eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌼سلام صبح‌بخیر براتون  🌼🍃🌸یک دنیا نیکبختی 🌸🍃🌼یک دشت آرامش 🌼🍃🌸یک دریا خوشبختی 🌸🍃🌼یک کوه سلامتی 🌼🍃🌸یک آسمان آرزوی زیبا و 🌸🍃🌼یک عمر با عزت از پروردگار 🌼🍃🌸خواستـارم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جشن میلاد پیامبر اکرم (ص) و امام جعفر صادق علیه السلام در هیئت رایة العباس (ع) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولادت پیامبر اکرم(ص) مبارک... - @mer30tv.mp3
4.76M
صبح 31 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتادوپنجم من دیگه نمی کشم آقا ایمان. من یک عمر تهمت شنیدم و
این که چی شد مادرت یه دفعه  پشت پا زد به همه چیز و رفت؟ مادرت شاید آدم جاه طلب و پر شرو شوری بود که آرزوهای بزرگی داشت ولی آدم هوسباز و بی مسئولیتی نبود.مخصوصاً بعد از به دنیا اومدن تو بیشتر دل به زندگیش داده بود و داشت سعی می کرد رابطه اش رو با بابات بهتر کنه. برای همینه که نمی فهمم چرا رفت؟ اونم بدون این که به کسی چیزی بگه.شانه ای بالا انداختم وگفتم: -  شاید چون عشق کورش کرده بود. من دیدم عشق از آدما چه موجودات بد و نفرت انگیزی می سازه. عشق چیز کثیفیه.ایمان با تعجب نگاهم کرد. -  این چه حرفیه می زنی سحر. هیچ چیز قشنگتر و پاکتر از عشق تو دنیا وجود نداره. در دل به حرفش پوزخند زدم. ایمان هم مثل همه یک سری جملات کلیشه ای مسخره را تکرار می کرد من فهمیده بودم آن عشق پاک و قشنگی که همه از آن دم میزنند فقط در کتابها و قصه هاست وگرنه عشق فقط آدم ها را به سمت تباهی می برد. عشق از من یک آدم ضعیفی و توسری خور ساخت که برای نگه داشتن آرش تمام غرور و عزت نفسم را خرج کردم و از آرش یک آدم بی رحم و سنگ دل بوجود آورد که برای رسیدن به نازنین من و دخترش را رها کرد و با بی رحمی از روی هر دویمان رد شد.  ماردم هم از این قاعده مستثنا نبوده او هم من و آبروی خانواده اش رو فدای عشقی که به شاگرد مغازه رو به رویی داشت، کرد و رفت. ولی حوصله بحث با ایمان یا هر کس دیگری را در این مورد نداشتم حوصله نداشتم تا بخواهند با دلایل مسخره از زیبایی های عشق برایم بگویند. برای همین سعی کردم بحث را عوض کنم.شانه ای بالا انداختم و گفتم: -  حالا اینا رو ول کنید. نگفتید چرا عذاب وجدان دارید؟ رفتن مادرم چه ربطی به شما داره؟ایمان برای چند ثانیه سکوت کرد. معلوم بود برای گفتن چیزی که می خواست بگوید تردید داشت ولی بلاخره دلش را به دریا زد و گفت: -  مامانت شب قبل از فرارش اومد پیشم.می خواست یه چیزی رو بهم بگه. من اون شب با دوستام قرار داشتم. با این که حس کرده بودم چیزی که مامانت می خواد بهم بگه مهمه ولی واینسادم تا به حرفاش گوش کنم. بهش گفتم عجله دارم و بعداً با هم حرف می زنیم. همش فکر می کنم اگه اون شب به حرفای مادرت گوش می کردم شاید می تونستم مانع از رفتنش بشم. من برخلاف بقیه مطمئنم مامانت عاشق اون پسره نبود. اگه بود به من می گفت. مامانت هیچ وقت چیزی رو از من پنهان نمی کرد.حرفش را قبول نداشتم. عشق به مرد دیگری آن هم وقتی آدم متاهل است چیزی نیست که بشود به راحتی در موردش با  کسی حرف زد. به خصوص به خواهرزاده مذهبی و متعصب بیست ساله ات.پرسیدم: -  اگه عاشق نبود پس چرا دنبال اون پسره رفت؟سرش را با ناراحتی به دو طرف تکان داد: -  نمی دونم. بیست ساله دارم به خودم می گم کاش اون شب وایساده بودم و به حرفاش گوش می کردم. کاش نرفته بودم دنبال دوستام. کاش، کاش، کاش.صورتش را بین دست های بزرگش پنهان کرد. برای لحظه ای فکر کردم دارد گریه می کند ولی وقتی سرش را بالا آورد اثری از اشک روی صورتش نبود ولی صورتش از دردی پنهان مچاله شده بود. دلم برایش سوخت. مادرم با رفتنش در حق خیلی ها ظلم کرده بود. به خصوص در حق آنهایی که دوستش داشتند و به او احتیاج داشتند.ایمان آهی کشید و دوباره شروع به حرف زدن کرد: -  اون روز وقتی تو رو تو خیابون دیدم برای یه لحظه فکر کردم رویا برگشته. یه دفعه پرت شدم تو بیست سال پیش ولی وقتی رفتی توی درمونگاه تازه به خودم اومدم و فهمیدم تویی نه رویا. از مامانم شنیده بودم که از آرش طلاق گرفتی. من تو تمام این سال ها سعی می کردم نادیدت بگیرم. در واقع نمی خواستم با دیدنت به یاد بیارم که شاید می تونستم جلوی رفتن مادرت و در به دری تو رو بگیرم ولی اون روز دیگه نتونستم خودم و به ندیدن بزنم. می خواستم یه کاری برات بکنم. هرچند خیلی زود فهمیدم تو آدمی نیستی که به این راحتی کمک کسی رو قبول کنی. مامانت هم مثل تو آدم  خیلی مغرور بود. دوست نداشتم من را شبیه مادرم بدانند. مهم نبود این مشابهت در مورد ویژگی های خوب مادرم بود یا ویژگی های بدش. من نمی خواستم در هیچ زمینه ای مثل مادرم باشم. گفتم: -  لازم نیست نسبت به من عذاب وجدان داشته باشید.شما تو این مدت خیلی بهم لطف داشتید. در مورد مادرم هم این تصمیم خودش بود. خودش خواست که من و شوهرش رو ول کنه و با یه مرد دیگه بره. پس بهتر خودتون و گناهکار ندونید. اونی که باید عذاب وجدان داشته باشه مادرمه که البته بعید می دونم از کاری که کرده پشیمون باشه.نگاه سرزنش باری به من کرد و گفت: -  این حرف و نزن سحر ما که نمی دونیم چرا رفته؟ شاید واقعاً مجبور شده که بره.این همه روشنفکری از طرف یکی از مردان فامیل من عجیب بود ولی روی من تاثیر نداشت. ادامه‌ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ آردنخودچی ✅ روغن جامد ✅ کره ✅ پودرقند ✅ پودرهل ✅ گلاب ✅ کاکائو بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1011_52215238416893.mp3
8.71M
🎶 نام آهنگ: من 🗣 نام خواننده: شهرام صولتی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🙂عکسی قدیمی از مردم کوچه و بازار قم سال ۱۳۴۹ خورشیدی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتادوششم این که چی شد مادرت یه دفعه  پشت پا زد به همه چیز و
با ناراحتی گفتم: -  لطفاً از مامانم طرفداری نکنید. مامانم با بیرحمی من و ول کرد و رفت و حتی یه بارم سراغم و نگرفت. هیچ چیزی این بی رحمی رو توجیه نمی کنه.ایمان سرش را پایین انداخت. -  شاید تو برنامه اش بوده که برگرده و تو رو هم با خودش ببره ولی نتونسته.مامانت زن مهربونی بود سحر. هیچ وقت نشد پشتم و خالی کنه. هیچ وقت نشد ازش کاری رو بخوام و برام انجام نده. وقتی می خواستم کارم و شروع کنم مامانت گردنبندش و فروخت و پولش و داد به من در صورتی که حتی بابای خودم حاضر نشد روی کارم سرمایه گذاری کنه.در جواب حرف های ایمان سکوت کردم. مادرم شاید برای ایمان خاله ای خوب و مهربان بود ولی برای من به هیچ عنوان مادر خوبی نبود. او من را رها کرده بود و این کارش هیچ توجیحی نداشت.سکوت بینمان که طولانی شد، ایمان پرسید: -   چیکار کنم که از این شهر نری؟ -  نمی تونید جلو رفتنم رو بگیرید. من تصمیم خودم را گرفتم.با ناراحتی برای چند لحظه چشم بست.بعد خم شد و از داخل کشوی میزش پاکت پولی بیرون آورد و روی پاکت پول من گذاشت و هر دو پاکت را روی میز به سمتم هل داد: -  این پولیه که تا الان بابت تلویزیون بهم دادی. همشو نگه داشته بودم تا سر فرصت به یه بهونه ای بهت برگردونم. از اولم اون تلویزیون یه هدیه برای آذین بود ولی چون می دونستم قبولش نمی کنی مجبور شدم اون طوری بهت بفروشم. ازت خواهش می کنم دستم و رد نکن و پول تلویزیون و برداری.نگاهم روی دو پاکت  پولی که روی هم قرار گرفته بود، ثابت ماند. با این که اعتقاد داشتم رد کردن هدیه کار درستی نیست ولی هنوز در قبول آن پاکت پول تردید داشتم. ایمان دوباره به پاکت های روی میز اشاره کرد: -  ورشون دار بذار تو کیفت.این بار لحنش چنان محکم بود که دیگر نتوانستم مخالفت کنم. پاکت ها را داخل کیفم گذاشتم و از جایم بلند شدم.  او هم از جایش بلند شد. با خجالت گفتم: -  بابت همه چیز ممنونم. شما -  کاری نکردم. -  شما تو این مدت خیلی به من لطف داشتید. من هیچ وقت این لطفتون رو فراموش نمی کنم. -  می شه یه قولی بهم بدی. -  چه قولی؟ -  هر وقت مشکل پیدا کردی بهم بگی.زمزمه کردم: -  قول می دم. لبخندی که روی لب های ایمان نشست باعث شد من هم لبخند بزنم. ~~~~ پسر جوانی که بلوز چهارخانه سفید و سرمه ای به تن و شلوار لی کهنه ای به پا داشت آخرین جعبه را از روی زمین برداشت و پرسید: -  چیز دیگه نیست.نگاهی به اطراف خانه انداختم و جواب دادم: -  نه، فقط همین مونده بود.پسر آخرین جعبه را روی دوشش گذاشت و  از آپارتمانم بیرون رفت. دو روز پیش ایمان تلفن کرد و بعد از این که مطمئن شد هیچ جوره نمی تواند من را از رفتن منصرف کند، گفت: -  با یکی از دوستام به اسم آقا عبدلله هماهنگ کردم تا جمعه تو رو با خودش ببره بابل. -  نه آقا ایمان لازم به زحمت نیست، خودم......... با دلخوری توی حرفم پرید: -  این کار رو برای تو نمی کنم برای خودم می کنم. این جوری خیالم راحت که با آدم مطمئنی سفر می کنی و قرار نیست بین راه بلایی سرت بیاد. دیگرمخالفتی نکردم. اگر ایمان مادرم را به چشم خواهرش می دید پس ایرادی نداشت من هم او را به چشم داییی ببینم که می خواهد به خواهرزاده اش کمک کند. از طرفی واقعاً پیدا کردن کسی که آنقدر مورد اطمینان باشد کار سختی بود. دوباره از ایمان تشکر کردم ولی ایمان که هنوز نگرانم بود پرسید: -  حالا خونه پیدا کردی؟ جایی برای موندن داری؟ نری تو شهر غریب آواره بشی؟ -  نگران نباشید خونه پیدا کردم. دروغ نگفته بودم. یحیی روز قبلش زنگ زده بود و گفته بود یک خانه خوب برایم پیدا کرده و فقط منتظر من است تا اجاره نامه را امضا کنم.آن طوری که یحیی تعریف کرده بود، خانه ای که برایم پیدا کرده بود یک واحد 50 متری در طبقه دوم یک آپارتمان در یکی از محله های خوب و معتبر شهر بود. یحیی آنقدر از آن واحد و امکانات و ویوی خوبش تعریف کرده بود  که من ندیده عاشق آنجا شده بودم و لحظه شماری می کردم تا زودتر وسایلم را داخل آن خانه بچینم.البته این فقط ایمان نبود که نگرانم بود.نغمه و سینا هم زنگ زدند و خواستند که برای کمک در اسباب کشی بیایند ولی من قبول نکردم. به اندازه کافی در حق من لطف کرده بودند و دوست نداشتم بیشتر از این زیر دینشان بروم.قبل از این که کیف و ساکی که وسایل ضروری سفر را در آن قرار داده بودم از روی زمین بردارم به سرویس بهداشتی رفتم تا دست هایم را که به خاطر جابه جا کردن وسایل کثیف شده بود، بشورم. پا که درون سرویس بهداشتی گذاشتم اول به خودم داخل آینه زنگار بسته بالای روشویی نگاه کردم.از ده ماه پیش که پا درون این خانه گذاشته بودم خیلی تغییر کرده بودم. بزرگ شده بودم. از آن دختر ترسویی که حتی می ترسید ساعت نه شب برای خرید یک بطری شیر به خیابان برود ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تبدیل شده بودم به زنی که می خواست تک و تنها به شهر دیگری برود و زندگی جدیدی برای خودش بسازد. این تغییر حتی توی صورتم هم پیدا بود. چهره ام جا افتاده تر شده بود و نگاهم عمق بیشتری گرفته بود.نمی دانم درد، غم و تنهایی من را تغییر داده بود یا مسئولیت نگه داری از آذین. هر چه بود من دیگر آن دختر کوچولو و تو سری خور گذشته نبودم. من خیلی تغییر کرده بودم.دست هایم را شستم، شال سیاهم را روی سرم مرتب کردم و از سرویس بهداشتی بیرون آمدم و به سراغ وسایلم رفتم تا پیش مژده که همراه آذین جلوی در خانه به انتظارم ایستاده بود، بروم.برای لحظه ای جلوی در توقف کردم و نگاه دوباره ای به سرتا پایم انداختم. با این که یک مانتوی بلند سیاه و یک شلوار پارچه ای گشاد پوشیده بودم ولی چون چادر به سر نداشتم کمی معذب بودم.دیشب موقع بستن چمدانم تصمیم گرفتم چادرم را کنار بگذارم. من همیشه برای آدم هایی که از ته دل و براساس اعتقادات قلبیشان چادر سر می کردند احترام زیادی قایل بودم ولی خودم جزو یکی از آنها نبودم.من همیشه از روی اجبار و ترس چادر سر کرده بودم. نه این که در خانواده ما چادر سر کردن اجباری باشد. نه، اینطور نبود. خیلی از دخترهای فامیل چادر سر نمی کردند.نغمه چادر سر نمی کرد.بنفشه و بهاره خواهرهای آرش هم اهل چادر سر کردن نبودند حتی الناز دختر خاله زهرا هم فقط جاهایی که مادرش بود چادر سر می کرد ولی من از نُه سالگی چادر سر می کردم این خواست عزیز بود. عزیز می خواست با چادری کردن من به همه بفهماند که من مثل مادرم نیستم. مادری که بعد از ازدواجش چادر را کنار گذاشته بود و با این کار خودش را انگشت نمای فامیل کرده بود.من همیشه به اجبار عزیز و ترس از این که به من بگویند مثل مادرم هستم چادر سر می کردم. البته تا همین چند وقت پیش هم مشکلی با این قضیه نداشتم. دوست داشتم کاری کنم که همه به چشم دختری خوب و پاک که هیچ شباهتی به مادرش نداشت به من نگاه کنند ولی حالا که همه چیز خراب شده بود دلیلی نمی دیدم که خودم را مقید به چادری کنم که هیچ اعتقادی به آن نداشتم.من با اتفاقاتی که در این مدت برایم افتاده بود به این باور رسیده بودم که در این جامعه برای در امان ماندن از نگاه بد مردان و تهمت بی دلیل زنان به چیزی بیش از چادر نیاز دارم. چادر نمی توانست من را از گزند مردان هرزه و زن های سیاه دل در امان نگه دارد.زیر نگاه خیره زن همسایه که جلوی در خانه اش ایستاده بود از پله ها پایین رفتم. خیلی دلم می خواست چیزی به او بگویم ولی ترجیح دادم دهان به دهان آدمی که با دو برخورد من را قضاوت کرده بود و به من تهمت رابطه با مردان دیگر را داده بود نذارم.بعد از خروج از ساختمان  مستقیم به سمت آقای کریمی که جلوی در با آقای سلطانی همسایه هیز و بد چشم طبقه ی دوم حرف می زد، رفتم. از این که از صبح همه منتظر ایستاده بودند تا رفتن من را تماشا کنند خنده ام گرفته بود. یعنی این جماعت کار بهتری جز فضولی در زندگی بقیه نداشتند. جلوی آقای کریمی ایستادم و بدون هیچ حرفی کلید را به دستش دادم و قبل از این که بتواند چیزی بگویند راهم را کج کردم و به سراغ مژده که کنار نیسان آقاعبدلله ایستاده بود و دست آذین را محکم در دست گرفته بود، قدم تند کردم. دیگر نمی خواستم حتی یک لحظه دیگر زیر نگاه های خیره و پرحرف همسایه ها بمانم. همسایه هایی که یا بیرون ساختمان و یا پشت پنجره هایشان به انتظار رفتن من ایستاده بودند. همسایه هایی که احتمالاً بعد از رفتن من دور هم جمع می شدند و با خوشحالی در مورد پیروزی شان با هم صجبت می کردند و شب هم با خاطری آسوده از دور کردن یک زن هرزه و خانه خراب کن از بچه ها و شوهران شان سر بر بالش می گذاشتند، بدون این که حتی لحظه ای به این فکر کنند که با  بیرون کردن ما  از این خانه ممکن است چه بلایی سر من و آذین بیاید.به مژده که رسیدم. برای لحظه ای بدون حرف به چشم های هم نگاه کردیم و بعد در آغوش هم فرو رفتیم. از این که مژده برای بدرقه من آمده بود، خوشحال بودم. این که کسی در این شهر بود که از رفتنم دلتنگ می شد حس خوبی به من می داد. درست بود که ایمان، نغمه و سینا هم  به من اهمیت می دادند و پیگیر کارهایم بودند ولی مطمئن بودم هیچ کدامشان از رفتن من دلتنگ نمی شدند. شاید نگرانم بودند ولی دلتنگم نبودند.تنها کسی که در این شهر از رفتنم واقعاً ناراحت و دلتنگ می شد مژده بود. مژده از بغلم بیرون آمد و لب زد: -  دلم برات تنگ می شه. شدت گریه ام بیشتر شد. اشک روی صورتش را پاک کرد و به من تشر زد. -  حالا نمی خواد زار بزنی. قرار نیست به این راحتی ولت کنم از الان دارم برنامه می ریزم که تابستون یه ماه بیام پیشت بمونم. قراره دوتایی بریم دریا، کوه، جنگل. قراره دوتایی کلی با هم خوش بگذرونیم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
طعمِ آخرین روز تابستان ... ظهر آخرین روز از شهریور سال ۱۴۰۳ بخیر ♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f