eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا مردان قاجار وسط سر را ميتراشيدند؟ كشتى گيران آن زمان براى متمايز جلوه دادن و اينكه موهاى جلو سرشان در چنگ حريف نيفتد اين كار را ميكردند كه بعدها اين رسم درميان لوطيان نيز باب شد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود، از او علت را پرسیدند. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم. پادشاه موضوع را به وزیر گفت. وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است.پادشاه پرسید گروه ۹۹دیگر چیست؟! وزیر گفت قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید. پادشاه چنین کرد. خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد. ۹۹ سکه ؟! و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود. او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردابیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند. خوشبختی در سه جمله است: تجربه از دیروز استفاده از امروز امید به فردا. ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم: حسرت دیروز اتلاف امروز ترس از فردا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
واقعا سرگرمی دهه شصت و هفتاد بود😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرغ شب خوان که با دلم میخواند رفت و این آشیانه خالی ماند.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیوهفت به قول مامان شعله، خدا نصیب هیچ کس حتی گرگ
همایون گلویش را با جرعه ای از چای تازه کرد و گفت: آیلار از سهم الارثش و مهریه اش گذشت. خب البته که من دست خالی هم ردش نمی کنم اما خواستم بدونی از دارایی علی هر چی که هست مال تو و بچته ؛ توی اداره کردنشون هم اگه خودت بخوای می سپرم به خودت و خودم هم کمکت می کنم. اگر هم که نخوای خودم هوای همه چی رو دارم.ناهید نگاهش را به صورت رضایتمند پروین دوخت؛ پس از لختی، نگاه از او گرفت. به همایون داد و گفت: دایی هر کاری خودتون صلاح می دونید انجام بدین؛ من از کار سر در نمیارم. برای من همین که سایه‌تون بالای سرم باشه کافیه.همایون سر تکان داد؛ با لبخندی که نشانه موافق بودن با حرف‌های ناهید بود به صحبتشان خاتمه داد. آیلار به خانه پدری برگشته بود؛ این بار به عنوان زنی بیوه! خیلی راحت‌تر از آنچه که فکرش را می کرد مهر بیوگی بر پیشانی اش خورد. بیوه شد بی آنکه یک شب را با مردی به سر برده باشد؛ بی آنکه یک روز را با مردی زندگی کرده باشد. بی آنکه حتی یک‌بار دست‌های شوهرش را لمس کرده باشد.منصور وسایلش را گوشه اتاقش گذاشت؛ با لبخند دوست داشتنی بر لب گفت: آبجی به خونه‌ی خودت خوش اومدی.آیلار با محبت به برادرش نگاه کرد؛ لبخند مهربانی زد و گفت: ممنون؛ زحمت کشیدی.نگاهش را به صورت بانو و مادرش که دم در اتاق ایستاده بودند، دوخت. آن‌ها به اندازه‌ی کافی برای آیلار درد کشیده بودند، برای آیلار غصه خورده بودند؛ باید قدری هم وانمود به خوب بودن می کرد. شاید امشب فرصتی دوباره برای از نو ساختن بود!با ذوقی کودکانه گفت: میاین امشب سه نفری پیش هم بخوابیم؟بانو و شعله لبخند زدند؛ شعله گفت: اگه تو بخوای، معلومه که میایم.آیلار مثل بچگی‌هایش خودش را برای مادرش لوس کرد و با لحنی کودکانه گفت: معلومه که می‌خوام.بانو مادرش را به داخل اتاق هدایت کرد؛ راضی از تلاش آیلار برای آرامش خیال مادرشان گفت: پس من میرم قرص و وسایل مامان و با یک دست لباس راحتی براش میارم.ریحانه هم خودش را وسط انداخت و گفت: اگه خواهر شوهر و مادر شوهر قابل بدونن، منم امشب پیشتون بخوابم.منصور دور از چشم خانواده اش چشم غره ای حواله همسرش کرد و گفت: تو دیگه چرا؟ ما می‌ریم خونه خودمون. ریحانه با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت: نه منم دوست دارم امشب اینجا بخوابم و اصلاً به چشم و ابرویی که منصور برایش می آمد، اهمیتی نداد.روزها از پی هم می گذشتند؛ آیلار هر روز سر کار می رفت و بیشتر وقتش را هم درس می خواند. گاهی هم در کارهای باغ داری به خانواده اش کمک می کرد؛ سرش گرم درس و کار بود.یکی از روزهای گرم تابستان بود؛ آن روز جمیله، امیدش را آورده بود تا آیلار کارهای مراقبتش را انجام دهد. پسرک خوشمزه‌ی جمیله حسابی دلبری می کرد؛ با هر خنده ای که می کرد، آیلار یک دور کامل قربان صدقه اش می رفت.سیاوش آن روز در درمانگاه کار زیادی نداشت؛ تصمیم گرفت برود و به آیلار سری بزند. کارهای امید رو به اتمام بود که سیاوش رسید؛ با جمیله سلام و علیک کرد و رو به آیلار گفت: کارت که تموم شد، بیا تا با هم یک قدمی بزنیم.آیلار همان‌طور که اندازه قد امید را روی نمودار رسم می کرد، گفت: باشه کارم تمومه.چند دقیقه بعد از اینکه آیلار حسابی گونه های امید را بوسید و جمیله را راهی کرد، همراه سیاوش در باغ بی نظیر مازار قدم می زدند؛ سیاوش پس از زمان کوتاهی که به سکوت گذراند، پرسید: خوبی؟ چیزی کم و کسر نداری؟ آیلار در پاسخ گفت: نه؛ همه چی رو به راهه. دیروز عمو اومد؛ شماره‌ی مازار رو گرفت. می گفت باهاش صحبت می کنه اگه تمایل داشته باشه این باغ رو برام ازش می‌خره... بهش گفتم فکر نمی کنم مازار باغش رو بفروشه؛ خیلی اینجا رو دوست داره. از وقتی تلفن وصل شده هر از گاهی به بهانه حال و احوال زنگ می‌زنه؛ فکر کنم خیلی نگران باغشه...در ادامه حرفش لبخند کوتاه و گذرایی زد و ادامه داد: عمو گفت اگه مازار نخواست باغش رو بفروشه، یک مبلغی پول بهم میده؛ بهش گفتم پول لازم ندارم. اصرار داشت؛ می گفت باید یک تیکه زمین، باغ، مزرعه، یک چیزی برام بخره. خلاصه که هر چی بهش گفتم من هیچ حقی به گردن علی ندارم قبول نکرد؛ دیروز هم یک مقدار پول برام گذاشت.سیاوش طرحی بین لبخند و پوزخند بر لب نشاند و گفت: اونم داره تلاش می کنه یک جوری خودش‌و آروم کنه؛ کیه که ندونه توی اون چندماه تو چقدر عذاب کشیدی؟آیلار با لحنی غم زده گفت: هر بار که می بینمش از دفعه قبل پیر تر و خسته تر شده؛ هواش رو داشته باش سیاوش. مرگ علیرضا داغونش کرده.سیاوش نگاه پر از حسرتش را به سنگ ریزه های کف باغ دوخت و گفت: دارم همه‌ی تلاشم رو می کنم؛ ولی انگار لازم دارم یکی هم باشه که هوای خودم رو داشته باشه. هیچ وقت به اندازه‌ی این روزها احساس تنهایی نکرده بودم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پروردگارا دراین شب ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺣﺮﻣﺖ ﺩﻝﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﺒﺮﯾﻢ،ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ،ﺭﺍ ﺍﺯﺧﺎﻃﺮ ﻧﺒﺮﯾﻢ. شبتون بخیر🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
☀️سلام صبح بخیر 🌸تقدیم با بهترین آرزوها 🌼اول هفته تون عاااااالی 🌸امیدوارم شروع هفته تون 🌼با بهترین لحظه ها گره بخوره 🌸سرشار از خیر و برکت وموفقیت 🌼و تا انتهای هفتـه حال دلتون خوب باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كى يادشه؟؟؟ يكى از برنامه هاى خاطره انگيز تلويزيون در دهه شصت اين برنامه بود سلامتى چه خوبه كه در سال ٦٧ با مجرى گرى ايرج طهماسب عزيز و عليرضا خمسه ، اكبر عبدى، مرجانه گلچين و ... از تلويزيون پخش ميشد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شکلات تلخ .... - @mer30tv.mp3
5.61M
صبح 22 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیوهشت همایون گلویش را با جرعه ای از چای تازه کرد
آیلار شیر آب را باز کرد؛مشغول آبپاشی به گل ها شد و گفت: تو می‌خواستی چی بهم بگی؟سیاوش دست در جیبش کرد؛ خیره‌ی قطرات آب روی گلبرگ رز سرخ شد و گفت: اومدم ببینم رو به راهی؟ از روزی که از خونه ما رفتی دیگه ندیدمت؛ گفتم بیام یک سری بهت بزنم و حالی ازت بپرسم.آیلار لبخند کم رنگی زد و گفت: خوبم خدا رو شکر.سیاوش پرسید: درست رو می خونی؟آیلار در جواب سیاوش سر تکان داد و گفت: آره؛ دوباره شروع کردم.سیاوش سری میان باغ پر از گل، که در اثر رسیدگی های آیلار هر روز از روز قبل زیبا تر میشد، چرخاند و گفت: آیلار قبلاً هم بهت گفتم؛ اگه چیزی لازم داشتی برای درس یا هر چیز دیگه ای، هر چی که باشه، برات فراهم می کنم. من همه جوره پشتتم... بخصوص الان که علی نیست؛ نمی‌خوام برای چیزی اذیت بشی یا سختی بکشی. روی من و کمکم حساب کن؛ می‌دونم که پدرت با درس خوندن و دانشگاه رفتنت موافق نبود. اگه الان دوباره بخواد مانعت بشه من و منصور ازت حمایت می کنیم و نمی‌ذاریم دوباره سنگ بندازه جلوی راه دانشگاه رفتنت... تا علی زنده بود خیالم راحت بودکه برای درس خوندن ازت حمایت می کنه و هوای دانشگاه رفتن و درس خوندنت رو داره. اما الان که علی...نتوانست ادامه دهد؛ هنوز جز در مواقع اضطراری کلمه مُردن علیرضا در دهانش نمی چرخید.جمله اش را این گونه کامل کرد: حالا که علی نیست، من نمی‌ذارم بابات برای هیچ چیزی اذیتت کنه یا خواسته ای رو به تو تحمیل کنه.آیلار همانطور که با شلنگ آب روی گل ها آب می ریخت، خیره‌ی صورت سیاوش، گفت: ممنون که هستی... نگران نباش فعلاً که همه چی رو به راهه؛ تو چطوری؟ خوبی؟سیاوش بوی خاک نم خورده و عطر گل‌ها را به ریه هایش کشید؛ انگار می خواست با این نفس عمیق، بغض لانه کرده میان گلویش را فرو دهد و گفت: من خوب نیستم. هر شب به علی فکر می کنم؛ به تمام روزهایی که بهش بی محلی کردم. به تمام لحظه هایی که نگاهم کرد و با نگاهش التماس کرد ببخشمش. به اون وقت‌هایی که هر بار من‌و دید جلو اومد و دست دراز کرد برای دست دادن و من دستش رو رد کردم...باز نفس دیگری از هوای خوش عطر باغ کشید؛ اما این سنگ چسبیده میان گلویش قصد باز کردن راه نفسش را نداشت. می‌دونی چیه آیلار؟ انگار تمام خاطرات خوب بچگی، روزهای جوونی و نوجوونی همه اش از مغزم پاک شده و فقط خاطرات چند ماه اخیر توی ذهنم مونده تا عذاب این داغ با یادآوری چشمای پر از شرمندگی علیرضا هر لحظه بیشتر بشه... همش از خودم می پرسم اون لحظات آخر به چی فکر می کرد؟ اون وقتی که غلت می‌خورد روی زمین پر از سنگلاخ... همون لحظه هایی که هر بار یک قسمت از بدنش به سنگ و تنه درخت می‌خورد و دردش تا مغز استخونش می رفت یعنی هنوزم به بخشش فکر می کرد؟ هنوز هم عذاب وجدان داشت؟ هنوزم داشت به ما فکر می کرد؟... آخ آیلار... علیرضا یک کاری کرد که بیشتر از هر کسی خودش رو به آتیش کشید! همیشه نگاهش پر از تاسف بود... نگاه پر از شرمندگیش، اون حال خراب توی چشماش حتی یک لحظه از ذهنم کنار نمیره... آیلار هیچ وقت خودم رو بابت نبخشیدنش نمی بخشم...آیلار به هوای اینکه بحث را عوض کند گفت: مهم اینه الان که به بخششت احتیاج داره، بخشیدیش..سیاوش متفکر بود؛ انگار در افکارش دست و پا میزد و آیلار برای اینکه حواسش را از علیرضا پرت کند، پرسید: سحر چطوره؟سیاوش به چشمان آیلار نگاه کرد؛ متوجه شد که زمان آوردن نام سحر نگاه آیلار از چشمانش فراری بود. لبخندش میان حالت تاسف بار صورتش گیر افتاد و گفت: سحرم گیر افتاد؛ تو زندگی یک آدمی مثل من که خودم یک جام و فکرم جای دیگه.آیلار چند تا از گل‌های خشک شده را کند و گفت: فکرت اشتباه می کنه که جای دیگه اس؛ فکرتم باید همونجایی باشه که خودت و زنت هستین.سیاوش گفت: نمی دونم کدوم کارم درسته؟ کدوم کارم غلط؟ بعضی وقتا با خودم میگم، شاید باید بیشتر به خودم زمان می‌دادم.آیلار صاف ایستاد؛ مستقیم در چشم‌های سیاوش نگاه کرد و گفت: سیاوش واسه تردید و دو دل بودن خیلی دیره؛ تو زن داری..صدای شخص سومی میان صحبت هایشان به گوش رسید: صاحب خونه؟ آیلار خانوم مهمون نمی‌خوای؟آیلار متعجب به صدای آشنایی که نامش را می خواند گوش داد و رو به سیاوش پرسید: مازاره؟!سیاوش پوف کلافه ای کشید و گفت: آره خودشه.قبل از اینکه آن ها به استقبالش بروند؛ مازار کنارشان ایستاده بود.سلام و علیک و احوال پرسی‌شان که تمام شد، رو به سیاوش گفت: شرمنده که برای مراسم چهلم نرسیدم؛ شرایط کاریم طوری بود که هر کاری کردم نشد خودم رو برسونم.سیاوش دستی به شانه مازار زد و گفت: نه داداش دمت گرم؛ از تشییع تا هفتم بودی و کلی هم زحمت کشیدی. ما که مدیونتیم؛ ان شاءالله توی شادی هاتون جبران می کنیم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ برگ مو ✅ پیاز ✅ ۲۵۰ گرم گوشت چرخکرده ✅ نصف لیوان لپه پخته ✅ یک لیوان برنج ✅ رب گوجه ✅ سبزی دلمه ✅نمک،فلفل،زردچوبه،روغن بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f