#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوسیونه
واقعیت اینه که هیچ کس از یه آدم ضعیف و بیچاره که برای خوشایند بقیه همه کار می کنه خوشش نمیاد.مردم در بهترین حالت خودشون از این جور آدما دور نگه می دارن و در بدترین حالت ازشون سوء استفاده می کنن و بعد دورشون میندازن. این شاید خیلی بی رحمانه باشه ولی واقعیته زندگی همینه. هیچ آدمی با سرویس دادن به بقیه نمی تونه محبت و احترام بقیه رو داشته باشه. این که مدام برای راضی کردن بقیه از خواسته ها و نیازهای خودت می گذشتی باعث شد همه به چشم یه آدم بی ارزش که می شه باهاش هر جور دوست داشت رفتار کرد، ببینندت. سحر تو اون موقع ها اصلاً خودت و دوست نداشتی و به خودت احترام نمی ذاشتی چطور توقع داری بقیه دوست می داشتن و بهت احترام می ذاشتن. حق با سحر بود من به خاطر تربیت بدم. کودکی سختم و سرکوب مداوم خواست ها و نیازهایم به یک موجود ضعیف و بدبخت تبدیل شده بودم. من همیشه یک مهر طلب احمق بودم. ولی قرار نبود اینطور بماند. من در همان لحظه آن سحر بدبخت و احمق را زیر خاک همان گلدان های که شکسته بودم دفن کردم تا یک سحر قوی و مستقل و دوست داشتنی را در وجودم پرورش دهم. کسی که هیچ کس به خودش جرات ندهد به او بی احترامی کند.
~~~~
با صورتی درهم و لب هایی آویزان از اتاق دکتر رسولی بیرون آمدم و به سمت روجا و ستاره که کمی دورتر از اتاق دکتر به انتظارم ایستاده بودند، نگاه کردم. روجا با چشمانی که بیم و امید را با هم فریاد می زد به من خیره شده بود و ستاره کف هر دو دستش را ملتمسانه جلوی صوتش به هم چسبانده بود. بیش از سه سال از آن روزی که برای همیشه قید خانواده ام را زدم و به خودم قول دادم گذشته را دور بریزم و خودم را از نوی بسازم می گذشت و در این مدت زندگیم به کل تغییر کرده بود.بهمن همان سال با تشویق بهزاد در رشته مهندسی کشاورزی در یکی از دانشگاه های علمی کاربردی استان که فاصله زیادی تا محل زندگیم نداشت ثبت نام کردم. ماه های اول همه چیز برایم سخت و طاقت فرسا بود. کار در کارخانه، رسیدگی به گلخانه، درس های دانشگاه، کارهای خانه و مراقبت از آذین همگی آنقدر زیاد و خسته کننده بود که چند باری تصمیم گرفتم همه چیز را رها کنم و فقط به همان حقوق بخور و نمیر کارخانه بسنده کنم ولی هر بار با به یاد آوردن قولی که به خودم داده بودم، دست از منفی بافی برمی داشتم و با جدیت بیشتری به کارم ادامه می دادم.من به خودم قول داده بودم چنان در زندگیم پیشرفت کنم که دیگر هیچ کس و هیچ چیز نتواند به من آسیب برساند. به خودم قول داده بودم دیگر به هیچ کس وابسته نشوم و از هیچ کس طلب مهر و عشق نکنم و اجازه ندهم در نظر دیگران ضعیف و بیچاره به نظر برسم و روی قول خودم باقی ماندم و برای رسیدن به آنچه خودم و آذین را لایق داشتنش می دانستم سخت تلاش کردم.در این بین از یک مشاور خوب هم کمک گرفتم تا من را از دام طرحواره های که در آن گرفتار شده بودم نجات دهد و روح آسیب دیده ام را درمان کند.وقتی کمی خودم را جمع و جور کردم با برنامه ریزی دقیق و کار شبانه روزی توانستم چند مشتری خوب و پروپاقرص برای گیاهانی که پرورش می دادم، پیدا کنم. مشتری های که هر روز به سفارشاتشان اضافه می شد و از من تقاضای گلدان های بیشتر و بهتری را می کردند به طوری که دیگر در آن زمان محدود و مکان کوچک نمی توانستم همه آن سفارشات را آماده کنم و باید کارم را گسترش میدادم.استعفایم از کارخانه ریسک بزرگی بود ولی من این کار را کردم چون مطمئن بودم مسیری که در آن پا گذاشته بودم مسیر درستی است و من را به مقصودم می رساند.در این چند سال به خوبی فهمیده بودم بدون ریسک کردن و پا در میدان خطر گذاشتن نمی توانم به جلو حرکت کنم. نشستن در محدوده امن زندگی چیزی جز رکود و گندیدگی به بار نمی آورد.البته هیچ وقت هم بی گدار به آب نزدم. همیشه همه جوانب را می سنجیدم و با برنامه ریزی کامل رو به جلو قدم برمی داشتم. هر چند همیشه این امکان وجود داشت که محاسباتم اشتباه از آب در بیاید و من همه چیزم را ببازم ولی این را به جان خریدم و به جلو رفتم.بعد از استعفا از کارخانه با سرمایه ای که پس انداز کرده بودم قطعه زمینی را کرایه کردم و گلخانه ام را به آنجا منتقل کردم و اسمش را "پرورش گل و گیاه آذین" گذاشتم.درآمدم از گلخانه آنقدر خوب بود که هم بتوانم حقوق دو کارگری دائم و دو کارگر نیمه وقتی را که به کار گرفته بودم را بدهم و هم امورات خودم و آذین را بگذرانم و هم اندکی پس انداز کنم.با این که رسیدن به این مرحله از پیشرفت در این مدت زمان کم دست آورد بزرگی محسوب می شد ولی این چیزی نبود که من را راضی کند. من به دنبال هدف بزرگتری می گشتم. یک هدف خاص. هدفی که رسیدن به آن بتواند زندگیم را از نظر مادی و معنوی زیر و رو کند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f