#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدونودوهشت
در شهری که خیالش راحت بود قرار نیست سیاوش هرجا چشم می چرخاند یاد خاطراتش بیفتد.شوق رفتن از همان لحظه به جانش افتاد شهری جدید با اتفاقات جدید.پرسیدکی میریم ؟سیاوش پاسخ داد یک ذره کارامو جمع و جور کنم .دانیال هم برامون خونه پیدا کنه .اگه بشه یک پزشک هم پیدا کنم برای درمانگاه .دوست ندارم مردم اینجا بدون پزشک بمونن.سحر اینبار با یاد اوری مادر و پدرش پرسید هر وقت دلم تنگ بشه میاییم مامانم اینا رو ببینم دیگه ؟سیاوش خندیدمعلومه که میاییم .درسته تهران دوره ولی قرار نیست نیاییم خانواده هامون ببینیم.نفس عمیقی کشید و گفت این سفر برای زندگیمون
لازمه .باید بریم و آیندمون رو بسازیم.
***
مسیر انتخابی شان برای قوم زدن کوه بود.مازار آنچه را که در ذهنش می گذشت بر زبان آوردشیراز که بیای دیگه نمیذارم بر گردی همونجا نگهت میدارم تا روز عروسی
آیلار در پاسخ اندیشه های شوهرش با خنده گفت :مامانم و منصور هم میذارن ؟مازار درست مثل پسر بچه ای که میخواهد مالکیتش را ثابت کند تخس گفت زن خودمه.میخوام پیشم بمونه .میریم خونه خودم.آیلار پرسیداونوقت وقتی قراره از هفته دیگه بیام شیراز بعد بریم خونه خودت بمونیم دیگه عروسی میخواییم چیکار ؟مازار پهلوی آیلار را فشرد و گفت عزیزم جشن عروسی واسه اینه که دونفری که تصمیم به رفتن زیر یک سقف گرفتن این قصدشون و به دیگران اعلام کنن.آیلار که کمر درد و پهلو درد خفیفی داشت از فشار دست مازار خوشش آمد اما دردش را نشان داد گفت اونوقت ما اول میریم زیر یک سقف بعد اعلام می کنیم مازار جدی و با قلدری پرسیدشما مشکلی داری ؟آیلار با خاطره بدی که از شب عروسیش با علیرضا داشت.قلبا برای برگزاری مراسم عروسی میلی نداشت و گفت نه والا اگه به من باشه که هیچ مشکلی ندارم.مازار که درست حرف دخترک را متوجه نشده بود ایستاد و ناباور نگاهش کرد.پرسیدواقعا مشکلی نداری بیایی پیشم بمونی تا شب عروسی ؟آیلار که متوجه اشتباه مردش شده بود گفت با عروسی نگرفتن مشکلی ندارم . اگه به من باشه میگم یک زیارت بریم شاهچراغ بعد هم بریم سر خونه وزندگیمون.مازار از جمعی که دخترک بسته بود خوشش آمد و جمله همسرش را تکرار کردسر خونه و زندگیمون که میریم.آیلار که تازه فهمیده بود چه گفته خجالت زده لب گزید.مازار سرخوشانه ادامه داد البته بعد از یک جشن عروسی حسابی .لبخندش جمع شد و جدی گفت چرا تو بر خلاف همه دخترا لباس عروس پوشیدن و عروسی دوست نداری ؟آیلار با صورتی در هم از یاد اوری خاطره بدترین عروسی عمرش یعنی عروسی خودش و علیرضا گفت من شب عروسیم با علی انقدر بهم بد گذشته که تا آخر عمرم از عروسی و لباس عروس خوشم نمیاد.مازار محکم و با اطمینان گفت یک شبی برات بسازم که بشه بهترین خاطره زندگیت.واقعا همین را میخواست .بهترین خاطره زندگی همسرش را برایش بسازدزندگی این دختر را با تمام وجودش می ساخت همه خرابی هایش را آباد می کردهمه خاطرات بدش را پاک می کرد و خاطرات خوب جایشان می گذاشت.این دختر تاوان گناه نکرده را زیادی داده بودآیلار به این جمله کاملا صادقانه مازار لبخند بزرگی زدبه این مرد با چشمان دریایی اش می آمد که دریای
طوفان ذهنش را کاملا آرام کند.با همان لبخند زیبا روی صورت زیبایش که حسابی
دل مرد جوان را می برد پرسید برگردیم خسته شدم مازار میلی برای رفتن نداشت دوست داشت این روز آخر را با هم باشندتک تک لحظاتشان را با هم باشند گفت میخوای یک کم همینجا بشینیم استراحت کنی بعد بریم ؟آیلار به معنی نه سر بالا انداخت نه زمین یخه نمی تونم بشینم.مازار متعجب از جواب آیلار و با توجه به اینکه می دانست او اهل لوس بازی نیست پرسیدچه زود خسته شدی .دختر کوه و دشت ، خستگی به این زودی ؟آیلار بی فکر گفت آره امروز روز اوله جون ندارم جمله اش تمام شده بود که تازه فهمید چه گفته. محال بود این حرف از دهانش پیش کس دیگری خارج شودانگار مغزش زودتر از خودش با مازار محرم شده بود که این مطلب را پیش او لو دادمازار اول درست متوجه نشد خواست بپرسد روز اول چیست که دخترک جان ندارد اما هنوز سوالش را نپرسیده بود که سر پایین افتاده آیلار دوزاری اش را انداخت دخترک بیچاره حق داشت توان این همه راه رفتن رادر این شرایط نداشته باشدمازار به سوی خلاف جهتشان برگشت و گفت باشه بریم خیلی وقته داریم قدم میزنیم خسته شدی.آیلار با سر پایین افتاده و دستان گره کرده راه افتادمازار برای منحرف کردن فکر دخترک باز برگشت سر صحبت قبلیشان گفت خونمون توی شیراز یک آپارتمان دو خوابه اس سر برگرداند و به آیلار نگاه کردآیلار مشتاق برای دانستن حرفهای مازار درباره خانه ای که او جفتشان را مالکش دانسته و به جای خانه خودم از کلمه خانه خودمان استفاده کرده بودنگاهش کرد.مازار ادامه دادزیاد بزرگ نیست ولی برای دونفر خوبه
ادامه دارد....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f