردفرشته سر چرخاند و بانو که همچنان در حال جمع کردن سفره عقد بود گفت :بانو جان میشه شما هم بری چندتا تیکه وسیله من میخوام برام بیاری .حالا به شهرام بگم برو برام لباس راحتی بیار صدجور باید براش توضیح بدم چیو از کجا برداره.مازار فهمید نقشه عمه اش چیست بانو نقل هایی که از روی سفره جمع کرده بود را توی کاسه ریخت و گفت خودم چند دست لباس راحتی نو که اصلا نپوشیدم دارم هر کدوم دوست داشتی میدم بپوشی فرشته جون، فرشته بهانه آورد :وای نه من حتما باید لباس خودمو بپوشم و برای اینکه بانو را در معذوریت قرار دهد سریع گفت :اگه سختته خودم و سامان میریم .تیرش به هدف خورد وبانو گفت :نه این چه حرفیه میرم .مازار آهسته زیر گوش عمه اش گفت ببینم شب عقد منم اینجوری هوامو داری .می تونی من و آیلار هم به یک بهانه بفرستی خلوت فرشته خندید شهرام و بانو شانه به شانه از حیاط خارج شدند شهرام پرسید :با ماشین بریم یا قدم بزنیم ؟ بانو پاسخ داد :هرجور خودت دوست داری شهرام پرسید سردت نیست ؟بانو جواب داد:نه لباس گرم پوشیدم.شهرام پیشنهاد دادپس قدم بزنیم همگام باهم ،دوشادوش ،به سمت باغ مازار حرکت کردند.شهرام در کله اش نقشه هایی داشت.تمام مسیر را با هم قدم زدند بیشتر شهرام حرف زد و بانو گوش کرددخترک هنوز یخش به طورکامل در برابر شوهرش آب نشده بودحتی شهرام که دستش راگرفت وانگشتانش را در هم قفل کرداو فقط لبخند کم رنگی زد و سر پایین انداخت.حرفهای شهرام بیشتر با نوازش ملایم انگشتانش بر پشت دست بانو همراه بوددخترک گرچه خجالت می کشید اما با کمال میل دستش را به گرمای دست شهرام و گوشش را به جملات او سپرده بودبه باغ رسیدند وارد حیاط شدند سرما حسابی به جانشان نشسته بودشهرام در را باز کرد و کنار ایستاد تا بانو وارد شودبانو سریع وارد خانه شد و خودش را به گرمای مطبوع آنجا سپردشهرام هم وارد شد.به بانو اشاره کرد و گفت بشین تا من یک چیزی بیارم بخوریم..چی میخوری چای یا قهوه ؟بانو همانطور که سرپا ایستاده بود گفت :هیچی ممنون بریم وسایل و برداریم بریم.شهرام به سمت آشپزخانه رفت و گفت عجله نکن میریم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f