برای دلجویی گفتم: -ببخشید، نباید حرصم سر تو خالی می کردم من آونقدرا هم آدم قدر نشناسی نیستم و خوب می دونم تو و سینا چه کارهای برام کردید.نغمه نفسش را بیرون داد و گفت: -حق داری. منم جای تو بودم ناراحت می شدم. ما هممون احمق بودیم و گول نازنین و خوردیم.آهی کشیدم و بحث را عوض کردم: -ولش کن. بگو چی شد که دوست نازنین حاضر نشد بر علیه من شهادت بده؟ آرش که با اطمینان می گفت شاهدش حاضره توی دادگاه شهادت بده.نغمه که خوشحال شده بود از آن قسمت ماجرا عبور کرده ام نفس جامانده توی سینه اش را بیرون فرستاد و گفت: -ظاهراً  نازنین به دروغ به دختره گفته بوده اگه آرش بفهمه چی شده اون و طلاق می ده ولی هیچ کس به تو چون دختر خاله شی و همه ی فامیلم پشتت هستن کاری نداره. دختر هم که فکر می کرد در نهایت یکی، دوتا داد سرت می زنن، حاضر می شه به آرش دروغ بگه تا نازنین تو دردسر نیفته ولی همون موقع هم  به نازنین گفته بوده حوصله شر نداره و اگه قضیه جدی بشه واقعیت و به همه می گه. -پس به همین خاطر بود که دفعه اول نازنین نذاشت آرش از من شکایت کنه چون می دونست دوستش حاضر نیست تو دادگاه شهادت بده.نغمه سرش را به معنی تائید تکان داد و گفت: -این بارم خیلی سعی کرد جلوی آرش رو بگیره و به اسم این که تو گناه داری و اون تو رو بخشیده نذاره آرش پیگیر شکایت بشه ولی آرش به حرفش گوش نداد و رفت سراغ دختره و ازش خواست بیاد تو دادگاه شهادت بده که اونم قبول نکرد و همه حقیقت رو به آرش گفت.با پوزخندی روی لب گفتم: -از آرش که حتی دوست نداشت گناه طلاق ما بیفته گردن نازنین بعید بود یه همچین چیزی رو به فامیل بگه و عشقش و بدنام کنه.نغمه شانه ای بالا انداخت و گفت: - احتمالاً  اگه به خود آرش بود حقیقت و به کسی نمی گفت ولی اون روز که رفته بود دنبال دختره تا ازش بخواد بیاد و تو دادگاه شهادت بده عمه لیلا هم باهاش بود و همه چیز و می فهمه و بعدش هم که اون  دعوا و مرافعه و آبروریزی رو راه میندازه. آرش هم که هم به خاطر مردن بچه هاش و هم به خاطر دروغی که باعث شده بود جلوی فامیل سکه یه پول بشه از دست نازنین عصبانی بود به حرف عمه  گوش می کنه و نازنین و می فرسته خونه باباش. با تمسخر پرسیدم: - بعدش چی شد که آشتی کردن؟ آخه گفتی سرو خونه زندگیشه؟ آشتی کردن دیگه؟  - آره، وقتی جواب پزشکی قانونی اومد و معلوم شد مرگ بچه ها اصلاً ربطی به افتادن نازنین از پله ها نداشته با هم آشتی کردن. هرچند دل خاله هنوز با هیچکدومشون صاف نشده و یه جورای با هر دوتاشون قهره.با لحن تلخی گفتم: - خوبه! پس گناه نازنین بخشیده شد و این وسط هیچ کس یادش نموند  که نازنین چه تهمتی به من زده بود و من به خاطر اون تهمت چقدر عذاب کشیدم.نغمه در حالی که سعی میکرد دوباره اشتباهش را توجیه کند، گفت: - ببین سحر.......... - ول کن نغمه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.صورتم را بین دست هایم پنهان کردم. واقعاً دیگر نمی خواستم چیزی از این خانواده بشنوم. دوست داشتم همه شان را فراموش کنم. ولی قبل از آن باید یک چیز دیگر را هم می فهمیدم.  چیزی که در تمام این سال ها برایم سوال بود و از ندانستن جوابش رنج می بردم نفسم را بیرون فرستادم و از نغمه پرسیدم: -چرا شماها دوستم نداشتید؟نغمه که از سوالم جا خورده بود سرش را بلندکرد.توضیح دادم: -می تونم بفهمم چرا خاله ها و دایی از من متنفر بودند و اصلاً  دوستم نداشتند. نمی گم کارشون و قبول دارم و تائیدشون می کنم ولی می تونم بفهمم چرا اینقدر از من بدشون میومد و چرا اذیتم می کردن.چون مادرم آبروشون برده بود کاری کرده بود که نتونن توی فامیل و در و همسایه سرشون و بلند کنن. اونام که دستشون به مادرم نمی رسید تمام خشم و نفرتشون و سر من خالی می کردن، ولی هیچ وقت نفهمیدم چرا شما بچه ها من و دوست نداشتید. چرا اونقدر اذیتم می کردید. دستم مینداختید، مسخره ام می کردید، تو بازی رام نمی دادید، نادیدم می گرفتید. بهم بی محلی می کردید و از هر فرصتی برای این که من و جلوی بزرگترها خراب کنید استفاده می کردید؟نغمه آب دهانش را قورت داد و با شرمندگی گفت: -خوب ما بچه بودیم و ........... -نگو تحت تاثیر حرف بزرگترا با من بدرفتاری می کردید. من این حرف و باور نمی کنم.شما هیچ وقت تره هم برای حرف بزرگتراتون خورد نمی کردید.نفسش را بیرون داد و گفت: -شاید دلیلش این بود که تو هر کاری برای بودن با ما می کردی.با حیرت نگاهش کردم.تو چشم هام خیره شد و ادامه داد: - سحر معذرت می خوام این و می گم تو اون موقع ها آدم خیلی ضعیفی بودی هیچی از خودت نداشتی. نه ایده ای ، نه نظری، نه هدفی، نه آرزوی. تنها فکر و ذکرت این بود که بقیه رو از خودت راضی نگه داری. همین هم باعث شده بود بقیه به راحتی ازت سوء استفاده کنن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f