نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلوهفتم خودم رو به اون راه زدم و علی رو بغل کردم و قـربو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهلوهشتم
به خونه قابله رسیدیم.زنی تپل و قدکوتاه بود که چهره ی مهربونی داشت و بهمون اشاره کرد که بریم داخل.چندتا ملافه و کاسه پراز اب کنار اتاق بود.دلهره داشتم.ازم خواست تا یکی از ملافه هارو پهن کنم و روش دراز بکشم.به ننه نگاه کردم که بانگاهش بهم اطمینان داد تا هرکاری میگه انجام بدم.درازکشیدم و قابله ازم خواست خودمو شل کنم.با حرکت دستش، از درد جیغ بلندی کشیدم. کارش دودقیقه هم طول نکشید.اما درد بدی زیر دلم پیچیده بود.زینت خانم همونطور که دستاشو توی کاسه آب کنار اتاق میشست گفت:بلندشو شو دخترجون.بلندشو.دستمو زیردلم فشـار دادم تا کمی دردش اروم بشه.قابله رو به ننه کرد و گفت:این دختر بچه سقط کرده؟ننه با تعجب بمن نگاه کرد تا من جوابی بدم اما جوابی نداشتم.ننه من من کنان گفت ن...نه زینت خانم.قابله با اطمینان گفت:من شک ندارم که این دختر یه بچه سقط کرده که شاید خودشم متوجه نشده.اون سقـط بهش آسیب زده و تا دوباره حامله بشه باید صبرکنید.تـرسیده بودم.حرفای قابله اینقدر بااطمینان بود که ذهنم پی نشونه ای از بجه ی سقط شده توی زندگیم میگشت.ننه بجای من حرف میزد و من زبـونم قفل شده بود.یعنی دیگه نمیتونه بچه دار بشه؟دارویی چیزی؟این دختر باید بچه دار بشه.قابله جواب داد:نمیشه گفت که بچه دار نمیشه،شایدم چندسال دیگه وضعیتش بهتر بشه وبتونه حامله بشه.اما الان بعید میدونم.ننه خیلی زینت خانمو قبول داشت و میدونست که بی دلیل حرفی نمیزنه.حرفای زینت خانم توی ذهنم مرور میشد و سرگیجه گرفته بودم«شاید تا چندسال دیگه وضعیتش بهتر بشه»چندسالِ دیگه؟من چطور میتونستم تا چندسال دیگه برای جمشیدخان وارثی به دنیا نیارم؟سرم سیاهی رفت و به دیوار تکیه دادم،ننه که حال بدمو دید لیوان آبی به دستم داد تا کمی جون بگیرم.قابله از توی صندوق کنار اتاقش ظرفی بیرون اورد و گرفت سمت ننه.این گَردِ چنتا گیاهه،تا یک ماه هرروز یه قاشق بخوره.شاید فرجی بشه وروش اثر بزاره.ننه دوا رو از دستش گرفت و پولی به قابله داد و سمت خونه اقام راه افتادیم.نای راه رفتن نداشتم و تا خونه اقام حتی ننه هم حرفی نزد و توی فکر فـرورفته بود.وارد حیاط شدیم.سمت حوض رفتم و ابی به صورتم زدم.صدای گریه های بهمن بود که به گوشم میرسید.پله هارو دوتایکی بالارفتم تا سریعتر ببینمش،دلم براش تنگ شده بود.مریم و هاشم هم اونجا بودن.بدون توجه به اونا بهمنو توی بغلم گرفتم و سرشو چسبوندم به سینه ام و زدم زیر گریه. به جز ننه کسی دلیل گریه ام رو نمیدونست.بهمن تو بغـلم بود و بی اختیار اشکام میریخت.همه با تعجب بهم نگاه میکردن و بعد به ننه نگاه میکردن تاحرفی بزنه.اما ننه بی توجه به نگاهاشون بهمنو از تو بغـلم گرفت و گفت:بچه میترسه دیبا.اشکامو پاک کردم و گوشه ای نشستم.آقام دستی به ریشای سفیدش کشید وگفت:جمشیدخان اذیتت میکنه دیبا؟دستت چرا شکسته؟جمشید زدتت؟فوری گفتم:نه آقاجان از روی پله زمین خوردم.آقام مشـکوک نگاهم کرد و گفت:پس این قیافه و این گریه ها برای چیه؟دلم برای شما و بهمن تنگ شده بود،خیلی وقت بود ندیده بودمتون.یهو که دیدمتون دلم تـرکید.آقام که معلوم بود قانع نشده دیگه حرفی نزد و توی فکر فرو رفت.مریم و هاشم مشغول بازی با بهمن بودن.اولین باربود که حس حسادت نسبت بهشون اومد سراغم.از خودم بدم اومد که بخاطر کمبودی که تو زندگی خودم داشتم به عزیزترین کسامم حسادت میکردم.حس حسادتم زمانی ببشتر شد که فهمیدم زنِ برادرم هم حاملست.کاش امروز پامو از عمارت بیرون نمیذاشتم تا این همه حس بد وجودمو پرکنه نزدیک ظهر شده بود و راننده اومد،هنوزم زیردلم کمی احساس درد میکردم.ننه که دید حالم خوب نیست علی رغم مخالفت های اقام دوباره همراهم به عمارت اومد تا ازم مراقبت کنه.خوشحال بودم که ننه هم همراهم میاد تا کنارش کمی از غصه ام رو فراموش کنم.نمیدونستم اون بچه ی سقط شده ای که قابله ازش حرف میزد برای کی بود و اصلا بچه ای در کار بود یانه.اما ننه خیلی از حرف قابله مطمئن بود و میگفت زینت خانم حرف بیخود نمیزنه.همین کاربلدی زینت خانم منو بیشتر میترسوند.چون طبق گفته اون امکان داشت من تا چند سال دیگه بچه دار نشم.به عمارت رسیدیم و به کمک ننه وارد اتاقم شدم.جمشید هنوز نرسیده بود.خیالم راحت شد که قبل از اومدنش به عمارت برگشتم.ننه دوا رو گذاشتم تو دستم و گفت:ازامروز شروع کن به خوردن.دستشو پس زدم و گفتم:فعلا دست خودت باشه ننه،بزار تو اتاق عمه،میترسم جمشیدخان دوا رو توی اتاق ببینه،شر به پا میشه.ننه سری تکون داد و دوا رو گذاشت توی چـادرش که دورکمرش پیچیده بود.داشتم همه ی روزایی که توی این عمارت بودمو مرور میکردم که شاید یادم بیاد من کی بچه سقط کردم.که بلاخره یادم اومد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_چهلوهشتم
قسم میخورم که یک روزی همه اشونو نابود کنم
دستم دور گردنبندم مشت شد و چشمامو روی هم گذاشتم..اولش بود
باید محکم میبودم و شروع میکردم ...
هنوز اولش بود .
*
رو ایوون کنار زری تاج و گلبهار نشسته بودم و به ترنج و زری ماه و پریزاد که طرف دیگه ایوون بودن نگاه میکردم .دو تا جبهه مخالف درست کرده بودیم و صبح تا شب سرمون گرم بود به غیبت.من و گلبهار که تکلیفمون مشخص بود اما دلیل اینکه زری تاج وقتشو با ما میگذروند وجود خاستگارای رنگی رنگیش بود که باعث ایجاد حسادت خواهرش و پریزاد شده بود .
گلبهار سری تکون داد و گفت
+ نمیدونم راستش نظری ندارم .
زری پشت چشمی نازک کرد
_ پسر به این خوبی .اگه خاستگار من بود به کله جواب میدادم .
گلبهار لبخندی زد و سرشو انداخت پایین .براش یک خاستگار خوب پیدا شده بود و همه راضی بودن خودشم راضی بود و برعکس خاستگار قبلیش این خاستگارش خانواده به شدت خوب و مهربونی داشت و تو نگاه اول از گلبهار خوششون اومده بود و خواهان سفت و سختش شده بودن
قرار بود اخر هفته بیان که حرفاشونو بزنن .
زری اشاره ای بهم زد و گفت
_ دختر تو هنوز حامله نیستی؟
لب گزیدم و گفتم
+ نه
_ بجنب دیگه دختر چشم بزاری رو هم ترنج مارمولک میشه عقد الوند و دست تو میمونه تو پوست گردو
سکوت کردی و جوابی بهش ندادم .کسی چه میدونست که تو این یک ماه گذشته الوند حتی دستشم به من نزده بود.
نه از محبت خبری بود نه از اعتماد .
منم دیگه خسته شده بودم و زیاد پیگیر نبودم . به این امید نشسته بودم که خودش خسته بشه و بخواد عقب نشینی کنه از موضعش .
اما همچنان بیشتر وقتشو با ترنج میگذروند و فقط شامشو بامن میخورد .
اونم چون ماهجانجان مجبورش میکرد.
شباییم که سهم اتاق من بود اون یک طرف میخوابید و من یک طرف دیگه .
به مامان گفته بودم همه چیز تموم شده مامانم هر روز بهم میگفت بجنب یک بچه بیار گلاب . خودش ماهای اخرش بود و خدارو شکر انقدر درگیر خودش بود که دیگه زیاد به من گیر نمیداد فقط روزی یک بار بهم تذکر میداد و تمام .
گلبهار از جاش بلند شد
_ من برم برای مامان دمنوشش و درست کنم
+ بگو گلنسا درست کنه
_ هیچکس بلد نیست تلخ میکنن
+ باشه برو
گلبهار رفت و زری اروم کنار گوشم گفت
_ تو چرا اینجوری شدی دختر؟
+ چجوری شدم؟
_ نمیدونم شبیه افسرده ها شدی .. چیزی شده؟
سری به نشونه منفی تکون دادم که دستش نشست رو دستم .
+ به من بگو دختر .. میتونم کمکت کنم
بهش نگاه کردم و لبخندی که زد دلمو گرم کرد تو این یک ماه به اندازه کافی امتحانش کرده بودم که الان بخوام بهش اعتماد داشته باشم .
_ مشکلم الونده
+ الوند ؟
_ اوهوم .ترنج چسبیده به الوند و یک دقیقه ولش نمیکنه
+ خب توهم بچسب بهش اون فعلا شوهر توعه نه اون ._ چجوری زری .. الوند همه حواسش پی ترنجه
زری با چشمای متحیر نگاهم کرد
+ گلاب .. من فکر میکردم رابطع شما خیلی خوبه
_ لطفا به کسی نگی
+ نه دختر نکه دیوونه ام ..یادت که نرفته راز منم دست توعه
لبخندی زدم ..هیچ وقت فکرشو نمیکردم یک روز زری تاج بشه دوست من و رازامونو باهم درمیون بزاریم._ زری کلافه شدم .. اصلا نمیدونم الوند چی دوست داره چی دوست نداره ..
+خب بفهم دختر تو زنشی میتونی ..
_دلم نمیخواد بهش بچسبم ..
+ این حرفا چیه گلاب ..تا روزی که بخوای اینجوری فکر کنی اوضاعت همینه دختر .باهاش خوب باش .هر شب پیش
توعه
_ نه زری ..هر شب ترنج به بهانه ای میکشش به اتاق خودش ..
زری یا چشمای گشاد شده گفت
+ دختر تو الان باید بگی؟ خب نزار
_ چیکار کنم
+خودتو لوس کن .مثلا یک زنی ..خودتو لوس کن بگو میترسم چمیدونم این کارا نزار بره
_دلم نمیخواد غرورمو خورد کنم
+ وای گلاب اخه این دیگه چه حرفاییه بابا شوهرته.زنشی
_نمیدونم زری کلافه ام. در اتاق ناریه باز شد و زری از جاش بلند شد
_میام
+ باشه برو،زری رفت و منم بی حوصله پاشدم رفتم سمت اتاقمون .وسط اتاق دراز کشیدم و دستامو گذاشتم رو پیشونیم .سرم درد میکرد چند دقیقه ای دراز کشیده بودم که در اتاق باز شد
_ زری در و ببند حوصله
+زری نیست
با صدای الوند از جام پریدم
_سلام سری تکون داد و اومد تو در و بست و وایستاد همونجا .اخماش به شدت تو هم بود
_چیزی شده ؟
+نه
_پس چرا این ریختی شدی ؟
+چجوری؟
شونه ای بالا انداختم
اومد طرفم و روبه روم نشست .متعجب نگاهش کردم
_ ناهار نمیری پیش ترنج؟
اخماش بیشتر رفت توهم
+ نه
ابرویی بالا انداختم و سکوت کردم .
_ بگو ناهار بیارن .از جام بلند شدم و رفتم بیرون متعجب از این حضور یهوییش اولین کسی که دیدم و بهش گفتم ناهار بیاره برامون .برگشتم تو اتاق و به در تکیه زدم .
+چرا اونجا وایستادی؟
رفتم جلوتر و یک گوشه نشستم .
_ الوند
+ بله
_چیزی شده؟
+ مثلا چی؟
_نمیدونم کلا گفتم
+ نه
_ اخه همیشه ناهارا
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوهفتم سوسن نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت -
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_چهلوهشتم
یعنی چی، یعنی سوسن به من دروغ گفته بود ،یعنی همه ی اینا نقشه بوده ،دیگه نمیتونستم اونجا بمونم ،حالم داشت بهم میخورد،،چشم از سوسن گرفتم و با ناراحتی برگشتم و راه افتادم سمت خونه،،اینقدر شکه بودم که حتی نمی تونستم گریه کنم، وقتی رسیدم خونه جلوی چشمای مامان رفتم توی اتاقم و در رو بستم و از پشت قفل کردم ،مامان چند باری اومد در رو زد و صدام کرد ولی جوابشو ندادم ،فقط یه گوشه نشسته بودم و به زمین زل زده بودم و فکر میکردم ،به سادگیم فکر میکردم ،به کاری که زن داداش خودم باهام کرد و بدتر از اون بلایی که خودم سر خودم اوردم.صبح با صدای در اتاق از جا پریدم،صدای سوسن رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد،، از جام بلند شدم و رفتم در رو باز کردم و برگشتم سر جام نشستم ،،سوسن اومد و کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن،، کلی معذرت خواهی کرد و گفت می خواستم از اون حال و هوا بیرونت بیارم، ولی من با هیچ کدوم حرفاش قانع نمیشدم و فقط سکوت کرده بودم،،سوسن گفت که علی نوبت گرفته پیش دکتر که بریم و بچه رو سقط کنیم،،چاره ای نداشتم،، باید اینکارو میکردم،، باید میرفتم و بچه رو سقط میکردم ،،وگرنه آبروم می رفت ،،بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
-کی بریم؟
- همین الان،، پاشو آماده شو علی توی ماشین منتظرمونه
از جام بلند شدم و لباس پوشیدم،حالم خیلی گرفته بود ،برام خیلی سخت بود که بچم رو سقط کنم ،چرا این بلاها سر من میومد، تاوان چی رو داشتم پس میدادم،، با صدای باز شدن در اتاق برگشتم و به مامان نگاه کردم که بهم نزدیک می شد، نگاهی به لباسام انداخت و گفت:
- جایی داری میری ؟
سوسن از جاش بلند شد و به سمت مامان رفت،، دستش رو دور شونه هاش انداخت و در حالی که از اتاق میبردش بیرون گفت:
- بله مادر جون، دارم نگار خانوم رو میبرم یکم بیرون ،خودت که خوب میدونی خوب نیست براش زیاد توی خونه بمونه....
چه آدم عوضی بود ،،اون یه شیطان بود که همه رو فریب میداد،، با ناراحتی لباس پوشیدم و با سوسن رفتیم بیرون،، علی جای همیشگیش ایستاده بود،، رفتیم سوار ماشین شدیم،، حتی بهش سلام هم نکردم،، تمام مدت از شیشه به بیرون نگاه می کردم و توی فکر بودم،، فکر برادرم محسن که داشت با چه آدمی زندگی می کرد..علی ماشین رو جلوی یه کوچه تنگ و باریک نگه داشت ،،با ترس از ماشین پیاده شدم و رفتیم دم در خونه ای،، خانمی اومد و در رو باز کرد ،،وقتی علی رو پشت سرمون دید از جلوی در کنار رفت،،،اول سوسن و بعدشم من رفتیم تو،،،استرسم زیاد شده بود،، از ترس داشتم سکته میکردم،، من چطور دوباره به اونا اعتماد کردم و باهاشون اومدم اینجا،، فقط توی دلم خدا خدا میکردم دیگه برام نقشه نکشیده باشن،،رفتیم توی اتاقی،،سوسن از اتاق رفت بیرون و خانمه بهم گفت ،برو روی تخت بخواب ، با ترس هر کاری که گفت کردم،، خانومه آمپولی بهم زد و گفت که بچه سقط میشه ،،نمیدونم چرا ولی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ،خیلی ناراحت بودم و دلم برای خودم میسوخت ،،وقتی از اونجا اومدم بیرون و علی اومد جلومو بهم گفت که حلالم کن،، ولی من بدون اینکه چیزی بهش بگم از کنارش رد شدم،، چقدر راحت با آدم بازی میکردن و بعد هم معذرت خواهی میکردن ،،سوسن نذاشت که برم خونمون و بردم خونه خودشون،، از قبل فکر همه جاشو کرده بود ،،محسن رو فرستاده بود خونه رفیقش و بهش گفته که من و یکی از دوستاش قراره بریم پیشش،، برادر من هم از خودم سادهتر که گول این زن رو میخورد،، اصلا دلم نمی خواست که پیش سوسن بمونم،، ولی چاره ای نداشتم ، چون خانمه بهم گفت که درد داری و باید مراقب باشی کسی نفهمه ،،همونی هم که گفت اتفاق افتاد،، توی خونه بودم که دردام شروع شد،،جوری که فقط ناله میکردم و به میپیچیدم ،مثل دردهای زایمانم بود ،،گریه میکردم و به سوسن میگفتم همش تقصیر توه،،زجه میزدم و توی صورتش نفرینش میکردم و اون هم بدون حرف فقط نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت ،اونروز من بعد از کلی درد و عذاب بچم رو سقط کردم ،بچه ای که فقط برای نفهم بازی ها و سادگی های خودم بود ،وقتی برگشتم خونه و مامان دیدم لپش رو چنگ زد و گفت چرا قیافت اینجوری شده، رفتم جلوی آیینه و به خودم نگاه کردم که صورتم زرد شده بود و لب هام خشک شده بود مامان بیچاره از هیچ چیزی خبر نداشت و فکر میکرد که مریض شدم ،همش راه میرفت و میگفت تو که صبح خوب بودی پس چه بلایی سرت اومده ،ولی من چی بهش میگفتم؟میگفتم دخترت بچه سقط کرده که حال و روزش اینجوری شده،مجبور بودم سکوت کنم و توی دلم بریزم و دم نزنم ...مدتی از اونروز کذایی گذشت ،توی این مدت خیلی کم حرف و گوشه گیر شده بودم ،بعد از طلاقم از رضا ضربه ی خیلی بد تری رو بهم زدن و من نمیتونستم که باهاش کنار بیام ،هضم کردن اون همه مشکل برام خیلی سخت و سنگین شده بود و نمیتونستم برای کسی هم بگم ،
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_چهلوهشتم
دستشو جلو اورد گونه امو لمس کرد و گفت نشد در مورد کاوه درست و حسابی صحبت کنیم من اصراری ندارم که ازدواج کنی با لبخند نگاهش کردم و گفتم میخوای ترشیم بندازی؟
_ اره مگه چه ایرادی داره خاتون خودت نمیدونی ولی شبا هزاربار از خواب میپرم میام پشت در اتاقت تا مطمئن بشم هستی میترسم ببینم خواب بوده و تو واقعیت نداری اخمی کردم و گفتم اگه شوهر کنم اونوقت چی ؟
_ اونوقت دیگه مجبورم ولی بیچاره اون دامادی که قراره داماد من بشه چون همش سرم تو زندگیتونه بلند بلند میخندیدم و من تو دلم غوغایی عجیب بپا بود مستقیم رفتیم سرخاک خاتون و فرهاد و مادرم پدرم کنار سنگ مامان نشست آهی کشید و همونطور که گل روروی سنگش میزاشت گفت من با تو چیکار کردم چطور تونستم ولت کنم مهری حلالم کن من به تو بد نکردم به خودم بد کردم که این همه سال در حسرت نگاهای خاتون بودم منو ببخش خم شد و سنگ رو بوسه ای زد به من خیره بود و گفت دنیا رسم عجیبی داره دنیا خیلی دنیای بدیه.دستهاشو فشردم و گفتم مطمئنم مادرمم بخشیده اتون یکم مکث کردم و گفتم الان که اینجاییم یه خواهشی دارم به سینه ش زد و گفت تو جون بخواه
_ جونت سلامت که جونمی پدرم میخوام خواهش کنم خاتون رو ببخشی حلالش کنی دستش از دنیا کوتاه نزارید عذاب بکشه اون منو رو چشم هاش بزرگ کرد .پدرم به سنگ خاتون چشم دوخت و گفت خاتون گناهش خیلی بزرگه تو نمیتونی درک کنی من چی کشیدم وقتی اوازه مهری و صمد همه جا پیچید درسته محرمیت ماتموم شده بود و میخواستیم با یه جشن همیشگیش کنیم ولی همه میدونستن مهری چقدر برام عزیزه برگشتم دیدم شده زن صمد دیدم حامله است مهری بهم خیانت کرده بود و من اینطور فکر میکردم .آهی کشید و گفت خاتون ما رو نابود کرد مخصوصا مهری رو اشک های پدرم میریخت و گفت درد داشت خیلی درد داشت نتونستم دیگه خواهش کنم و به سنگ فرهاد اشاره کردم و گفتم فرهاد خیلی خوب بود اونم مثل شما مراقب من بود خدا بیامرزدشون دیگه بریم هوا داره تاریک میشه دستشو به سمت من دراز کرد و راهی شدیم از کوچه ها میگذشتیم و از خاطراتش میگفت .جلوی درب عمارت خاتون که رسیدیم قلبم تندتر شروع به تپیدن کرد پدرم به درب اشاره کرد و گفت میخوای بری داخل ؟با سر گفتم نه و گفت هرجور تو بخوای ماشین رو روشن میکرد که گفت منم اینجا رو دوست ندارم .تا عمارت برسیم دلم هزاربار جوشید و فروکش کرد درب بزرگش باز بود و ماشین های زیادی اونجا پارک بود همه جارو سیاه زده بودن و زن اردشیر خان مرده بود .صدای گریه نمیومد و دیگ های بزرگی به راه بود و عطر شام همه جا پیچیده بود عینک افتابی ام رو از بالای سرم تو کیف دستی کوچکم گذاشتم و به عمارت خیره بودم.هیچ تغییری نکرده و بود و حیف از عمر ما ادم ها که میگذشت و اون عمارت همچنان سرجاش بود .پدرم نگاهی با دقت کرد و گفت ابهت و خوف عجیبی داره به اتاق خودم اشاره کردم و گفتم من اونجا میموندم سرشو تکون داد و گفت خوب شد که اومدیم ببین این همه ادم اومدن برای شرکت تو مراسم فردا مراسم و امروز اینجا چخبر بوده اردشیر خان مرد خیلی بزرگی دستم رو دستگیره درب بود و میترسیدم پیاده بشم میترسیدم با اردشیر روبرو بشم.
مردی جلو اومد تا اون روز ندیده بودمش به پدرم اشاره کرد مهمان اردشیر خانی ؟پدرم شیشه رو پایین داد و گفت برای مراسم اومدیم
_ همه برای مراسم اومدن برو ته اونجا پارک کن سد معبرنکن پدر بیامرز همینطوریش من تازه کارم هزارتا حرف رو سرمه پدرم به سمت اونجا رفت ماشینشو پارک کرد و گفت چخبره اینجا ؟!پیاده شدیم وهمراه هم جلو میرفتیم اکرم خانم رو دیدم چادر به کمر بسته بود و سفارش میکرد زیر دیگها رو هیزم بیشتری بریزن و با اخم میگفت وقت شام شده هنوز پلو ها دم نیوفتاده زود باشین از دور به ما گفت خوش اومدین زنانه بالاست مردها هم سالن پایین همچین میگفت سالن که انگار نمیدونستم اتاق ها درب هاشون تو در تو بود و درها رو باز میکردن و اتاق ها بزرگ میشد اکرم منو نشناخته بود و با اون همه تغییر حق داشت به پدرم اشاره کردم داخل بره و منم دوست داشتم برم اونجا و زودتر اردشیر رو ببینم ولی نمیشد و به سمت بالا رفتم کت و دامن مشکی من و کلاه تور دار مشکی که از کیفم در اوردم و روی موهام گذاشتم خیلی بهم میومد ...
درب باز بود و همهمه بود کفش هامو در میاوردم که زنی خم شد و گفت شما بفرما من کفش هاتون رو میزارم کنار چقدر صدا اشنا بود اون صدا رو کامل میشناختم طاهره بود بغض گلومو گرفت با دیدنش همونطور خیره بهش بودم سرشو بالا اورد و گفت بفرما خانم وقتی دید تکون نمیخورم با تعجب گفت چی شده خانم ؟دقیق تر نگاهم کرد و اینبار اون منو شناخت سرپا ایستاد و همونطور که گره روسریشو محکم میکرد گفت شما ؟شما اما زبونش نمیچرخید و گفتم من خاتونم ناز خاتون
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوهفتم عادت نداشت کسی را در این خانه ببیند. من هم عادت ندا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلوهشتم
وصل کردن آنتن و تعویض سیم چند ساعتی طول کشید. وقتی کار ایمان تمام شد و تلویزیون را روشن کرد، آذین از خوشحالی بالا و پایین پرید. ایمان بین شبکه های تلویزیون گشت و شبکیه پویا را پیدا کرد.
- خب، حالا آذین خانم می تونه کارتون ببینه.آذین به سمت ایمان دوید. دستش را دور گردن ایمان حلقه کرد و صورتش را بوسید.
- مسی عمو که بیام تبلبیزون خییدی از کار آذین شوکه شدم. باورم نمی شد دختر خجالتی من بتواند این طور برای کسی دلبری کند. اینها تاثیر زندگی اجتماعی آذین در مهد کودک بود. او دوستان بیشتری از من داشت و از این بابت برایش خوشحال بودم. ایمان هم صورت آذین را بوسید.
- من که نخریدم مامانت خریده. باید از اون تشکر کنی آذین این بار به سمت من دوید و دست های کوچکش را دور بدن من حلقه کرد. با بغضی که از خوشحالی در گلویم نشسته بود از ایمان تشکر کردم.
- نمی دونم چطور باید از تون تشکر کنم.ایمان کتش را از روی زمین برداشت و پوشید.
- خواهش می کنم من که کاری نکردم.
- این حرف و نزنید شما لطف بزرگی به من کردید.ایمان تسبیحش را از جیب کتتش در آورد و متواضعانه لبخند زد.با این که می دانستم نمی ماند ولی به رسم ادب او را برای شام دعوت کردم.
- شام تشریف داشته باشید.
- نه دیگه باید برم. سیما و بچه ها منتظرن.با شنیدن اسم زنش از شرم صورتم سرخ شد.
- دلم می خواست بگم از طرف من از خانموتون معذرت خواهی کنید ولی واقعیتش ترجیح میدم......میان حرفم پرید:
- می دونم دوست ندارید کسی بدونه من اینجا بودم.
- بله دوست ندارم.
- نمی دونم چرا اینقدر روی این مسئله حساسید ولی مطمئن باشید تا وقتی خودتون نخواید به کسی نمی گم شما رو دیدم و آدرس خونه و محل کارتونم رو هم به کسی نمی دم.شاید به نظر ایمان من زیادی حساس بودم ولی من دیدگاه خانواده ام را نسبت به یک زن مطلقه خوب می دانستم. کافی بود خبر به گوششان می رسید که من با ایمان حرف زدم تا هزار تهمت رنگ و وارنگ به من ببندند.با حق شناسانی به ایمان که داشت کفش هایش را می پوشیدم، گفتم:
- ممنون که درک می کنید.ایمان که از خانه بیرون رفت. در واحد رو به رو باز شد و خانم همسایه به داخل راهرو سرک کشید. با دیدن من و ایمان مثل دیروز پوزخند زد. دستپاچه شدم.
- پسرخاله مه، اومده تلویزیونم و درست کنه.پوزخند زن عمیق تر شد. ایمان برای زن سری تکان داد و بعد از یک خداحافظی سریع از پله ها پایین رفت. زن با نفرت به من نگاه کرد و بدون حرفی به داخل خانه اش رفت و در را محکم بست.از این که بی دلیل مورد قضاوت قرار گرفته بودم خیلی ناراحت بودم. من هم به داخل خانه برگشتم و با عصبانیت در خانه را بستم. با این که رفتار زن همسایه اعصابم را به هم ریخته بود ولی دیدن آذرین که دو زانو روی زمین نشسته بود و با هیجان تلویزیون نگاه می کرد، لبخند را دوباره روی لب هایم نشاند. شاید بهتر بود به حرف مژده گوش می کردم کمتر به حرف ها و فکرهای مردم اهمیت می دادم.بلاخره بعد از چهار ماه خاله به من زنگ زد و من را به خانه اش دعوت کرد. اوایل اسفند ماه بود و کار من در درمانگاه زیاد شده بود. باید به غیر شماره دادن به بیماران موجودی وسایل دارمانگاه را لیست بردار می کردم تا برای سال جدید کم و کسری های درمانگاه را تهیه کنند.
- فردا مرخصی بگیر، بیا اینجا.در این چهار ماه چند باری با خاله تلفنی حرف زده بودم و حتی یک بار از او خواسته بودم که به دیدنش بروم. ولی خاله گفته بود که هر وقت وقتش باشد، خودش خبرم می کند.
- نه خاله جان فردا خیلی کار دارم ولی حتماً تو این هفته میام پیشتون.
- باشه، ولی از صبح بیا، نذاری غروب بیایی.احمق نبودم خوب می دانستم اصرار خاله برای از صبح رفتنم ربطی به دلتنگی برای من و آذین ندارد. فصل خانه تکانی بود و خاله ی خسیس من حاضر نبود برای نظافت خانه کارگر بگیرد و خودش هم به تنهای از عهده کارهایش بر نمی آمد ولی من هم آدم نه گفتن به بزرگترم نبودم. از بچگی آموخته بودم تحت هر شرایطی باید احترام بزرگترها را نگه داشت و به دستوراتشان عمل کرد. به غیر از آن خودم هم بدم نمی آمد رابطه ام را با خاله درست کنم. هر چه بود خاله لیلا مادربزرگ آذین بود و دوست داشتم آذین هم مثل من طعم داشتن مادربزرگ را بچشد. بچه ام چه گناهی کرده بود که مادرش بی کس و کار بود و پدرش دوستش نداشت.برای رفتن به خانه خاله باید اول یکی را پیدا می کردم تا به جایم بایستد. در این روزهای آخر سال سر آقای بهرامی شلوغتر از آن بود که بتواند تمام روز را به جای من بایستد برای همین تلفنم را برداشتم و با خانم رفیعی تماس گرفتم و از او خواستم دوشنبه به جای من به مطب بیاید.خانم رفیعی زن خوبی بود و در این چند ماهی که با هم آشنا شده بودیم همیشه هوایم را داشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهلوهفتم روزها هروقت بیدار بود همراهیش می کردم مگر اینکه بهم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_چهلوهشتم
بلند شد ورفت طرف مادرشو بغلش کرد و بوسید و گفت فداتون بشم خودتون که می دونین منم گرفتارم یک لحظه نمی تونم چشم ازشون بر دارم به خدا الان دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه اونجام دلم پیش شماست اینجام برای اونا دلشور دارم.شدم زنده بلا مرده بلا خانم اومد نشست و سهیلا هم کنارشو گفت : به خدا اگر رضایت بدین بیارمشون اینجا خیالم راحت میشه ؛ خونه ی به این بزرگی برای همه جا هست چرا لجبازی می کنین ؟ قول میدم مزاحم شما نباشیم خانم گفت : نه نه ؛ اصلا فکرشم نکن من حوصله ی ندارم الان دارم راحت زندگی می کنم بی خودش آرامش منو بهم نزن الانم که این ماه پری کنارمه دیگه خیالت راحت باشه , از وقتی اومده حالم بهتره توام برو به کارای خودت برس سهیلا پرسید ماه پری ؟ یا پریماه ؟ خانم گفت هر دوش چه فرقی می کنه ؟اون روز سهیلا خانم تا بعد از ظهر اونجا موند تا احمدی اومد رفت سراغش و صدای داد و هوارش تا خونه شنیده می شد و به همه ی اونا گفت که باید از من حرف شنوی داشته باشن و لیست غذا های خانم رو به من داد وکلی سفارش کرد و قربون صدقه ی من رفت و احمدی اونو با خودش برد برسونه سهیلا خانم همش دستپاچه بود و تند تند حرف می زد و من احساس می کردم اصلا آرامش نداره و حدس می زدم که مشکل بزرگی توی زندگیش داره و از اون مهتر اینکه مثل خانم و سالارزاده ها ثروتمند نیست روز بعد صبح زود از خواب بیدار شدم ورفتم سراغ شالیزار تازه داشت صبحانه ی خانم رو آماده می کرد ؛ آشپزخونه ای که شیک و مدرن بود و اونجا من برای اولین بار وسیله ای بزرگ و جا دار دیدم که مواد غذایی توش یخ می بست و مقدار زیادی گوشت و مرغ و چیزای دیگه توش جا می شد که شالیزار بهش می گفت یخدون دستور غذا ی اون روز خانم رو دادم و رفتم سراغ قربان و احمدی ؛ صداشون کردم هر دو خواب بودن ؛ گفتم : آقا قربان امروز آقای احمدی به شما کمک می کنه و علف های باغ رو بزنین و میوه های اون طرف رو هر چی رسیده بچینین و بیارین عمارت من لازمشون دارم ؛ احمدی گفت : پریماه خانم من راننده ام کارم این نیست ؛ گفتم : ولی از الان به بعد به قربان کمک می کنین من بعد از ظهر میام ببینم چقدر از علف ها رو زدین و چقدر کار کردین نمیشه که شما حقوق بگیرین و بیکار باشین ؛ نباید پولتون حلال بشه ؟ پس لطفا کار کنین ؛ اگر نمی تونین به من بگین به آقا نریمان میگم یکی رو پیدا کنه که هر دو کارو بتونه انجام بده ؛ و منتظر اعتراض بعدیش نشدم و برگشتم به عمارت ؛ و رفتم به اتاق خانم ؛ تازه بیدار شده بود ولی هنوز توی تخت خمیازه می کشید ؛ پرده ها رو کشیدم و گفتم سلام صبح بخیر خانم خوشگل و مهربون و خم شدم و بازوشو بوسیدم ؛انگار بدش نیومده بود با صدای بلند خندید و گفت : چیزی ازم می خوای ؟ یا خوابنما شدی ؟گفتم چیزی ازتون می خوام گفت بگو ؛خود شیرین گفتم : امروز خواهش می کنم از غذا ایراد نگیرین چون سهیلا خانم دستورشو دادن گفت می دونستم این سهیلا هر وقت پاشو می زاره اینجا یک مکافات برای من درست می کنه ؛ تو برای من کار می کنی باید به حرف من گوش کنی گفتم : چشم به حرف شماهم گوش می کنم ولی دلم نمیخواد مریض بشین ؛ من نمی دونستم که نباید چربی و نمک بخورین بلند شد و روی تخت نشست و گفت : پریماه فضولی نکن به غذا خوردن منم کار نداشته باش؛ اونوقت تو رو فراموش می کنم و باید از این خونه بری ؛
گفتم : باشه میرم هر وقت شما بگین ؛
خندید و گفت : آخه نمی خوام بری وادارم نکن گفتم : چشم زیاد سخت نمی گیرم نه حرف سهیلا خانم نه حرف شما نمک کم بزنین به خدا غذا هایی که شالیزار درست می کنه برای منم شوره ؛
دیروز دیدم پای شما ورم کرده سهیلا خانم می گفت از نمک اینطوری میشه درسته ؟گفت : ایییی سهیلا ؛ سهیلا در آوردی بسه دیگه احساس کردم خانم از کسی که باهاش بکن و نکن کنه بدش میاد این بود که دیگه حرفی نزدم و با هم صبحانه خوردیم و مثل همیشه رفت خوابید
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_چهلوهشتم
بهرام گفت نه داداش یه چیزی باید بهت بگم بهروز دمپاییش و پوشید و اومد بیرون بهرام کشیدش کنار درخت نگاه ما بین پروین و بهروز بودبهرام آروم داشت برای بهروز میگفت که یهو بهروز دستشو گذاشت رو قلبش و افتادشما خانوم آقا بهرام هستیدبا تعجب گفتم بله گفت من زینبم همسر بهمن داداش آقا بهرام تازه شناختم سلام و احوالپرسی کردیم و گفت شما برید من پیش پروین خانوم میمونم گفتم نه هستم غم عجیبی تو نگاه و صدای این زن بودپروین بیدار شد ولی اینبار آروم بود و اشکش بند نمی اومدچشمش که به زینب خانوم افتاد آروم گفت دیدی چه بلایی سرم اومدبچه ام شهید شدزینب رفت نزدیکتر و دستش و گرفت و نوازشش داد و گفت بخدا انگار بچه خودم بودخودت میدونی که علی چقد برام عزیز بودپروین گفت همیشه نگران تو بود زینب گفت علی از اولم راه و رسمش با بقیه فرق داشت پروین با سر تایید کردزینب گفت پاشو بریم نباید بی قراری کنی روح علی در عذابه از بی قراری های تو محکم باش مثل بقیه مادر شهداخوشحال باش که بچه ای بزرگ کردی که عاقبت بخیر شد
حرفهای زینب مثل آب روی آتیش بود
پروین خیلی آرومتر شده بودبلند شد و گفت به پرستار بگو بیاد این سرم و در بیاره بریم.رفتم پرستار و صدا کردم اومد
بیمارستان خیلی شلوغ بود پر بود از مجروح پروین با چشمهای اشک بار نگاهشون میکرد و زیر لب براشون دعا میکردپروین الان با پروین یه ساعت قبل زمین تا آسمون فرق داشت آقا بهروزم تو ماشین بود زینب رفت سوار ماشین خودشون شد و ما هم سوار ماشین حاج مسلم برگشتیم خونه وقتی رسیدیم خانوم بزرگ وسط حیاط نشسته بود و میزد تو سر و صورتش و مویه میکردپروین نگاهی بهش کرد و گفت بلند شو خانوم زشته اینجور بی قراری میکنیدخانوم بزرگ با تعجب نگاهی به پروین کرد و گفت اره دیگه به خواستت رسیدی انقدر تو گوش بچه خوندی خوندی تا پرپرش کردی پروین سری تکون داد و رفت سمت خونش،ما هم رفتیم سمت خونه حاجی رفته بودمریم هم از بس گریه کرده بودچشاش پف کرده بودبهرام گفت حمید چطوره مریم دوباره داغ دلش تازه شد.شروع کرد به نفرین خانوم بزرگ
حمید با صدای مریم بیدار شد و چشاش پر اشک شد دلم کباب شد براش رفتم نزدیکش نشستم اومد بغلم و شروع کرد گریه کردن. هق هقش همه خونه رو برداشته بودبوسیدمش و گفتم خوب میشی فداتشم دردت کمتر نشده،بچه ها به صدای حمید بیدار شدن و همشون شروع کردن به گریه کردن.دلم طاقت این همه درد و نداشت بلاخره بغضم ترکید و همراه بچه ها منم گریه میکردم مریمم گریه میکردبهرام هم واقعا کم اورده بود تو این مدت خیلی فشار روش بودنشست جلوی آشپزخونه و دستاشو گذاشت رو صورتش،گاهی گریه باعث میشه به آرامش برسی،یه ربعی هممون گریه کردیم و سبک شدیم حمید و بوسیدم و گذاشتمش رو تشک و گفتم هممون کنارتیم. تا خوب بشی با اشاره زبونشو نشون داد که خیلی درد دارم.مریم گفت هر کاری کردم نتونستم یه قاشق غذا بدم به بچه ام حمید اشاره کرد که گشنه ام هست راه حلی به ذهنمون نمیرسیدبهرام اومد نشست کنار حمید گفت زبونت و باز کن ببینم.بیچاره بچه با استرس و لرز آروم دهنشو باز کرد نوک زبونش کاملا سوخته بود و خونی بود حالم بد شد حمید گفت با چی اینطور کرده حمید با دستش نشون داد که دسته قاشق و. داغ کرده گذاشته رو زبونش.محکم زدم رو پاهام و ناخواسته گفتم دستش بشکنه الهی
مریم گفت آمین انشاءالله هر دو دستش چلاق بشه بهرام سکوت کرد و حرفی نزد
حمید دوباره شکمشو نشون داد و گفت گشنه ام.بهرام رفت تو آشپزخونه سوپی که مریم مخلوط کرده بود و آورد با یه سرنگ آروم سرنگ و گذاشت تو دهن حمید و بهش از اون سوپ داد اولش خیلی درد داشت. اما اصرار کردیم که تحمل کنه و بخوره بچه ها همه دورش جمع شده بودن و با تعجب نگاهش میکردن حمید سوپ و خورد و خوابید بچه ها هم کنارش دراز کشیدن و خوابیدن
یاد پروین خانوم افتادم.گفتم به مریم فردا مهمون میاد باید حلوا بپزیم گفت اره
گفتم میخوای یه سر به پروین خانوم بزنیم ببینیم خودش چی میگه مریم گفت الان حال و حوصله این چیزا رو نداره من وسایلشو دارم بیا بریم تو آشپزخونه،رفتیم شکر و آرد و زعفرون و نبات و گلاب مریم اورد وسط اشپزخونه اجاق و گذاشتیم و شروع کردیم بهرام اومدکنارمون نشست و اروم آروم اشک میریخت گفت نمیدونم چرا همه چی اینطور شدبدبیاری پشت بد بیاری.حلوا رو پختیم و تو سینی چیدیم خیلی خسته بودیم مریم گفت بیا بریم دراز بکشیم یکم از صبح اینجا جای سوزن انداختن پیدا نمیشه کنار بچه ها دراز کشیدیم و یکی دو ساعتی خوابیدیم،صبح با صدای باز شدن در بیدار شدیم چند تا ماشین که اسمشونو نمیدونستم اومدن تو حیاط و چند نفر مرد و زن پیاده شدن مریم سرشو و بلند کرد و گفت داداشای پروین هستن رفتن سمت خونه پروین و صدای گریه پروین و زنها بلند شد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f