eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️سلام صبح بخیر 🌸تقدیم با بهترین آرزوها 🌼اول هفته تون عاااااالی 🌸امیدوارم شروع هفته تون 🌼با بهترین لحظه ها گره بخوره 🌸سرشار از خیر و برکت وموفقیت 🌼و تا انتهای هفتـه حال دلتون خوب باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كى يادشه؟؟؟ يكى از برنامه هاى خاطره انگيز تلويزيون در دهه شصت اين برنامه بود سلامتى چه خوبه كه در سال ٦٧ با مجرى گرى ايرج طهماسب عزيز و عليرضا خمسه ، اكبر عبدى، مرجانه گلچين و ... از تلويزيون پخش ميشد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شکلات تلخ .... - @mer30tv.mp3
5.61M
صبح 22 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیوهشت همایون گلویش را با جرعه ای از چای تازه کرد
آیلار شیر آب را باز کرد؛مشغول آبپاشی به گل ها شد و گفت: تو می‌خواستی چی بهم بگی؟سیاوش دست در جیبش کرد؛ خیره‌ی قطرات آب روی گلبرگ رز سرخ شد و گفت: اومدم ببینم رو به راهی؟ از روزی که از خونه ما رفتی دیگه ندیدمت؛ گفتم بیام یک سری بهت بزنم و حالی ازت بپرسم.آیلار لبخند کم رنگی زد و گفت: خوبم خدا رو شکر.سیاوش پرسید: درست رو می خونی؟آیلار در جواب سیاوش سر تکان داد و گفت: آره؛ دوباره شروع کردم.سیاوش سری میان باغ پر از گل، که در اثر رسیدگی های آیلار هر روز از روز قبل زیبا تر میشد، چرخاند و گفت: آیلار قبلاً هم بهت گفتم؛ اگه چیزی لازم داشتی برای درس یا هر چیز دیگه ای، هر چی که باشه، برات فراهم می کنم. من همه جوره پشتتم... بخصوص الان که علی نیست؛ نمی‌خوام برای چیزی اذیت بشی یا سختی بکشی. روی من و کمکم حساب کن؛ می‌دونم که پدرت با درس خوندن و دانشگاه رفتنت موافق نبود. اگه الان دوباره بخواد مانعت بشه من و منصور ازت حمایت می کنیم و نمی‌ذاریم دوباره سنگ بندازه جلوی راه دانشگاه رفتنت... تا علی زنده بود خیالم راحت بودکه برای درس خوندن ازت حمایت می کنه و هوای دانشگاه رفتن و درس خوندنت رو داره. اما الان که علی...نتوانست ادامه دهد؛ هنوز جز در مواقع اضطراری کلمه مُردن علیرضا در دهانش نمی چرخید.جمله اش را این گونه کامل کرد: حالا که علی نیست، من نمی‌ذارم بابات برای هیچ چیزی اذیتت کنه یا خواسته ای رو به تو تحمیل کنه.آیلار همانطور که با شلنگ آب روی گل ها آب می ریخت، خیره‌ی صورت سیاوش، گفت: ممنون که هستی... نگران نباش فعلاً که همه چی رو به راهه؛ تو چطوری؟ خوبی؟سیاوش بوی خاک نم خورده و عطر گل‌ها را به ریه هایش کشید؛ انگار می خواست با این نفس عمیق، بغض لانه کرده میان گلویش را فرو دهد و گفت: من خوب نیستم. هر شب به علی فکر می کنم؛ به تمام روزهایی که بهش بی محلی کردم. به تمام لحظه هایی که نگاهم کرد و با نگاهش التماس کرد ببخشمش. به اون وقت‌هایی که هر بار من‌و دید جلو اومد و دست دراز کرد برای دست دادن و من دستش رو رد کردم...باز نفس دیگری از هوای خوش عطر باغ کشید؛ اما این سنگ چسبیده میان گلویش قصد باز کردن راه نفسش را نداشت. می‌دونی چیه آیلار؟ انگار تمام خاطرات خوب بچگی، روزهای جوونی و نوجوونی همه اش از مغزم پاک شده و فقط خاطرات چند ماه اخیر توی ذهنم مونده تا عذاب این داغ با یادآوری چشمای پر از شرمندگی علیرضا هر لحظه بیشتر بشه... همش از خودم می پرسم اون لحظات آخر به چی فکر می کرد؟ اون وقتی که غلت می‌خورد روی زمین پر از سنگلاخ... همون لحظه هایی که هر بار یک قسمت از بدنش به سنگ و تنه درخت می‌خورد و دردش تا مغز استخونش می رفت یعنی هنوزم به بخشش فکر می کرد؟ هنوز هم عذاب وجدان داشت؟ هنوزم داشت به ما فکر می کرد؟... آخ آیلار... علیرضا یک کاری کرد که بیشتر از هر کسی خودش رو به آتیش کشید! همیشه نگاهش پر از تاسف بود... نگاه پر از شرمندگیش، اون حال خراب توی چشماش حتی یک لحظه از ذهنم کنار نمیره... آیلار هیچ وقت خودم رو بابت نبخشیدنش نمی بخشم...آیلار به هوای اینکه بحث را عوض کند گفت: مهم اینه الان که به بخششت احتیاج داره، بخشیدیش..سیاوش متفکر بود؛ انگار در افکارش دست و پا میزد و آیلار برای اینکه حواسش را از علیرضا پرت کند، پرسید: سحر چطوره؟سیاوش به چشمان آیلار نگاه کرد؛ متوجه شد که زمان آوردن نام سحر نگاه آیلار از چشمانش فراری بود. لبخندش میان حالت تاسف بار صورتش گیر افتاد و گفت: سحرم گیر افتاد؛ تو زندگی یک آدمی مثل من که خودم یک جام و فکرم جای دیگه.آیلار چند تا از گل‌های خشک شده را کند و گفت: فکرت اشتباه می کنه که جای دیگه اس؛ فکرتم باید همونجایی باشه که خودت و زنت هستین.سیاوش گفت: نمی دونم کدوم کارم درسته؟ کدوم کارم غلط؟ بعضی وقتا با خودم میگم، شاید باید بیشتر به خودم زمان می‌دادم.آیلار صاف ایستاد؛ مستقیم در چشم‌های سیاوش نگاه کرد و گفت: سیاوش واسه تردید و دو دل بودن خیلی دیره؛ تو زن داری..صدای شخص سومی میان صحبت هایشان به گوش رسید: صاحب خونه؟ آیلار خانوم مهمون نمی‌خوای؟آیلار متعجب به صدای آشنایی که نامش را می خواند گوش داد و رو به سیاوش پرسید: مازاره؟!سیاوش پوف کلافه ای کشید و گفت: آره خودشه.قبل از اینکه آن ها به استقبالش بروند؛ مازار کنارشان ایستاده بود.سلام و علیک و احوال پرسی‌شان که تمام شد، رو به سیاوش گفت: شرمنده که برای مراسم چهلم نرسیدم؛ شرایط کاریم طوری بود که هر کاری کردم نشد خودم رو برسونم.سیاوش دستی به شانه مازار زد و گفت: نه داداش دمت گرم؛ از تشییع تا هفتم بودی و کلی هم زحمت کشیدی. ما که مدیونتیم؛ ان شاءالله توی شادی هاتون جبران می کنیم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ برگ مو ✅ پیاز ✅ ۲۵۰ گرم گوشت چرخکرده ✅ نصف لیوان لپه پخته ✅ یک لیوان برنج ✅ رب گوجه ✅ سبزی دلمه ✅نمک،فلفل،زردچوبه،روغن بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
569_40901915845671.mp3
8.72M
🎶 نام آهنگ: مجنون 🗣 نام خواننده: معین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا این آدامس ها رو یادشونه؟؟ آدامس love is.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیونه آیلار شیر آب را باز کرد؛مشغول آبپاشی به گل ه
مازار متواضعانه سر پایین انداخت: نه بابا وظیفه ام بود؛ چه خبر سر حالی؟سیاوش با اندوه گفت: فکر نمی کنم به این زودی ها سرحال بشم.مازار متاسف گفت: حق داری؛ واقعاً سخته. بازم تسلیت میگم؛ خدا به همه‌تون صبر بده.سیاوش با حجم بزرگی از غم که به وضوح در صدایش هویدا بود، گفت: خیلی جوون بود؛ خیلی هم ناگهانی شد. هیچ‌کدوممون فکر همچین اتفاقی رو نمی کردیم؛ یک جوری تند و سریع اتفاق افتاد که هنوزم تو شوکیم. اصلاً نفهمیدیم چی شد که این بلا به سرمون اومد.مازار متاثر از حال به هم ریخته سیاوش گفت: واقعاً حق دارین؛ فاجعه‌ی بزرگی بود. خدا صبر بده.سیاوش دستش را به سمت مازار دراز کرد و گفت: ممنون؛ مزاحمت نمی‌شم، تازه از راه رسیدی، حتماً خسته ای. بعداً می بینمت.مازار هم دست سیاوش را به گرمی فشرد و گفت: باشه حتماً میام می بینمت.سیاوش که رفت؛ مازار عینک آفتابی اش را برداشت و با نگاهش یک دور کامل در باغ زد و گفت: این باغ منه یا اشتباهی اومدم؟!آیلار لبخندی زد و گفت: خیلی نگران باغت بودی درسته؟مازار سر بالا انداخت و گفت: نه اتفاقاً خیالم راحت بود که دست خوب کسی سپردمش.آیلار به سمت ساختمان رفت و گفت: بیا بریم چای برات بریزم؛ چای تازه دم.مازار روی صندلی های حصیری که خودش دوسال پیش برای باغ سفارش داده بود نشست و گفت: اگه به جای چای، یک لیوان آب خنک بیاری خیلی بهتره ..کیسه توی دستش را روی میز گذاشت و گفت: راستی غذا گرفتم. فقط سرد شده اگه زحمت گرم کردنشو بکشی ممنون میشم.آیلار دستش را به سمت کیسه روی میز برد و گفت: یعنی اینجا یک لقمه غذا پیدا نمیشد که غذا گرفتی آوردی؟مازار پا روی پایش انداخت و عینکش را که هنوز دستش بود روی میز گذاشت و گفت: به قول بابام مهمون سر زده غذاش پای خودشه.آیلار نزدیک در ایستاد و گفت: دیروز که زنگ زدی نگفتی میایی؟!مازار سرش را پشتی صندلی نکیه داد و گفت: آره. اتفاقی شد ....امروز یکهو هوس چلو کباب کردم. بذارش توی مایکروفر لطفا.آیلار با کمی خجالت سر پایین انداخت و گفت: مازار من کار باهاش بلد نیستم.مازار خندید از جایش بلند شد و گفت: حالا چرا مثل دختر بچه هایی که یکی چشم عروسکشون رو کور کرده لب و لوچه ات آویزون شده؟آیلار با حرص گفت: خوشت میاد اون خاطره رو یادم میاری؟مازار همانطور که می خندید گفت: اون میل به کشتن من که با یاد آوری این خاطره توی چشمات میاد خیلی با مزه ات می کنه.آیلار چپ چپ به مازار نگاه کرد و به سمت در ورودی رفت و گفت: بیا بریم غذا رو گرم کنیم. معلومه خیلی گرسنه وخسته ای.مازار باز خندید و پشت سر آیلار رفت.رابطه اشان مدام در حال بهتر شدن بود.بخصوص که بعد از مرگ علیرضا، مازار گاهی زنگ میزد و حرف میزدند.حرفهای معمولی اما پر از امید به آینده.در آشپزخانه مرد جوان دستگاه را روشن کرد.آیلار گفت: تا تو غذا رو گرم می کنی من برات یک شربت خنک درست می کنم.مازار غذاها را توی دستگاه گذاشت و گفت: کار باهاش اصلا کاری نداره. حتما باید یادت بدم.آیلار شهد شربت که شعله برایش درست کرده بود را توی پارچ ریخت.بوی هل و گلاب زیر بینی اش پیچید و گفت: آره یادم بده حتما ....این دفعه که عاطفه اومد قرار بودیادم بده ولی فراموش کرد.مازار در کابیت ها را باز کرد وپرسید: آیلار قهوه جوش رو کجا گذاشتی ؟یک فنجون قهوه درست کنم.آیلار لیوان شربت را به سمتش گرفت و گفت:یک لیوان شربت خنک بخور .قهوه رو بذار برای بعد غذا در حیاط روی همان میز و صندلی حصیری مشغول خوردن غذا بودند آیلار تکه ای کباب به دهان گذاشت و گفت: عمو شمارتو ازم گرفت میخواست بهت زنگ بزنه.مازار بعد از اینکه لقمه پر و پیمانش را قورت داد.با دقت به آیلار نگاه کرد و گفت:عموت به من زنگ بزنه؟! چیکار داشت باهام؟آیلار پاسخ داد: میخواد این باغ رو ازت بخره.مازار ابروی بالا انداخت و گفت:اونوقت در جریان هست که من قصد فروش باغمو ندارم؟....حالا باغ منو برای چی می خواست ؟اون که خودش سلطان باغه آیلار در لیوان خودش و مازار دوغ ریخت و گفت :میخواد بخرتش برای من .از نظر خودش یک جوری هوامو داشته باشه و یک کاری برام بکنه.مازار لیوان را برداشت وگفت :حالا یادش اومده که حواسش باید به تو هم باشه ؟آیلار در سکوت قاشقی دیگر از غذا به دهان گذاشت.مازار گفت :اگه دوباره بهت گفت بهش بگومازار عاشق باغشه و قصد فروش هم نداره ....مازار گفت: البته اینجا اصلاً قابل تو رو نداره؛ همین الان هم مال خودته.همون‌طور که قبلا هم بهت گفتم تا هر وقت هر وقت که بخوای با خیال راحت اینجا بمون.اما می‌دونی که من اینجا رو خیلی دوست دارم اگه دوباره بهت گفت بهش بگو مازار عاشق باغشه و قصد فروش هم نداره... ضمناً باغچه من در مقابل باغ‌های میوه اون چیزی نیست. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکی از اون ها رو چرا بهت نمی‌ده؟آیلار لیوانش را به دست گرفت و گفت: اتفاقاً بهم گفت از ارث علیرضا هر چی مونده با مهریه ام تمام و کمال بهم میده؛ ولی من گفتم چیزی نمی‌خوام. اینم که دست گذاشته روی باغ تو، سر اینه که می دونه من اینجا رو خیلی دوست دارم.مازار با نگاهش در باغ چرخی زد و گفت: حق هم داری؛ اینجا خیلی قشنگه و دوست داشتنیه. پآیلار هم مثل مازار نگاهش را در باغ گرداند و گفت: فکر کنم چند روز باید کارم رو تعطیل کنم تا مزاحم تو نباشم.مازار ابرو در هم کشید و متفکر گفت: مزاحم من چرا؟آیلار پاسخ داد: خوب چند روز اومدی استراحت کنی.مازار گفت: خب تو چیکار به استراحت من داری که بخوای مزاحمم بشی؟ من میرم پیش مامان؛ تو باخیال راحت به کارت برس.آیلار گردنش را کج کرد و گفت: آخه فکر کنم اینجا راحت‌تری؛ نمی‌خوام اذیت بشی.مازار تکیه اش را به پشتی صندلی داد و گفت: من اهل تعارف نیستم؛ خونه پیش مامانم خیلی هم راحتم.آیلار لبخندی زد و گفت: باشه ممنون… راستی صبح که مامانت اومد نگفت تو امروز میای؟ همیشه تا خبر اومدنت رو بهش میدی دیگه از ذوقش روی پا بند نیست.مازار گفت: نگفتم بهش که دارم میام؛ خواستم این بار سوپرایزش کنم.غذایشان که تمام شد؛ مازار در باغ کمی قدم زد. و از زیبایی باغ و هوای بی نظیرش که حتی در روزهای مرداد ماه هم زیاد گرم نبود لذت برد.آیلار هم میز را جمع کرد؛ آشپز خانه را هم مرتب کرد. وسایلش را برداشت تا برود؛ شاید مازار بخواهد حداقل این نصف روز را در باغ خودش استراحت کند.به سمت انتهای باغ جایی که مازار ایستاده بود رفت و گفت: مازار من دارم میرم؛ توی یخچال میوه هست. چای و قند هم توی کابینت بالای گازه، قهوه هات هم کنار ظرف چای، من اصلاً بهش دست نزدم..مازار حرف دخترک را قطع کرد و گفت: داری میری خونه؟آیلار گفت: آره برم دیگه.مازار آهسته گام برداشت و گفت: باشه پس با هم بریم؛ فقط قبلش من یک زنگ به مامان بزنم.آیلار کنارش گام برداشت و گفت: من فکر کردم می‌خوای استراحت کنی، بعد بری.مازار سری تکان داد و گفت: نه دلم برای امید خیلی تنگ شده؛ تنهایی هم اینجا کاری ندارم.هر دو با هم وارد ساختمان شدند؛ مازار گوشی را برداشت و شماره جمیله را گرفت. صدای گوشی طوری بود که آیلار هم حرف‌های جمیله را می شنید. تا جمیله جواب داد مازار گفت: سلام بر دوست داشتنی ترین مادردنیا.تا جمیله جواب داد، مازار گفت: سلام بر دوست داشتنی ترین مادر دنیا!بلافاصله صدای قربان صدقه های جمیله به گوش رسید: سلام مادر به فدای صدات؛ خوبی عزیزم؟مازار با لبخندی که روی لب‌هایش نشسته بود، گفت: صدبار نگفتم من محاله صدای تو رو بشنوم و خوب نباشم.جمیله گفت: الهی قربونت بشم مادر، چه خبر؟ چیکار می کنی؟مازار پاسخ داد: والله اومدم یک سر به باغم بزنم.جمیله چند دقیقه سکوت کرد؛ سپس با هیجان گفت: اینجایی مادر به فدات؟ پاشو بیا قربونت برم که دلم خیلی برات تنگ شده.مازار خندید و گفت: یک جوری میگی انگار یکساله همدیگه رو ندیدیم؛ همین یک ماه پیش اینجا بودم که... حالا بگو ببینم نهار چی درست کردی؟جمیله پاسخ داد: فسنجون درست کردم مادر؛ بخدا یادت بودم گفتم مازارم فسنجون خیلی دوست داره.مازار دوباره خندید و گفت: مازارت که همه غذا ها رو خیلی دوست داره... پس سفره رو بنداز که دارم میام.آیلار متعجب به مرد جوان مقابلش نگاه کرد؛ او همین الان یک پرس کامل غذا خورده بود. مازار که گوشی را گذاشت آیلار با همان تعجب که همچنان روی صورتش بود گفت: واقعاً می‌خوای دوباره غذا بخوری؟مازار سوئیچ را از روی میز برداشت و گفت: آره؛ واسه چی این‌قدر تعجب کردی؟آیلار با صورتی که هنوز حالت تعجبش را از دست نداده بود، گفت: همین الان غذا خوردی!مازار به سمت در خروجی گام برداشت و گفت: اون که حکم صبحونه رو داشت. پیشنهاد می کنم تو هم بیا؛ فسنجون های مامان رو دست نداره.آیلار در حالی که به مازار که در حال قفل کردن در سالن بود نگاه می کرد گفت: والله من دیگه برای هیچی جا ندارم؛ ماشاالله به اشتهای تو!سوار ماشین شدند؛ بوی قهوه تمام ماشین را پر کرده بود.معلوم بودمازاردرمسیر حسابی ازخجالت خودش در آمده و چند فنجانی قهوه خودش را مهمان کرده.مازار استارت زدوخیره مسیر پیش رویش گفت سیاوش خیلی آشفته به نظر می رسید.درباره‌ی موضوع خاصی حرف می زدین که من رسیدم؟آیلار کمی شیشه را پایین داد و گفت: درباره‌ی همه چی حرف می زدیم؛ علیرضا، عمو، سحر..مازار نگاه کوتاهی به دخترک کنار دستش انداخت و پرسید : از زن و زندگیش راضیه؟آیلار از پنجره به منظره بیرون نگاه کرد؛ پاسخ داد: سیاوش بعد مرگ علیرضا خیلی به هم ریخته؛ سر قهرش با علیرضا خیلی ناراحته و از خودش شاکیه.مازارگفت خب البته این جواب سوال من نبود؛ من از زن و زندگیش پرسیدم نه حالش! ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لواشکای غیر بهداشتی قدیم چقدر خوشمزه بودن😁🤤😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f