eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوسیوهشت همایون گلویش را با جرعه ای از چای تازه کرد
آیلار شیر آب را باز کرد؛مشغول آبپاشی به گل ها شد و گفت: تو می‌خواستی چی بهم بگی؟سیاوش دست در جیبش کرد؛ خیره‌ی قطرات آب روی گلبرگ رز سرخ شد و گفت: اومدم ببینم رو به راهی؟ از روزی که از خونه ما رفتی دیگه ندیدمت؛ گفتم بیام یک سری بهت بزنم و حالی ازت بپرسم.آیلار لبخند کم رنگی زد و گفت: خوبم خدا رو شکر.سیاوش پرسید: درست رو می خونی؟آیلار در جواب سیاوش سر تکان داد و گفت: آره؛ دوباره شروع کردم.سیاوش سری میان باغ پر از گل، که در اثر رسیدگی های آیلار هر روز از روز قبل زیبا تر میشد، چرخاند و گفت: آیلار قبلاً هم بهت گفتم؛ اگه چیزی لازم داشتی برای درس یا هر چیز دیگه ای، هر چی که باشه، برات فراهم می کنم. من همه جوره پشتتم... بخصوص الان که علی نیست؛ نمی‌خوام برای چیزی اذیت بشی یا سختی بکشی. روی من و کمکم حساب کن؛ می‌دونم که پدرت با درس خوندن و دانشگاه رفتنت موافق نبود. اگه الان دوباره بخواد مانعت بشه من و منصور ازت حمایت می کنیم و نمی‌ذاریم دوباره سنگ بندازه جلوی راه دانشگاه رفتنت... تا علی زنده بود خیالم راحت بودکه برای درس خوندن ازت حمایت می کنه و هوای دانشگاه رفتن و درس خوندنت رو داره. اما الان که علی...نتوانست ادامه دهد؛ هنوز جز در مواقع اضطراری کلمه مُردن علیرضا در دهانش نمی چرخید.جمله اش را این گونه کامل کرد: حالا که علی نیست، من نمی‌ذارم بابات برای هیچ چیزی اذیتت کنه یا خواسته ای رو به تو تحمیل کنه.آیلار همانطور که با شلنگ آب روی گل ها آب می ریخت، خیره‌ی صورت سیاوش، گفت: ممنون که هستی... نگران نباش فعلاً که همه چی رو به راهه؛ تو چطوری؟ خوبی؟سیاوش بوی خاک نم خورده و عطر گل‌ها را به ریه هایش کشید؛ انگار می خواست با این نفس عمیق، بغض لانه کرده میان گلویش را فرو دهد و گفت: من خوب نیستم. هر شب به علی فکر می کنم؛ به تمام روزهایی که بهش بی محلی کردم. به تمام لحظه هایی که نگاهم کرد و با نگاهش التماس کرد ببخشمش. به اون وقت‌هایی که هر بار من‌و دید جلو اومد و دست دراز کرد برای دست دادن و من دستش رو رد کردم...باز نفس دیگری از هوای خوش عطر باغ کشید؛ اما این سنگ چسبیده میان گلویش قصد باز کردن راه نفسش را نداشت. می‌دونی چیه آیلار؟ انگار تمام خاطرات خوب بچگی، روزهای جوونی و نوجوونی همه اش از مغزم پاک شده و فقط خاطرات چند ماه اخیر توی ذهنم مونده تا عذاب این داغ با یادآوری چشمای پر از شرمندگی علیرضا هر لحظه بیشتر بشه... همش از خودم می پرسم اون لحظات آخر به چی فکر می کرد؟ اون وقتی که غلت می‌خورد روی زمین پر از سنگلاخ... همون لحظه هایی که هر بار یک قسمت از بدنش به سنگ و تنه درخت می‌خورد و دردش تا مغز استخونش می رفت یعنی هنوزم به بخشش فکر می کرد؟ هنوز هم عذاب وجدان داشت؟ هنوزم داشت به ما فکر می کرد؟... آخ آیلار... علیرضا یک کاری کرد که بیشتر از هر کسی خودش رو به آتیش کشید! همیشه نگاهش پر از تاسف بود... نگاه پر از شرمندگیش، اون حال خراب توی چشماش حتی یک لحظه از ذهنم کنار نمیره... آیلار هیچ وقت خودم رو بابت نبخشیدنش نمی بخشم...آیلار به هوای اینکه بحث را عوض کند گفت: مهم اینه الان که به بخششت احتیاج داره، بخشیدیش..سیاوش متفکر بود؛ انگار در افکارش دست و پا میزد و آیلار برای اینکه حواسش را از علیرضا پرت کند، پرسید: سحر چطوره؟سیاوش به چشمان آیلار نگاه کرد؛ متوجه شد که زمان آوردن نام سحر نگاه آیلار از چشمانش فراری بود. لبخندش میان حالت تاسف بار صورتش گیر افتاد و گفت: سحرم گیر افتاد؛ تو زندگی یک آدمی مثل من که خودم یک جام و فکرم جای دیگه.آیلار چند تا از گل‌های خشک شده را کند و گفت: فکرت اشتباه می کنه که جای دیگه اس؛ فکرتم باید همونجایی باشه که خودت و زنت هستین.سیاوش گفت: نمی دونم کدوم کارم درسته؟ کدوم کارم غلط؟ بعضی وقتا با خودم میگم، شاید باید بیشتر به خودم زمان می‌دادم.آیلار صاف ایستاد؛ مستقیم در چشم‌های سیاوش نگاه کرد و گفت: سیاوش واسه تردید و دو دل بودن خیلی دیره؛ تو زن داری..صدای شخص سومی میان صحبت هایشان به گوش رسید: صاحب خونه؟ آیلار خانوم مهمون نمی‌خوای؟آیلار متعجب به صدای آشنایی که نامش را می خواند گوش داد و رو به سیاوش پرسید: مازاره؟!سیاوش پوف کلافه ای کشید و گفت: آره خودشه.قبل از اینکه آن ها به استقبالش بروند؛ مازار کنارشان ایستاده بود.سلام و علیک و احوال پرسی‌شان که تمام شد، رو به سیاوش گفت: شرمنده که برای مراسم چهلم نرسیدم؛ شرایط کاریم طوری بود که هر کاری کردم نشد خودم رو برسونم.سیاوش دستی به شانه مازار زد و گفت: نه داداش دمت گرم؛ از تشییع تا هفتم بودی و کلی هم زحمت کشیدی. ما که مدیونتیم؛ ان شاءالله توی شادی هاتون جبران می کنیم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسیوهشت برای دلجویی گفتم: -ببخشید، نباید حرصم سر تو خالی م
واقعیت اینه که هیچ کس از یه آدم ضعیف و بیچاره که برای خوشایند بقیه همه کار می کنه خوشش نمیاد.مردم در بهترین حالت خودشون از این جور آدما دور نگه می دارن و در بدترین حالت ازشون سوء استفاده می کنن و بعد دورشون میندازن. این شاید خیلی بی رحمانه باشه ولی واقعیته زندگی همینه. هیچ آدمی با سرویس دادن به بقیه نمی تونه محبت و احترام بقیه رو داشته باشه. این که مدام برای راضی کردن بقیه از خواسته ها و نیازهای خودت می گذشتی باعث شد همه به چشم یه آدم بی ارزش که می شه باهاش هر جور دوست داشت رفتار کرد، ببینندت. سحر تو اون موقع ها اصلاً خودت و دوست نداشتی و به خودت احترام نمی ذاشتی چطور توقع داری بقیه دوست می داشتن و بهت احترام می ذاشتن. حق با سحر بود من به خاطر تربیت بدم. کودکی سختم و سرکوب  مداوم خواست ها و نیازهایم به یک موجود ضعیف و بدبخت تبدیل شده بودم. من همیشه یک مهر طلب احمق بودم. ولی قرار نبود اینطور بماند. من در همان لحظه آن سحر بدبخت و احمق را زیر خاک همان گلدان های که شکسته بودم دفن کردم تا یک سحر قوی و مستقل و دوست داشتنی را در وجودم پرورش دهم. کسی که هیچ کس به خودش جرات ندهد به او بی احترامی کند. ~~~~ با صورتی درهم و لب هایی آویزان از اتاق دکتر رسولی بیرون آمدم و به سمت روجا و ستاره  که کمی دورتر از اتاق دکتر به انتظارم ایستاده بودند، نگاه کردم. روجا با چشمانی که بیم و امید را با هم فریاد می زد به من خیره شده بود و ستاره کف هر دو دستش را ملتمسانه جلوی  صوتش به هم چسبانده بود. بیش از سه سال از آن روزی  که برای همیشه قید خانواده ام را زدم و  به خودم قول دادم گذشته را دور بریزم  و خودم را از  نوی بسازم می گذشت و در این مدت زندگیم به کل تغییر کرده بود.بهمن همان سال با تشویق بهزاد در رشته  مهندسی کشاورزی در یکی از دانشگاه های علمی کاربردی استان که فاصله زیادی تا محل زندگیم نداشت ثبت نام کردم. ماه های اول همه چیز برایم سخت و طاقت فرسا بود. کار در کارخانه، رسیدگی به گلخانه، درس های دانشگاه، کارهای خانه و مراقبت از آذین همگی آنقدر زیاد و خسته کننده بود که چند باری تصمیم گرفتم همه چیز را رها کنم و فقط به همان  حقوق بخور و نمیر کارخانه بسنده کنم  ولی هر بار با به یاد آوردن قولی که به خودم داده بودم، دست از منفی بافی برمی داشتم و با جدیت بیشتری به کارم ادامه می دادم.من به خودم قول داده بودم  چنان در زندگیم پیشرفت کنم که دیگر هیچ کس و هیچ چیز نتواند به من آسیب برساند. به خودم قول داده بودم دیگر به هیچ کس وابسته نشوم و از هیچ کس طلب مهر و عشق نکنم و اجازه ندهم در نظر دیگران ضعیف و بیچاره به نظر برسم و روی قول خودم باقی ماندم و برای رسیدن به آنچه خودم و آذین را لایق داشتنش می دانستم سخت تلاش کردم.در این بین از یک مشاور خوب هم کمک گرفتم تا من را از دام طرحواره های که در آن گرفتار شده بودم نجات دهد و روح آسیب دیده ام را درمان کند.وقتی کمی خودم را جمع و جور کردم با برنامه ریزی دقیق و کار شبانه روزی توانستم چند مشتری خوب و پروپاقرص برای گیاهانی که پرورش می دادم، پیدا کنم. مشتری های که هر روز به سفارشاتشان اضافه می شد و از من تقاضای گلدان های بیشتر و بهتری را می کردند به طوری که دیگر در آن زمان محدود و مکان کوچک نمی توانستم  همه آن سفارشات را آماده کنم و باید کارم را گسترش میدادم.استعفایم از کارخانه ریسک بزرگی بود ولی من این کار را کردم چون مطمئن بودم مسیری که در آن پا گذاشته بودم مسیر درستی است و من را به مقصودم می رساند.در این چند سال به خوبی فهمیده بودم بدون ریسک کردن و پا در میدان خطر گذاشتن نمی توانم به جلو حرکت کنم. نشستن در محدوده امن زندگی چیزی جز رکود و گندیدگی به بار نمی آورد.البته هیچ وقت هم بی گدار به آب نزدم. همیشه همه جوانب را می سنجیدم و با برنامه ریزی کامل رو به جلو قدم برمی داشتم. هر چند همیشه این امکان وجود داشت که محاسباتم اشتباه از آب در بیاید و من همه چیزم را ببازم ولی این را به جان  خریدم و به جلو رفتم.بعد از استعفا از کارخانه با سرمایه ای که پس انداز کرده بودم قطعه زمینی را کرایه کردم و گلخانه ام را به آنجا منتقل کردم و اسمش را "پرورش گل و گیاه آذین" گذاشتم.درآمدم از گلخانه آنقدر خوب بود که هم بتوانم حقوق دو کارگری  دائم و  دو کارگر نیمه وقتی را که به کار گرفته بودم را بدهم و هم امورات خودم و آذین را بگذرانم و هم اندکی پس انداز کنم.با این که رسیدن به این مرحله از پیشرفت در این مدت زمان کم دست آورد بزرگی محسوب می شد ولی این چیزی نبود که من را راضی کند. من به دنبال هدف بزرگتری می گشتم. یک هدف خاص. هدفی که رسیدن به آن بتواند زندگیم را از نظر مادی و معنوی زیر و رو کند. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوهشت چیزی نیست درستش می کنیم تا ناهار خوردیم راه میفتیم
خواهر برای لحظاتی احساساتی شد و سعی کرد فورا جو رو عوض کنه و ادامه داد قربونتون برم که به فکر اونا هستین ممنونم حالا  یک روز باید بیان خونه ی ما بچه ها خیلی خوشحال میشن اون می خندید ولی نمی تونست بغض صداش رو از کسی پنهون کنه دیگه همه سکوت کردن شاید اگر خانم وضعیت خوبی داشت دوباره بحث بالا می گرفت ولی در اون موقع همه می خواستن که اون آرامش داشته باشه بعد از ناهار تند و تند آماده شدم در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید از چیزی که به فکرم می رسیدمیترسیدم از اینکه یحیی وزن عمو اونقدکوتاه اومده باشن که نتونم مخالفتی بکنم و این برام عجیب بود چون روزی من چنان عاشق یحیی بودم که تنها آرزوی زندگیم رسیدن به اون بود ولی حالا از اینکه این آرزو عملی بشه هراس داشتم و این تلاطمی وحشتناک در وجودم به پا کرده بود بالاخره نریمان صدام کرد و با وجود مخالفت های خانم که نمی خواست من همراه اونا برم و نریمان راضیش کرده بود  راه افتادیم نادر زودتر ازهمه رفت بیرون ونشست جلو و من باید با کامی عقب می نشستم به محض اینکه به ماشین رسیدیم نریمان در جلو رو باز کرد و گفت داداش شما بشین عقب پریماه هم با ماست نادر سریع پیاده شد و گفت اوه بله خانم معذرت می خوام و رفت عقب نشست و یکبار دیگه بهم ثابت شد که نریمان واقعا به فکر منه در تمام طول راه اونا در مورد کار حرف می زدن و من در فکر اینکه چطور با یحیی و زن عموم بر خورد کنم و چی بگم که مشکلی برام درست نشه قصد داشتم خیلی منطقی حرف بزنم و کینه های گذشته رو پیش نکشم در واقع از خانواده ی سالارزاده درس عبرت گرفته بودم و اونقدر در فکر بودم که متوجه نشدم نریمان یکراست رفت کارگاه در حالیکه اصلا من آمادگیش رو نداشتم کارگاه توی بازار و یک کوچه ی باریک و خاکی بود انتهای کوچه یک در کوتاه چوبی رو زدن و یک جوون کلون پشت در رو که پشت در های قدیمی مینداختن باز کرد که باید سرمون رو خم می کردیم تا بتونیم وارد بشیم یک خونه ی قدیمی و یک اتاق بزرگ جلوی ساختمون نرده ی آهنی سرتاسری کشیده بودن و گاوصندوقی بزرگ توی دیوار اتاق جاسازی شده بود که سنگ های قیمتی و شمش های  طلا  رو اونجا نگهداری می کردن چهار نفر اونجا مشفول کار بودن نریمان بعد از اینکه گاو صندوق رو باز کرد و جواهرات رو به نادر و کامی نشون داد اومد سراغ منو یکم برام از کار ساخت اونا توضیح داد در حالیکه من اصلا حواسم نبود و آمادگی شنیدنش رو نداشتم آروم گفتم ببخشید نریمان میشه منو ببری خونه الان حالم خوب نیست کاش می دونستم که اول منو نمی بری  باید بهت می گفتم نگاهی به من کرد و سرشو آورد جلو و آهسته گفت دلم نمی خواد بری امروز از خیرش بگذر گفتم نمیشه مامانم منتظره خودمم می خوام برم ببینم چی میشه دلشوره داره منو می کشه رفت سراغ گاوصندوق و چیزایی که بیرون آورده بود دوباره گذاشت سر جاش نادر گفت پریماه خیلی عالی شده اونایی که تو طرح داده بودی واقعا عالین بی خود نبود نریمان اون همه تعریف می کرد عالیه فکر می کنم رو دست ببرن خانم ها خیلی از اون گردنبند سه رج استقبال می کنن مثل کارای ایتالیایی شده گفتم طرح اون مال خانم بود به من گفت کشیدم چون می تونستم تصور کنم که چقدر قشنگ میشه تعریف های شما بهم نیروی داده که چیزای بهتری طراحی کنم امیدوارم مایوس تون نکنم کامی گفت من که خیلی خوشم اومد فکر می کنم شما خیلی موفق میشین اگر برین ایتالیا که مرکز این چیزاست بهتون قول میدم یکسال نشده جزو ثروتمندان شهر میشین من خودم بهتون کمک می کنم و با کسانی شما رو آشنا می کنم که راه ترقی براتون باز بشه نادرم هست خیلی دوست و آشنا داره اونا تعریف می کردن و من فکر می کردم حالا بزارین از پس زن عموم بر بیام شما ها از زندگی من چه خبر دارین فکر می کنین از دل خوشم دارم این کار رو می کنم ؟ نریمان در گاوصندوق رو که بست و قفل کرد گفت بچه ها شما یواش یواش برین طلا فروشی اونجا رو هم ببینین من میرم پریماه رو می رسونم و بر می گردم بعد با هم میریم میرداماد فکر می کنم دو سه روز دیگه کار دکور بندیش تموم بشه و تا هفته دیگه افتتاحش کنیم نادر گفت کلید ؟ نریمان گفت محمود هست بازه وقتی از اونجا بیرون اومدیم تا دم ماشین نریمان با حالتی که احساس می کردم عصبانی هست حرف زد و گفت نمی فهمم تو اصلا چرا می خوای بری و با اونا بحث کنی ولشون کن یک کلام به مامانت بگو نمی خوام چرا داری میری که باهاشون روبرو بشی ؟ یادت رفت چقدر اذیتت کردن من شاهد گریه هات بودم حالا اومدن قند و نبات چشم روشنی می خوان ؟این اصلا معنی داره ؟ همین  هفته پیش تو به من نگفتی زن عموت تا گرگان رفته و بد گویی تورو کرده ؟ توی این یک هفته چی شده که یادش اومده تو رو می خواد بگیره برای پسرش نمی فهمم اصلا شما ها چرا دارین قبول می کنین ؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f