#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهشتادوهفت
سیاوش با چشمانی سرزنشگر در سکوت و پرسشگرانه نگاهش کرد.سحر که متوجه منظورش شده بود با ناراحتی گفت :سیاوش من خجالت می کشم ،دوست ندارم توی جمع راه برم .بدم میاد وقتی یک جوری نگام می کنن
سیاوش توبیخگرانه گفت :مگه قبل اومدن درباره اش حرف نزدیم ؟مگه قرار نبود به نگاه کسی اهمیت ندی؟سحر مگه تو چه ایرادی داری که این همه سخت می گیری.اشک در چشمان سحر حلقه زد
سیاوش خیره به چشمان خیسش گفت :خیلی خوب گریه نکن ، زشته حالا فکر می کنن چی شده ولی بعدا باید مفصل درباره اش حرف بزنیم.خواست برگردد که سحر بازویش را گرفت
لحنش کمی التماس داشت وقتی که گفت نمیخوام درباره اش حرف بزنیم .اصلا نمیخوام فکر کنم همچین مشکلی دارم سیاوش .حتی فکر کردن به لنگیدن پا هم اذیتم می کنه.سیاوش صاف ایستاد.نگاهش را مسقیم به چشمان سحر دوخت گفت :چرا به این فکر نمی کنی که چقدر خوشکلی ؟چرا به چشمات فکر نمی کنی ؟به موهات ؟به پوستت ؟به اندامت ؟این همه قشنگی خدا بهت داده تو فقط چسبیدی به اون نقص ؟دستش را بالا آورد و انگشت اشاره اش را بالا گرفت :مفصل درباره اش حرف میزنیم سحر .به چشمان معصوم دخترک روبه رو نگاه کرد و گفت چشماتم اینجوری نکن من خر نمیشم .لبخندی به صورتش اضافه کرد وگفت :ولی فعلا خیلی گرسنه ام .برم غذا بخورم میام .میای شام ؟سحر هم با چشمانی نمناک لبخند زد :نه من خوردم برونوش جونت .منم به بانو و جمیله کمک کنم.سیاوش سر تکان داد :باشه دستت درد نکنه آن سمت سالن نزدیک سفره خانوم جون به مازار گفت :مادرم زودتر شام بخور بریم که فردا باید صبح زود برگردیم برای کمک .خیلی کار داریم هم باید اینجا مرتب بشه ،هم که به کارها و خریدهای شما برسیم.رضا که تازه سعیده کوچولو را در جایش خوابانده بود از اتاق بیرون آمد و با شنیدن حرفهای خانوم جون گفت خانوم جون چه کاریه نصفه شبی برید و فردا برگردید .همینجا بخوابیدعاطفه هم دنباله حرف را گرفت رضا راست میگه خانوم جون شب بمونید همینجا .فرشته سریع موافقتش را اعلام کرد :راست میگن خانوم جون دیگه این چند ساعت همینجا می خوابیم .نمی صرفه بخوایم بریم و برگردیم.خانوم جون چون خسته بود زود موافقت کردبه شهرام گفت پس شهرام جان مادر میری داروهای منو برام بیاری ؟مازار سر بلند کرد و گفت :خانوم جون من میرم .شهرام خسته اس .شاممو بخورم میرم برات میارم. فرشته چون نقشه داشت سریع دخالت کرد تو خسته تری عمه جان .شهرام میره و برمی گرده و یواش نیشگونی از پای مازار که کنارش نشسته بود گرفت مازار فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه اس سکوت کردفرشته سر چرخاند و بانو که همچنان در حال جمع کردن سفره عقد بود گفت :بانو جان میشه شما هم بری چندتا تیکه وسیله من میخوام برام بیاری .حالا به شهرام بگم برو برام لباس راحتی بیار صدجور باید براش توضیح بدم چیو از کجا برداره.مازار فهمید نقشه عمه اش چیست بانو نقل هایی که از روی سفره جمع کرده بود را توی کاسه ریخت و گفت خودم چند دست لباس راحتی نو که اصلا نپوشیدم دارم هر کدوم دوست داشتی میدم بپوشی فرشته جون، فرشته بهانه آورد :وای نه من حتما باید لباس خودمو بپوشم و برای اینکه بانو را در معذوریت قرار دهد سریع گفت :اگه سختته خودم و سامان میریم .تیرش به هدف خورد وبانو گفت :نه این چه حرفیه میرم .مازار آهسته زیر گوش عمه اش گفت ببینم شب عقد منم اینجوری هوامو داری .می تونی من و آیلار هم به یک بهانه بفرستی خلوت فرشته خندید شهرام و بانو شانه به شانه از حیاط خارج شدند شهرام پرسید :با ماشین بریم یا قدم بزنیم ؟ بانو پاسخ داد :هرجور خودت دوست داری شهرام پرسید سردت نیست ؟بانو جواب داد:نه لباس گرم پوشیدم.شهرام پیشنهاد دادپس قدم بزنیم همگام باهم ،دوشادوش ،به سمت باغ مازار حرکت کردند.شهرام در کله اش نقشه هایی داشت.تمام مسیر را با هم قدم زدند بیشتر شهرام حرف زد و بانو گوش کرددخترک هنوز یخش به طورکامل در برابر شوهرش آب نشده بودحتی شهرام که دستش راگرفت وانگشتانش را در هم قفل کرداو فقط لبخند کم رنگی زد و سر پایین انداخت.حرفهای شهرام بیشتر با نوازش ملایم انگشتانش بر پشت دست بانو همراه بوددخترک گرچه خجالت می کشید اما با کمال میل دستش را به گرمای دست شهرام و گوشش را به جملات او سپرده بودبه باغ رسیدند وارد حیاط شدند سرما حسابی به جانشان نشسته بودشهرام در را باز کرد و کنار ایستاد تا بانو وارد شودبانو سریع وارد خانه شد و خودش را به گرمای مطبوع آنجا سپردشهرام هم وارد شد.به بانو اشاره کرد و گفت بشین تا من یک چیزی بیارم بخوریم..چی میخوری چای یا قهوه ؟بانو همانطور که سرپا ایستاده بود گفت :هیچی ممنون بریم وسایل و برداریم بریم.شهرام به سمت آشپزخانه رفت و گفت عجله نکن میریم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتادوشش در واقع از وقتی که من و بابام و ول کرد و رفت ازش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهشتادوهفت
کلمه قاتل توی سرم چرخ می خورد. یکی مادرم را کشته بود. مادر من هیچ وقت فرار نکرده بود. او آن زن بلهوسی که دختر و شوهرش را به خاطر مرد دیگری رها کرده بود، نبود.مادرم زنی بود که قربانی یک جنایت شده بود. یک جنایت وحشتناک ولی چرا؟ چرا کسی باید مادر من را بکشد؟ آن هم به آن طرز وحشتناک. دل و روده ام در هم پیچیده و بدنم از فکر اتفاقی که برای مادرم افتاده بود مور مور شد.به سرگرد که با دقت نگاهم می کرد گفتم:
-شما گفتید یه عکس هم بوده سرگرد دوباره در کشوش را باز کرد و این بار کیسه پلاستیکی کوچکتری را که عکسی در آن بود جلویم گذاشت و گفت:
-توی کیف پولش بود.عکس کهنه و فرسوده تر از کارت بود و در جای جای عکس لکه های سفیدی بوجود آمده بود. دور عکس با ناشیگری بریده شده بود معلوم بود کسی این قسمت از عکس را از یک عکس بزرگتر جدا کرده و طوری بریده که درون کیف پول جا بگیرد. آب دهانم را قورت دادم و به عکس زن جوانی که صورتش را به صورت نوزاد پنج، شش ماهه ی خندانی چسبانده بود، خیره شدم. زن با خوشحالی می خندید. نوزاد هم خوشحال بود.با این که هیچ وقت عکسی از مادرم ندیده بودم ولی شک نداشتم که این عکس متعلق به مادرم است و آن نوزاد خوشحال هم خود من هستم. رو به بهزاد که با تاثر نگاهم می کرد گفتم:
-ببین مامانم چقدر خوشگل بوده؟
-آره عزیزم مادرت زن زیبای بوده.با نوک انگشت عکس را نوازش کردم و گفتم:
-نیگا کن ببین چقدر قشنگ صورتش چسبونده به صورت من. معلومه خیلی دوستم داشته.
-شک نکن که عاشقت بوده.لبخند تلخی گوشه لبم نشست. یک عمر با درد این که مادرم دوستم نداشته زندگی کرده بودم ولی حالا می دانستم که او هم مثل همه مادرهای دنیا دخترک کوچکش را دوست داشته و هیچ وقت به خواست خودش من رها نکرده بود.اشک زیر چشمم را پاک کردم و عکس را به سرگرد برگرداندم و گفتم:
-حالا من باید چیکار کنم؟
-الان شما را می فرستیم پزشکی قانونی تا ازتون نمونه بگیرن. بعد تا اومدن جواب آزمایش منتظر می مونیم.سرگرد تلفن را برداشت و از سربازی که ما را به اتاقش راهنمای کرده بود خواست تا من را به پزشکی قانونی ببرد.کارمان در پزشکی قانونی خیلی طول نکشید. ظاهراً سرگرد تمام مقدمات را از قبل فراهم کرده بود که تا پایمان به پزشکی قانونی رسید من را به اتاقی بردند و از من نمونه خون گرفتند.وقتی از در پزشکی قانونی بیرون آمدیم هنوز گیج بودم. بهزاد که خودش هم حال خوبی نداشت گفت:
-می خوای قبل از برگشتن بریم هتل یه کم استراحت کنیم.سرم را به معنی نه بالا انداختم. دوباره گفت:
-می خوای بریم خونه مژده یا نغمه؟خیره در چشمانش گفتم:
-نه، می خوام برم خونه ی داییم.
-خونه ی داییت؟
-باید با داییم حرف بزنم.
-سحر بهتر نیست اول ..........
-نه، همین الان باید با داییم حرف بزنم.بهزاد که متوجه شده بود نمی تواند جلوی من را بگیرد. سرش را به نشانه تائید تکان داد و جلوتر از من به سمت ماشینش راه افتاد.از وقتی سوار ماشین شده بودم اضطراب و دل آشوبیم بیشتر شده بود. آدرس خانه ی دایی را به بهزاد دادم و شیشه ماشین را پایین کشیدم تا شاید هوای آزاد حالم را بهتر کند ولی اصلاً حالم بهتر نشد. حرف های که در آن اتاق شنیده بودم لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفت. چهره مادرم در آن عکس قدیمی و رنگ و رو رفته مدام جلوی چشمم بود. زن جوانی که صورتش را به صورت نوزادش چسبانده بود و می خندید.باید می فهمیدم بیست و هشت سال پیش در این شهر چه اتفاقی افتاده بود؟ باید می فهمیدم چرا مادرم کشته شده بود و چرا پدرم دروغ گفته بود؟ چرا خانواده مادریم بدون چون و چرا حرف پدرم را پذیرفته بودند؟ آیا هیچ وقت به حرف های پدرم شک نکرده بودند؟ آیا واقعاً شاگرد مغازه ای وجود داشته یا آن هم دروغی از طرف پدرم بوده تا گناه خودش را بپوشاند؟ شاید پدرم هم چیزی از این ماجراها نمی دانست و خودش هم فریب کس دیگری را خورده بود؟ چرا هیچ وقت سعی نکرده بود تا مادرم را پیدا کند؟ شاید هم سعی کرده بود و نتوانسته بود؟ اصلاً چه کسی مادرم را کشته بود؟ آیا کسی با مادرم دشمن بود و یا از مرگش سود می برد؟ مرگ مادرم چه سودی می توانست برای کسی داشته باشد؟ هزاران سوال درون سرم چرخ می خورد و هر لحظه حالم را بدتر، بدتر می کرد.به جلوی در خانه دایی که رسیدیم دیگر تحمل نکردم و قبل از این که بهزاد ماشین را پارک کند از ماشین بیرون پریدم و به سمت خانه دویدم.
باید همین الان با دایی حرف می زدم باید همین الان جواب سوالاتم را می گرفتم وگرنه می مردم.دستم را روی زنگ گذاشتم و بی وقفه زنگ را فشار دادم.قلبم به شدت می زد و بدنم از حرص و اضطراب می لرزید.زن دایی که معلوم بود از این نوع زنگ زدن من عصبی شده پشت آیفون با لحن تندی پرسید:
-کیه؟ گفتم:
-زن دایی باز کن منم سحر.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوشش یکی دوبارم از کمال حرف زد و اینکه ترکشون کرده و ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوهفت
همین الان خودتون گفتین که تا چیزی رو داریم قدر نمی دونیم پس بیان به خودتون سخت نگیرین گفت چه خبر داری که سالهاست که این کارو می کنم ولی همش تظاهر بود کاش یکم خودمو خالی می کردم اونقدر خودمو قوی نشون دادم که از درون پوسیدم گفتم خب سخت بوده حق داشتین ولی من هنوزم شما رو زن قوی می دونم گفت آره شایدم قوی و با قدرت بودم که تونستم از پس این زندگی بر بیام اما اگر اون اتفاق نیفتاده بود شاید من برای همیشه کمال رو از یاد می بردم و زندگی خوبی داشتم ولی اون نذاشت و آخرین ضربه رو به من زد و با من کاری کرد که تا آخر عمر نتونم فراموشش کنم می خوام به تو بگم و تو مثل یک راز پیش خودت نگه داری و هر وقت من نبودم اونا رو بنویسی و بدی به بچه هام ؛ الان نمی خوام جایی مکتوب باشه ؛ از این کار واهمه دارم می فهمی چی میگم ؟گفتم هنوز نه متوجه نمیشم شما چی می خوای به من بگی ؟ گفت یک روز طرفای بعد از ظهر کمال بعد از مدت ها اومد اینجا افتاد روی دست و پام گریه کرد و ازم خواست که ببخشمش تحت تاثیر قرار گرفتم و دلداریش دادم اون بهم گفت پشیمون شده و می خواد اون زن رو ول کنه بیاد برای همیشه پیش من و بچه ها بمونه بهم گفت اون زن بهش خیانت کرده و داره عذابش میده بهم گفت جز من کسی رو نداره احمق وکور شدم یا واقعا دلم می خواست اون برگرده نمی دونم ولی غرورم رو زیر پا گذاشتم و اونشب ازش پذیرایی کردم دوتایی نشستیم و شام خوردیم وصبح روز بعد بهم گفت که باید برم پرسیدم چرا ؟گفت باید برم دنبال پول بدهی بالا آوردم و راه به جایی ندارم گفتم نرو هر چقدر هست من میدم وقتی مبلغ شو گفت دود از سرم بلند شد ولی برای اینکه اون بمونه و پدری باشه برای بچه هام و مردی که توی این عمارت همراهم باشه دادم گرفت و رفت که تا شب کاراشو بکنه و برگرده ولی نیومد که نیومد که نیومد آتیش به جونم افتاده بود می سوختم و توی این عمارت فریاد می زدم نه برای پول و نه برای کمال برای فهم خودم که چطور دوباره تونست منو گول بزنه این توی دلم موند و یک لحظه نمی تونستم اونشب رو فراموش کنم ؛ همون موقع ها بود که پسر بزرگم رو فرستادم فرانسه و بعدم سارا پیله کرد که می خواد بره اونم فرستادم در واقع خودم می خواستم که بچه ها ازم دور باشن تا درد رنجم رو نبینن ولی متاسفانه محسن موند و مرتب باباشو می دید برای همین راه و رسم اونو خوب بلد شدتصمیم گرفتم زنش بدم تا شاید سر براه بشه اون موقع سر و کله ی کمال پیدا شد باز همون ماجرا پشیمونم و غلط کردم خب حالا عروس داشتم و احمقانه ازشون پنهون می کردم که کمال چطور مردیه تو می تونی باور کنی که بازم ازم پول می گرفت بهم قول می داد که اون زن رو ول کرده اون راست می گفت اون زن رو ول کرده بود ولی دوباره پنهونی با یک زن کم سن و سال که تازه شوهرش مرده بود رابطه داشت و من خبردار شدم دیگه قیدشو زدم و برای اینکه بچه ها رو ببینم و یکم از این حال و هوا دور بشم رفتم فرانسه وقتی برگشتم ایران و فهمیدم در نبودن من اون زن رو آورده اینجا توی عمارت باورم نمی شد در این طور مواقع نه داد زدن به جایی می رسه و نه فحش دادن و خودزنی من همه ی راه ها رو رفته بودم کمال یک مار خوش خط و خال بود که میومد می خرامید و عاقبت نیش می زد و می رفت تا اینکه بار آخر هفت هشت سال پیش که دیگه هر دومون پیر شده بودیم خسته و نادم و پشیمون برگشت ؛ولی من دیگه باورش نداشتم همین شالیزار و قربان رو آورد اینجا گذاشت و بهم گفت این زن و مرد گناه دارن توام الان کارگر خوب نداری منم دیگه خونه و زندگی ندارم بزار اینجا یک مدت بمونن میام می برمشون با تندی پرسیدم چرا خونه و زندگی نداری ؟ گریه کرد چنان گریه ای که نمی تونستم تحمل کنم فکر می کردم بازم داره گولم می زنه.عصبانی شدم بهش حمله کردم تا می خورد زدمش بهم فحش می دادیم و من عقده های چندین و چند ساله رو می خواستم یک جا سرش خالی کنم دیوونه شده بودم و می زدمش ولی اون فقط مقاومت می کرد و دست به من نزد در حالیکه قبلا منو می زد ولی اون بار حتی دستشم بلند نکرد نمی دونم چی پرت کردم که خورد به سرش و خون سرازیر شد و با همون حال سوار ماشینش شد و رفت و روز بعد خبر مرگش رو برام آوردن.با همه ی کارایی که در حقم کرده بود عذاب وجدان گرفتم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f