#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادوپنجم
من دیگه نمی کشم آقا ایمان. من یک عمر تهمت شنیدم و عذاب کشیدم دیگه توان بیشتر از این رو ندارم. من می خوام برم. می خوام از همه دور شم تا شاید بتونم بلاهایی رو که به سرم اومده فراموش کنم و یه زندگی جدید برای خودم بسازم.دستی توی صورتش کشید:
- اگه بهت تضمین بدم که مثل کوه پشتت وایمیسم و نمی ذارم کسی اذیتت کنه چی؟ اون وقت می مونی؟ایمان چه دل خوشی داشت. همین الان هم به خاطر یک بار آمدنش به خانه ام به من تهمت هرزگی زده بودند وای به روزی که ایمان پشتم می ایستاد و از من طرفداری می کرد آن وقت بود که همه خانواده به سراغم می آمدند و با کلی تهمت و افترا روی سرم خراب می شدند.دوست نداشتم کسی من را به رابطه داشتن با ایمان متهم کند. نه فقط به خاطر خودم به خاطر ایمان دلم نمی خواست چنین اتفاقی بیفتد.دوست نداشتم به خاطر دروغ های که ممکن بود پشت سر من و او راه بیفتد، زندگیش دچار مشکل شود. دوست نداشتم به خاطر من با زنش دچار اختلاف شود. دوست نداشتم ایمان به خاطر گناهان نکرده من تاوان پس دهد.لبخند زدم و سعی کردم ایمان را متقاعد کنم که رفتن از این شهر فقط و فقط تصمیم خودم بوده.
- باور کنید خودم دلم می خواد که برم. من واقعاً از این شهر خسته شدم. من به یه شروع جدید احتیاج دارم. واقعاً دیگه دلم نمی خواد اینجا بمونم.از قیافه اش معلوم بود هنوز قانع نشده. با صدایی که بغض داشت، گفت:
- سحر نذار دوباره عذاب وجدان بیخ گلوم و بچسبه و مثل تمام این بیست سال شب و روز با خودم کلنجار برم که می تونستم جلوی رفتنش و بگیرم و نگرفتم.با تعجب نگاهش کردم. در مورد چه چیزی حرف می زد؟ این بیست سال از رفتن چه کسی عذاب وجدان گرفته بود؟ این وسط من چه کاره بودم؟وقتی نگاه پر از سوال من را روی خودش دید. نفسش را بیرون داد و به پشتی صندلیش تکیه داد.
- وقتی مامانت رفت من داغون شدم. تا چند وقت مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم و به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. همه فکر می کردن مثل بقیه مردای فامیل از این که خالم با یه مرد غریبه فرار کرده رگ غیرتم باد کرده ولی در واقع همه اون رفتارا از عذاب وجدانم بود. ابروهایم از تعجب بالا پرید.
- عذاب وجدان؟تلخ خندید.
- من و مامانت کمتر از دو سال اختلاف سنی داشتیم. مامانت برای من خاله نبود، همبازی بود. رفیق بود. خواهر بود. من هیچ وقت خاله صداش نکردم اون همیشه برام رویا بود ومن براش ایمان. من و رویا تمام کودکی و نوجوانیم و با هم بودیم. رازدار هم بودیم. پشت و پناه هم بودیم. من همه چیز و در مورد مادرت می دونستم اونم همه چیز و در مورد من می دونست. من تنها کسی بودم که می دونستم مامانت چه آرزوهای داره و چه نقشه های برای آینده اش کشیده. اونم تنها کسی بود که می دونست چی تو سر من می گذره. صدای ایمان پر بود از دلتنگی و حسرت. آنقدر در مورد مادرم بد شنیده بودم که اصلاً باور نمی کردم کسی وجود داشته باشد که این طور دلتنگ او شود. ایمان سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت انگار داشت خاطراتی را که با مادرم داشت در ذهنش مرور می کرد. همین که خواستم چیزی بپرسم دوباره شروع به حرف زدن کرد ولی این بار لحن صدایش غمگین تر از قبل بود.
- وقتی آقا جون پاش و کرد تو یه کفش که مامانت باید با بابات عروسی کنه مامانت اومد تو بغل من و گریه کرد و ازم خواست کمکش کنم. اون موقع هیچ کاری از دست هیچ کدوممون بر نمی اومد. مامانت فقط هفده سالش بود و منم یه پسر بچه پونزده، شونزده ساله بودم ولی باز هم رفتم و به آقا جون گفتم رویا رو شوهر نده ولی آقا جون بهم توپیت که بچه به کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.پوزخندی زد و سرش را با یادآوری گذشته تکان داد. با دلخوری گفتم:
- پس برای همین ولم کرد و رفت؟ چون بابام و دوست نداشت من و هم نخواست؟اخم هایش در هم فرو رفت:
- این چه حرفیه می زنی؟ مامانت خیلی دوست داشت. بعد از بدنیا اومدن تو خیلی تغییر کرده بود. به زندگیش امیدوار شده بود و دیگه مثل قبل افسرده نبود.همش در مورد تو حرف می زد. در مورد آرزوهایی که برای تو داشت رویا پردازی می کرد. خیلی دوست داشت درس بخونی و برای خودت کسی بشی. مامانت دلش می خواست هر چیزی رو که خودش نتونسته بود بهش برسه تو بدست بیاری.مامانت خیلی دوست داشت سحر.حرف های ایمان برایم قابل باور نبود.من خودم مادر بودم.حتی فکر جدا شدن از آذین دیوانه ام میکرد. چطور مادرم دوستم داشت آن وقت من را میان یک مشت گرگ رها کرده بود و به دنبال مرد دیگری رفته بود.مادرم بااینکه می دانست با رفتنش چه بلایی سر من می آید من را رها کرد و پی هوسش رفته بود. نه، به هیچ عنوان نمی توانستم قبول کنم که مادرم من را دوست می داشت. به تلخی پرسیدم
- پس چرا رفت؟
- این چیزیه که منم بیست ساله دارم از خودم می پرسم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f