نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیوهفت به قول مامان شعله، خدا نصیب هیچ کس حتی گرگ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوسیوهشت
همایون گلویش را با جرعه ای از چای تازه کرد و گفت: آیلار از سهم الارثش و مهریه اش گذشت. خب البته که من دست خالی هم ردش نمی کنم اما خواستم بدونی از دارایی علی هر چی که هست مال تو و بچته ؛ توی اداره کردنشون هم اگه خودت بخوای می سپرم به خودت و خودم هم کمکت می کنم. اگر هم که نخوای خودم هوای همه چی رو دارم.ناهید نگاهش را به صورت رضایتمند پروین دوخت؛ پس از لختی، نگاه از او گرفت. به همایون داد و گفت: دایی هر کاری خودتون صلاح می دونید انجام بدین؛ من از کار سر در نمیارم. برای من همین که سایهتون بالای سرم باشه کافیه.همایون سر تکان داد؛ با لبخندی که نشانه موافق بودن با حرفهای ناهید بود به صحبتشان خاتمه داد. آیلار به خانه پدری برگشته بود؛ این بار به عنوان زنی بیوه! خیلی راحتتر از آنچه که فکرش را می کرد مهر بیوگی بر پیشانی اش خورد. بیوه شد بی آنکه یک شب را با مردی به سر برده باشد؛ بی آنکه یک روز را با مردی زندگی کرده باشد. بی آنکه حتی یکبار دستهای شوهرش را لمس کرده باشد.منصور وسایلش را گوشه اتاقش گذاشت؛ با لبخند دوست داشتنی بر لب گفت: آبجی به خونهی خودت خوش اومدی.آیلار با محبت به برادرش نگاه کرد؛ لبخند مهربانی زد و گفت: ممنون؛ زحمت کشیدی.نگاهش را به صورت بانو و مادرش که دم در اتاق ایستاده بودند، دوخت. آنها به اندازهی کافی برای آیلار درد کشیده بودند، برای آیلار غصه خورده بودند؛ باید قدری هم وانمود به خوب بودن می کرد. شاید امشب فرصتی دوباره برای از نو ساختن بود!با ذوقی کودکانه گفت: میاین امشب سه نفری پیش هم بخوابیم؟بانو و شعله لبخند زدند؛ شعله گفت: اگه تو بخوای، معلومه که میایم.آیلار مثل بچگیهایش خودش را برای مادرش لوس کرد و با لحنی کودکانه گفت: معلومه که میخوام.بانو مادرش را به داخل اتاق هدایت کرد؛ راضی از تلاش آیلار برای آرامش خیال مادرشان گفت: پس من میرم قرص و وسایل مامان و با یک دست لباس راحتی براش میارم.ریحانه هم خودش را وسط انداخت و گفت: اگه خواهر شوهر و مادر شوهر قابل بدونن، منم امشب پیشتون بخوابم.منصور دور از چشم خانواده اش چشم غره ای حواله همسرش کرد و گفت: تو دیگه چرا؟ ما میریم خونه خودمون.
ریحانه با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت: نه منم دوست دارم امشب اینجا بخوابم و اصلاً به چشم و ابرویی که منصور برایش می آمد، اهمیتی نداد.روزها از پی هم می گذشتند؛ آیلار هر روز سر کار می رفت و بیشتر وقتش را هم درس می خواند. گاهی هم در کارهای باغ داری به خانواده اش کمک می کرد؛ سرش گرم درس و کار بود.یکی از روزهای گرم تابستان بود؛ آن روز جمیله، امیدش را آورده بود تا آیلار کارهای مراقبتش را انجام دهد. پسرک خوشمزهی جمیله حسابی دلبری می کرد؛ با هر خنده ای که می کرد، آیلار یک دور کامل قربان صدقه اش می رفت.سیاوش آن روز در درمانگاه کار زیادی نداشت؛ تصمیم گرفت برود و به آیلار سری بزند. کارهای امید رو به اتمام بود که سیاوش رسید؛ با جمیله سلام و علیک کرد و رو به آیلار گفت: کارت که تموم شد، بیا تا با هم یک قدمی بزنیم.آیلار همانطور که اندازه قد امید را روی نمودار رسم می کرد، گفت: باشه کارم تمومه.چند دقیقه بعد از اینکه آیلار حسابی گونه های امید را بوسید و جمیله را راهی کرد، همراه سیاوش در باغ بی نظیر مازار قدم می زدند؛ سیاوش پس از زمان کوتاهی که به سکوت گذراند، پرسید: خوبی؟ چیزی کم و کسر نداری؟ آیلار در پاسخ گفت: نه؛ همه چی رو به راهه. دیروز عمو اومد؛ شمارهی مازار رو گرفت. می گفت باهاش صحبت می کنه اگه تمایل داشته باشه این باغ رو برام ازش میخره... بهش گفتم فکر نمی کنم مازار باغش رو بفروشه؛ خیلی اینجا رو دوست داره. از وقتی تلفن وصل شده هر از گاهی به بهانه حال و احوال زنگ میزنه؛ فکر کنم خیلی نگران باغشه...در ادامه حرفش لبخند کوتاه و گذرایی زد و ادامه داد: عمو گفت اگه مازار نخواست باغش رو بفروشه، یک مبلغی پول بهم میده؛ بهش گفتم پول لازم ندارم. اصرار داشت؛ می گفت باید یک تیکه زمین، باغ، مزرعه، یک چیزی برام بخره. خلاصه که هر چی بهش گفتم من هیچ حقی به گردن علی ندارم قبول نکرد؛ دیروز هم یک مقدار پول برام گذاشت.سیاوش طرحی بین لبخند و پوزخند بر لب نشاند و گفت: اونم داره تلاش می کنه یک جوری خودشو آروم کنه؛ کیه که ندونه توی اون چندماه تو چقدر عذاب کشیدی؟آیلار با لحنی غم زده گفت: هر بار که می بینمش از دفعه قبل پیر تر و خسته تر شده؛ هواش رو داشته باش سیاوش. مرگ علیرضا داغونش کرده.سیاوش نگاه پر از حسرتش را به سنگ ریزه های کف باغ دوخت و گفت: دارم همهی تلاشم رو می کنم؛ ولی انگار لازم دارم یکی هم باشه که هوای خودم رو داشته باشه. هیچ وقت به اندازهی این روزها احساس تنهایی نکرده بودم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوسیوهشت
برای دلجویی گفتم:
-ببخشید، نباید حرصم سر تو خالی می کردم من آونقدرا هم آدم قدر نشناسی نیستم و خوب می دونم تو و سینا چه کارهای برام کردید.نغمه نفسش را بیرون داد و گفت:
-حق داری. منم جای تو بودم ناراحت می شدم. ما هممون احمق بودیم و گول نازنین و خوردیم.آهی کشیدم و بحث را عوض کردم:
-ولش کن. بگو چی شد که دوست نازنین حاضر نشد بر علیه من شهادت بده؟ آرش که با اطمینان می گفت شاهدش حاضره توی دادگاه شهادت بده.نغمه که خوشحال شده بود از آن قسمت ماجرا عبور کرده ام نفس جامانده توی سینه اش را بیرون فرستاد و گفت:
-ظاهراً نازنین به دروغ به دختره گفته بوده اگه آرش بفهمه چی شده اون و طلاق می ده ولی هیچ کس به تو چون دختر خاله شی و همه ی فامیلم پشتت هستن کاری نداره. دختر هم که فکر می کرد در نهایت یکی، دوتا داد سرت می زنن، حاضر می شه به آرش دروغ بگه تا نازنین تو دردسر نیفته ولی همون موقع هم به نازنین گفته بوده حوصله شر نداره و اگه قضیه جدی بشه واقعیت و به همه می گه.
-پس به همین خاطر بود که دفعه اول نازنین نذاشت آرش از من شکایت کنه چون می دونست دوستش حاضر نیست تو دادگاه شهادت بده.نغمه سرش را به معنی تائید تکان داد و گفت:
-این بارم خیلی سعی کرد جلوی آرش رو بگیره و به اسم این که تو گناه داری و اون تو رو بخشیده نذاره آرش پیگیر شکایت بشه ولی آرش به حرفش گوش نداد و رفت سراغ دختره و ازش خواست بیاد تو دادگاه شهادت بده که اونم قبول نکرد و همه حقیقت رو به آرش گفت.با پوزخندی روی لب گفتم:
-از آرش که حتی دوست نداشت گناه طلاق ما بیفته گردن نازنین بعید بود یه همچین چیزی رو به فامیل بگه و عشقش و بدنام کنه.نغمه شانه ای بالا انداخت و گفت:
- احتمالاً اگه به خود آرش بود حقیقت و به کسی نمی گفت ولی اون روز که رفته بود دنبال دختره تا ازش بخواد بیاد و تو دادگاه شهادت بده عمه لیلا هم باهاش بود و همه چیز و می فهمه و بعدش هم که اون دعوا و مرافعه و آبروریزی رو راه میندازه. آرش هم که هم به خاطر مردن بچه هاش و هم به خاطر دروغی که باعث شده بود جلوی فامیل سکه یه پول بشه از دست نازنین عصبانی بود به حرف عمه گوش می کنه و نازنین و می فرسته خونه باباش. با تمسخر پرسیدم:
- بعدش چی شد که آشتی کردن؟ آخه گفتی سرو خونه زندگیشه؟ آشتی کردن دیگه؟
- آره، وقتی جواب پزشکی قانونی اومد و معلوم شد مرگ بچه ها اصلاً ربطی به افتادن نازنین از پله ها نداشته با هم آشتی کردن. هرچند دل خاله هنوز با هیچکدومشون صاف نشده و یه جورای با هر دوتاشون قهره.با لحن تلخی گفتم:
- خوبه! پس گناه نازنین بخشیده شد و این وسط هیچ کس یادش نموند که نازنین چه تهمتی به من زده بود و من به خاطر اون تهمت چقدر عذاب کشیدم.نغمه در حالی که سعی میکرد دوباره اشتباهش را توجیه کند، گفت:
- ببین سحر..........
- ول کن نغمه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.صورتم را بین دست هایم پنهان کردم. واقعاً دیگر نمی خواستم چیزی از این خانواده بشنوم. دوست داشتم همه شان را فراموش کنم. ولی قبل از آن باید یک چیز دیگر را هم می فهمیدم. چیزی که در تمام این سال ها برایم سوال بود و از ندانستن جوابش رنج می بردم نفسم را بیرون فرستادم و از نغمه پرسیدم:
-چرا شماها دوستم نداشتید؟نغمه که از سوالم جا خورده بود سرش را بلندکرد.توضیح دادم:
-می تونم بفهمم چرا خاله ها و دایی از من متنفر بودند و اصلاً دوستم نداشتند. نمی گم کارشون و قبول دارم و تائیدشون می کنم ولی می تونم بفهمم چرا اینقدر از من بدشون میومد و چرا اذیتم می کردن.چون مادرم آبروشون برده بود کاری کرده بود که نتونن توی فامیل و در و همسایه سرشون و بلند کنن. اونام که دستشون به مادرم نمی رسید تمام خشم و نفرتشون و سر من خالی می کردن، ولی هیچ وقت نفهمیدم چرا شما بچه ها من و دوست نداشتید. چرا اونقدر اذیتم می کردید. دستم مینداختید، مسخره ام می کردید، تو بازی رام نمی دادید، نادیدم می گرفتید. بهم بی محلی می کردید و از هر فرصتی برای این که من و جلوی بزرگترها خراب کنید استفاده می کردید؟نغمه آب دهانش را قورت داد و با شرمندگی گفت:
-خوب ما بچه بودیم و ...........
-نگو تحت تاثیر حرف بزرگترا با من بدرفتاری می کردید. من این حرف و باور نمی کنم.شما هیچ وقت تره هم برای حرف بزرگتراتون خورد نمی کردید.نفسش را بیرون داد و گفت:
-شاید دلیلش این بود که تو هر کاری برای بودن با ما می کردی.با حیرت نگاهش کردم.تو چشم هام خیره شد و ادامه داد:
- سحر معذرت می خوام این و می گم تو اون موقع ها آدم خیلی ضعیفی بودی هیچی از خودت نداشتی. نه ایده ای ، نه نظری، نه هدفی، نه آرزوی. تنها فکر و ذکرت این بود که بقیه رو از خودت راضی نگه داری. همین هم باعث شده بود بقیه به راحتی ازت سوء استفاده کنن
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوهفت دستم رو گذاشتم روی گوشم و از جام پریدم نریمان فورا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیوهشت
چیزی نیست درستش می کنیم تا ناهار خوردیم راه میفتیم نگران نباش بریم ؟گفتم نه لطفا می خوام تنها باشم گفت باشه ولی بهم بگو مامانت چی گفت که این همه بهم ریختی ؟ می ببینی که ناراحتم ؟ پس یک چیزی بگو حرف بزن دلم داره می ترکه اینطوری اشک نریز خواهش می کنم تو دختر قوی هستی گفتم چیزی نیست خودم می دونم چیکار کنم عمو و زن عموم با یحیی اومدن عذر خواهی کردن و میگن هر شرطی داشته باشیم قبول دارن با تندی گفت غلط کردن یعنی چی هر کاری دلشون خواسته با تو کردن حالا چه معذرت خواهی ؟تو می خوای چیکار کنی ؟ مردد شدی ؟گفتم نه بابا ولی می دونم که دوباره یک درد سر دیگه خواهم داشت کلا هر وقت پای زن عموم به میون میاد من اعصابم داغون میشه.در حالیکه نریمان توی راهرو ایستاده بود و من توی پاشنه ی در اتاق با ناراحتی گفت تو اصلا نمی خواد بری خونه من میرم با مادرت حرف می زنم و بهش میگم عقیده ی تو چیه با اعتراض گفتم تو چی داری میگی ؟ مگه میشه تو بری به جای من حرف بزنی ؟ حالا از زن عموم که چه چیزایی پشت سرم درست کنه به کنار مامانم نمیگه دختر من رفته راز دلشو به یک غریبه گفته ؟ خب اونا نمی دونن که چطوری شد ما با هم دوست شدیم نه من باید خودم برم و همینطور که نریمان می گفت خب بهشون بگو توضیح بده که من کی هستم خانم فریاد زد پریماه ؟ با عجله دوتایی خودمون رو رسوندیم به خانم روی تخت نشسته بود گفت تو کجایی دختر می خوام از تخت بیام پایین عصام کجاست ؟ نریمان گفت من اومدم که عصاتون باشم دیگه لبخندی زد و گفت آقای عصا تو قرار بود بری کارگاه چرا اینجایی ؟ نباید وقت تلف می کردین نریمان نگاهی به من کرد و در حالیکه از خوشحالی ابرو هاشو بالا مینداخت گفت نگران نباشین ناهار بخوریم میریم گفت وقت ناهار شده ؟ من گرسنه شدم گفتم نه خانم خواهر آبگوشت درست کرده هنوز آماده نیست ولی یک چیزی براتون میارم بخورین همینطور که با نریمان میرفت تا دستشویی گفت سارا کجاست ؟ بقیه کجان ؟غم و خوشحالی های افراد اون خونه به لحظاتی بند بود که برای هم می ساختن و من احساس می کردم حتی در پس خنده ها و دعوا هاشون نمی شد حقیقتی رو پیدا کرد که حق با چه کسی هست و همه ی اون آدم ها به خاطر خودخواهی هاشون تنها بودن تنهای تنها
وقتی همه دور میز نشسته بودن و آبگوشت می خوردن دیگه اون آدم های شب قبل نبودن انگار تازه با هم آشنا شدن و می گفتن و می خندیدن نادر گفت خدای من این آبگوشت بوی بهشت میده دستت درد نکنه خواهر کاش مامان بزرگ اجازه میداد که بچه هات رو بیاری دور هم باشیم و شما هم تا ما هستیم از اینجا نرین و برامون غذا های خوشمزه درست کن خانم گفت میشه دیگه این بحث رو پیش نکشین ؟ والله من به خاطر خود بچه ها نمی خوام بیان اینجا دچار دوگانگی میشن و وقتی میرن خونه ی خودشون این تفاوت رو حس می کنن و غصه می خورن شما فکر می کنین من اون بچه ها رو دوست ندارم ؟ هرچی باشه نوه ی من هستن ول کنین دیگه وقتی من مُردم هر کاری دلتون می خواد بکنین سارا خانم گفت این حرفا چیه مادر خدا سایه ی شما رو از سرمون کم نکنه شاید مادر راست میگه بی خودی بحث نکنین ناهارتون رو بخورین راستی خواهر چی شد که بعد از هفده سال تو آهو رو بدنیا آوردی کامی زد زیر خنده و در حالیکه لقمه توی دهنش بود به زور قورت داد و گفت این چه سئوالیه معلومه که چطوری شد و خداداد و خواهر چیکار کردن و خودش غش و ریسه رفت و ادامه داد درستش اینه که می پرسیدین چرا ؟ چی شدش که معلومه و همه شروع کردن به قاه قاه خندیدن خواهر که خودشم می خندید گفت بی حیا کامی تو خیلی پر رو شدی این حرفا چیه خدامرگم بده بابا من صد بار گفتم والله ناخواسته بود ولی به خدا بچه های من عیبی ندارن چرا اینطوری در موردشون حرف می زنین حداقل برای من که مادرشون هستم بی عیب ترین بچه های عالمن ساده پاک و بی ریا.آهو جز اینکه دست و پاش یکم لاغره چیزیش نیست یک دختر با احساس و مهربونه برای خودش رویاهایی داره و با همون ها زندگی می کنه ندیدم که از کسی کینه ای به دل بگیرن ندیدم که از کسی توقعی داشته باشن اونا حتی برای اینکه مادر بزرگشن قبول نمی کنه که بیان خونه اش بهش حق میدن و هیچوقت نشده که گله ای داشته باشن از خیلی چیزایی که حق شون بود و دیگران به خاطر ظاهرشون قبولشون نکردن گذشتن و برای خودشون یک دنیای قشنگ توی همون خونه ی محقر ساختن و حالشون خوبه منم اصراری ندارم که اونا رو بیارم اینجا نمی خوام دلشو آلوده به بدی های دنیا بشه بزارین توی دنیای خودشون خوش باشن در حالیکه سلامتی و دست و پای سالم رو خدا میده و خودش می گیره کسی نمی تونه به خاطر سالم بودن خودش با نظر تحقیر به اونا نگاه کنه چون ما چیزی از خودمون نداریم هر چی هست داده های خداست به نظرم کاری کنیم که پسند همون خدا باشه
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f