eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونودوهفت آیلار انگار درست جمله اش را نشنیده بود جمل
در شهری که خیالش راحت بود قرار نیست سیاوش هرجا چشم می چرخاند یاد خاطراتش بیفتد.شوق رفتن از همان لحظه به جانش افتاد شهری جدید با اتفاقات جدید.پرسیدکی میریم ؟سیاوش پاسخ داد یک ذره کارامو جمع و جور کنم .دانیال هم برامون خونه پیدا کنه .اگه بشه یک پزشک هم پیدا کنم برای درمانگاه .دوست ندارم مردم اینجا بدون پزشک بمونن.سحر اینبار با یاد اوری مادر و پدرش پرسید هر وقت دلم تنگ بشه میاییم مامانم اینا رو ببینم دیگه ؟سیاوش خندیدمعلومه که میاییم .درسته تهران دوره ولی قرار نیست نیاییم خانواده هامون ببینیم.نفس عمیقی کشید و گفت این سفر برای زندگیمون لازمه .باید بریم و آیندمون رو بسازیم. *** مسیر انتخابی شان برای قوم زدن کوه بود.مازار آنچه را که در ذهنش می گذشت بر زبان آوردشیراز که بیای دیگه نمیذارم بر گردی همونجا نگهت میدارم تا روز عروسی آیلار در پاسخ اندیشه های شوهرش با خنده گفت :مامانم و منصور هم میذارن ؟مازار درست مثل پسر بچه ای که میخواهد مالکیتش را ثابت کند تخس گفت زن خودمه.میخوام پیشم بمونه .میریم خونه خودم.آیلار پرسیداونوقت وقتی قراره از هفته دیگه بیام شیراز بعد بریم خونه خودت بمونیم دیگه عروسی میخواییم چیکار ؟مازار پهلوی آیلار را فشرد و گفت عزیزم جشن عروسی واسه اینه که دونفری که تصمیم به رفتن زیر یک سقف گرفتن این قصدشون و به دیگران اعلام کنن.آیلار که کمر درد و پهلو درد خفیفی داشت از فشار دست مازار خوشش آمد اما دردش را نشان داد گفت اونوقت ما اول میریم زیر یک سقف بعد اعلام می کنیم مازار جدی و با قلدری پرسیدشما مشکلی داری ؟آیلار با خاطره بدی که از شب عروسیش با علیرضا داشت.قلبا برای برگزاری مراسم عروسی میلی نداشت و گفت نه والا اگه به من باشه که هیچ مشکلی ندارم.مازار که درست حرف دخترک را متوجه نشده بود ایستاد و ناباور نگاهش کرد.پرسیدواقعا مشکلی نداری بیایی پیشم بمونی تا شب عروسی ؟آیلار که متوجه اشتباه مردش شده بود گفت با عروسی نگرفتن مشکلی ندارم . اگه به من باشه میگم یک زیارت بریم شاهچراغ بعد هم بریم سر خونه وزندگیمون.مازار از جمعی که دخترک بسته بود خوشش آمد و جمله همسرش را تکرار کردسر خونه و زندگیمون که میریم.آیلار که تازه فهمیده بود چه گفته خجالت زده لب گزید.مازار سرخوشانه ادامه داد البته بعد از یک جشن عروسی حسابی .لبخندش جمع شد و جدی گفت چرا تو بر خلاف همه دخترا لباس عروس پوشیدن و عروسی دوست نداری ؟آیلار با صورتی در هم از یاد اوری خاطره بدترین عروسی عمرش یعنی عروسی خودش و علیرضا گفت من شب عروسیم با علی انقدر بهم بد گذشته که تا آخر عمرم از عروسی و لباس عروس خوشم نمیاد.مازار محکم و با اطمینان گفت یک شبی برات بسازم که بشه بهترین خاطره زندگیت.واقعا همین را میخواست .بهترین خاطره زندگی همسرش را برایش بسازدزندگی این دختر را با تمام وجودش می ساخت همه خرابی هایش را آباد می کردهمه خاطرات بدش را پاک می کرد و خاطرات خوب جایشان می گذاشت.این دختر تاوان گناه نکرده را زیادی داده بودآیلار به این جمله کاملا صادقانه مازار لبخند بزرگی زدبه این مرد با چشمان دریایی اش می آمد که دریای طوفان ذهنش را کاملا آرام کند‌.با همان لبخند زیبا روی صورت زیبایش که حسابی دل مرد جوان را می برد پرسید برگردیم خسته شدم مازار میلی برای رفتن نداشت دوست داشت این روز آخر را با هم باشندتک تک لحظاتشان را با هم باشند گفت میخوای یک کم همینجا بشینیم استراحت کنی بعد بریم ؟آیلار به معنی نه سر بالا انداخت نه زمین یخه نمی تونم بشینم.مازار متعجب از جواب آیلار و با توجه به اینکه می دانست او اهل لوس بازی نیست پرسیدچه زود خسته شدی .دختر کوه و دشت ، خستگی به این زودی ؟آیلار بی فکر گفت آره امروز روز اوله جون ندارم جمله اش تمام شده بود که تازه فهمید چه گفته. محال بود این حرف از دهانش پیش کس دیگری خارج شودانگار مغزش زودتر از خودش با مازار محرم شده بود که این مطلب را پیش او لو دادمازار اول درست متوجه نشد خواست بپرسد روز اول چیست که دخترک جان ندارد اما هنوز سوالش را نپرسیده بود که سر پایین افتاده آیلار دوزاری اش را انداخت دخترک بیچاره حق داشت توان این همه راه رفتن رادر این شرایط نداشته باشدمازار به سوی خلاف جهتشان برگشت و گفت باشه بریم خیلی وقته داریم قدم میزنیم خسته شدی.آیلار با سر پایین افتاده و دستان گره کرده راه افتادمازار برای منحرف کردن فکر دخترک باز برگشت سر صحبت قبلیشان گفت خونمون توی شیراز یک آپارتمان دو خوابه اس سر برگرداند و به آیلار نگاه کردآیلار مشتاق برای دانستن حرفهای مازار درباره خانه ای که او جفتشان را مالکش دانسته و به جای خانه خودم از کلمه خانه خودمان استفاده کرده بودنگاهش کرد.مازار ادامه دادزیاد بزرگ نیست ولی برای دونفر خوبه ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
.رابطه من و خانواده ام به نوعی صلح نسبی رسیده بود دیگر قهر نبودیم ولی آنقدرها هم آشتی نبودیم که رفت و آمدی داشته باشیم. همین که احترام من را نگه می داشتند و فاصله اشان را با من حفظ می کردند برایم کافی بود. نه انتظار جبران داشتم و نه انتظار محبت و دوستی. حوصله گله گذاری و کشیدن پای گذشته به میان زندگیم را هم نداشتم.  البته دایی هر از گاهی زنگ می زد و احوالپرسی می کرد من هم با احترام جوابش را می دادم. احساسم می گفت او تنها کسی است که واقعاً از اتفاقی که برای مادرم افتاده بود متاثر، ناراحت و شرمنده بود و گریه ها و زجه های خاله لیلا و خاله زهرا سر خاک مادرم چندان واقعی به نظرم نمی رسید. هر چند هم مژده و هم نغمه اعتقاد داشتند نگاهم نسبت به خاله هایم خیلی بدبینانه و به دور از انصاف است. شاید راست می گفتند و من داشتم مغرضانه قضاوتشان می کردم هر چه بود آن ها هم خواهرشان را از دست داده بودند و این که فکر کنم از اتفاقی که برای خواهرشان افتاده ناراحت نیستند چندان منصفانه نبود ولی دست خودم نبود که نمی توانستم باورشان کنم. من دلم هیچ جوره با این جماعت صاف نمی شد.هنوز چند ثانیه از نشستنم نگذشته بود که پدرم و ماهان به همراه دو زن وارد دادگاه شدند یکی از زن ها مسن تر بود و معلوم بود در میانه پنجاه سالگی به سر می برد ولی زن دوم جوانتر بود شاید چهل شش یا هفت سال بیشتر سن نداشت. زن مسن تر صورتی آرام و متین داشت ولی زن جوانتر مضطرب و هراسان بود. مسلماً زن مسن تر مادر ماهان بود که اینطور حمایتگرانه در کنار شوهرش راه می رفت ولی هیچ چیزی در مورد این که زن کوچکتر چه کسی می تواند باشد به ذهنم نمی رسید.همین که خواستم نگاهم را از روی آن ها بردارم با ماهان چشم در چشم شدم. ماهان با سر سلام کرد و چیزی در گوش پدرم گفت.نگاه پدرم به سمتم چرخید. بعد از آزادی پدرم ماهان چند باری با من تماس گرفته بود و از حال بد روحی پدرش و ندامت و پشیمانیش گفته بود و از من خواسته بود تا به حرف های پدرش گوش دهم ولی من قبول نکرده بودم. این که پدرم قاتل مادرم نبود چیزی از بار گناهانش کم نمی کرد. او به مادرم تهمت زده بود و از زیر بار مسئولیتی که در قبال من داشت شانه خالی کرده بود.این ها گناهان قابل بخششی نبودند پدرم با شرمندگی قدمی به سمتم برداشت ولی قبل از این که به من برسد متهم را با لباس زندان در حالی که دست هایش با دستبند بسته شده بود و سربازی او را همراهی می کرد به داخل آوردند. آمدن متهم باعث بوجود آمدن همهمه و بی نظمی در دادگاه شد.در میان آن همه شلوغی صدای ناله و نفرین های خاله زهرا و خاله لیلا از همه بلندتر بود. دایی رضا هم زیر لب بدو بیراه می گفت ولی من فقط خیره به صورت مردی بودم که مادرم را کشته بود و زندگی من را نابود کرده بود. با ورود قاضی، دادستان و چند نفر دیگری که من دقیقا نمی دانستم چه سمتی داشتند، همه سکوت کردند و از جای خودشان بلند شدند.از فکر این که بلاخره می فهمیدم چرا این مرد مادرم  را کشته و کودکی و نوجوانیم را نابود کرده حالم دگرگون شده بود. احساس ضعف و سرگیجه در کنار حس خشم و عصبانیت تمام رمقم را کشیده بود. در آن لحظه واقعا به بهزاد نیاز داشتم. دلم می خواست کنارم بود. دستم را محکم در دستان مهربانش می گرفت و مثل همیشه با نگاهش حس امنیت و اطمینان را به وجودم تزریق می کرد.بلاخره با اجازه قاضی همه روی صندلی هایشان نشستند و جلسه دادگاه با خواندن کیفر خواست دادستان شروع شد. مهیار به عنوان وکیل ولی دم مقتول در ابتدای جلسه از دادگاه تقاضای اشد مجازات را برای متهم کرد و بعد از آن قاضی از متهم خواست که به جایگاه برود تا از خودش دفاع کند. من که از شدت اضطراب حالت تهوع پیدا کرده بودم. خودم را به جلو خم کردم، آب دهانم را قورت دادم و به قاتل مادرم خیره شدم.متهم که دستبندش را باز کرده بودند با قدم هایی آرام به سمت جایگاه رفت. با این که می دانستم در اوایل پنجاه سالگی است ولی خیلی پیرتر و شکسته تر به نظر می رسید. اندک موی که روی سرش بود به طور کامل سفید شده بود و صورت لاغر و استخوانیش پر بود از چروک های ریز و درشت.وقتی در جایگاه قرار گرفت نگاه مات و توخالیش را به صورت قاضی دوخت انگار هنوز باور نداشت بعد از بیست و هشت سال به دام افتاده باشد. خیلی دلم می خواست بدانم در همه این سال ها چه حسی داشته خوشحال بوده که از دست قانون فرار کرده و یا همه زندگیش را با ترس از لو رفتن گذرانده. در صورتش دقیق شدم. قیافه  داغون و پریشانش نشان نمی داد در بیشت و هشت سال گذشته زندگی خوب و راحتی را گذرانده باشد. همین مسئله به عنوان اولین دلگرمی نفسم را آزاد کرد و باعث شد با حالتی آرامتر روی صندلیم بنشینم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوهفت نوبرشو آوردی ؟ اتاقم اتاقم تو سرتون بخوره نیلوفر پ
نمی دونم کار خوبی کردم یا نه ولی بهشون خواب آور دادم آخه نگران اومدن آقاکمال بود دستشو از اون طرف میز دراز کرد و گذاشت روی دست من و با حالتی معصومانه گفت ببخشید می دونم برات سخته ولی به زودی یک فکری می کنم ؛ گفتم : تو اصلا نگران نباش من مراقبم حالا مامان بزرگ منم هست غیر از این بهت گفته بودم من دوستش دارم با رمق کمی که داشت لبخندی زد و گفت منو چی ؟ گفتم شامت رو بخور سرد میشه امروز بی اندازه هوا سرد بود آشپزخونه که اصلا نمی شد بند بشی آب ها یخ زدن و شیر آب یک مدتی باز نمی شد قربان اومد آبجوش ریخت تا بازش کرد گفت اگر قرار ما یک مدت دیگه اینجا زندگی کنیم باید یکم بهش برسم درستش می کنم یک طوری که وقتی نیستم تو این همه عذاب نکشی با هم میز شام رو جمع کردیم و بردیم توی آشپزخونه و باز با هم رفتیم به خانم سر زدیم آروم خوابیده بود نریمان گفت پریماه من خیلی خسته ام میرم بخوابم گفتم آره می دونم باشه من یکم دیگه طراحی می کنم گفت چیز جدیدی کشیدی ؟ گفتم آره یک چند تایی هست ولی تا تموم نشه بهت نشون نمیدم ، گفت شب بخیر من جلوی در اتاقم ایستاده بودم تا اون بره بالا روی پله ی اول ایستاد و گفت می خوای بیای اتاقم رو ببینی ؟ گفتم نه برای چی ؟ گفت اینطوری دلم می خواد گفتم باشه بعدا گفت پس نمیای ؟ پریماه خیلی خوبه که تو زن من هستی از این بابت خیلی خوشحالم گفتم منم دیگه منتظر نشدم و رفتم توی اتاق و در رو بستم قلبم تند می زد و هیجانی بهم دست داده بود که تا موقع خواب توی تنم موند و با رویای عشق اون خوابیدم و صبح خیلی زود بیدار شدم هوا صاف بود ولی از شدت سرما نمی تونستم از رختخواب جدا بشم ؛ بخاری رو نگاه کردم می سوخت ولی انگار حریف اون همه سرما نمی شد لباس گرم پوشیدم و رفتم سراغ خانم که نکنه اتاقش سرد باشه ولی اونجا گرم بود چون بخاری بهتری داشت بازم شیر های آب یخ زده بودن وشالیزار و قربان با هم اومدن و مشفول باز کردن اونا شدن برگشتم به اتاقم و کنار پنجره ایستادم همه جا یخ بسته بود بازم یک اضطراب گنگ اومد سراغم و بشدت از آینده ی خودم ترسیدم من و خانم صبحانه خوردیم ولی نریمان پایین نیومد چشمم به پله ها بود و دلم براش شور می زد می دونستم که شب بدی رو گذرونده و حتی شاید اون روزم حال خوبی نداشته باشه چهره ی غمگین شب قبلش از جلوی نظرم نمی رفت و بیشتر از دونستم که به من احتیاج داره تا بالاخره خانم گفت پریماه دیشب نریمان نیومد ؟گفتم چرا خانم نگفتم بهتون ؟ بالا خوابیده گفت نه نمی دونستم یکی بره بیدارش کنه اون تا این وقت روز نمی خوابه برو ببین چرا بیدار نشده گفتم من برم ؟ گفت آره دیگه پس من برم ؟ تو زنش هستی تازه من که نمی تونم از اون پله ها برم چند ساله بالا نرفتم و من از خدا خواسته با سرعت گفتم چشم و دویدم بالا پشت در اتاقش یکم ایستادم تا نفسم رو کنترل کنم و زدم به در و گفتم نریمان ؟ آقا نریمان ؟ و تا اومدم ضربه ی دوم رو بزنم در باز شد و بوی ادوکلنش نشون می داد که آماده شده یک نگاهی به اطراف کرد و منو گرفت توی بغلش گفتم چیکار می کنی ؟ تو بیداربودی ؟ چی شده پس چرا پایین نمیای ؟ گفت منتظر تو بودم گفتم خب برای چی ؟ گفت می خوام یک چیزی نشونت بدم گفتم چرا صدام نکردی ؟ گفتم برای اینکه فکر می کردی نمیای خواستم نگرانت کنم مجبور بشی بیای سراغم خندم گرفت و گفتم حالا ولم کن در اتاق بازه سرد میشه گفت سرد بشه ولت نمی کنم گفتم نریمان خواهش می کنم تند نرو بگو چی می خواستی نشونم بدی ؟دستم رو گرفت و گفت بیا ببین دوست داری ؟اون نمی دونست که من روز قبل قاب عکس ها رو دیده بودم با این حال وانمود کردم که خوشحال شدم و از اینکه اتاقش رو پر از عکس های من کرده تعحب کردم گفتم خیلی ممنون ولی تو واقعا یک وقت ها عین یک بچه بازیگوش میشی و شیطونی می کنی و همینطور که می رفتم کنار پنجره ادامه دادم این کاری که تو امروز کردی رو من توی هفت سالگی می کردم زیر کرسی می خوابیدم و هر چی صدام می کردن خودمو می زدم به خواب و بیدار نمی شدم تا آقاجونم بیاد بلندم کنه اون زمان بود که مدام منو می بوسید و نوازشم می کرد از پشت سرم بغلم کرد و در حالیکه دستهاشو روی سینه ی من بهم گره کرده بود گفت منم الان همون بچه ی هفت ساله ام شایدم توی اون زما ن موندم زمانی که دلم می خواست مادرم منو بیدار کنه و بفرسته مدرسه ولی هیچکس نبود نادر لباس تنم می کرد و با بد اخلاقی از اینکه چرا خودم کارامو نمی کنم حاضرم می کرد مدام بهم می گفت بی عرضه ولی من بی عرضه نبودم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f