#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهلونهم
ننه هم بعداز شنیدن این حرفها از قابله حسابی عبوس و غم دیده شده بود.از چهره اش غم میبارید ومیدونستم همه ی اینا بخاطر منه.بلاخره یادم اومد که من ممکنه کجا بچه ای سقط کرده باشم.ننــــه فهمیدم،فهمیدم.کی سقـط کردی ننه روزی که برگشتم به خونه آقام و فکر کرده بودم جمشید خان قراره زن دیگه ای بگیره رو یادته؟ننه کمی فکر کرد و گفت:آره دخترم یادمه،مگه میشه اونروزا رو یادم بره؟با ناراحتی گفتم:پس یادته که من اونروز خون شدیدی داشتم و حتی زیراندازمم کثیف شده بود،اون خون،خون عادت مـاهیانه ام نبود.با همه خون هام فرق داشت،خیلی درد کشیدم وبه سختی میتونستم راه برم.حدس میزنم بچه ای توی شکمم داشتم که بخاطر فـشارهایی که اونروزابهم اومده بچه ام ناخواسته سقط شده ومن متوجه نشدم وفکر کردم خون همیشگیمه.گفتن این حرفا برام راحت نبودوبا یادآوری اونروز وگفتن هر جمله اشکام سرازیر میشد.ننه هم پا به پای من اشک میریخت و با گوشه ی چادرش اشکاشو پاک میکرد.ننه جلوی پنجره نشسته بود که یهو دستپاچه بلند شد و گفت:جمشیدخان اومد ننه،اشکاتو پاک کن.چشماتم که سرخ شده داشت چادرشو روی سرش جابجامیکرد که جمشیدوارد اتاق شدو با دیدن ننه توی اتاق ببخشیدی گفت.ننه گوشه ی چـادرشو به دندون گرفت وگفت:خدا ببخشه مادرو از اتاق رفت بیرون تا بره سمت اتاق عمه.بارفتن ننه جمشید تازه متوجه من شد وگفت چرا چشمات سرخه دیبا؟گریه کردی؟لبخند تلخی زدم و گفتم:آره بعد از چند وقت رفتم خونه آقام و بادیدنشون گریه ام گرفت.بعداز گفتن اون دروغ حالا چقدر راحت دروغ سرهم میکردم و میتونستم همه چیزواز جمشید پنهان کنم.فکرم درگیر بچه ای بود که سقط شده وبا یادآوری اونروز مطمئن شده بودم که بچه ی من همون روز سقـط شده.به هیچ چیز دیگه ای نمیتونستم فکر کنم جز حرفای قابله.زندگی برام سخت شده بود وحالاجمشیدو مقصرمیدونستم.شاید اگر اونروزا اونطور اذیتم نمیکرد بچه ام الان توی بغـلم بود.نه اینکه از شدت فشار و استرس بدون اینکه حتی بفهمم ازبین بره.جمشید بی مقدمه گفت:خب بگو ببینم امروز کجاها رفتی!لحظه ای حس کردم قلبم از تپیدن ایستاد،این چه سوالی بود که جمشید ازم پرسید،نکنه فهمیده من رفتم پیش قابله.باصدایی که از ترس میلرزیدگفتم:فقط خونه آقام رفتم دیگه،مریم و هاشم هم اونجا بودن.شاید سوالِ جمشید یه سوال ساده بود اما برای من که بهش دروغ گفته بودم سوالش ترسناک بود و میترسیدم بویی برده باشه.جمشید همه جا آدم داشت و همین ترس منو بیشتر میکرد.خوردن دوا رو ازهمون روز شروع کردم.هربار میخواستم دوا رو بخورم به اتاق عمه میرفتم.میترسیدم اون دارو رو به اتاق خودمون بیارم و جمشید ببینه،اونوقت رسما بیچاره میشدم.من توی این یک سال هیچوقت دروغی به جمشید نگفته بودم و چیزی رو ازش پنهان نکرده بدم.اما بعداز این دروغ و پنهان کاریِ خوردن دوا حس میکردم از جمشید دور شدم.حس آدمی گناهکار رو داشتم.بلاخره یک ماهی از خوردن اون دوا گذشت و خبری از بچه هم نبود.ننه رفته بود خونه آقام و من و عمه توی اون عمارت بیشتر وقتمونو باهم میگذروندیم.جمشید صبح زود از عمارت میزد بیرون و فقط برای غذا و خواب برمیگشت.خیلی کم میدیدمش و فقط شب ها موقع خواب کمی باهم حرف میزدیم.خون ماهیانه ام هرماه دیده میشد و این برای من بدترین اتفاق بود.قابله درست گفته بود و باوجود خواستن بچه ما بچه دار نمیشدیم.انگیزه ام رو برای همه چیز ازدست داده بودم.جمشید رو مقصر میدونستم و حال روحی خوبی نداشتم.کمتر باهاش حرف میزدم هربار جمشید رو میدیدم یادم از اون روز کـذایی میومد و باعث میشد ازش دوری کنم.عاشقش بودم،حتی بیشتر از قبل.اما ضربه ای که به روح و جسمم زده بود،هرروز و هردقیقه حالمو بدتر میکرد و باعث میشد ازش دور تربشم.جمشید هم متوجه سردی رابطمون شده بود.اما حرفی نمیزد و گلایه ای نمیکرد.شاید غرورش اجازه نمیداد،شاید اون هم مثل من حالا دیگه انگیزه ای برای این رابـطه نداره.هربار که خون میدیدم حال جمشید هم مثل من خراب میشد.اما چیزی به زبون نمیاورد.تقریبا شش ماهی از رفتن من پیش قابله گذشته بود و همه مخصوصا خانم بزرگ منتظر خبر شنیدن حاملگی من بودن.نسرین بیشتر روزهاش رو توی عمارت پیش مادرش میگذروند و آینه ی دق من بود.حرف و رفتارش اذیتم میکرد.مخصوصا اینکه خیلی از سودابه (خواهرشوهرش) جلوی جمشید و خانم بزرگ حرف میزد.هرروز که میگذشت بیشتر احساس خطر میکردم.جمشید داشت سنش زیاد میشد و هنوز یه بچه هم نداشت.مگه میشد ارباب یه عمارت تو سن چهل سالگی هنوز یه وارث هم نداشته باشه؟از همه بدتر حرف و حدیث مادرم بود.میدونست بچه دار نمیشم اما هربار منو میدید حرف بچه دار شدن و وارثِ اربابی رو پیش میکشید.میدونستم نگرانمه،نگران اینکه بخاطر نداشتن بچه هوو روی سرم بیاد و من بشم خانم دوم عمارت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f