eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
اون موقع‌ها که گوشی نبود بزرگ‌ترین تفریح دهه شصتی‌ها نشستن تو کوچه و صحبت کردن راجب به جن و روح بود بعد که دعواشون می‌شد میگفتن: الان میرم به مامانت می‌گم...😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیوپنج پشت سر علی و زنش حرف زدن یعنی پشت سر من حرف
مجوز خروجش از این قفس با مرگ علیرضا صادر شد؛ خدا می داند که راضی به مرگش نبود اما سرنوشت بازی های خودش را داشت و به آینده نگری کسی اهمیت نمی داد. او راه خودش را می رفت و کار خودش را می کرد.بابت مرگ علیرضا خیلی ناراحت بود؛ علیرضا در حقش ظلم بزرگی کرد اما هرگز مرگش را نمی خواست. کاش می ماند و با آن بار عذاب وجدانی که هر بار می دیدش، و در چشمانش مشاهده می کرد، زیر خروار خروار خاک نمی خوابید.منصور درِ اتاق را باز کرد و بی هوا گفت: آیلار ما خیلی وقته منتظرتیم..صورت آیلار را که خیس اشک دید؛ با صورتی در هم جلو آمد. دست دور شانه خواهرش حلقه کرد و او را به خودش فشرد.آهسته و با صدای پر از بغض گفت: خدا بیامرزتش.آیلار بینی اش را بالا کشید و گفت: هیچ وقت راضی به مردنش نبودم... فارغ از این چند ماه منصور، علیرضا خیلی پسر عموی خوبی بود؛ همیشه هوام‌و داشت، همیشه دوستم داشت. هیچ وقت براش با لیلا فرقی نداشتم؛ هر چی برای اون خرید برای منم خرید. هرکاری برای اون کرد برای منم کرد... منصور توی این چندماه هر وقت دیدمش نگاهش پر از عذاب وجدان و شرمندگی بود.صدایش را کمی بالاتر برد و گفت: منصور این چند ماه توی این خونه و اتاق به من خیلی سخت گذشت خیلی... ولی هیچ وقت راضی به مردنش نبودم!زد زیر گریه. منصور خواهرش را در آغوش گرفت؛ روی سرش را بوسید و گفت: ما هممون علیرضا رو خیلی دوست داشتیم؛ما که تازه به هم نرسیده بودیم که با همین یک اشتباه علی همه خوبی هاش از یادمون بره. منم از دستش دلخور بودم ولی مگه میشه علیرضای مهربون و دوست داشتنی گذشته رو یادم بره؟ مگه میشه یادم بره چه بچگی خوبی با هم داشتیم؟ روزهای مدرسه یادم بره؟نوجونی و جوونی؟ آخ آیلار آخ! کی فکرش‌و می کرد علی به این زودی از بین ماها بره؟ هنوز خیلی جوون بود.آیلار آخرین نگاه‌هایش را در اتاق چرخاند؛ همراه منصور از اتاق خارج شدند.به سمت اتاق ناهید رفت؛ از وقتی که به عنوان همسر علیرضا وارد این خانه شده بود، اولین بار بود که به اتاق او می رفت. در مراسم علیرضا خیلی هوایش را داشت اما هیچ وقت پا به خلوتش نگذاشته بود. قبل از اینکه به در ضربه بزند؛ ناهید در را باز کرد. انگار او هم قصد بیرون آمدن از اتاق را داشت و دخترک را که پشت در اتاق دید.با چشمان بی فروغ نگاهش کرد؛ امید چهل روزی میشد از نگاهش رفته بود. حتی شب عروسی آیلار و علیرضا هم نگاهش این همه خسته و ناامید نبود؛ صورتش تکیده و لاغر شده و رنگ و رویش حسابی پریده بود. جز شکمش که اندکی بالا آمده، همه بدنش لاغر شده و به قول محبوبه تمام گوشت تنش ریخته بود.ناهید نگاهش کرد و پرسید: داری میری؟آیلار دست از وارسی اندام و صورت تکیده ناهید برداشت؛ از وقتی زن علیرضا شد در مقابل این زن احساس شرمندگی می کرد.پاسخ داد: آره... ناهید اومدم بهت بگم من هیچ وقت نمی خواستم زندگیت‌و خراب کنم یا اینکه شوهرت‌و ازت بگیرم. ناهید با چشمانی که اشک پرشان کرده بود، گفت: ما در حقت بدی کردیم؛ من، مادرم، علیرضا...آیلار سر تکان داد. فراموش کن.ناهید همچنان چشم از آیلار بر نمی داشت؛ آیلار حس کرد باید یک چیزهایی را به هوویش بگوید.گفت: علیرضا خیلی دوستت داشت؛ روز آخر با هم از خونه رفتیم بیرون. بهم گفت میره کوه برات یک مقدار داروی گیاهی بیاره؛ می گفت می‌خوام ناهید بیشتر از دارو گیاهی استفاده کنه... بهش گفتم دیشب صدات و شنیدم که بهش گفتی بره خونه‌شون. چرا اذیتش می کنی؟ بهم گفت «من بدون ناهید نمی تونم زندگی کنم ولی باید تنبیه بشه؛ من بهش اطمینان کردم و ازش دلخورم. چند روز بره خونه باباش بمونه، یاد بگیره نباید حرف خلوت و از خونه بیرون ببره. میرم دنبالش»؛ حتی بهم گفت برو از مادرت برای ناهید یک شیشه ترشی آلبالو بگیر، هوس ترشی های مادرت‌و کرده. ناهید میان گریه خندید و پرسید: واقعاً اینا رو گفت؟آیلار هم لبخند زد: آره بخدا...سرش را پایین انداخت و ادامه داد: بخاطر همه چیز متاسفم ناهید؛ من نذاشتم چند ماه آخر از زندگیتون لذت ببرید...ولی... ولی خودت می‌دونی که با پای خودم نیومدم! ناهید در سکوت سر تکان داد؛ آیلار زیر لب خداحافظی گفت و از هوویش جدا شد و همراه منصور از پله ها پایین رفت. ناهید هم با نگاهش بدرقه اش کرد.همین روزها او هم باید وسایلش را جمع می کرد و می رفت.زمان خداحافظی با خانواده، عمویش همایون، گفت: آیلار باغ و زمینی از علیرضا مونده که یک بخشیش می‌رسه به تو.آیلار نگاهش را به صورت همایون دوخت؛ از او هم کینه به دل نداشت.همه‌ی اهالی این خانه را می بخشید و بعد می رفت؛ خیلی وقت بود که مستقیم به صورت او نگاه نکرده بود اما این‌بار خیره اش شد.چقدر پیر تر شده بود! چهل روز گذشته بود اما همایون به اندازه چند سال پیر شده بود؛ داغ اولاد جگر سوز است . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به قول مامان شعله، خدا نصیب هیچ کس حتی گرگ بیابان نکند.نگاهش را از صورت همایون نگرفت و به ریش های زیادی سفید شده اش دوخت و گفت: من هیچی نمی‌خوام عمو؛ اونا حق زن و بچه اشه.همایون این‌بار گفت: مهریه ات هم هست عمو.آیلار باز گفت: اونم بخشیدم به علی.اشک هردویشان هم‌زمان چکید؛ همایون درمندانه گفت: شرمندتم عمو! دلشکسته اومدی و دلشکسته میری. آیلار با نگاهی بارانی سر پایین انداخت؛ دیگر برای شرمندگی و ابراز پشیمانی زیادی دیر شده بود. پروین هق هق کنان جلو آمد؛ هیچ کس بیشتر از او با مرگ علیرضا نسوخت و ویران نشد.میان هق هق هایش به آیلار گفت: آیلار مادر... علیرضام در حقت بدی کرد؛ آبروت رفت، کتک خوردی... حلالش کن… بچه ام دستش از دنیا کوتاه شده... ازش بگذر و حلالش کن؛ بذار به آرامش برسه.آیلار زن عمویش را در آغوش گرفت: بوسه ای روی موهای سفید شده بیرون مانده از روسری اش زد و گفت: من از هیچ کس کینه ای به دل ندارم زن‌عمو؛ خودت‌و اذیت نکن. هر چی بود گذشت.خداحافظی اش با لیلا بیشتر از همه طول کشید.خواهری که داغ برادر دید! لیلا فقط در آغوش آیلار گریه کرد؛ هیچ نگفت اما دقایق زیادی را در آغوش رفیق تمام روزهای زندگیش اشک ریخت.سیاوش پشت پنجره ایستاده بود که آیلار همراه خانواده اش از در حیاط خارج شد؛ این دختر وقتی به عنوان عروس با لباس سپید پا به این خانه گذاشت داغ دار بود. داغ دار عشق و آرزوهایش! حالا هم که با لباس سیاه و به عنوان بیوه از خانه خارج میشد هم داغ دار بود؛ داغ دار مردی که در این چند ماه برایش شوهری نکرد.بعد از رفتن آیلار، ناهید از پله ها پایین آمد؛ رو به روی همایون و پروین نشست و با نگاهی که از گل های قالی کنده نمی‌شد، گفت: دایی منم همین روزها وسایلم جمع می کنم میرم؛ چند روز بیشتر مزاحمتون نیستم و با نگاهی که از گل های قالی کنده نمی‌شد، گفت: دایی منم همین روزها وسایلم رو جمع می کنم میرم؛ چند روز بیشتر مزاحمتون نیستم.پروین با ناراحتی به صورت شوهرش نگاه کرد؛ راضی به رفتن ناهید نبود. می دانست ناهید خودش هم دوست دارد آنجا بماند؛ در خانه ی پدریش با آن دست تنگی که پدرش داشت چه کسی قرار بود مخارج او و فرزندش را تامین کند؟ هزینه های رسیدگی به جنین که هر روز در خطر بود و داروها و مراقبت زیاد می خواست را از کجا فراهم می کرد؟همایون مهربان گفت: کجا بری دایی؟ اینجا خونه‌ی شوهرته. آیلار اگه خواست بره و من قبول کردم چون از روز اول هم با رضایت خودش نیومد؛ ولی تو، یادگار علیرضام رو توی شکمت داری... روزی که اومدم خونتون دنبالت یادته؟ گفتم اگه امروز همراهم بیای تا آخرش پشتتم؛ مَرده و حرفش! تا لحظه ای که زنده ام خودت و بچه ات زیر چتر حمایت من می مونید... اگه اینجا سختته برات خونه می گیرم..ناهید میان حرف دایی اش رفت؛ برای اولین بار در این چهل روز خوشحال بود و لبخند زد. دوست داشت در اتاق خودش و علیرضا بماند و زندگی کند؛ فرزندش را در همین خانه و اتاق به دنیا بیاورد. از تک تک خاطراتی که با پدرش داشت بگوید. گفت: نه دایی من خونه جدا نمی‌خوام؛ همینجا می مونم. دلم میخواد بچه ام پیش پدربزرگ و مادربزرگش باشه؛ کنار عموش باشه. زیر سایه شما بزرگ بشه؛ دست حمایت پدر بزرگ و مادربزرگش و عموش روی سرش باشه.همایون با صدایی که بغض تمام کلماتش را زخمی کرده بود، گفت: نمی‌ذارم آب توی دل زن و بچه‌ی علیرضام تکون بخوره؛ از اون روزی که بهت قول دادم و تو هم زنانگی کردی و همراهم اومدی تا همدم علیرضا باشی جایگاهت توی قلبم عوض شد؛ وقتی حامله شدی و دکتر گفت این بچه زنده می مونه و قرار شد به علی بچه بدی چشمم روشن شد... حالا که علیرضا نیست یادگارش که هست؛ تو هستی. زن علیرضا و مادر یادگار علیرضام روی تخم چشمم جا داره؛ من در حقت بدی کردم. تا قبل از مرگ علیرضا باور نداشتم ما هم یک روز می میریم؛ باور نداشتم دنیا چقدر نامرده اما حالا باورم شده ممکنه تا یک ساعت دیگه نباشم... بخاطر کینه هایی که از بابات داشتم و زخم زبونش‌و به تو زدم حلالم کن دایی... از این به بعد تا هر وقت که خودت بخوای کنارمون می مونی؛ هر چی خواستی برات فراهم می کنم.پروین هم لبخند زد؛ از روزی که جگر گوشه اش را به خاک سپرد، اولین شبی بود که قلبش کمی آرام می گرفت. با رضایت به همایون نگاه کرد.اشک های ناهید جاری شد؛ کاش آن روزها که علیرضا زنده بود این مشکلات حل میشد. او هم با آرامش زندگی می کرد. اما حالا هم داشتن حمایت همایون اتفاق بزرگی در زندگیش محسوب میشد.اینکه فرزندش زیر چتر حمایت او بزرگ میشد، برایش دلگرمی بزرگی بود؛ البته اگر زنده می ماند و سالم به دنیا می آمد. دعا کرد کاش خدا آخرین امیدش را نگیرد و جنین موجود در بطنش صحیح و سالم برسد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چرا مردان قاجار وسط سر را ميتراشيدند؟ كشتى گيران آن زمان براى متمايز جلوه دادن و اينكه موهاى جلو سرشان در چنگ حريف نيفتد اين كار را ميكردند كه بعدها اين رسم درميان لوطيان نيز باب شد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود، از او علت را پرسیدند. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم. پادشاه موضوع را به وزیر گفت. وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است.پادشاه پرسید گروه ۹۹دیگر چیست؟! وزیر گفت قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید. پادشاه چنین کرد. خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد. ۹۹ سکه ؟! و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود. او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردابیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند. خوشبختی در سه جمله است: تجربه از دیروز استفاده از امروز امید به فردا. ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم: حسرت دیروز اتلاف امروز ترس از فردا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
واقعا سرگرمی دهه شصت و هفتاد بود😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرغ شب خوان که با دلم میخواند رفت و این آشیانه خالی ماند.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیوهفت به قول مامان شعله، خدا نصیب هیچ کس حتی گرگ
همایون گلویش را با جرعه ای از چای تازه کرد و گفت: آیلار از سهم الارثش و مهریه اش گذشت. خب البته که من دست خالی هم ردش نمی کنم اما خواستم بدونی از دارایی علی هر چی که هست مال تو و بچته ؛ توی اداره کردنشون هم اگه خودت بخوای می سپرم به خودت و خودم هم کمکت می کنم. اگر هم که نخوای خودم هوای همه چی رو دارم.ناهید نگاهش را به صورت رضایتمند پروین دوخت؛ پس از لختی، نگاه از او گرفت. به همایون داد و گفت: دایی هر کاری خودتون صلاح می دونید انجام بدین؛ من از کار سر در نمیارم. برای من همین که سایه‌تون بالای سرم باشه کافیه.همایون سر تکان داد؛ با لبخندی که نشانه موافق بودن با حرف‌های ناهید بود به صحبتشان خاتمه داد. آیلار به خانه پدری برگشته بود؛ این بار به عنوان زنی بیوه! خیلی راحت‌تر از آنچه که فکرش را می کرد مهر بیوگی بر پیشانی اش خورد. بیوه شد بی آنکه یک شب را با مردی به سر برده باشد؛ بی آنکه یک روز را با مردی زندگی کرده باشد. بی آنکه حتی یک‌بار دست‌های شوهرش را لمس کرده باشد.منصور وسایلش را گوشه اتاقش گذاشت؛ با لبخند دوست داشتنی بر لب گفت: آبجی به خونه‌ی خودت خوش اومدی.آیلار با محبت به برادرش نگاه کرد؛ لبخند مهربانی زد و گفت: ممنون؛ زحمت کشیدی.نگاهش را به صورت بانو و مادرش که دم در اتاق ایستاده بودند، دوخت. آن‌ها به اندازه‌ی کافی برای آیلار درد کشیده بودند، برای آیلار غصه خورده بودند؛ باید قدری هم وانمود به خوب بودن می کرد. شاید امشب فرصتی دوباره برای از نو ساختن بود!با ذوقی کودکانه گفت: میاین امشب سه نفری پیش هم بخوابیم؟بانو و شعله لبخند زدند؛ شعله گفت: اگه تو بخوای، معلومه که میایم.آیلار مثل بچگی‌هایش خودش را برای مادرش لوس کرد و با لحنی کودکانه گفت: معلومه که می‌خوام.بانو مادرش را به داخل اتاق هدایت کرد؛ راضی از تلاش آیلار برای آرامش خیال مادرشان گفت: پس من میرم قرص و وسایل مامان و با یک دست لباس راحتی براش میارم.ریحانه هم خودش را وسط انداخت و گفت: اگه خواهر شوهر و مادر شوهر قابل بدونن، منم امشب پیشتون بخوابم.منصور دور از چشم خانواده اش چشم غره ای حواله همسرش کرد و گفت: تو دیگه چرا؟ ما می‌ریم خونه خودمون. ریحانه با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت: نه منم دوست دارم امشب اینجا بخوابم و اصلاً به چشم و ابرویی که منصور برایش می آمد، اهمیتی نداد.روزها از پی هم می گذشتند؛ آیلار هر روز سر کار می رفت و بیشتر وقتش را هم درس می خواند. گاهی هم در کارهای باغ داری به خانواده اش کمک می کرد؛ سرش گرم درس و کار بود.یکی از روزهای گرم تابستان بود؛ آن روز جمیله، امیدش را آورده بود تا آیلار کارهای مراقبتش را انجام دهد. پسرک خوشمزه‌ی جمیله حسابی دلبری می کرد؛ با هر خنده ای که می کرد، آیلار یک دور کامل قربان صدقه اش می رفت.سیاوش آن روز در درمانگاه کار زیادی نداشت؛ تصمیم گرفت برود و به آیلار سری بزند. کارهای امید رو به اتمام بود که سیاوش رسید؛ با جمیله سلام و علیک کرد و رو به آیلار گفت: کارت که تموم شد، بیا تا با هم یک قدمی بزنیم.آیلار همان‌طور که اندازه قد امید را روی نمودار رسم می کرد، گفت: باشه کارم تمومه.چند دقیقه بعد از اینکه آیلار حسابی گونه های امید را بوسید و جمیله را راهی کرد، همراه سیاوش در باغ بی نظیر مازار قدم می زدند؛ سیاوش پس از زمان کوتاهی که به سکوت گذراند، پرسید: خوبی؟ چیزی کم و کسر نداری؟ آیلار در پاسخ گفت: نه؛ همه چی رو به راهه. دیروز عمو اومد؛ شماره‌ی مازار رو گرفت. می گفت باهاش صحبت می کنه اگه تمایل داشته باشه این باغ رو برام ازش می‌خره... بهش گفتم فکر نمی کنم مازار باغش رو بفروشه؛ خیلی اینجا رو دوست داره. از وقتی تلفن وصل شده هر از گاهی به بهانه حال و احوال زنگ می‌زنه؛ فکر کنم خیلی نگران باغشه...در ادامه حرفش لبخند کوتاه و گذرایی زد و ادامه داد: عمو گفت اگه مازار نخواست باغش رو بفروشه، یک مبلغی پول بهم میده؛ بهش گفتم پول لازم ندارم. اصرار داشت؛ می گفت باید یک تیکه زمین، باغ، مزرعه، یک چیزی برام بخره. خلاصه که هر چی بهش گفتم من هیچ حقی به گردن علی ندارم قبول نکرد؛ دیروز هم یک مقدار پول برام گذاشت.سیاوش طرحی بین لبخند و پوزخند بر لب نشاند و گفت: اونم داره تلاش می کنه یک جوری خودش‌و آروم کنه؛ کیه که ندونه توی اون چندماه تو چقدر عذاب کشیدی؟آیلار با لحنی غم زده گفت: هر بار که می بینمش از دفعه قبل پیر تر و خسته تر شده؛ هواش رو داشته باش سیاوش. مرگ علیرضا داغونش کرده.سیاوش نگاه پر از حسرتش را به سنگ ریزه های کف باغ دوخت و گفت: دارم همه‌ی تلاشم رو می کنم؛ ولی انگار لازم دارم یکی هم باشه که هوای خودم رو داشته باشه. هیچ وقت به اندازه‌ی این روزها احساس تنهایی نکرده بودم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پروردگارا دراین شب ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺣﺮﻣﺖ ﺩﻝﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﺒﺮﯾﻢ،ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ،ﺭﺍ ﺍﺯﺧﺎﻃﺮ ﻧﺒﺮﯾﻢ. شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☀️سلام صبح بخیر 🌸تقدیم با بهترین آرزوها 🌼اول هفته تون عاااااالی 🌸امیدوارم شروع هفته تون 🌼با بهترین لحظه ها گره بخوره 🌸سرشار از خیر و برکت وموفقیت 🌼و تا انتهای هفتـه حال دلتون خوب باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f