eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی هیچی خواب رو پشت بوم و بالکن حیاط نمیشه 😍😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلوپنجم خانم بزرگ میگفت سابقه نداشته که جمشید اینطوری عم
دلم قـرص شده بود جمشید تا شب به عمارت برمی گرده.بعد از صرف شام هرکس به اتاق رفت.در نبوده جمشید زیاد با بقیه حرف نمی زدم و کسی هم به من کاری نداشت. حتی موقع شام هم کسی میلی به خوردن غذا نداشت. بدتر از همه من بودم که حتی لقمه های غذا از گلوم پایین نرفت و از شـدت استرس فقط آب میخوردم.من و ننه توی اتاق نشسته بودیم که صدای جمال از توی حیاط شنیده شد.زن داداش چشمت روشن جمال برگشت. نفهمیدم چطور از جام پریدم و به سمت در هجـوم بردم. چیزی که چشمم میدید رو باور نمی کردم .جمشید صحیح و سالم توی حیاط ایستاده بود و با خانم بزرگ صحبت می کرد. نزدیک بود از روی پله ها بخورم زمین که ننه دستم رو گرفت.رفتم سمت جمشید.جلوی چشم همه دستش رو گرفتم و گفتم کجا بودی جمشید؟ میدونی چقدر نگران شدیم؟خدارو شکر که صحیح و سالم اینجایی.جمشید دستشو توی دستم محکم کرد و‌گفت کاری توی روستای اطراف پیش اومده بود که نتونستم برگردم و حتی نتونستم بهتون خبر بدم.نفس راحتی کشیدم.نمیدونستم جمشید جلوی بقیه علت نیومدنش رو کـاربهونه کرد یا واقعا همینطور بود.هرچی که بود حالا کنارم بود و حاضر نبودم حتی لحظه ای بینمون دلخوری باشه.دیگه به هیچ چیز فکر نمیکردم و نه به دست شکسته ام،نه به جای کبودی سیلی.جمشید کنارم بود و همه ی وجودم آغوش گرمش رو میخواست. بااومدن جمشید ننه به اتاق عمه رفت.من و جمشید توی اتاق تنها بودیم.گرمای حضورش ارومم میکرد.اون هنوز کمی سرسنگین بامن برخورد میکرد و باهام زیاد حرف نمیزد اما من حتی ذره ای ازش دلخور نبودم.آخه آدم چطور میتونه از عشقش،از کسی که همه ی وجودشه کیـ.ـنه به دل بگیره.جمشید تمامِ من بود و با برگشتنش چندروزگذشته رو فراموش کردم.قلبم جوری میزد که میتونستم تپش هاشو بشمارم.دستی روی کبودی صورتم کشید و زیرلب گفت:متاسفم.کاش اونحرفو نمیزدی دیبا.تو چشماش خیره شدم و‌گفتم:بیا دیگه راجب این چندروز حرف نزنیم.چشماشو بست و باز کرد وحرفمو تایید کرد.و اونشب یکی از عاشقانه ترین شبای زندگیمون رقـم خورد.گاهی آشتی بعداز یک دعوا و دلخوری انقدر شیرینه که یادت میره چرا ازهم دلخور بودی.بااینکه جسمم هنوز داشت تاوان اون دلخوری هارو پس میداد،اما قلبم سرشار از عشق بود و عشق.با ضربه ای که به در زده میشد چشمامو باز کردم. نزدیک در شدم و گوشموبه در چسبوندم و گفتم:بله؟عزیزه بود که گفت:خانم،بفرمایین برای صبحانه.خانم بزرگ خواستن با شما وجمشید خان صبحانه بخورن.باشه ای گفتم و با جمشید رفتیم تا با خانم بزرگ صبحانه بخوریم.من و جمشید و خانم بزرگ توی اتاق تنها بودیم و از نبودن نسرین تعجب کردم.مشغول خوردن صبحانه بودیم و خانم بزرگ همونطور که چایی شیرینش رو هم میزد گفت مدتی که از زندگی بگذره و زندگی یکنواخت بشه،دعواهای زن و شوهری هم بیشتر میشه.میدونستم منظور خانم بزرگ چیه و سرمو به لقمه کردن پنیر گرم کردم.زیرچشمی به جمشید نگاه کردم که به قندون پراز قند خیره شده بود و انگار داشت به حرفای خانم بزرگ گوش میداد.خانم بزرگ ادامه داد تا بوده همین بوده.از قدیم الایام زن و شوهر بعد از یکی دو ماه بچه دار میشدن تا زندگیشون از یکنواختی بیاد بیرون.شما خیلی وقته که عروسی کردین و دیگه وقتشه بجه دار بشین. این درگیری ها هم علتش همینه که بهتون گفتم.اگر ارباب خدابیامرز زنده بود تا الان بچه توی بغلتون بود.اون خدابیامرز نمیزاشت که پسرش جمشید این همه مدت زن داشته باشه و بدون بجه باشه.قلبم داشت از جا کـنده می شد منتظر بودم ببینم جمشید چه جوابی به خانم بزرگ میده.جمشید چاییش رو سر کشید و گفت بله مادر جان حتما به حرفاتون فکر میکنم و اگر دیبا هم موافق بود به بچه دار شدن فکر میکنیم. لبخند روی لبم نشست این بهترین جوابی بود جمشید میتونست به مادرش بده.جمشید با اجازه ای گفت و بلند شد.خانم بزرگ رو به جمشید گفت دیگه بی خبر جایی نری پسرم. این چند روز همه ی ما به خصوص دیبا حسابی اذیت شدیم.جمشید سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون.با رفتن جمشید خانم بزرگ گفت:ازاینجا به بعدش رو به تو مسپارم دیبا،میدونم جمشیدخان بخاطر مشغله ای که داره به بچه دار شدن فکر نمیکنه،من گفتنی هارو بهش گفتم و حالا نوبت توئه که راضیش کنی.چَشمی گفتم و بازم مثل همیشه به اتاقم پناه بردم.فکرم حسابی درگیره شده بود.یعنی خانم بزرگ فکر میکرد که من و جمشید تاالان بجه نمیخواستیم؟خدای من.اگر بدونه که میخواستیم و نشده حتما خیلی ناراحت میشه.تصمیم گرفتم برم توی اتاق عمه تا کمی با علی بازی کنم و ازاین تـنش ها دور باشم.ننه هم توی اتاق عمه بود و حسابی گرم صحبت کردن بودن که من وارد اتاق شدم.با ورود من صحبتشون رو قطع کردن.حس کردم داشتن راجب من حرف میزدن. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خودم رو به اون راه زدم و علی رو بغل کردم و قـربون صدقه اش رفتم. عمه به قد و بالام نگاه کرد و گفت:انشالا بچه خودت رو بغل بگیری عزیزم. حالا دیگه مطمئن شده بودم که ننه و عمه داشتن راجبه من و بچه دار نشدنم حرف میزدن...من که جز اونا کسی رو نداشتم.میدونستم دلسـوز منن و هر جور که شده کمکم می کنن.بهشون اعتماد داشتم و توی زندگیم سنگ صبوری جز عمه و ننه نداشتم. تصمیم گرفتم حرف های خانم بزرگ رو بهشون بگم و براشون توضیح بدم که منو جمشید یک ساله که بچه می خواستیم و بچه دار نشدیم. کنار ننه نشستم و علی رو دادم بغل عمه. به ننه نگاه کردم و با دودلی گفتم:ننه میخوام کمکم کنی.حرفهای خانم بزرگ رو بهش گفتم خواستم ننه از قابله دارویی بگیره تا هر چه سریعتر من حامله بشم. نمیخواستم همه جا بپیچه که زن جمشید خان نازاست.هردوشون خیلی برام ناراحت بودن.میدونستم هر کاری که از دستشون بر بیاد برای من انجام میدن.فردای اون روز ننه رفت پیش قابله مورد اعتمادش تا شرایط من رو بهش بگه. قابله به ننه گفته بود که حتما باید معـاینه اش کنم تا بگم چه مشکلی داره و چه دارویی باید بخوره.خیلی ناامید شده بودم،دیدن قابله برای من غیرممکن بود و اگر جمشیدخان میفهمید حتما خیلی عـصبانی میشد.هیچ راه دیگه ای برام نمونده بود و توی دلم پراز غصه بود.میترسیدم که نتونم برای جمشیدخان وارث بیارم و اونوقت نمیدونم چه اتفاقی میفتاد.توی همین فکرا بودم که ننه گفت:دیبا یه راهی هست!!توی همین فکرا بودم که ننه گفت:دیبا یه راهی هست!من و عمه به ننه چشم دوختیم تا حرفش رو بزنه.ننه با خوشحالی گفت:محبوری برای اینکه قابله رو ببینی به جمشیدخان دروغ بگی.با تعجب گفتم دروغ بگم؟چه دروغی؟ننه ادامه داد:باید به بهونه رفتن خونه اقات بریم پیش قابله تا ببینتت.نمیشه که دست روی دست بزاری دختر.داری میگی یک ساله که بچت نشده.باید بری پیش قابله تا ببینی مشکلت کجاست.زینت خانم قابله کار بلد و خوبیه.از قدیما میشناسمش همه ی شماهارو اون به دنیا آورده،خیلی هم مورد اعتماد.به حرفای ننه فکر کردم.راست میگفت.باید یه فکری میکردم اما از دروغ گفتن به جمشید میترسیدم.اگه میفهمید دست و پاهامو میشکست.به فکر عملی کردن این دروغ و عواقبش بودم که ننه گفت نگران نباش دیبا،خونه زینت خانم دوتا کوچه پایینتر از خونه آقاته.به بهونه خونه اقات اونجا هم میریم و سریع برمیگردیم خونه آقات.با شک و دودلی سری تکون دادم و لبخند روی لبای ننه و عمه نشست.خوشحال بودم که قراره شاید به زودی بچه دار بشم،اما استرس گفتنِ این دروغ به جمشید ذهنم رو درگیر کرده بود. باید از جمشید اجازه میگرفتم تا به خونه آقام برم.اونشب جمشید زودتر از همیشه اومد توی اتاق.حالش خوب بود و حسابی باهام مهربون بود.خوشحال بودم که فرصتی جوره و میتونم اجازه بیرون رفتن از عمارتو بگیرم.مشغول کشیدن قلـیون بود که کنارش نشستم و سرمو گذاشتم روی شونه اش و گفتم جمشید من این چندوقت خیلی حوصله ام توی عمارت سررفته،خیلی وقته هم آقام و مادرمو ندیدم.میشه فردا برم اونجا؟دودِ قـلیون رو داد بیرون،منتظر بودم حرفی بزنه.تپش قلب گرفته بودم.کمی فکر کرد و گفت:بااین دست چطور میخوای بری اونجا؟بزار خوب بشه بعد برو.ناامیدی توی چهره ام نشست.لـبامو برچیدم و گفتم:مواظب دستم هستم جمشید،کاری که نمیخام کنم،فقط میخوام سری بهشون بزنم.جمشید اصرار منو که دید سری تکون داد و گفت باشه برو اما تاقبل از تاریک شدن هوا برگرد.ازاینکه داشتم به جمشید خان دروغ میگفتم حس بدی داشتم،عذاب وجدان گرفته بودم.داشتم از اعتمادش سو استفاده میکردم اما چاره ای نبود.باید میفهمیدم چرا بعداز یکسال هنوز بچه دار نشدم.صبح زود از خواب بیدار شدم.جمشید قبل ازمن از خواب بیدار شده بود و داشت لباس میپوشید تا بره بیرون از عمارت.با بیدار شدن من لبخندی بهم زد وگفت:میخوای بری خونه آقات سحرخیز شدی.دلهره عجیبی توی دلم نشست و به زور لبخندی زدم.خم شد پیشونیمو بوسید و گفت:تا قبل از برگشتن من برگرد خونه.چشمی گفتم و رفتنش رو تماشا کردم.بعداز رفتن جمشید با عجله بلندشدم و لباسی پوشیدم و رفتم سمت اتاق عمه.ننه بیدار بود اما عمه هنوز خوابیده بود.با دیدن من ننه از جاش بلند شد و گفت بریم دخترم؟بدون خوردن صبحانه از عمارت زدیم بیرون و با ماشینی که جمشید هماهنگ کرده بود به سمت خونه آقام راه افتادیم.دست و پام یخ کرده بود.کاش امروز به خیر بگذره.به خونه آقام نزدیک شدیم و به راننده گفتم که ظهر بیاد .جلوی در منتظر ایستادیم تا راننده ازاونجا دور بشه.از رفتنش که مطمئن شدیم ننه دستمو کشید و گفت بجنب دختر بیا ازاین طرف.با قدم هایی تند از جلوی خونه آقام رد شدیم تا بریم پیش زینت خانم که خونش دوتا کوچه پایینتر بود. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فقط یه دهه شصتی، این مدل حموم رفتنو درک میکنه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 شخصی ادعای پیامبری کرد. او را نزد خلیفه بردند خلیفه گفت: حرف حسابت چیست؟😠 گفت: من پیامبر خدا هستم و هر سه روز یک بار، جبرئیل بر من نازل می‌شود!🤥 خلیفه گفت: معجزه ای نشان بده تا حرفت را قبول کنم😏 مرد گفت تا جبرئیل نیاید نمی توانم معجزه نشان بدهم!😶 خلیفه پرسید: جبرئیل کی می آید؟😏 مرد گفت: سه روز دیگر می آید خلیفه که احساس کرد مرد بر اثر گرسنگی دچار هذیان شده، دستور داد او را به مطبخ مُلوکانه ببرند و به او غذا های مقوی بدهند. پس از سه روز، او را نزد خلیفه آوردند خلیفه پرسید :ای پیغمبر حالت چطور است؟!!😏 مرد گفت: حالم خیلی بهتر از گذشته شده است😋 خلیفه پرسید: آیا در این سه روز جبرئیل هم بر تو نازل شده است؟😬 مرد گفت: آری قبلاً هر سه روز یکبار به دیدارم می‌آمد، اما اکنون هر روز، سه بار به دیدارم می آید😌 خلیفه پرسید: آیا پیغامی هم برایت آورده است؟😏 مرد گفت: آری جبرئیل بر من نازل شد و گفت: حقّت سلام می‌رساند و می‌گوید: خوب جایی پیدا کرده‌ای!😳 مبادا آنجا را ترک کنی و به جای دیگری بروی وگرنه تو را از درجه پیامبری ساقط‌ خواهم کرد😶😬 📘ریاض الحکایات •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یک کارت عروسی جالب مربوط به ۶۰ سال پیش "طبق اطلاع واصله، رويا و عباس موفق به كشف فرمول تفاهم و همزيستى شده و اين موفقيت را جشن ميگيرند. مأموريت شما اين است كه تشريف فرما شده و تبريک بگوييد" •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوار مرگ یادتونه? چقدر استرس داشت مخصوصا اون لحظه که با موتور میومد بالا تا ازمون پول بگیره اون لرزش دیوار باعث استرس شدید میشد 😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلوهفتم خودم رو به اون راه زدم و علی رو بغل کردم و قـربو
به خونه قابله رسیدیم.زنی تپل و قدکوتاه بود که چهره ی مهربونی داشت و بهمون اشاره کرد که بریم داخل.چندتا ملافه و کاسه پراز اب کنار اتاق بود.دلهره داشتم.ازم خواست تا یکی از ملافه هارو پهن کنم و روش دراز بکشم.به ننه نگاه کردم که بانگاهش بهم اطمینان داد تا هرکاری میگه انجام بدم.درازکشیدم و قابله ازم خواست خودمو شل کنم.با حرکت دستش، از درد جیغ بلندی کشیدم. کارش دودقیقه هم طول نکشید.اما درد بدی زیر دلم پیچیده بود.زینت خانم همونطور که دستاشو توی کاسه آب کنار اتاق میشست گفت:بلندشو شو دخترجون.بلندشو.دستمو زیردلم فشـار دادم تا کمی دردش اروم بشه.قابله رو به ننه کرد و گفت:این دختر بچه سقط کرده؟ننه با تعجب بمن نگاه کرد تا من جوابی بدم اما جوابی نداشتم.ننه من من کنان گفت ن...نه زینت خانم.قابله با اطمینان گفت:من شک ندارم که این دختر یه بچه سقط کرده که شاید خودشم متوجه نشده.اون سقـط بهش آسیب زده و تا دوباره حامله بشه باید صبرکنید.تـرسیده بودم.حرفای قابله اینقدر بااطمینان بود که ذهنم پی نشونه ای از بجه ی سقط شده توی زندگیم میگشت.ننه بجای من حرف میزد و من زبـونم قفل شده بود.یعنی دیگه نمیتونه بچه دار بشه؟دارویی چیزی؟این دختر باید بچه دار بشه.قابله جواب داد:نمیشه گفت که بچه دار نمیشه،شایدم چندسال دیگه وضعیتش بهتر بشه وبتونه حامله بشه.اما الان بعید میدونم.ننه خیلی زینت خانمو قبول داشت و میدونست که بی دلیل حرفی نمیزنه.حرفای زینت خانم توی ذهنم مرور میشد و سرگیجه گرفته بودم«شاید تا چندسال دیگه وضعیتش بهتر بشه»چندسالِ دیگه؟من چطور میتونستم تا چندسال دیگه برای جمشیدخان وارثی به دنیا نیارم؟سرم سیاهی رفت و به دیوار تکیه دادم،ننه که حال بدمو دید لیوان آبی به دستم داد تا کمی جون بگیرم.قابله از توی صندوق کنار اتاقش ظرفی بیرون اورد و گرفت سمت ننه.این گَردِ چنتا گیاهه،تا یک ماه هرروز یه قاشق بخوره.شاید فرجی بشه وروش اثر بزاره.ننه دوا رو از دستش گرفت و پولی به قابله داد و سمت خونه اقام راه افتادیم.نای راه رفتن نداشتم و تا خونه اقام حتی ننه هم حرفی نزد و توی فکر فـرورفته بود.وارد حیاط شدیم.سمت حوض رفتم و ابی به صورتم زدم.صدای گریه های بهمن بود که به گوشم میرسید.پله هارو دوتایکی بالارفتم تا سریعتر ببینمش،دلم براش تنگ شده بود.مریم و هاشم هم اونجا بودن.بدون توجه به اونا بهمنو توی بغلم گرفتم و سرشو چسبوندم به سینه ام و زدم زیر گریه. به جز ننه کسی دلیل گریه ام رو نمیدونست.بهمن تو بغـلم بود و بی اختیار اشکام میریخت.همه با تعجب بهم نگاه میکردن و بعد به ننه نگاه میکردن تاحرفی بزنه.اما ننه بی توجه به نگاهاشون بهمنو از تو بغـلم گرفت و گفت:بچه میترسه دیبا.اشکامو پاک کردم و گوشه ای نشستم.آقام دستی به ریشای سفیدش کشید وگفت:جمشیدخان اذیتت میکنه دیبا؟دستت چرا شکسته؟جمشید زدتت؟فوری گفتم:نه آقاجان از روی پله زمین خوردم.آقام مشـکوک نگاهم کرد و گفت:پس این قیافه و این گریه ها برای چیه؟دلم برای شما و بهمن تنگ شده بود،خیلی وقت بود ندیده بودمتون.یهو که دیدمتون دلم تـرکید.آقام که معلوم بود قانع نشده دیگه حرفی نزد و توی فکر فرو رفت.مریم و هاشم مشغول بازی با بهمن بودن.اولین باربود که حس حسادت نسبت بهشون اومد سراغم.از خودم بدم اومد که بخاطر کمبودی که تو زندگی خودم داشتم به عزیزترین کسامم حسادت میکردم.حس حسادتم زمانی ببشتر شد که فهمیدم زنِ برادرم هم حاملست.کاش امروز پامو از عمارت بیرون نمیذاشتم تا این همه حس بد وجودمو پرکنه نزدیک ظهر شده بود و راننده اومد،هنوزم زیردلم کمی احساس درد میکردم.ننه که دید حالم خوب نیست علی رغم مخالفت های اقام دوباره همراهم به عمارت اومد تا ازم مراقبت کنه.خوشحال بودم که ننه هم همراهم میاد تا کنارش کمی از غصه ام رو فراموش کنم.نمیدونستم اون بچه ی سقط شده ای که قابله ازش حرف میزد برای کی بود و اصلا بچه ای در کار بود یانه.اما ننه خیلی از حرف قابله مطمئن بود و میگفت زینت خانم حرف بیخود نمیزنه.همین کاربلدی زینت خانم منو بیشتر میترسوند.چون طبق گفته اون امکان داشت من تا چند سال دیگه بچه دار نشم.به عمارت رسیدیم و به کمک ننه وارد اتاقم شدم.جمشید هنوز نرسیده بود.خیالم راحت شد که قبل از اومدنش به عمارت برگشتم.ننه دوا رو گذاشتم تو دستم و گفت:ازامروز شروع کن به خوردن.دستشو پس زدم و گفتم:فعلا دست خودت باشه ننه،بزار تو اتاق عمه،میترسم جمشیدخان دوا رو توی اتاق ببینه،شر به پا میشه.ننه سری تکون داد و دوا رو گذاشت توی چـادرش که دورکمرش پیچیده بود.داشتم همه ی روزایی که توی این عمارت بودمو مرور میکردم که شاید یادم بیاد من کی بچه سقط کردم.که بلاخره یادم اومد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🤍✨خــــدایـــــا🙏 💜✨ﻣـــﺜــﻞﻫــﻤــﯿـﺸــﻪ 🤍✨ﺣﻮﺍﺳﻤﺎڹ ﻧﺒﻮﺩ و ﻫﻮﺍﯾﻤﺎڹ 💜✨ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻲ بـدون آنـکـه 🤍✨متوجه بشیم گره ازکارمان گشودی 💜✨و ما را درمسیرخوبیها 🤍✨قراردادی ؛ خدایا هرلحظه وهمیشه 💜✨کــنــــارمـــان بـــاش شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺امروز جانانه زندگی کن 🌸جدی و عبوس نباش 🌺زندگی را به رقص آور 🌸بـرقص مثل امواج به روی دریا 🌺شکوفا شو مثل گل ها در بهاران 🌸نغمه سرایی کن چون پرندگان 🌹سلام صبح پنجشنبه‌تون گلباران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f