گرچه خاکستر شب
صیقلِ زنگار دل است
در صفاکاریِ دل،
دستِ دگر دارد صبح . . .
صبح تون پر نشاط و انرژی🌻❤️☀️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی میشد الان سال 84 بود و بدون دغدغه نشسته بودم شبهای برره رو میدم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
متوقف نباش... - @mer30tv.mp3
5.27M
صبح 25 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوهفتم عادت نداشت کسی را در این خانه ببیند. من هم عادت ندا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلوهشتم
وصل کردن آنتن و تعویض سیم چند ساعتی طول کشید. وقتی کار ایمان تمام شد و تلویزیون را روشن کرد، آذین از خوشحالی بالا و پایین پرید. ایمان بین شبکه های تلویزیون گشت و شبکیه پویا را پیدا کرد.
- خب، حالا آذین خانم می تونه کارتون ببینه.آذین به سمت ایمان دوید. دستش را دور گردن ایمان حلقه کرد و صورتش را بوسید.
- مسی عمو که بیام تبلبیزون خییدی از کار آذین شوکه شدم. باورم نمی شد دختر خجالتی من بتواند این طور برای کسی دلبری کند. اینها تاثیر زندگی اجتماعی آذین در مهد کودک بود. او دوستان بیشتری از من داشت و از این بابت برایش خوشحال بودم. ایمان هم صورت آذین را بوسید.
- من که نخریدم مامانت خریده. باید از اون تشکر کنی آذین این بار به سمت من دوید و دست های کوچکش را دور بدن من حلقه کرد. با بغضی که از خوشحالی در گلویم نشسته بود از ایمان تشکر کردم.
- نمی دونم چطور باید از تون تشکر کنم.ایمان کتش را از روی زمین برداشت و پوشید.
- خواهش می کنم من که کاری نکردم.
- این حرف و نزنید شما لطف بزرگی به من کردید.ایمان تسبیحش را از جیب کتتش در آورد و متواضعانه لبخند زد.با این که می دانستم نمی ماند ولی به رسم ادب او را برای شام دعوت کردم.
- شام تشریف داشته باشید.
- نه دیگه باید برم. سیما و بچه ها منتظرن.با شنیدن اسم زنش از شرم صورتم سرخ شد.
- دلم می خواست بگم از طرف من از خانموتون معذرت خواهی کنید ولی واقعیتش ترجیح میدم......میان حرفم پرید:
- می دونم دوست ندارید کسی بدونه من اینجا بودم.
- بله دوست ندارم.
- نمی دونم چرا اینقدر روی این مسئله حساسید ولی مطمئن باشید تا وقتی خودتون نخواید به کسی نمی گم شما رو دیدم و آدرس خونه و محل کارتونم رو هم به کسی نمی دم.شاید به نظر ایمان من زیادی حساس بودم ولی من دیدگاه خانواده ام را نسبت به یک زن مطلقه خوب می دانستم. کافی بود خبر به گوششان می رسید که من با ایمان حرف زدم تا هزار تهمت رنگ و وارنگ به من ببندند.با حق شناسانی به ایمان که داشت کفش هایش را می پوشیدم، گفتم:
- ممنون که درک می کنید.ایمان که از خانه بیرون رفت. در واحد رو به رو باز شد و خانم همسایه به داخل راهرو سرک کشید. با دیدن من و ایمان مثل دیروز پوزخند زد. دستپاچه شدم.
- پسرخاله مه، اومده تلویزیونم و درست کنه.پوزخند زن عمیق تر شد. ایمان برای زن سری تکان داد و بعد از یک خداحافظی سریع از پله ها پایین رفت. زن با نفرت به من نگاه کرد و بدون حرفی به داخل خانه اش رفت و در را محکم بست.از این که بی دلیل مورد قضاوت قرار گرفته بودم خیلی ناراحت بودم. من هم به داخل خانه برگشتم و با عصبانیت در خانه را بستم. با این که رفتار زن همسایه اعصابم را به هم ریخته بود ولی دیدن آذرین که دو زانو روی زمین نشسته بود و با هیجان تلویزیون نگاه می کرد، لبخند را دوباره روی لب هایم نشاند. شاید بهتر بود به حرف مژده گوش می کردم کمتر به حرف ها و فکرهای مردم اهمیت می دادم.بلاخره بعد از چهار ماه خاله به من زنگ زد و من را به خانه اش دعوت کرد. اوایل اسفند ماه بود و کار من در درمانگاه زیاد شده بود. باید به غیر شماره دادن به بیماران موجودی وسایل دارمانگاه را لیست بردار می کردم تا برای سال جدید کم و کسری های درمانگاه را تهیه کنند.
- فردا مرخصی بگیر، بیا اینجا.در این چهار ماه چند باری با خاله تلفنی حرف زده بودم و حتی یک بار از او خواسته بودم که به دیدنش بروم. ولی خاله گفته بود که هر وقت وقتش باشد، خودش خبرم می کند.
- نه خاله جان فردا خیلی کار دارم ولی حتماً تو این هفته میام پیشتون.
- باشه، ولی از صبح بیا، نذاری غروب بیایی.احمق نبودم خوب می دانستم اصرار خاله برای از صبح رفتنم ربطی به دلتنگی برای من و آذین ندارد. فصل خانه تکانی بود و خاله ی خسیس من حاضر نبود برای نظافت خانه کارگر بگیرد و خودش هم به تنهای از عهده کارهایش بر نمی آمد ولی من هم آدم نه گفتن به بزرگترم نبودم. از بچگی آموخته بودم تحت هر شرایطی باید احترام بزرگترها را نگه داشت و به دستوراتشان عمل کرد. به غیر از آن خودم هم بدم نمی آمد رابطه ام را با خاله درست کنم. هر چه بود خاله لیلا مادربزرگ آذین بود و دوست داشتم آذین هم مثل من طعم داشتن مادربزرگ را بچشد. بچه ام چه گناهی کرده بود که مادرش بی کس و کار بود و پدرش دوستش نداشت.برای رفتن به خانه خاله باید اول یکی را پیدا می کردم تا به جایم بایستد. در این روزهای آخر سال سر آقای بهرامی شلوغتر از آن بود که بتواند تمام روز را به جای من بایستد برای همین تلفنم را برداشتم و با خانم رفیعی تماس گرفتم و از او خواستم دوشنبه به جای من به مطب بیاید.خانم رفیعی زن خوبی بود و در این چند ماهی که با هم آشنا شده بودیم همیشه هوایم را داشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
39.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نمک_سبز
مواد لازم :
✅ ۳۰۰گرم گشنیز
✅ ۲۰۰گرم خالی واش
✅ ۱۰۰گرم نعناع
✅ ۵۰گرم بوانجیر
✅ ۳۰گرم چوچاق
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1018_52020033285544.mp3
10.41M
🎶 نام آهنگ: همه چی یار
🗣 نام خواننده: عارف
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حس ناخوشِ دلتنگی برای کسی که الان نیست و نداریش...
قلبم مچاله شد از جای خالیت
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوهشتم وصل کردن آنتن و تعویض سیم چند ساعتی طول کشید. وقتی ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلونهم
وقتی درخواستم را شنید با خوشرویی قبول کرد که جای من بایستد.صبح روز دوشنبه با آذین به سمت خانه خاله رفتم. وقتی خاله به استقبالم آمد از دیدن رنگ و روی پریده و سر و ضع به هم ریخته اش تعجب کردم. خاله آن زن شاد و سرحال ده ماه پیش نبود.حتی آن زن بدخلق ولی مستبد چهار ماه پیش هم نبود. ظاهراً تنهایی به او هم فشار آورده بود و از او زنی بی حوصله و غمگین ساخته بود.خاله آذین را که غریبی می کرد بغل کرد و روی مبل نشست.
- انقدر دیر به دیر این بچه رو میاری که دیگه من و نمی شناسه.
- خاله خودتون گفتید نیام تا..........
- حالا من یه چیزی گفتم تو باید گوش می دادی؟ نگفتی این پیرزن تک و تنها توی این خونه افتاده برم یه سر بهش بزنم شاید چیزی لازم داشته باشه؟سکوت کردم. می دانستم بحث کردن فایده ای ندارد. خاله همیشه همین طور بود. مهم نبود کاری را که می گفت انجام می دادم یا نه، همیشه بهانه ای برای سرکوفت زدن پیدا می کرد.خاله که سر درد دلش باز شده بود، بی توجه به سکوت من ادامه داد.
- من پیرزن و تک و تنها ول کردید تو این خونه دردندشت و هر کدومتون رفتید دنبال زندگیتون. اون از تو، اونم از آرش که بدون اجازه زنش آب نمی خوره. هر دو هفته یه بار یه شامی، ناهاری با زنش میاد و غذا خورده نخورده هم جمع می کنه می ره. زنشم که هر بار میاد مثل مهمون می شینه از جاش جم نمی خوره. من باید جلوش خم و راست بشم و ازش پذیرایی کنم. دختره خجالت نمی کشه. اصلاً بزرگتر، کوچکتر سرش نمی شه. یه بندم برای آرش خرج می تراشه. خانم دستور داده برن تهران خرید عید. یکی نیست بگه تو که تازه چهار ماه عروسی کردی خرید عید دیگه واسه چیته. کم برای عروسیت خرید کردی که بازهم می خوای بری خرید کنی. دختره هر روز یه چیزی از آرش می خواد. یه روز ماشین می خواد، یه روز سفر خارج.....به حرف خاله فکر کردم نازنین هر روز یک چیزی از آرش می خواست در حالی که من در چهار سال زندگی مشترکم حتی یک بار به آرش نگفتم برایم چیزی بخرد و یا من را به جایی ببرد. شاید ایراد کار من همین بود.شاید به همین خاطر بود که هیچ ارزشی برای آرش نداشتم ولی دست خودم نبود این چیزی بود که از بچگی در گوشم خوانده بودند و من فکر می کردم زن خوب، زنی است که از تمام خواسته های خودش بزند تا شوهرش در آسایش باشد. من احمق فکر می کردم هر چه بیشتر قناعت کنم آرش من را بیشتر دوست خواهد داشت.بحث را عوض کردم دیگر ظرفیت شنیدن از آرش و زنش را نداشتم.
- خاله خونه تکونی نکردی؟خاله نالید:
- چه خونه تکونی، من که خودم جونی برای این کارا ندارم. کسی رو هم ندارم برام خونه تکونی کنه.
- یکی رو میوردید براتون............
- نه خاله این کارگرا که کار بلد نیستن بدتر گند می زنن به زندگی آدم. نه، همینجور کثیف باشه بهتره.لبخند زدم. می دانستم بهانه الکی می آورد و تنها مشکلش پولی است که باید به کارگرها بدهد.
- عیب نداره. من امروز تا جایی که بتونم کمکتون می کنم.لبخند روی لب های خاله نشست و قدرشناسانه گفت:
- دستت درد نکنه خاله جان.از تعجب ابروهایم بالا پرید. خاله آدم تشکر کردن نبود آن هم از من. این تشکر یعنی جایگاه من در نظرش تغییر کرده بود. حالا عروس بی کس و کاری که خاله خرجم را می داد نبودم. خاله خوب می دانست من دیگر مجبور نیستم بدون چون و چرا و تمام وقت دستوراتش را عمل کنم.من زن مستقلی شده بودم که می توانستم از پس زندگی خودم بربیایم و محتاج کسی نباشم. برای اولین بار به خاطر استقلالم احساس خوشحالی می کردم.نیم ساعت بعد به آشپزخانه رفتم تا در سکوت کارم را انجام دهم و اجازه بدهم آذین کمی با مادربزرگش وقت بگذراند.ساعت چهار بود که تقریبا کارهای آشپزخانه تمام شد. با یک سینی چای از آشپزخانه بیرون آمدم. خسته شده بودم و دلم کمی استراحت و خوردن یک لیوان چای می خواست.روی مبلی رو به روی خاله نشستم و سینی چای را روی میز گذاشتم.آذین کنار خاله نشسته بود و سرش را توی گوشی خاله فرو کرده بود و با دقت به حرف های خاله گوش می داد.
- ببین عزیزم این باباته. آذین انگشتش را روی صفحه موبایل کوبید.
- عیوس.خاله دهنش را کج کرد.- به اون زنیکه چیکار داری؟از این که خاله داشت عکس های عروسی آرش و نازنین را به آذین نشان می داد، خوشم نیامد ولی چیزی نگفتم. خاله با دوانگشت زوم صفحه موبایلش را تغییر داد و با تاکید به آذین گفت:
- نگاه کن. این باباته. ببین چه خوشتیپه. بگو بابا آذین دوباره نوک انگشتش را روی صفحه گوشی کوبید.
- بابا.کلمه بابا که از دهان آذین بیرون آمد. بغض گلویم را فشرد.بعد از آن روزی که آرش با بیرحمی در مورد مرگ آذین حرف زده بود، دیگر اسم آرش را جلوی آذین نیاورده بودم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_پنجاهم
هنوز از آرش به خاطر حرف هایی که زده بود دلچرکین بودم و دیگر به برگشتن آرش به زندگیم فکر نمی کردم.هر چند هنوز هم ته دلم دوستش داشتم و گاهی دلم برایش تنگ می شد. دلم برای آرشی که در ذهنم ساخته بودم تنگ شده بود. ولی باید قبول می کردم آن آرش عاشق که من برای خودم ساخته بودم اصلا وجود نداشت. آرش واقعی آن کسی بود که زن و بچه اش را تنها و بی کس رها کرد و به دنبال یک زن دیگر رفته بود.تازه لیوان چایم را از توی سینی برداشته بودم که زنگ در خانه زده شد. خاله اخم کرد. پرسیدم:
- کسی قرار بود بیاد؟خاله از کنار آذین بلند شد و به سمت در رفت.
- حتماً رباب خانمه.آهی از سر خستگی کشیدم. حوصله رباب خانم را نداشتم. حتماً با دیدن من می خواست به خاطر طلاقم از آرش سوال پیچم کند. به اتاق رفتم تا مانتویم را روی تیشرت کهنه ام که به خاطر کار کثیف هم شده بود، بپوشم. وقتی به هال برگشتم از دیدن آرش در کنار دختر لاغر اندامی که لباس های مارک دار و گران قیمتی به تن داشت شوکه شدم. آرش اینجا چکار می کرد؟ مگر خاله نگفته بود، آرش و نازنین فقط آخر هفته ها به خانه اش می آیند؟ آب دهانم را قورت دادم و به آرش و نازنین که تازه وارد خانه شده بودند، نگاه کردم. فک آرش با دیدن من به هم فشرده شد و پوزخندی گوشه لب های نازنین نشست.نازنین اصلاً شبیه دختری که تصور می کردم نبود. نه قد بلندی داشت. نه پوستی سفید و نه چشم هایی رنگی. هیچ ویژگی خاصی در نازنین نبود. هم قد من بود با پوستی گندم گون و چشم هایی که انگار عادت داشت همه را از بالا نگاه کند.
آذین با دیدن من آرش را نشان داد و داد زد:
- بابا، بابا. مامان بابا اومدنگاهم به چهره آرش که از خشم کبود شده بود، افتاد. به سمت آذین رفتم و دستش را گرفتم.
- بیا بریم مامان. باید بریم خونه.آذین خودش را به سمت آرش کشید.
- نه می خوام بیم پیش بابا.آرش سرش را به سمت دیگر چرخاند.حتی حاضر نبود به دخترش نگاه کند.واقعاً دلیل این همه کینه و عداوت را نمی فهمیدم؟ یعنی واقعاً از آذین بدش می آمد یا به خاطر نازنین بود که حتی حاضر نبود به آذین نگاه کند؟ آذین را توی بغلم گرفتم و با عجله به اتاق رفتم و لباس خودم و آذین را عوض کردم. باید هر چه زودتر از این خانه می رفتم.وقتی دوباره پا داخل هال گذاشتم نازنین مانتو و روسریش را در آورده بود. موهای رنگ شده اش را دورش ریخته بود و با یک تاب بندی خوشرنگ توی بغل آرش نشسته بود.آرش هم دستش را دور شانه ی نازنین حلقه کرده بود و سعی می کرد به من و آذین نگاه نکند.به سمت خاله که با اخم هایی در هم رو به روی آرش و نازنین نشسته بود، گفتم:
- خاله جان با اجازه ما دیگه بریم.نازنین از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
- قبل از رفتن یه کم شیرینی بخورید.تازه متوجه جعبه شیرینی که در دست نازنین بود، شدم. نازنین یک قدم به من نزدیک تر شد و با چشم هایی خمار شده و لحنی پر از عشوه و ناز گفت:
- شیرینی بچه دار شدن من و آرشه خشکم زد. آرش و نازنین داشتند بچه دار می شدند. قلبم از درد و اندوه پر شد. برای بچه دارشدن از نازنین شیرینی خریده بود و به دیدن مادرش آمده بود در صورتی که وقتی فهمید از من بچه دار شده دعوا راه انداخت و از خانه قهر کرد.نازنین خندید و دندان های لمینت شده اش را به نمایش گذاشت.
- تازه جواب آزمایش رو گرفتیم. گفتیم اول از همه به مامان آرش خبر بدیم. نمی دونستیم مهمون داره.کلمه مهمان را با تمسخر ادا کرد. خاله سرخ شد.
- لابد برای مهمون دعوت کردن تو خونه ی خودم هم باید از تو اجازه می گرفتم.نازنین باز خندید.
- این چه حرفیه مادر جان. شما هر وقت دوست داشتید می تونید خواهرزاده و دخترش و خونتون دعوت کنید.آذین را دختر من خوانده بود. می خواست بگوید آذین را به عنوان بچه ی آرش قبول ندارد. خاله لب های چروک خورده اش را بروی هم فشار داد و با غضب به نازنین نگاه کرد.
- آذین نوه ی منه.نازنین دستش را روی شکمش گذاشت.
- نوه تونم ایشالله تا چند ماه دیگه بدنیا میاد و با چشم هایی براق و لبخندی پیروزمندانه نگاهم کرد. نباید از خودم ضعف نشان می دادم. به زور لب هایم را از دو طرف کشیدم و با صدایی که سعی می کردم شاد به نظر برسد، گفتم:
- مبارکتون باشه. ایشالله زیر سایه مادر و پدر بزرگ بشه.نازنین جعبه را توی سینه ام فرو کرد.
- شیرینی برنمی دارید؟چشم در چشم نازنین جعبه را عقب زدم.
- نه ممنون. اهل شیرینی نیستم.نازنین با ناز خودش را عقب کشید. خاله نگاه از نمایشی که نازنین راه انداخته بود، گرفت و رو به آرش گفت:
- امروز از سحر خواستم بیاد دوباره با من زندگی کنه.از شدت تعجب در جای خودم خشک شدم.خاله چه می گفت؟با او زندگی کنم؟بقیه هم حال روزی بهتری از من نداشتند.رنگ آرش از شدت خشم سیاه شد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادربزرگ مریض بود پدربزرگ برایش کمپوت گیلاسی اورد تا دوای دردش باشد این دو کنارهم چقدر زیبا بودند
بعد از پدربزرگ دیگر کسی برای مادربزرگ کمپوت نیاورد...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f