#داستان_شب 💫
شخصی ادعای پیامبری کرد.
او را نزد خلیفه بردند
خلیفه گفت: حرف حسابت چیست؟😠
گفت: من پیامبر خدا هستم و هر سه روز یک بار، جبرئیل بر من نازل میشود!🤥
خلیفه گفت: معجزه ای نشان بده تا حرفت را قبول کنم😏
مرد گفت تا جبرئیل نیاید نمی توانم معجزه نشان بدهم!😶
خلیفه پرسید: جبرئیل کی می آید؟😏
مرد گفت: سه روز دیگر می آید
خلیفه که احساس کرد مرد بر اثر گرسنگی دچار هذیان شده، دستور داد او را به مطبخ مُلوکانه ببرند و به او غذا های مقوی بدهند.
پس از سه روز، او را نزد خلیفه آوردند خلیفه پرسید :ای پیغمبر حالت چطور است؟!!😏
مرد گفت: حالم خیلی بهتر از گذشته شده است😋
خلیفه پرسید: آیا در این سه روز جبرئیل هم بر تو نازل شده است؟😬
مرد گفت: آری قبلاً هر سه روز یکبار به دیدارم میآمد، اما اکنون هر روز، سه بار به دیدارم می آید😌
خلیفه پرسید:
آیا پیغامی هم برایت آورده است؟😏
مرد گفت: آری جبرئیل بر من نازل شد و گفت: حقّت سلام میرساند و میگوید:
خوب جایی پیدا کردهای!😳
مبادا آنجا را ترک کنی و به جای دیگری بروی وگرنه تو را از درجه پیامبری ساقط خواهم کرد😶😬
📘ریاض الحکایات
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یک کارت عروسی جالب مربوط به ۶۰ سال پیش
"طبق اطلاع واصله، رويا و عباس موفق به كشف فرمول تفاهم و همزيستى شده و اين موفقيت را جشن ميگيرند. مأموريت شما اين است كه تشريف فرما شده و تبريک بگوييد"
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوار مرگ یادتونه?
چقدر استرس داشت مخصوصا اون لحظه که با موتور میومد بالا تا ازمون پول بگیره
اون لرزش دیوار باعث استرس شدید میشد 😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلوهفتم خودم رو به اون راه زدم و علی رو بغل کردم و قـربو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهلوهشتم
به خونه قابله رسیدیم.زنی تپل و قدکوتاه بود که چهره ی مهربونی داشت و بهمون اشاره کرد که بریم داخل.چندتا ملافه و کاسه پراز اب کنار اتاق بود.دلهره داشتم.ازم خواست تا یکی از ملافه هارو پهن کنم و روش دراز بکشم.به ننه نگاه کردم که بانگاهش بهم اطمینان داد تا هرکاری میگه انجام بدم.درازکشیدم و قابله ازم خواست خودمو شل کنم.با حرکت دستش، از درد جیغ بلندی کشیدم. کارش دودقیقه هم طول نکشید.اما درد بدی زیر دلم پیچیده بود.زینت خانم همونطور که دستاشو توی کاسه آب کنار اتاق میشست گفت:بلندشو شو دخترجون.بلندشو.دستمو زیردلم فشـار دادم تا کمی دردش اروم بشه.قابله رو به ننه کرد و گفت:این دختر بچه سقط کرده؟ننه با تعجب بمن نگاه کرد تا من جوابی بدم اما جوابی نداشتم.ننه من من کنان گفت ن...نه زینت خانم.قابله با اطمینان گفت:من شک ندارم که این دختر یه بچه سقط کرده که شاید خودشم متوجه نشده.اون سقـط بهش آسیب زده و تا دوباره حامله بشه باید صبرکنید.تـرسیده بودم.حرفای قابله اینقدر بااطمینان بود که ذهنم پی نشونه ای از بجه ی سقط شده توی زندگیم میگشت.ننه بجای من حرف میزد و من زبـونم قفل شده بود.یعنی دیگه نمیتونه بچه دار بشه؟دارویی چیزی؟این دختر باید بچه دار بشه.قابله جواب داد:نمیشه گفت که بچه دار نمیشه،شایدم چندسال دیگه وضعیتش بهتر بشه وبتونه حامله بشه.اما الان بعید میدونم.ننه خیلی زینت خانمو قبول داشت و میدونست که بی دلیل حرفی نمیزنه.حرفای زینت خانم توی ذهنم مرور میشد و سرگیجه گرفته بودم«شاید تا چندسال دیگه وضعیتش بهتر بشه»چندسالِ دیگه؟من چطور میتونستم تا چندسال دیگه برای جمشیدخان وارثی به دنیا نیارم؟سرم سیاهی رفت و به دیوار تکیه دادم،ننه که حال بدمو دید لیوان آبی به دستم داد تا کمی جون بگیرم.قابله از توی صندوق کنار اتاقش ظرفی بیرون اورد و گرفت سمت ننه.این گَردِ چنتا گیاهه،تا یک ماه هرروز یه قاشق بخوره.شاید فرجی بشه وروش اثر بزاره.ننه دوا رو از دستش گرفت و پولی به قابله داد و سمت خونه اقام راه افتادیم.نای راه رفتن نداشتم و تا خونه اقام حتی ننه هم حرفی نزد و توی فکر فـرورفته بود.وارد حیاط شدیم.سمت حوض رفتم و ابی به صورتم زدم.صدای گریه های بهمن بود که به گوشم میرسید.پله هارو دوتایکی بالارفتم تا سریعتر ببینمش،دلم براش تنگ شده بود.مریم و هاشم هم اونجا بودن.بدون توجه به اونا بهمنو توی بغلم گرفتم و سرشو چسبوندم به سینه ام و زدم زیر گریه. به جز ننه کسی دلیل گریه ام رو نمیدونست.بهمن تو بغـلم بود و بی اختیار اشکام میریخت.همه با تعجب بهم نگاه میکردن و بعد به ننه نگاه میکردن تاحرفی بزنه.اما ننه بی توجه به نگاهاشون بهمنو از تو بغـلم گرفت و گفت:بچه میترسه دیبا.اشکامو پاک کردم و گوشه ای نشستم.آقام دستی به ریشای سفیدش کشید وگفت:جمشیدخان اذیتت میکنه دیبا؟دستت چرا شکسته؟جمشید زدتت؟فوری گفتم:نه آقاجان از روی پله زمین خوردم.آقام مشـکوک نگاهم کرد و گفت:پس این قیافه و این گریه ها برای چیه؟دلم برای شما و بهمن تنگ شده بود،خیلی وقت بود ندیده بودمتون.یهو که دیدمتون دلم تـرکید.آقام که معلوم بود قانع نشده دیگه حرفی نزد و توی فکر فرو رفت.مریم و هاشم مشغول بازی با بهمن بودن.اولین باربود که حس حسادت نسبت بهشون اومد سراغم.از خودم بدم اومد که بخاطر کمبودی که تو زندگی خودم داشتم به عزیزترین کسامم حسادت میکردم.حس حسادتم زمانی ببشتر شد که فهمیدم زنِ برادرم هم حاملست.کاش امروز پامو از عمارت بیرون نمیذاشتم تا این همه حس بد وجودمو پرکنه نزدیک ظهر شده بود و راننده اومد،هنوزم زیردلم کمی احساس درد میکردم.ننه که دید حالم خوب نیست علی رغم مخالفت های اقام دوباره همراهم به عمارت اومد تا ازم مراقبت کنه.خوشحال بودم که ننه هم همراهم میاد تا کنارش کمی از غصه ام رو فراموش کنم.نمیدونستم اون بچه ی سقط شده ای که قابله ازش حرف میزد برای کی بود و اصلا بچه ای در کار بود یانه.اما ننه خیلی از حرف قابله مطمئن بود و میگفت زینت خانم حرف بیخود نمیزنه.همین کاربلدی زینت خانم منو بیشتر میترسوند.چون طبق گفته اون امکان داشت من تا چند سال دیگه بچه دار نشم.به عمارت رسیدیم و به کمک ننه وارد اتاقم شدم.جمشید هنوز نرسیده بود.خیالم راحت شد که قبل از اومدنش به عمارت برگشتم.ننه دوا رو گذاشتم تو دستم و گفت:ازامروز شروع کن به خوردن.دستشو پس زدم و گفتم:فعلا دست خودت باشه ننه،بزار تو اتاق عمه،میترسم جمشیدخان دوا رو توی اتاق ببینه،شر به پا میشه.ننه سری تکون داد و دوا رو گذاشت توی چـادرش که دورکمرش پیچیده بود.داشتم همه ی روزایی که توی این عمارت بودمو مرور میکردم که شاید یادم بیاد من کی بچه سقط کردم.که بلاخره یادم اومد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🤍✨خــــدایـــــا🙏
💜✨ﻣـــﺜــﻞﻫــﻤــﯿـﺸــﻪ
🤍✨ﺣﻮﺍﺳﻤﺎڹ ﻧﺒﻮﺩ و ﻫﻮﺍﯾﻤﺎڹ
💜✨ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻲ بـدون آنـکـه
🤍✨متوجه بشیم گره ازکارمان گشودی
💜✨و ما را درمسیرخوبیها
🤍✨قراردادی ؛ خدایا هرلحظه وهمیشه
💜✨کــنــــارمـــان بـــاش
شبتون بخیر🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺امروز جانانه زندگی کن
🌸جدی و عبوس نباش
🌺زندگی را به رقص آور
🌸بـرقص مثل امواج به روی دریا
🌺شکوفا شو مثل گل ها در بهاران
🌸نغمه سرایی کن چون پرندگان
🌹سلام صبح پنجشنبهتون گلباران
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دمی حالِ خوش...🎼🍉
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلوهشتم به خونه قابله رسیدیم.زنی تپل و قدکوتاه بود که چه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهلونهم
ننه هم بعداز شنیدن این حرفها از قابله حسابی عبوس و غم دیده شده بود.از چهره اش غم میبارید ومیدونستم همه ی اینا بخاطر منه.بلاخره یادم اومد که من ممکنه کجا بچه ای سقط کرده باشم.ننــــه فهمیدم،فهمیدم.کی سقـط کردی ننه روزی که برگشتم به خونه آقام و فکر کرده بودم جمشید خان قراره زن دیگه ای بگیره رو یادته؟ننه کمی فکر کرد و گفت:آره دخترم یادمه،مگه میشه اونروزا رو یادم بره؟با ناراحتی گفتم:پس یادته که من اونروز خون شدیدی داشتم و حتی زیراندازمم کثیف شده بود،اون خون،خون عادت مـاهیانه ام نبود.با همه خون هام فرق داشت،خیلی درد کشیدم وبه سختی میتونستم راه برم.حدس میزنم بچه ای توی شکمم داشتم که بخاطر فـشارهایی که اونروزابهم اومده بچه ام ناخواسته سقط شده ومن متوجه نشدم وفکر کردم خون همیشگیمه.گفتن این حرفا برام راحت نبودوبا یادآوری اونروز وگفتن هر جمله اشکام سرازیر میشد.ننه هم پا به پای من اشک میریخت و با گوشه ی چادرش اشکاشو پاک میکرد.ننه جلوی پنجره نشسته بود که یهو دستپاچه بلند شد و گفت:جمشیدخان اومد ننه،اشکاتو پاک کن.چشماتم که سرخ شده داشت چادرشو روی سرش جابجامیکرد که جمشیدوارد اتاق شدو با دیدن ننه توی اتاق ببخشیدی گفت.ننه گوشه ی چـادرشو به دندون گرفت وگفت:خدا ببخشه مادرو از اتاق رفت بیرون تا بره سمت اتاق عمه.بارفتن ننه جمشید تازه متوجه من شد وگفت چرا چشمات سرخه دیبا؟گریه کردی؟لبخند تلخی زدم و گفتم:آره بعد از چند وقت رفتم خونه آقام و بادیدنشون گریه ام گرفت.بعداز گفتن اون دروغ حالا چقدر راحت دروغ سرهم میکردم و میتونستم همه چیزواز جمشید پنهان کنم.فکرم درگیر بچه ای بود که سقط شده وبا یادآوری اونروز مطمئن شده بودم که بچه ی من همون روز سقـط شده.به هیچ چیز دیگه ای نمیتونستم فکر کنم جز حرفای قابله.زندگی برام سخت شده بود وحالاجمشیدو مقصرمیدونستم.شاید اگر اونروزا اونطور اذیتم نمیکرد بچه ام الان توی بغـلم بود.نه اینکه از شدت فشار و استرس بدون اینکه حتی بفهمم ازبین بره.جمشید بی مقدمه گفت:خب بگو ببینم امروز کجاها رفتی!لحظه ای حس کردم قلبم از تپیدن ایستاد،این چه سوالی بود که جمشید ازم پرسید،نکنه فهمیده من رفتم پیش قابله.باصدایی که از ترس میلرزیدگفتم:فقط خونه آقام رفتم دیگه،مریم و هاشم هم اونجا بودن.شاید سوالِ جمشید یه سوال ساده بود اما برای من که بهش دروغ گفته بودم سوالش ترسناک بود و میترسیدم بویی برده باشه.جمشید همه جا آدم داشت و همین ترس منو بیشتر میکرد.خوردن دوا رو ازهمون روز شروع کردم.هربار میخواستم دوا رو بخورم به اتاق عمه میرفتم.میترسیدم اون دارو رو به اتاق خودمون بیارم و جمشید ببینه،اونوقت رسما بیچاره میشدم.من توی این یک سال هیچوقت دروغی به جمشید نگفته بودم و چیزی رو ازش پنهان نکرده بدم.اما بعداز این دروغ و پنهان کاریِ خوردن دوا حس میکردم از جمشید دور شدم.حس آدمی گناهکار رو داشتم.بلاخره یک ماهی از خوردن اون دوا گذشت و خبری از بچه هم نبود.ننه رفته بود خونه آقام و من و عمه توی اون عمارت بیشتر وقتمونو باهم میگذروندیم.جمشید صبح زود از عمارت میزد بیرون و فقط برای غذا و خواب برمیگشت.خیلی کم میدیدمش و فقط شب ها موقع خواب کمی باهم حرف میزدیم.خون ماهیانه ام هرماه دیده میشد و این برای من بدترین اتفاق بود.قابله درست گفته بود و باوجود خواستن بچه ما بچه دار نمیشدیم.انگیزه ام رو برای همه چیز ازدست داده بودم.جمشید رو مقصر میدونستم و حال روحی خوبی نداشتم.کمتر باهاش حرف میزدم هربار جمشید رو میدیدم یادم از اون روز کـذایی میومد و باعث میشد ازش دوری کنم.عاشقش بودم،حتی بیشتر از قبل.اما ضربه ای که به روح و جسمم زده بود،هرروز و هردقیقه حالمو بدتر میکرد و باعث میشد ازش دور تربشم.جمشید هم متوجه سردی رابطمون شده بود.اما حرفی نمیزد و گلایه ای نمیکرد.شاید غرورش اجازه نمیداد،شاید اون هم مثل من حالا دیگه انگیزه ای برای این رابـطه نداره.هربار که خون میدیدم حال جمشید هم مثل من خراب میشد.اما چیزی به زبون نمیاورد.تقریبا شش ماهی از رفتن من پیش قابله گذشته بود و همه مخصوصا خانم بزرگ منتظر خبر شنیدن حاملگی من بودن.نسرین بیشتر روزهاش رو توی عمارت پیش مادرش میگذروند و آینه ی دق من بود.حرف و رفتارش اذیتم میکرد.مخصوصا اینکه خیلی از سودابه (خواهرشوهرش) جلوی جمشید و خانم بزرگ حرف میزد.هرروز که میگذشت بیشتر احساس خطر میکردم.جمشید داشت سنش زیاد میشد و هنوز یه بچه هم نداشت.مگه میشد ارباب یه عمارت تو سن چهل سالگی هنوز یه وارث هم نداشته باشه؟از همه بدتر حرف و حدیث مادرم بود.میدونست بچه دار نمیشم اما هربار منو میدید حرف بچه دار شدن و وارثِ اربابی رو پیش میکشید.میدونستم نگرانمه،نگران اینکه بخاطر نداشتن بچه هوو روی سرم بیاد و من بشم خانم دوم عمارت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کراکر
مواد لازم:
✅️ دو لیوان آرد گندم
✅️ یک لیوان آرد جو
✅️ ۴۰ گرم روغن
✅️ یک قاشق چای خوری نمک
✅️ شوید خشک دو قاشق غذاخوری
✅️ یک یا یک و نیم لیوان آب
✅️ کنجد ،تخم آفتابگردان ،تخم کدو به
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
583_38740748887211.mp3
8.15M
آره آره 😘😘
اندی ❤️🔥❤️🔥
عالی شاد شاد ✅
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f