eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادودوم دیگه دوست نداشتم پلک روی هم بزارم.دیدن اون کابو
اون از شوهر کردنش که تارفت رنگ‌خوشبختی رو ببینه شوهرش جوونمرگ شد،اینم از بچه دار شدنش یه آب خوش قرار نیست از گلوی ماها پایین بره.باتعجب گفتم:چی شده عزیز؟عزیز باگوشه روسریش اشکاشو پاک کرد و گفت:به گوشم رسیده که خانم بزرگ حرف انداخته که با به دنیا اومدن بچه دیبا باید از عمارت بره.اینحرفارو از کجا آوردی عزیز؟اصلا از کی شنیدی؟عزیز که انگار میترسید حرف بزنه،صداشو آرومتر کرد و گفت:خودم شنیدم،صدای نسرین و خانم بزرگو شنیدم که راجب دیبا حرف میزدن.کنجکاو شدم و خودمو جلوی در اتاقشون کمی معطل کردم تاببینم چی میگن خانم بزرگ داشت میگفت دیبا زن جوونه و حالا دیگه محرمی توی عمارت نداره.درست نیست توی عمارت بمونه و فقط تا به دنیا اومدن بچه نگهش میداریم.یادگار جمشیدم که به دنیا بیاد،دیبا دیگه جایی اینجا نداره.دستمو گذاشتم جلوی دهنم شوکه شده بودم و دلیل این حرفا و تصمیم خانم بزرگو‌درک نمیکردم.از همون بچگی عمر روزای خوشم کوتاه بود عمه که انگار خیلی از این تصمیم تعجب نکرده بود علی رو توی بغل گرفت و گفت:این تصمیمات خانم بزرگ تعجبی نداره،برای منم ازاین نقشه ها کشیده بود،اما خدابیامرز جمشیدخان نذاشت بعداز مرگ ارباب من ازاین عمارت برم.دیبا اگر شانس بیاره،جمال خان مانع رفتنش بشه وگرنه کسی نمیتونه روی حرف خانم بزرگ حرف بیاره.عمه برگشت به اتاق خودش.رفتم جلوی پنجره و به حیاط عمارت چشم دوختم.این حیاط و این عمارت بهترین و بدترین خاطرات زندگیمو رقم زده بود من اینجا خندیدم و عاشقی کردم.گریه کـردم و از دست دادم.همینجا بود که عاشقی کردم و بهترین روزای زندگیمونو با جمشید ساختیم همینجا بود که بچه دار شدیم و از ته دل خندیدیم.توی همون حیاط لعنتی بود که خبر مرگ جمشیدمو بهم دادن.باهمه ی این اتفاقات چطور میتونستم بچه ای که ثمره ی عشق من و جمشیدِ رو بزارم و برم.درسته جمشید دیگه نیست اما من برای نگه داشتن این بجه و مادری کـ.ـردن براش میجنگم.جلوی همه می ایستم و نمیزارم لحظه ای منو از یادگار جمشید دور کنن تصمیمو گرفته بودم.اگر این تصمیم خانم بزرگ علنی بشه ،نمیزارم بجمو ازم بگیرن.نفس عمیقی کشیدم و آهی گفتم.عزیز توی فکر بود و میدونستم خیلی نگرانمه خودم هم نگران بودم.حتی دیگه نمیدونستم چی درانتظارمه و چه آینده ای قراره برام رقم بخوره.با مرگ جمشید فهمیدم با سرنوشت نمیشه جنگید و اگر چیزی توی سرنوشتت نوشته شده باشه چه بخوای چه نخوای اتفاق می افته.ازاونروز دور از چشم من پچ پچ ها و چپ چپ نگاه کردنا توی عمارت شروع شد.همه دور از چشم من حرفهایی میزدن و همه جا حرف از من و بچه ام بود اما تا وارد جمعی میشدم حرفشون رو قطع میکردن.حتی خدمتکارها هم زیرگوش هم حرفهایی میزدن.دورادور حرفا از طریق عزیز و عمه به گوشم میرسید اما به روی خودم نمیاوردم.همه چیزو میریختم توی دلم و خودخوری میکردم بهترین کار همین بود.نمیخواستم روی خانم بزرگ و بقیه به روی من باز بشه و جلوی خودم اینحرفا گفته بشه چندوقتی بود که حتی برای دور هم غذا خوردن هم منو صدا نمیزدن و غذام رو توی اتاقم میخوردم.هرچند اینطوری راحت تر بودم و خودم هم ترجیح میدادم توی اتاقم باشم.اما اینا نشونه ی خوبی نبود.اونا بعداز جمشید منو از جمعشون جدا کرده بودن و من هرروز تنهاتر و دلتنگتر میشدم‌‌.وارد ماه نهم حاملگیم شده بودم و شرایط برام خیلی سخت تر شد بودم.شرایط روحی خیلی بدی داشتم و توهماتی داشتم که بعداز مرگ جمشید شروع شده بودهرازگاهی خواب جمشیدو میدیدم که برگشته و همین باعث شده بود باور مرگ جمشید برام سخت تر بشه.همیشه ته دلم امید داشتم که جمشید برمیگرده و همین افکار حال روحیم رو خیلی خراب کرده بودحال جسمیم هم تعریف چندانی نداشت.حسابی چاق شده بودم و اضافه وزن شدیدی پیدا کرده بودم قابله خیلی تاکید میکرد که وضعیتم خطرناکه اما گوشم بدهکار نبود و نمیتونستم بفکر سلامتیم باشم و کاملا بیخیال همه چیز شده بودم.احساس پوچی که بهم دست داده بودباعث میشد انگیزه ای نداشته باشم و فقط توی گذشته زندگی کنم خاطراتم با جمشید و مرور میکردم و اشک میریختم....بعداز چندین هفته خانم بزرگ عزیزه رو فرستاد که بمن بگه برای شام به اتاقش برم.خیلی استرس داشتم و دلم میگفت که خبراییه.از بعدظهر که عزیزه گفت باید برای شام به اتاق خانم بزرگ برم دلم مثل سیرو سرکه میجوشید.توی اتاق راه میرفتم و با خودم حرف میزدم.گاهی تصور میکردم ممکنه و خانم بزرگ چی بگه و توی ذهنم برای حرفاش جواب اماده میکردم تا امادگی داشته باشم .عزیز نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:دیبا یه نگاه به خودت انداختی؟اصلا خودتو تو آینه دیدی؟میدونی چندروزه حتی یه حمام نرفتی و لباساتو عوض نکردی؟بااین سرو وضع میخوای به اتاق خانم بزرگ بری؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادودوم ارباب با کلافگی بهش گفت _ میتونی این جمعیت و ساکت
حتی اگه مقصر همه این اتفاقات و گلاب دونست من چشم میبندم رو مادر بودنم و گلاب از عمارت بیرون می کنم طلاقشم از الوند می گیرم همه شوکه شده به مامان نگاه می‌کردند این دیگه چه حرفی بود که مامان داشت میزد گلبهار به من نزدیک شد و زیر لب گفت _ مامان چی داره میگه چرا اینجوری میکنه مگه نمیدونه ساحر طرف ترنج و فرخ لقاست و هر طور هست تو رو از عمارت میندازه بیرون سری تکون دادم و زیر لب گفتم +نمیدونم خودمم گیج شدم.دوباره پرسید _سنگ چی و بریزه وسط؟ از بتول شنیده بودم که روز اولی که ساحر اومده بود و همه زنان رو جمع کرده بود چند تا سنگ مختلف و روی زمین چیده بود و از این کار هایی که عاقبت شده بود پیچیدن این شایعه ها بین مردم که مشکل از منه، برای گلبهار توضیح دادم و سری تکون داد همه ساکت شده بودن و به مامان و این پیشنهاد عجیبی که داده بود نگاه می کردن مامان که دید کسی حرفی نمیزنه دوباره گفت +مگه شما هم اینو نمیخواین که این مشکل تموم بشه و اون مردم برگردن خونه هاشون خیلی خوب منم می خوام همین کارو بکنم منتها این بار ساحر جلوی خود مردم میگه که واقعاً مشکل از چیه اگه مشکل از گلاب بود من قبول می‌کنم و میفرستمش بره حرفای مامان به نظر منطقی می رسید و حتی فرخ‌لقا و مادر ترنج هم نمیتونستن که حرفی بزنن هر چقدر میخواستم که با خودم فکر کنم همه این حرفای مامان از روی نقشه است اما نمیتونستم خودمو قانع کنم مامان داشت دقیقاً کاری می‌کرد که فرخ‌لقا و ترنج میخواستن. ماه جانجان که از حرفای مامان سر در نمی آورد اما مشکلی هم توشون پیدا نمیکرد مجبوری سری تکون داد و گفت + خیلی خوب باشه این کار بهترم هست حداقل ساحر مستقیم با خود مردم حرف میزنه و همشون ساکت میشن کم کم همه موافقت کردند و قرار بر این شد که اون دوباره سنگاشو بچینه و همین کارهای مخصوص به خودشو انجام بده ساحر رو فرستادن توی اتاق و الوند و خان رفتن سمت در.در عمارت و باز کردن و مردم هجوم اوردن داخل اما نگهبانان جلوشونو گرفتن که خان بلند داد زد _ بزارین بیان داخل کاری به کارشون نداشته باشین خودشو الوند عقب گرد کردن و دوباره برگشتن روی ایوون نگهبانا رفتن کنار و مردم دسته دسته وارد حیاط عمارت شدم تا جلوی پله ها بالا اومدن و همه نگاهاشون به سمت خان و الوند بود. صدای پچ پچ از گوشه و کنار بلند میشد خان سکوت کرد و وقتی دید که همه ساکت شدن گلو صاف کرد و با صدای بلند داد زد +میدونم که خیلی هاتون داغدارین و و خیلی‌های دیگتون کلی مشکل دارین و ضرر دیدین به خاطر این اتفاقات اخیر اما بهتون قول میدم که همه این مشکلات رو حل کنم ینفرشون از وسط جمعیت بلند داد + چه جوری می خوای مشکلات ما رو حل کنی خان حاضر میشی به خاطر مردم عروستو از عمارت بیرون کنی و طلاقشو از پسرت بگیری نگاه زیر چشمی خان اومد سمتم اما دوباره با همون صدای بلند گفت _اگر بدونم که واقعاً مشکل از عروسمه حتما این کارو می کنم به خاطر شما و این آبادی دوباره یک نفر دیگشون داد زد + پس این کارو بکن ساحر که گفت مشکل از چیه این وصلت بین پسرت و دختر نوکر خونه زادت از اول هم اشتباه بود یکی دیگه از بین جمعیت گفت _ میگن که معلوم نیست پدر دختره کیه ... همینه دیگه ..همین میشه ما بدبخت بیچاره ها باید تاوانشو پس بدیم!! خان اخماشو توهم کشید و سنگینی نگاه بقیه رو رو خودم احساس کردم الوند با عصبانیت به بقیه توپید +بقیه غلط کردن با شما مگه هرکی هر چی گفت شماها باید باور کنین؟ خان به الوند چشم غره ای رفت که خودشو کنترل کنه .گلویی صاف کرد و دوباره بلند گفت _ خیله خب .. همه شما ساحر رو که قبول دارین؟ صدای اره و بله گفتن همه بلند شد ... خان سری تکون داد و گفت + خیله خب .. برگشت سمت در اتاق و ساحر رو صدا زد .. صدای پچ پچ همه از گوشه کنار بلند شد . خان دوباره ساحر رو صدا زد که در اتاق باز شد و ساحر از اتاق اومد بیرون.توی دستش یک مشت سنگ بود و با قدمای کشیده رفت سمت خان و کنارش وایستاد خان رو به جمعیت گفت +اینم ساحر..بهشون بگو مشکل از کجاست و بد یمنی به خاطر وجود کیه؟ ساحر اولش که یکم سکوت کرد و بعدش که دید همه منتظرن سرشو گرفت بالاو اون دستشو که توش سنگ بود بالا گرفت به طرف جعیت... سنگای ریز و درشت از لای انگشتاش ریختن رو زمین وساحر برگشت سمت ایوون .. اول به ترنج نگاه کرد و بعدش به فرخ لقا و برگشت سمت من خیره شد به من و من با سختی اب دهنمو پایین فرستادم . کف دستام از شدت استرس عرق کرده بود و به سختی نفس میکشیدم ... مامان واقعا چرا اینکارو کرده بود .اونجوری حداقل میشد یواشکی برم و بعدش برگردم.. حداقل الوند و داشتم میومد پیشم..اما الان جلوی این همه جمعیت که اماده بودن من و با مشت و لگد از ابادی بیرون کنن باید چیکار میکردم؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتادودوم آهی کشیدم و  رو به سینا گفتم. -  آقا سینا اصلاً حق
سینا به هال برگشت و در حالی که تلفن همراهش هنوز توی دستش بود رو به من گفت: -  با یحیی صحبت کردم. گفت از همین امروز می افته دنبال کارتون. شماره تلفنتون رو هم بهش دادم تا خودش باهاتون تماس بگیره.از جایم بلند شدم و بعد از این که دوباره از هر دویشان تشکر کردم، گفتم: -  می تونم یه خواهش دیگه هم ازتون بکنم.هر دو به انتظار نگاهم کردند. -  به کسی نگید من کجا رفتم. اصلاً نگید که من و دیدید و ازتون کمک خواستم. حالا که دارم می رم می خوام همه چیز و پشت سر بذارم.هر دو به سرعت با حرفم موافقت کردند و قول دادند که در مورد من با کسی حرفی نمی زنند. بچگانه بود  ولی از این که به این سرعت با حرفم موافقت کرده بودند، دلم شکست. دوست داشتم با حرفم مخالفت کنند و بگویند به کسی ربط ندارد که ما با تو ارتباط داریم و به تو کمک می کنیم.یک ساعتی به ظهر مانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. بشقاب روزنامه پیچ شده ای را که در دست داشتم داخل کارتون گذاشتم و موبایلم را که از صبح جلوی چشمم گذاشته بودم، برداشتم و با دیدن شماره ناشناس روی صفحه نفسی از سرآسودگی کشیدم.از وقتی که از خانه نغمه برگشته بودم با فکر این که اگر پسرخاله سینا پشیمان شود و نخواهد به من کمک کند باید چه خاکی بر سرم بریزم خودم را آزار داده بودم و حالا دیدین این شماره ناشناس که کد شهرستان دیگری را داشت خیالم را آسوده کرده بود. تماس را برقرار کردم. -  بفرمائید.صدای پسر جوانی توی گوشم پیچید. -  سحر خانم؟آرام و با احتیاط جواب دادم: -  بله خودمم -  سلام، من یحیی هستم پسرخاله داش سینا.از شنیدن لحن خودمانی پسر که ته لهجه زیبایی هم داشت، جا خوردم. انتظار داشتم پسرخاله سینا مردی هم سن و سال خودش باشد نه یک پسر جوان با لحنی  سبک سرانه. -  سلام آقا یحیی. ممنون که زنگ زدید.یحیی با سرخوشی جواب داد: -  این چه حرفیه آبجی، وظیفه بود. مگه می شه داش سینا چیزی از ما بخواد و ما نه بگیم.لبخند روی لب¬پ هایم نشست. از  این پسر خوشم آمده بود. -  شما لطف دارید. -  حالا بگذریم. داش سینا گفت دنبال خونه تو شهر ما می گردین. زنگ زدم بپرسم بوجه تون چقدر و  دنبال چه جور خونه ای هستین.من نمی توانستم کل پولی را که داشتم برای رهن خانه بدهم. باید مقداری از پول را تا وقتی که کار پیدا می کردم، نگه می داشتم. سریع توی ذهنم حساب و کتاب کردم و مقدار پول پیشی را که می توانستم بپردازم به یحیی گفتم. یحیی بعد از کمی مکث گفت: -  ولی با این پول پیش یه کم سخت می¬پ شه جایی رو پیدا کرد آبجی. اجاره هم می تونید بدید؟خودم هم می دانستم مقدار پولی که برای رهن خانه کنار گذاشته بودم کم است ولی چاره ای نداشتم. معلوم نبود تا چه مدت بیکار می ماندم. باید حواسم به خورد و خوراک و به خصوص داروهای آذین می بود. -  نه متاسفانه نمی تونم اجاره بدم باید رهن کامل باشه.یحیی سکوت کرد. با فکر این که یحیی بگوید نمی تواند کاری برایم بکند و تلفن را قطع کند ترس تمام وجودم را گرفت. با بدبختی آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -  ببیند آقا یحیی برای من و دخترم یه اتاقم کفایت می کنه. همین قدر که بتونیم شبا راحت توش بخوابیم برامون  بسه. فقط خواهش می کنم جایی رو که برام پیدا می کنید، مطمئن و امن باشه. من یه زن تنها با یه بچه کوچیکم، برام تنها چیزی که مهمه امنیته.یحیی که دوباره به همان لحن راحت و خودمانیش برگشته بود، گفت: -  خیالتون راحت آبجی. من جای بد به کسی معرفی نمی کنم. شما که جای خود دارید. نغمه خانم و داش سینا زیاد به گردن من حق دارن. نمی ذارم به آشناشون بد بگذره. -  یه چیز دیگه آقا یحیی. -  بفرمائید؟ -  من تا روز جمعه باید اسباب کشی کنم. می تونید تا اون موقع خونه رو برام پیدا کنید. این خیلی مهمه. چون اگه نتونید.....میان حرفم پرید: -  این چه حرفی آبجی، همین فردا یه جای خوب و اکازیون براتون پیدا می کنم. الکی نیست که به من می گن یحیی پنجه طلا.با این که نفهمیده بودم لقب پنجه طلا چه ربطی به پیدا کردن خانه دارد ولی از یحیی تشکر کردم و بعد از خداحافظی تلفن را قطع کردم.حالا فقط یک کار دیگر مانده بود که باید قبل از رفتن از این شهر انجام می دادم.از جایم بلند شدم و آذین را که با عروسک هایش بازی می کرد صدا زدم تا لباس  بپوشد. یک ساعت بعد جلوی پاساژ اطلس که مغازه ایمان در آن قرار داشت از تاکسی پیاده شدم. بدون این که به اطراف نگاه کنم با قدم هایی تند به سمت پاساژ رفتم. با این که سر ظهر بود و احتمال این که در این موقع روز آرش یا زنش به پاساژ بیایند و من را ببینند کم بود ولی ترجیح می دادم هر چه سریعتر خودم را به مغازه ایمان برسانم. اصلاً حوصله یک جنجال دیگر آن هم درست قبل از رفتنم را نداشتم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما رسم داشتیم خریدهای عروس و داماد و که کردیم یه جشن کوچیکی میگرفتیم تا فامیل ببینن چی ها خریدن مامان به پروین خانوم گفت شما هم اگه مهمون دارید دعوت کنیدپروین خانوم با تعجب گفت ما از این رسم ها نداریم اصلاوقتی هم برای اینکارا نیست چند روز دیگه عروسی هست مامان که بهش برخورده بود گفت والا ما ادم به دور نیستیم و پروین خانوم که از این حرف مامان ناراحت شد خودشو کنترل کرد و حرفی نزد برگشتیم خونه و مامان گفت خریدهای عروس و میبرید ؟پروین خانوم گفت نه شما همرو ببرید گفتم که ما رسم نداریم مامان با ناراحتی گفت ما آبرو داریم بعد میگن ارزشی برای دخترشون قائل نشدن بهرام اینبار اومد تو حرف مامان و گفت خانوم تا الان متوجه رفتار مامان من شدین اصلا اهل رفت و امد نیست اگه فکر میکنید بد میشه من خودم میسپارم طبق دارا بیارن خریدها رو تا هر دو طرف راضی باشن مامان نگاهی با ناراحتی کرد و گفت نه نمیخواد بیارید تو وسایل و من و بهرام و رقیه خانوم وسایل و جمع کردیم رو تخت وسط حیاط بهرام انقد خسته بود که دیگه روپا بند نبود رقیه خانوم چند تا چایی ریخت و آوردبعد خوردن چایی پروین خانوم بلند شد و منو کشید کنار و گفت منم میدونم رسم و رسوم چیه اما این خانواده اهل انجام این چیزا نیستن بخواییم هم اصرار کنیم دلخوری پیش میادخودت یه جور مادرتو راضی کن کوتاه بیاد یا فقط برای فامیل خودتون بگیره جشن وگفتم چشم پروین خانوم صورتمو بوسید و رو به بهرام گفت دیگه دیر شدبریم خونه بچه هام تنهان بهرام زودبلند شد و خداحافظی کردن و موقع رفتن پروین خانوم گفت راستی فردا میام میبرمت آرایشگاه باشه ای گفتم و رفتن.مامان که خیلی بهش برخورده بود یکسر تا شب غر زدگفتم مامان گفتن که برا فامیل خودتون بگیریدمامان با حرص برگشت سمتم و گفت بعد نمیگن فامیل داماد کدوم گوری هستن دخترتونو از سر راه آوردین؟گفتم کاریه که شده دیگه الان با حرص خوردن درست میشه؟مامان گفت نه من باید اینا رو بشونمشون سر جاشون گفتم مامان چیکار میخوای بکنی از همین اول کار جنگ راه نندازگفت نه بلدم چیکار کنم بلند شد و چادرشو برداشت و رفت.حدس زدم دوباره رفته سراغ اون دوستاش عصر بود که راضی و سر حال برگشت گفتم چیکار کردی مامان گفت کاری که باید میکردم چند ساعتی گذشته بود که در زدن رقیه خانوم مامان و صدا زد که پروین خانوم هست مامان چادرشو برداشت و رفت تو حیاط و خوشحال گفت تعارف کن بیان توو خودشم از پله ها شروع کرد به تعارف کردن که پروین جان دم در بده بیا تو پروین با خجالت اومد تو منم رفتم سلام دادم و گفتم چیزی شده گفت نه چیزی نشده خانوم بزرگ گفتن وسایل و ببرم و فردا اونا طبق کشون کنن و بیارن از تعجب دهنم وا مونده بود برگشتم سمت مامان و مامان راضی و خوشحال گفت باشه عزیزم من گفتم دیگه اینکارا رسم و رسوم هست بلاخره مجبوریم بجا بیاریم پروین با کمک یه مرد جوون که موسی بود اسمش وسایل و بردن بعد رفتن اونا برگشتم سمت مامان و گفتم مامان چیکار کردی گفت کاری که باید از اول میکردم زبون اینا رو من بلدم اول فکر کردم رفته پیش حاج مسلم گفتم رفتی پیش حاجی؟گفت نه بابا اینا رو یه جوری من بگیرم تو مشتم که کیف کنن از کاری که میترسیدم داشت سرمون می اوردگفتم مامان تو رو خدا من ثریا نیستما من بلد نیستم از اینکارا بکنم گفت یاد میگیری رفت بالاآقام اومد و گفت رفتید خرید کردین مامان خوشحال گفت اره اینبار برعکس ثریا بهترین ها رو انتخاب کردیم رو هر چی دست گذاشتیم بهرام‌نه نگفت آقام گفت ابرومو بردین پس حسابی الان میگن اینا گشنه ان مامان گفت وا غلط میکنن لیاقت دختر من بیشتر از ایناس دختر قرص ماهم و دارم میدم به این عصا قورت داده ها.مامان همه رو خبر کرده بود اون روز بعدازظهر بود که همه تقریبا اومده بودن که صدای ساز و اواز بلند شد و همه تو ایوون جمع شدن منم از کنار پنجره نگاه میکردم رو طبقهای بزرگ وسایل و چیده بودن و چند تا مرد رو سرشون گذاشته بودن وکنارشون مادرشوهرم وخواهرشوهرم و زینب و پروین بودن خودشون اومده بودن و فامیلی دعوت نکرده بودن.وسایل و گذاشتن تو حیاط و مامان و خانوم بزرگ انعام دادن و رفتن مامان یه پارچه سفید بزرگ پهن کرد و وسایل و چیدن روش هر کدوم از مهمونها هم یه کادویی آورده بودن و اونا هم کادوهاشونو کنار وسایل چیدن یکم خانمها دایره زدن و خوندن و رقصیدن و پذیرایی شدن و رفتن.مادرشوهرم و خواهر شوهرم بانگاههاشون حسابی از خجالت من و مامان و فک و فامیلمون در اومدن بعد رفتن مهمونها مامان شربتی درست کرد و اورد برای خواهرشوهرم جاریهام و مادرشوهرم خانوم بزرگ لب به شربت نزد و اجازه نداد هیچ کدوم دیگه هم دست بزنن و فوری بلند شدن و خداحافظی کردن موقع رفتن پروین خانوم گفت فردا اماده باش میام بریم آرایشگاه براابروهات ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f