روی موج خوشبختی بودیم، ظهرهای کودکی، وقتی که مادر خوراک را در زیباترین ظرفهایش برایمان می کشید، خوراکمان را تا قاشق آخر به عشق تماشای دوباره نقش ظرف می خوردیم و چه دلچسب بود دستپخت مادر میان هزار نقش ماندگار کودکی😌
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
راجع به حاج میرزا آقاسی صدر اعظم محمد شاه قاجار در برنامه این مرد عارف و روحانی دو موضوع توپ ریزی و حفر قنوات در صدر مسائل قرار داشت.
افزایش توپ را موجب تقویت ارتش و حفر قنات را عامل اصلی توسعه کشاورزی می دانست.
هر وقت فراغتی پیدا می کرد به سراغ مقنیان می رفت و آنها را در حفر چاه و قنات تشویق و ترغیب می کرد.
روزی حاجی میرزا آقاسی برای بازدید یکی از قنوات رفته بود تا از عمق مادر چاه و میزان آب آن آگاهی حاصل کند.
مقنی اظهار داشت :" تا کنون به آب نرسیده ایم و فکر نمی کنم در این چاه رگه آب وجود داشته باشد."
حاجی گفت:" به کار خودتان ادامه دهید و مایوس نباشید. "
چند روزی از این مقدمه گذشت و مجددا حاج میرزا آقاسی به سراغ آن چاه رفت و از نتیجه حفاری استفسار کرد.
مقتنی موصوف که به حسن تشخیص خود اطمینان داشت در جواب حاجی گفت:" قبلا عرض کردم که کندن چاه در این محل بی حاصل است و به آب نخواهیم رسید."
دفعه سوم که حاجی میرزا آقاسی برای بازدید مادر چاه رفته بود ، مقتنی سر بلند کرد و گفت:" حضرت صدر اعظم، باز هم تکرار می کنم که این چاه آب ندارد و ما داریم برای کبوترهای خدا لانه میسازیم! صلاح در این است که از ادامه حفاری در این منطقه خود داری شود."
حاجی میرزا آقاسی که در توپ ریزی و حفر قنوات عشق و علاقه عجیبی داشت و گوش او در این دو مورد به حرف نفی بدهکار نبود با شنیدن جمله اخیر که مقنی اظهار داشت بود از کوره در رفت و فریاد زد:
" احمق بیشعور به تو چه مربوط است که در این زمین آب ندارد، اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام دوستان عزیزم ،حالتون چطوره ،ایتا امشب مشکل داره ،فیلم دانلود نمیشه،برای همین نمیتونم زی زی گولو رو بذارم ،ببخشید دوستان🙏❤️
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوششم لبخند زد: - مبارک باشه سرم را پایین انداختم و به لبه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلوهفتم
عادت نداشت کسی را در این خانه ببیند. من هم عادت نداشتم.نگاهم را از آذین به سمت ایمان بالا کشیدم که دست به کمر وسط هال خانه ایستاده بود و به یخچال عزیز که در گوشه آشپزخانه بود، خیره شده بود. یخچال را شناخته بود مگر می شد نوه عزیز باشی و یخچالی را که سی سال در خانه عزیز کار کرده بود را نشناسی. در نگاهش به غیر از تعجب، تاثر هم بود.ایمان نگاهش را از روی یخچال برداشت و با دقت دور تا دور خانه چرخاند. احساس حقارت تمام وجودم را پر کرد. اگر یک دقیقه دیگر آنجا می ایستاد زیر گریه می زدم.آب دهانم را قورت دادم و با صدای ضعیفی گفتم.
- برم براتون یه چای بریزم.
و نایستادم تا جوابی از ایمان بشنوم. در آشپزخانه پشت به ایمان، رو به روی گاز ایستادم. آذین هم به دنبالم آمد و دوباره به گوشه چادرم چسبید. دلم می خواست می مردم و آن نگاه ایمان را نمی دیدم.خانه من را نغمه و سینا هم دیده بودند ولی آن موقع آنقدر احساس حقارت نمی کردم. شاید چون آن موقع نمی دانستم شوهرم چقدر پولدار است و چطور می تواند برای زنی که برایش ارزش دارد، خرج کند. حس بی ارزش بودن تمام وجودم را پر کرده بود. چای ریختنم را خیلی بیشتر از آنچه که باید، طول دادم تا بتوانم آرامشم را بدست آورم. دلم نمی خواست جلوی ایمان آدم ضعیفی به نظر برسم. این زندگی بود که من خودم خواسته بودم، لااقل فامیل این طور فکر می کردند و نمی خواستم فکر کنند که از کارم پشیمان شده ام. غرورم تنها چیزی بود که برایم باقی مانده بود.به هال که برگشتم. ایمان کنار دیوار چمباتمه زده بود و سر سیمی را از داخل فیش درون دیوار بیرون می کشید. سینی چای را روی زمین گذاشتم و گفتم:
- بفرمائید.ایمان دست از بررسی سیم برداشت و روی زمین جلوی سینی چهار زانو نشست.
- امشب نمی شه کاری کرد. سیم آنتن پوسیده، باید عوض بشه. فردا وسیله می گیرم میام درستش می کنم.با خجالت گفتم:
- راضی به زحمت نیستم. یکی رو میارم........حرفم را نشنیده گرفت.
- فردا یه کم زودتر میام.لیوان چای نیم خورده اش را روی سینی گذاشت و از جایش بلند شد. من هم بلند شدم.
- واقعا آقا ایمان لازم نیست...........چشم غره ای به من رفت که زبانم را بند آورد. در خانه را باز کرد، کفش هایش را پوشید و به سمت من که جلوی در ایستاده بودم برگشت.
- نگران نباش کسی قرار نیست بفهمه من اومدم اینجا تا خواستم جواب ایمان را بدهم چشمم به زن همسایه افتاد که تازه از پله ها بالا آمده بود و با دقت به من و ایمان نگاه می کرد.در نگاه زن تنفر و تحقیر موج می زد.ایمان بی توجه به زن همسایه یااللهی گفت و از پله ها پایین رفت. زن پوزخندی زد و وارد خانه خودشان شد.می توانستم فکرهای که در سر زن همسایه می چرخید را حدس بزنم. از این که قرار بود دوباره مورد قضاوت قرار بگیرم و انگشت اتهام به سویم دراز شود، عصبی و ناراحت بودم. کاش می شد به ایمان بگویم نیاید. ولی می ترسیدم از حرفم برداشت بدتری کند.
روز بعد ایمان همانطور که قول داده بود زودتر آمد. من تازه به خانه رسیده بودم که ایمان زنگ در را زد و با دو کیسه پر از وسیله برای درست کردن آنتن تلویزیون از پلهها بالا آمد.هنوز درست وارد خانه نشده بود که از داخل یکی از کیسه ها عروسک زیبای را بیرون آورد و به سمت آذین که مثل دیروز زیر چادر من پنهان شده بود، گرفت.آذین با دیدن عروسک خجالت را کنار گذاشته و به سمت ایمان رفت. به جای آذین از ایمان تشکر کردم.
_ دستتون درد نکنه آقا ایمان.ایمان به آذین که داشت با دقت عروسک جدیدش را بررسی می کرد، لبخند زد.
- خواهش می کنم قابل آذین خانم و نداره.دستم را روی سر دخترم کشیدم.
- آذین جان از عمو تشکر کن.آذین سرش را کج کرد و با چشم هایی ستاره باران گفت:
- میسی.ایمان به لحن بچگانه آذین لبخند زد.
- بیا نشونت بدم چطوری آهنگ می خونه.ایمان و آذین را به حال خودشان گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا میوه هایی را که سر راه خریده بودم بشورم. دیروز جز چای چیز دیگری توی خانه نداشتم و امروز برای پذیرای از ایمان کمی ولخرجی کرده بودم و به جز میوه مقداری هم شیرینی خریده بودم. کتری را پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم و میوه ها را توی سینک ظرفشویی ریختم. وقتی صدای خنده ایمان و آذین بلند شد از روی شانه به داخل هال نگاه کردم. آذین روی پای ایمان نشسته بود و بلبل زبانی می کرد. ایمان هم دست روی سرش می کشید و با دقت به حرف هایش گوش می داد. لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست، جای پدر در زندگی دخترم خیلی خالی بود و هیچ کس مثل من نمی فهمید که نداشتن پدر چقدر می تواند برای یک دختر دردآور باشد.وقتی بلاخره با چای و میوه به هال برگشتم ایمان کارش را شروع کرده بود و آذین گوشه ی اتاق با عروسک جدیدش بازی می کرد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سکوت شب نقش رویاهایت⭐️
را به تصویر بکش⭐️
ایمانداشته باش به خدایی⭐️
که نا امید نمی کند
و رحتمش بی پایان است⭐️
🌙شبتون بخیر ⭐️
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گرچه خاکستر شب
صیقلِ زنگار دل است
در صفاکاریِ دل،
دستِ دگر دارد صبح . . .
صبح تون پر نشاط و انرژی🌻❤️☀️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی میشد الان سال 84 بود و بدون دغدغه نشسته بودم شبهای برره رو میدم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
متوقف نباش... - @mer30tv.mp3
5.27M
صبح 25 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوهفتم عادت نداشت کسی را در این خانه ببیند. من هم عادت ندا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلوهشتم
وصل کردن آنتن و تعویض سیم چند ساعتی طول کشید. وقتی کار ایمان تمام شد و تلویزیون را روشن کرد، آذین از خوشحالی بالا و پایین پرید. ایمان بین شبکه های تلویزیون گشت و شبکیه پویا را پیدا کرد.
- خب، حالا آذین خانم می تونه کارتون ببینه.آذین به سمت ایمان دوید. دستش را دور گردن ایمان حلقه کرد و صورتش را بوسید.
- مسی عمو که بیام تبلبیزون خییدی از کار آذین شوکه شدم. باورم نمی شد دختر خجالتی من بتواند این طور برای کسی دلبری کند. اینها تاثیر زندگی اجتماعی آذین در مهد کودک بود. او دوستان بیشتری از من داشت و از این بابت برایش خوشحال بودم. ایمان هم صورت آذین را بوسید.
- من که نخریدم مامانت خریده. باید از اون تشکر کنی آذین این بار به سمت من دوید و دست های کوچکش را دور بدن من حلقه کرد. با بغضی که از خوشحالی در گلویم نشسته بود از ایمان تشکر کردم.
- نمی دونم چطور باید از تون تشکر کنم.ایمان کتش را از روی زمین برداشت و پوشید.
- خواهش می کنم من که کاری نکردم.
- این حرف و نزنید شما لطف بزرگی به من کردید.ایمان تسبیحش را از جیب کتتش در آورد و متواضعانه لبخند زد.با این که می دانستم نمی ماند ولی به رسم ادب او را برای شام دعوت کردم.
- شام تشریف داشته باشید.
- نه دیگه باید برم. سیما و بچه ها منتظرن.با شنیدن اسم زنش از شرم صورتم سرخ شد.
- دلم می خواست بگم از طرف من از خانموتون معذرت خواهی کنید ولی واقعیتش ترجیح میدم......میان حرفم پرید:
- می دونم دوست ندارید کسی بدونه من اینجا بودم.
- بله دوست ندارم.
- نمی دونم چرا اینقدر روی این مسئله حساسید ولی مطمئن باشید تا وقتی خودتون نخواید به کسی نمی گم شما رو دیدم و آدرس خونه و محل کارتونم رو هم به کسی نمی دم.شاید به نظر ایمان من زیادی حساس بودم ولی من دیدگاه خانواده ام را نسبت به یک زن مطلقه خوب می دانستم. کافی بود خبر به گوششان می رسید که من با ایمان حرف زدم تا هزار تهمت رنگ و وارنگ به من ببندند.با حق شناسانی به ایمان که داشت کفش هایش را می پوشیدم، گفتم:
- ممنون که درک می کنید.ایمان که از خانه بیرون رفت. در واحد رو به رو باز شد و خانم همسایه به داخل راهرو سرک کشید. با دیدن من و ایمان مثل دیروز پوزخند زد. دستپاچه شدم.
- پسرخاله مه، اومده تلویزیونم و درست کنه.پوزخند زن عمیق تر شد. ایمان برای زن سری تکان داد و بعد از یک خداحافظی سریع از پله ها پایین رفت. زن با نفرت به من نگاه کرد و بدون حرفی به داخل خانه اش رفت و در را محکم بست.از این که بی دلیل مورد قضاوت قرار گرفته بودم خیلی ناراحت بودم. من هم به داخل خانه برگشتم و با عصبانیت در خانه را بستم. با این که رفتار زن همسایه اعصابم را به هم ریخته بود ولی دیدن آذرین که دو زانو روی زمین نشسته بود و با هیجان تلویزیون نگاه می کرد، لبخند را دوباره روی لب هایم نشاند. شاید بهتر بود به حرف مژده گوش می کردم کمتر به حرف ها و فکرهای مردم اهمیت می دادم.بلاخره بعد از چهار ماه خاله به من زنگ زد و من را به خانه اش دعوت کرد. اوایل اسفند ماه بود و کار من در درمانگاه زیاد شده بود. باید به غیر شماره دادن به بیماران موجودی وسایل دارمانگاه را لیست بردار می کردم تا برای سال جدید کم و کسری های درمانگاه را تهیه کنند.
- فردا مرخصی بگیر، بیا اینجا.در این چهار ماه چند باری با خاله تلفنی حرف زده بودم و حتی یک بار از او خواسته بودم که به دیدنش بروم. ولی خاله گفته بود که هر وقت وقتش باشد، خودش خبرم می کند.
- نه خاله جان فردا خیلی کار دارم ولی حتماً تو این هفته میام پیشتون.
- باشه، ولی از صبح بیا، نذاری غروب بیایی.احمق نبودم خوب می دانستم اصرار خاله برای از صبح رفتنم ربطی به دلتنگی برای من و آذین ندارد. فصل خانه تکانی بود و خاله ی خسیس من حاضر نبود برای نظافت خانه کارگر بگیرد و خودش هم به تنهای از عهده کارهایش بر نمی آمد ولی من هم آدم نه گفتن به بزرگترم نبودم. از بچگی آموخته بودم تحت هر شرایطی باید احترام بزرگترها را نگه داشت و به دستوراتشان عمل کرد. به غیر از آن خودم هم بدم نمی آمد رابطه ام را با خاله درست کنم. هر چه بود خاله لیلا مادربزرگ آذین بود و دوست داشتم آذین هم مثل من طعم داشتن مادربزرگ را بچشد. بچه ام چه گناهی کرده بود که مادرش بی کس و کار بود و پدرش دوستش نداشت.برای رفتن به خانه خاله باید اول یکی را پیدا می کردم تا به جایم بایستد. در این روزهای آخر سال سر آقای بهرامی شلوغتر از آن بود که بتواند تمام روز را به جای من بایستد برای همین تلفنم را برداشتم و با خانم رفیعی تماس گرفتم و از او خواستم دوشنبه به جای من به مطب بیاید.خانم رفیعی زن خوبی بود و در این چند ماهی که با هم آشنا شده بودیم همیشه هوایم را داشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
39.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نمک_سبز
مواد لازم :
✅ ۳۰۰گرم گشنیز
✅ ۲۰۰گرم خالی واش
✅ ۱۰۰گرم نعناع
✅ ۵۰گرم بوانجیر
✅ ۳۰گرم چوچاق
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1018_52020033285544.mp3
10.41M
🎶 نام آهنگ: همه چی یار
🗣 نام خواننده: عارف
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f