امامزاده صالح - تجریش در دروان قاجار
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🌱گویند کامران میرزا فرزند ناصرالدین شاه تعدادی نایب در اختیار داشت که مأمور اجرای اوامر او بودند.
این مأموران برای جلب توجه بیشتر و زهر چشم گرفتن از مردم، خود را به قیافه های مخصوصی در می آوردند، یکی سبیل بلند و دیگری سبیل چخماقی می گذاشت.
یکی از این مأموران یک طرف صورتش سبیل نداشت.
روزی کامران میرزا در حال سان دیدن از مأموران بود، به محض این که به این مأمور رسید، از قیافه او خنده اش گرفت و گفت:
🌱آن نصفه سبیلت را کجا گذاشته ای؟
از این حرف همه به خنده افتادند.
در اولین فرصت مأمور مورد نظر خیلی زود به سلمانی مراجعه کرد و از او خواست که سبیل او را کامل کند، اما سلمانی گفت:
من سبیل تراشم نه سبیل گذار.
مأمور، به زور از او خواست که به هر طریق ممکن این کار را بکند.
سلمانی هم به ناچار مقداری از ریش او را با قیچی چید و در جای خالی سبیل او چسباند.
🌱در مراسم سان باز هم کامران میرزا وقتی به آن مأمور رسید گفت:
دفعه پیش سبیل تو نصفه بود، این بار ریش تو نصفه شده.
میرزا احمد دلقک کامران میرزا که در محل حضور داشت گفت:
قربان «از ریش گرفته و به سبیل پیوند زده.»
صدای خنده حضار بلند شد و این واقعه مدت ها نقل محافل بود تا این که رفته رفته به ضرب المثل تبدیل شد.
🌱این ضرب المثل وقتی به کار می رود که فردی برای پوشاندن کاستی و ضعف خود، اقدامی کند که باعث شود ضعف دیگری از او نمایان شود.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتادوچهارم از پشت شیشه به داخل مغازه نگاه کردم بجز ایمان و ش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادوپنجم
من دیگه نمی کشم آقا ایمان. من یک عمر تهمت شنیدم و عذاب کشیدم دیگه توان بیشتر از این رو ندارم. من می خوام برم. می خوام از همه دور شم تا شاید بتونم بلاهایی رو که به سرم اومده فراموش کنم و یه زندگی جدید برای خودم بسازم.دستی توی صورتش کشید:
- اگه بهت تضمین بدم که مثل کوه پشتت وایمیسم و نمی ذارم کسی اذیتت کنه چی؟ اون وقت می مونی؟ایمان چه دل خوشی داشت. همین الان هم به خاطر یک بار آمدنش به خانه ام به من تهمت هرزگی زده بودند وای به روزی که ایمان پشتم می ایستاد و از من طرفداری می کرد آن وقت بود که همه خانواده به سراغم می آمدند و با کلی تهمت و افترا روی سرم خراب می شدند.دوست نداشتم کسی من را به رابطه داشتن با ایمان متهم کند. نه فقط به خاطر خودم به خاطر ایمان دلم نمی خواست چنین اتفاقی بیفتد.دوست نداشتم به خاطر دروغ های که ممکن بود پشت سر من و او راه بیفتد، زندگیش دچار مشکل شود. دوست نداشتم به خاطر من با زنش دچار اختلاف شود. دوست نداشتم ایمان به خاطر گناهان نکرده من تاوان پس دهد.لبخند زدم و سعی کردم ایمان را متقاعد کنم که رفتن از این شهر فقط و فقط تصمیم خودم بوده.
- باور کنید خودم دلم می خواد که برم. من واقعاً از این شهر خسته شدم. من به یه شروع جدید احتیاج دارم. واقعاً دیگه دلم نمی خواد اینجا بمونم.از قیافه اش معلوم بود هنوز قانع نشده. با صدایی که بغض داشت، گفت:
- سحر نذار دوباره عذاب وجدان بیخ گلوم و بچسبه و مثل تمام این بیست سال شب و روز با خودم کلنجار برم که می تونستم جلوی رفتنش و بگیرم و نگرفتم.با تعجب نگاهش کردم. در مورد چه چیزی حرف می زد؟ این بیست سال از رفتن چه کسی عذاب وجدان گرفته بود؟ این وسط من چه کاره بودم؟وقتی نگاه پر از سوال من را روی خودش دید. نفسش را بیرون داد و به پشتی صندلیش تکیه داد.
- وقتی مامانت رفت من داغون شدم. تا چند وقت مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم و به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. همه فکر می کردن مثل بقیه مردای فامیل از این که خالم با یه مرد غریبه فرار کرده رگ غیرتم باد کرده ولی در واقع همه اون رفتارا از عذاب وجدانم بود. ابروهایم از تعجب بالا پرید.
- عذاب وجدان؟تلخ خندید.
- من و مامانت کمتر از دو سال اختلاف سنی داشتیم. مامانت برای من خاله نبود، همبازی بود. رفیق بود. خواهر بود. من هیچ وقت خاله صداش نکردم اون همیشه برام رویا بود ومن براش ایمان. من و رویا تمام کودکی و نوجوانیم و با هم بودیم. رازدار هم بودیم. پشت و پناه هم بودیم. من همه چیز و در مورد مادرت می دونستم اونم همه چیز و در مورد من می دونست. من تنها کسی بودم که می دونستم مامانت چه آرزوهای داره و چه نقشه های برای آینده اش کشیده. اونم تنها کسی بود که می دونست چی تو سر من می گذره. صدای ایمان پر بود از دلتنگی و حسرت. آنقدر در مورد مادرم بد شنیده بودم که اصلاً باور نمی کردم کسی وجود داشته باشد که این طور دلتنگ او شود. ایمان سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت انگار داشت خاطراتی را که با مادرم داشت در ذهنش مرور می کرد. همین که خواستم چیزی بپرسم دوباره شروع به حرف زدن کرد ولی این بار لحن صدایش غمگین تر از قبل بود.
- وقتی آقا جون پاش و کرد تو یه کفش که مامانت باید با بابات عروسی کنه مامانت اومد تو بغل من و گریه کرد و ازم خواست کمکش کنم. اون موقع هیچ کاری از دست هیچ کدوممون بر نمی اومد. مامانت فقط هفده سالش بود و منم یه پسر بچه پونزده، شونزده ساله بودم ولی باز هم رفتم و به آقا جون گفتم رویا رو شوهر نده ولی آقا جون بهم توپیت که بچه به کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.پوزخندی زد و سرش را با یادآوری گذشته تکان داد. با دلخوری گفتم:
- پس برای همین ولم کرد و رفت؟ چون بابام و دوست نداشت من و هم نخواست؟اخم هایش در هم فرو رفت:
- این چه حرفیه می زنی؟ مامانت خیلی دوست داشت. بعد از بدنیا اومدن تو خیلی تغییر کرده بود. به زندگیش امیدوار شده بود و دیگه مثل قبل افسرده نبود.همش در مورد تو حرف می زد. در مورد آرزوهایی که برای تو داشت رویا پردازی می کرد. خیلی دوست داشت درس بخونی و برای خودت کسی بشی. مامانت دلش می خواست هر چیزی رو که خودش نتونسته بود بهش برسه تو بدست بیاری.مامانت خیلی دوست داشت سحر.حرف های ایمان برایم قابل باور نبود.من خودم مادر بودم.حتی فکر جدا شدن از آذین دیوانه ام میکرد. چطور مادرم دوستم داشت آن وقت من را میان یک مشت گرگ رها کرده بود و به دنبال مرد دیگری رفته بود.مادرم بااینکه می دانست با رفتنش چه بلایی سر من می آید من را رها کرد و پی هوسش رفته بود. نه، به هیچ عنوان نمی توانستم قبول کنم که مادرم من را دوست می داشت. به تلخی پرسیدم
- پس چرا رفت؟
- این چیزیه که منم بیست ساله دارم از خودم می پرسم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چى بيشتر به خدا اعتماد كنی
بيشتر شگفت زده ات ميكنه ...🤍
شب بخیر💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸🍃🌼سلام صبحبخیر براتون
🌼🍃🌸یک دنیا نیکبختی
🌸🍃🌼یک دشت آرامش
🌼🍃🌸یک دریا خوشبختی
🌸🍃🌼یک کوه سلامتی
🌼🍃🌸یک آسمان آرزوی زیبا و
🌸🍃🌼یک عمر با عزت از پروردگار
🌼🍃🌸خواستـارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جشن میلاد پیامبر اکرم (ص) و امام جعفر صادق علیه السلام در هیئت رایة العباس (ع)
#میلاد_پیامبر_اکرم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولادت پیامبر اکرم(ص) مبارک... - @mer30tv.mp3
4.76M
صبح 31 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتادوپنجم من دیگه نمی کشم آقا ایمان. من یک عمر تهمت شنیدم و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادوششم
این که چی شد مادرت یه دفعه پشت پا زد به همه چیز و رفت؟ مادرت شاید آدم جاه طلب و پر شرو شوری بود که آرزوهای بزرگی داشت ولی آدم هوسباز و بی مسئولیتی نبود.مخصوصاً بعد از به دنیا اومدن تو بیشتر دل به زندگیش داده بود و داشت سعی می کرد رابطه اش رو با بابات بهتر کنه. برای همینه که نمی فهمم چرا رفت؟ اونم بدون این که به کسی چیزی بگه.شانه ای بالا انداختم وگفتم:
- شاید چون عشق کورش کرده بود. من دیدم عشق از آدما چه موجودات بد و نفرت انگیزی می سازه. عشق چیز کثیفیه.ایمان با تعجب نگاهم کرد.
- این چه حرفیه می زنی سحر. هیچ چیز قشنگتر و پاکتر از عشق تو دنیا وجود نداره. در دل به حرفش پوزخند زدم. ایمان هم مثل همه یک سری جملات کلیشه ای مسخره را تکرار می کرد من فهمیده بودم آن عشق پاک و قشنگی که همه از آن دم میزنند فقط در کتابها و قصه هاست وگرنه عشق فقط آدم ها را به سمت تباهی می برد. عشق از من یک آدم ضعیفی و توسری خور ساخت که برای نگه داشتن آرش تمام غرور و عزت نفسم را خرج کردم و از آرش یک آدم بی رحم و سنگ دل بوجود آورد که برای رسیدن به نازنین من و دخترش را رها کرد و با بی رحمی از روی هر دویمان رد شد. ماردم هم از این قاعده مستثنا نبوده او هم من و آبروی خانواده اش رو فدای عشقی که به شاگرد مغازه رو به رویی داشت، کرد و رفت. ولی حوصله بحث با ایمان یا هر کس دیگری را در این مورد نداشتم حوصله نداشتم تا بخواهند با دلایل مسخره از زیبایی های عشق برایم بگویند. برای همین سعی کردم بحث را عوض کنم.شانه ای بالا انداختم و گفتم:
- حالا اینا رو ول کنید. نگفتید چرا عذاب وجدان دارید؟ رفتن مادرم چه ربطی به شما داره؟ایمان برای چند ثانیه سکوت کرد. معلوم بود برای گفتن چیزی که می خواست بگوید تردید داشت ولی بلاخره دلش را به دریا زد و گفت:
- مامانت شب قبل از فرارش اومد پیشم.می خواست یه چیزی رو بهم بگه. من اون شب با دوستام قرار داشتم. با این که حس کرده بودم چیزی که مامانت می خواد بهم بگه مهمه ولی واینسادم تا به حرفاش گوش کنم. بهش گفتم عجله دارم و بعداً با هم حرف می زنیم. همش فکر می کنم اگه اون شب به حرفای مادرت گوش می کردم شاید می تونستم مانع از رفتنش بشم. من برخلاف بقیه مطمئنم مامانت عاشق اون پسره نبود. اگه بود به من می گفت. مامانت هیچ وقت چیزی رو از من پنهان نمی کرد.حرفش را قبول نداشتم. عشق به مرد دیگری آن هم وقتی آدم متاهل است چیزی نیست که بشود به راحتی در موردش با کسی حرف زد. به خصوص به خواهرزاده مذهبی و متعصب بیست ساله ات.پرسیدم:
- اگه عاشق نبود پس چرا دنبال اون پسره رفت؟سرش را با ناراحتی به دو طرف تکان داد:
- نمی دونم. بیست ساله دارم به خودم می گم کاش اون شب وایساده بودم و به حرفاش گوش می کردم. کاش نرفته بودم دنبال دوستام. کاش، کاش، کاش.صورتش را بین دست های بزرگش پنهان کرد. برای لحظه ای فکر کردم دارد گریه می کند ولی وقتی سرش را بالا آورد اثری از اشک روی صورتش نبود ولی صورتش از دردی پنهان مچاله شده بود. دلم برایش سوخت. مادرم با رفتنش در حق خیلی ها ظلم کرده بود. به خصوص در حق آنهایی که دوستش داشتند و به او احتیاج داشتند.ایمان آهی کشید و دوباره شروع به حرف زدن کرد:
- اون روز وقتی تو رو تو خیابون دیدم برای یه لحظه فکر کردم رویا برگشته. یه دفعه پرت شدم تو بیست سال پیش ولی وقتی رفتی توی درمونگاه تازه به خودم اومدم و فهمیدم تویی نه رویا. از مامانم شنیده بودم که از آرش طلاق گرفتی. من تو تمام این سال ها سعی می کردم نادیدت بگیرم. در واقع نمی خواستم با دیدنت به یاد بیارم که شاید می تونستم جلوی رفتن مادرت و در به دری تو رو بگیرم ولی اون روز دیگه نتونستم خودم و به ندیدن بزنم. می خواستم یه کاری برات بکنم. هرچند خیلی زود فهمیدم تو آدمی نیستی که به این راحتی کمک کسی رو قبول کنی. مامانت هم مثل تو آدم خیلی مغرور بود. دوست نداشتم من را شبیه مادرم بدانند. مهم نبود این مشابهت در مورد ویژگی های خوب مادرم بود یا ویژگی های بدش. من نمی خواستم در هیچ زمینه ای مثل مادرم باشم. گفتم:
- لازم نیست نسبت به من عذاب وجدان داشته باشید.شما تو این مدت خیلی بهم لطف داشتید. در مورد مادرم هم این تصمیم خودش بود. خودش خواست که من و شوهرش رو ول کنه و با یه مرد دیگه بره. پس بهتر خودتون و گناهکار ندونید. اونی که باید عذاب وجدان داشته باشه مادرمه که البته بعید می دونم از کاری که کرده پشیمون باشه.نگاه سرزنش باری به من کرد و گفت:
- این حرف و نزن سحر ما که نمی دونیم چرا رفته؟ شاید واقعاً مجبور شده که بره.این همه روشنفکری از طرف یکی از مردان فامیل من عجیب بود ولی روی من تاثیر نداشت.
ادامهساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#برشتوک
مواد لازم :
✅ آردنخودچی
✅ روغن جامد
✅ کره
✅ پودرقند
✅ پودرهل
✅ گلاب
✅ کاکائو
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1011_52215238416893.mp3
8.71M
🎶 نام آهنگ: من
🗣 نام خواننده: شهرام صولتی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f