شکلات های خاطره انگیز مینو
یادش بخیر
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتادودوم آهی کشیدم و رو به سینا گفتم. - آقا سینا اصلاً حق
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادوسوم
سینا به هال برگشت و در حالی که تلفن همراهش هنوز توی دستش بود رو به من گفت:
- با یحیی صحبت کردم. گفت از همین امروز می افته دنبال کارتون. شماره تلفنتون رو هم بهش دادم تا خودش باهاتون تماس بگیره.از جایم بلند شدم و بعد از این که دوباره از هر دویشان تشکر کردم، گفتم:
- می تونم یه خواهش دیگه هم ازتون بکنم.هر دو به انتظار نگاهم کردند.
- به کسی نگید من کجا رفتم. اصلاً نگید که من و دیدید و ازتون کمک خواستم. حالا که دارم می رم می خوام همه چیز و پشت سر بذارم.هر دو به سرعت با حرفم موافقت کردند و قول دادند که در مورد من با کسی حرفی نمی زنند. بچگانه بود ولی از این که به این سرعت با حرفم موافقت کرده بودند، دلم شکست. دوست داشتم با حرفم مخالفت کنند و بگویند به کسی ربط ندارد که ما با تو ارتباط داریم و به تو کمک می کنیم.یک ساعتی به ظهر مانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. بشقاب روزنامه پیچ شده ای را که در دست داشتم داخل کارتون گذاشتم و موبایلم را که از صبح جلوی چشمم گذاشته بودم، برداشتم و با دیدن شماره ناشناس روی صفحه نفسی از سرآسودگی کشیدم.از وقتی که از خانه نغمه برگشته بودم با فکر این که اگر پسرخاله سینا پشیمان شود و نخواهد به من کمک کند باید چه خاکی بر سرم بریزم خودم را آزار داده بودم و حالا دیدین این شماره ناشناس که کد شهرستان دیگری را داشت خیالم را آسوده کرده بود. تماس را برقرار کردم.
- بفرمائید.صدای پسر جوانی توی گوشم پیچید.
- سحر خانم؟آرام و با احتیاط جواب دادم:
- بله خودمم
- سلام، من یحیی هستم پسرخاله داش سینا.از شنیدن لحن خودمانی پسر که ته لهجه زیبایی هم داشت، جا خوردم. انتظار داشتم پسرخاله سینا مردی هم سن و سال خودش باشد نه یک پسر جوان با لحنی سبک سرانه.
- سلام آقا یحیی. ممنون که زنگ زدید.یحیی با سرخوشی جواب داد:
- این چه حرفیه آبجی، وظیفه بود. مگه می شه داش سینا چیزی از ما بخواد و ما نه بگیم.لبخند روی لب¬پ هایم نشست. از این پسر خوشم آمده بود.
- شما لطف دارید.
- حالا بگذریم. داش سینا گفت دنبال خونه تو شهر ما می گردین. زنگ زدم بپرسم بوجه تون چقدر و دنبال چه جور خونه ای هستین.من نمی توانستم کل پولی را که داشتم برای رهن خانه بدهم. باید مقداری از پول را تا وقتی که کار پیدا می کردم، نگه می داشتم. سریع توی ذهنم حساب و کتاب کردم و مقدار پول پیشی را که می توانستم بپردازم به یحیی گفتم. یحیی بعد از کمی مکث گفت:
- ولی با این پول پیش یه کم سخت می¬پ شه جایی رو پیدا کرد آبجی. اجاره هم می تونید بدید؟خودم هم می دانستم مقدار پولی که برای رهن خانه کنار گذاشته بودم کم است ولی چاره ای نداشتم. معلوم نبود تا چه مدت بیکار می ماندم. باید حواسم به خورد و خوراک و به خصوص داروهای آذین می بود.
- نه متاسفانه نمی تونم اجاره بدم باید رهن کامل باشه.یحیی سکوت کرد. با فکر این که یحیی بگوید نمی تواند کاری برایم بکند و تلفن را قطع کند ترس تمام وجودم را گرفت. با بدبختی آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- ببیند آقا یحیی برای من و دخترم یه اتاقم کفایت می کنه. همین قدر که بتونیم شبا راحت توش بخوابیم برامون بسه. فقط خواهش می کنم جایی رو که برام پیدا می کنید، مطمئن و امن باشه. من یه زن تنها با یه بچه کوچیکم، برام تنها چیزی که مهمه امنیته.یحیی که دوباره به همان لحن راحت و خودمانیش برگشته بود، گفت:
- خیالتون راحت آبجی. من جای بد به کسی معرفی نمی کنم. شما که جای خود دارید. نغمه خانم و داش سینا زیاد به گردن من حق دارن. نمی ذارم به آشناشون بد بگذره.
- یه چیز دیگه آقا یحیی.
- بفرمائید؟
- من تا روز جمعه باید اسباب کشی کنم. می تونید تا اون موقع خونه رو برام پیدا کنید. این خیلی مهمه. چون اگه نتونید.....میان حرفم پرید:
- این چه حرفی آبجی، همین فردا یه جای خوب و اکازیون براتون پیدا می کنم. الکی نیست که به من می گن یحیی پنجه طلا.با این که نفهمیده بودم لقب پنجه طلا چه ربطی به پیدا کردن خانه دارد ولی از یحیی تشکر کردم و بعد از خداحافظی تلفن را قطع کردم.حالا فقط یک کار دیگر مانده بود که باید قبل از رفتن از این شهر انجام می دادم.از جایم بلند شدم و آذین را که با عروسک هایش بازی می کرد صدا زدم تا لباس بپوشد. یک ساعت بعد جلوی پاساژ اطلس که مغازه ایمان در آن قرار داشت از تاکسی پیاده شدم. بدون این که به اطراف نگاه کنم با قدم هایی تند به سمت پاساژ رفتم. با این که سر ظهر بود و احتمال این که در این موقع روز آرش یا زنش به پاساژ بیایند و من را ببینند کم بود ولی ترجیح می دادم هر چه سریعتر خودم را به مغازه ایمان برسانم. اصلاً حوصله یک جنجال دیگر آن هم درست قبل از رفتنم را نداشتم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادوچهارم
از پشت شیشه به داخل مغازه نگاه کردم بجز ایمان و شاگردش کس دیگری در مغازه نبود. ایمان پشت میزش نشسته بود و با ماشین حسابش چیزی را محاسبه می کرد و شاگردش با دستمال خاک روی وسایل را می گرفت. وارد مغازه شدم و سلام کردم. ایمان سرش را بالا آورد و با دیدن من لبخند روی لب هایش نشست. آذین دست من را رها کرد و به سمت ایمان دوید و داد زد:
- سلام عمو.ایمان که از روی صندلیش بلند شده بود با خوشحالی آذین را در آغوش گرفت:
- سلام به روی ماهت خانم خوشگله.آذین با دست های کوچکش به من اشاره کرد:
- عمو با مامانم اومدیم.ایمان که از لحن بچگانه آذین خنده اش گرفته بود، بوسه ای روی موهای آذین زد:
- خیلی خوب کردید عمو جون سپس لبخندی از روی احترام به من زد.
- قدم رنجه کردید سحر خانم، از این طرفا؟به سمت میز ایمان رفتم و از داخل کیفم، پاکت پولی را که از قبل آماده کرده بودم بیرون آوردم و روی میز جلویش گذاشتم و گفتم:
- هم اومدم بدهیم و بهتون پرداخت کنم و هم ازتون خداحافظی کنم.ایمان بدونه این که به پاکت پول نگاه کند، پرسید:
- خداحافظی کنید؟ به سلامتی قراره جایی برید؟ لبم را گزیدم.
- بله، من و آذین داریم از این شهر می ریم. برای همیشه.ایمان که معلوم بود از حرف من شوکه شده آذین را آرام زمین گذاشت و همانطور که خودش روی صندلی بزرگ و چرمیش می نشست با دست به صندلی کنار میزش اشاره کرد و گفت:
- بشین ببینم چی می گی؟ یعنی چی داری از این شهر می ری؟روی صندلی کنار میز کار ایمان نشستم و به عمد سوالش را نادیده گرفتم:
- امروز اومدم باقی مونده پول تلویزیون و تسویه کنم. می دونم شما هیچ وقت تو مغازتون جنس قسطی نمی فروشید و فقط به خاطر کمک به من حاضر شدید اون تلویزیون و قسطی به من بدید ولی حالا که پول دستم اومده وظیفه خودم دونستم قبل از رفتن بیام هم ازتون تشکر کنم و هم بدهیم و بهتون پرداخت کنم ایمان بدون توجه به حرف های من با عصبانیت تکرار کرد.
- کجا می خوای بری سحر؟این اولین باری بود که من را بدون پسوند خانم صدا می زد. شدیداً عصبانی بود و من علتش را نمی دانستم.نمی فهمیدم چرا رفتن من باید اینطور او را عصبانی و ناراحت کند؟ شاید اگر ایمان را نمی شناختم و از رابطه عاشقانه ای که با زنش داشت خبر نداشتم فکر می کردم از من خوشش می آید و فکرهای بدی در مورد من در ذهنش دارد ولی همه توی فامیل می دانستند ایمان چقدر زنش را دوست دارد و برای رسیدن به او چه کارهایی که نکرده. غیر از آن در این مدت هیچ حرکت نامناسبی از او ندیده بودم.لب برچیدم:
- چه اهمیتی داره کجا می رم؟ مهم اینه که دارم برای همیشه از این شهر می رم.تن صدایش را پایین آورد:
- چرا؟ نگفتم آرش به سراغم آمده، کتکم زده و تهدیدم کرده. نگفتم آرش کاری کرده که هم شغلم و هم خانه ام را از دست بدهم و بدون پول آواره کوچه و خیابان شوم. فقط گفتم:
- بعد از اتفاقاتی که افتاده دیگه توی این شهر احساس آرامش ندارم. می خوام برم یه جایی که از همه ی این تنش ها و درگیری ها دور باشم. می خوام توی آرامش زندگی کنم.چشمانش را ریز کرد و توی صورتم دقیق شد.
- کسی مجبورت کرده که از این شهر بری؟سرم را به طرف آذین که به سمت دیگر مغازه رفته بود و با دقت به حرفه های شاگرد مغازه که پسر جوانی بود، گوش می کرد، گرداندم و به دروغ گفتم:
- نه، این تصمیم خودمه. ربطی به کسی نداره.حرفم را باور نکرد. حتماً از کسی چیزی شنیده بود یا شاید هم خودش حدس زده بود که پرسید:
- آرش گفته باید از این شهر بری، درسته؟انکار نکردم:
- چه فرقی می کنی که کی گفته. مهم اینه که الان خودم هم به این نتیجه رسیدم که این بهترین کاره.- بهترین کار برای کی؟
- برای همه.
- ببین سحر رفتن و زندگی کردن تو یه شهر غریب به این راحت.........میان حرفش پریدم.
- من همه این ها را می دونم آقا ایمان ولی دیگه نمی تونم توی این شهر بمونم. یعنی دیگه دلم نمی خواد که توی این شهر بمونم. می خوام از این شهر برم و یه زندگی جدید به دور از همه برای خودم و آذین درست کنم. یه زندگی راحت و بی دغدغه.دستم را روی پاکت پول گذاشتم و به آهستگی آن را به سمت ایمان سُر دادم:
- من هیچ وقت لطفی رو که بهم کردید فراموش نمی کنم. الانم اگه باقی پولتون و بگیرید خیالم راحت می شه که توی این شهر دینی به کسی ندارم. می خوام وقتی می رم با خیال راحت همه درها رو پشت سر خودم ببندم. نمی خوام هیچ چیز من و به این شهر و آدماش وصل کنه حتی یه قرض.با دلخوری نگاهم کرد:
- یعنی ما اینقدر بدیم؟
- نه، شما بد نیستید ولی من زخم خورده این جماعتم. نمی دونم کی و به چه بهونه ای دوباره قراره رو سرم هوار شن و زندگی رو بهم زهر کنن.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امامزاده صالح - تجریش در دروان قاجار
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🌱گویند کامران میرزا فرزند ناصرالدین شاه تعدادی نایب در اختیار داشت که مأمور اجرای اوامر او بودند.
این مأموران برای جلب توجه بیشتر و زهر چشم گرفتن از مردم، خود را به قیافه های مخصوصی در می آوردند، یکی سبیل بلند و دیگری سبیل چخماقی می گذاشت.
یکی از این مأموران یک طرف صورتش سبیل نداشت.
روزی کامران میرزا در حال سان دیدن از مأموران بود، به محض این که به این مأمور رسید، از قیافه او خنده اش گرفت و گفت:
🌱آن نصفه سبیلت را کجا گذاشته ای؟
از این حرف همه به خنده افتادند.
در اولین فرصت مأمور مورد نظر خیلی زود به سلمانی مراجعه کرد و از او خواست که سبیل او را کامل کند، اما سلمانی گفت:
من سبیل تراشم نه سبیل گذار.
مأمور، به زور از او خواست که به هر طریق ممکن این کار را بکند.
سلمانی هم به ناچار مقداری از ریش او را با قیچی چید و در جای خالی سبیل او چسباند.
🌱در مراسم سان باز هم کامران میرزا وقتی به آن مأمور رسید گفت:
دفعه پیش سبیل تو نصفه بود، این بار ریش تو نصفه شده.
میرزا احمد دلقک کامران میرزا که در محل حضور داشت گفت:
قربان «از ریش گرفته و به سبیل پیوند زده.»
صدای خنده حضار بلند شد و این واقعه مدت ها نقل محافل بود تا این که رفته رفته به ضرب المثل تبدیل شد.
🌱این ضرب المثل وقتی به کار می رود که فردی برای پوشاندن کاستی و ضعف خود، اقدامی کند که باعث شود ضعف دیگری از او نمایان شود.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتادوچهارم از پشت شیشه به داخل مغازه نگاه کردم بجز ایمان و ش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادوپنجم
من دیگه نمی کشم آقا ایمان. من یک عمر تهمت شنیدم و عذاب کشیدم دیگه توان بیشتر از این رو ندارم. من می خوام برم. می خوام از همه دور شم تا شاید بتونم بلاهایی رو که به سرم اومده فراموش کنم و یه زندگی جدید برای خودم بسازم.دستی توی صورتش کشید:
- اگه بهت تضمین بدم که مثل کوه پشتت وایمیسم و نمی ذارم کسی اذیتت کنه چی؟ اون وقت می مونی؟ایمان چه دل خوشی داشت. همین الان هم به خاطر یک بار آمدنش به خانه ام به من تهمت هرزگی زده بودند وای به روزی که ایمان پشتم می ایستاد و از من طرفداری می کرد آن وقت بود که همه خانواده به سراغم می آمدند و با کلی تهمت و افترا روی سرم خراب می شدند.دوست نداشتم کسی من را به رابطه داشتن با ایمان متهم کند. نه فقط به خاطر خودم به خاطر ایمان دلم نمی خواست چنین اتفاقی بیفتد.دوست نداشتم به خاطر دروغ های که ممکن بود پشت سر من و او راه بیفتد، زندگیش دچار مشکل شود. دوست نداشتم به خاطر من با زنش دچار اختلاف شود. دوست نداشتم ایمان به خاطر گناهان نکرده من تاوان پس دهد.لبخند زدم و سعی کردم ایمان را متقاعد کنم که رفتن از این شهر فقط و فقط تصمیم خودم بوده.
- باور کنید خودم دلم می خواد که برم. من واقعاً از این شهر خسته شدم. من به یه شروع جدید احتیاج دارم. واقعاً دیگه دلم نمی خواد اینجا بمونم.از قیافه اش معلوم بود هنوز قانع نشده. با صدایی که بغض داشت، گفت:
- سحر نذار دوباره عذاب وجدان بیخ گلوم و بچسبه و مثل تمام این بیست سال شب و روز با خودم کلنجار برم که می تونستم جلوی رفتنش و بگیرم و نگرفتم.با تعجب نگاهش کردم. در مورد چه چیزی حرف می زد؟ این بیست سال از رفتن چه کسی عذاب وجدان گرفته بود؟ این وسط من چه کاره بودم؟وقتی نگاه پر از سوال من را روی خودش دید. نفسش را بیرون داد و به پشتی صندلیش تکیه داد.
- وقتی مامانت رفت من داغون شدم. تا چند وقت مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم و به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. همه فکر می کردن مثل بقیه مردای فامیل از این که خالم با یه مرد غریبه فرار کرده رگ غیرتم باد کرده ولی در واقع همه اون رفتارا از عذاب وجدانم بود. ابروهایم از تعجب بالا پرید.
- عذاب وجدان؟تلخ خندید.
- من و مامانت کمتر از دو سال اختلاف سنی داشتیم. مامانت برای من خاله نبود، همبازی بود. رفیق بود. خواهر بود. من هیچ وقت خاله صداش نکردم اون همیشه برام رویا بود ومن براش ایمان. من و رویا تمام کودکی و نوجوانیم و با هم بودیم. رازدار هم بودیم. پشت و پناه هم بودیم. من همه چیز و در مورد مادرت می دونستم اونم همه چیز و در مورد من می دونست. من تنها کسی بودم که می دونستم مامانت چه آرزوهای داره و چه نقشه های برای آینده اش کشیده. اونم تنها کسی بود که می دونست چی تو سر من می گذره. صدای ایمان پر بود از دلتنگی و حسرت. آنقدر در مورد مادرم بد شنیده بودم که اصلاً باور نمی کردم کسی وجود داشته باشد که این طور دلتنگ او شود. ایمان سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت انگار داشت خاطراتی را که با مادرم داشت در ذهنش مرور می کرد. همین که خواستم چیزی بپرسم دوباره شروع به حرف زدن کرد ولی این بار لحن صدایش غمگین تر از قبل بود.
- وقتی آقا جون پاش و کرد تو یه کفش که مامانت باید با بابات عروسی کنه مامانت اومد تو بغل من و گریه کرد و ازم خواست کمکش کنم. اون موقع هیچ کاری از دست هیچ کدوممون بر نمی اومد. مامانت فقط هفده سالش بود و منم یه پسر بچه پونزده، شونزده ساله بودم ولی باز هم رفتم و به آقا جون گفتم رویا رو شوهر نده ولی آقا جون بهم توپیت که بچه به کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.پوزخندی زد و سرش را با یادآوری گذشته تکان داد. با دلخوری گفتم:
- پس برای همین ولم کرد و رفت؟ چون بابام و دوست نداشت من و هم نخواست؟اخم هایش در هم فرو رفت:
- این چه حرفیه می زنی؟ مامانت خیلی دوست داشت. بعد از بدنیا اومدن تو خیلی تغییر کرده بود. به زندگیش امیدوار شده بود و دیگه مثل قبل افسرده نبود.همش در مورد تو حرف می زد. در مورد آرزوهایی که برای تو داشت رویا پردازی می کرد. خیلی دوست داشت درس بخونی و برای خودت کسی بشی. مامانت دلش می خواست هر چیزی رو که خودش نتونسته بود بهش برسه تو بدست بیاری.مامانت خیلی دوست داشت سحر.حرف های ایمان برایم قابل باور نبود.من خودم مادر بودم.حتی فکر جدا شدن از آذین دیوانه ام میکرد. چطور مادرم دوستم داشت آن وقت من را میان یک مشت گرگ رها کرده بود و به دنبال مرد دیگری رفته بود.مادرم بااینکه می دانست با رفتنش چه بلایی سر من می آید من را رها کرد و پی هوسش رفته بود. نه، به هیچ عنوان نمی توانستم قبول کنم که مادرم من را دوست می داشت. به تلخی پرسیدم
- پس چرا رفت؟
- این چیزیه که منم بیست ساله دارم از خودم می پرسم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چى بيشتر به خدا اعتماد كنی
بيشتر شگفت زده ات ميكنه ...🤍
شب بخیر💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸🍃🌼سلام صبحبخیر براتون
🌼🍃🌸یک دنیا نیکبختی
🌸🍃🌼یک دشت آرامش
🌼🍃🌸یک دریا خوشبختی
🌸🍃🌼یک کوه سلامتی
🌼🍃🌸یک آسمان آرزوی زیبا و
🌸🍃🌼یک عمر با عزت از پروردگار
🌼🍃🌸خواستـارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جشن میلاد پیامبر اکرم (ص) و امام جعفر صادق علیه السلام در هیئت رایة العباس (ع)
#میلاد_پیامبر_اکرم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولادت پیامبر اکرم(ص) مبارک... - @mer30tv.mp3
4.76M
صبح 31 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f