#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_بیستوپنجم
اگر روزی بخواد ما رو با خودش به جایی که نمی خوایم ببره کاری ازمون بر نمیاد من می ترسم گفت اشتباه می کنی به خدا اگر ما نخوایم هیچ اتفاقی نمی افته با حالتی مثل گریه گفتم مگه من می خواستم آقاجونم بمیره ؟یحیی من خیلی چیزا رو نمی خواستم و شده کی فکرشو می کرد یک روز زن عمو اینطور منو تحقیر کنه انگار من آویزون تو شدم که منو بگیری و اونم داره در مقابل ما مقاومت می کنه یادمه که همیشه خودش می گفت عروس منه حالا من چیکار کردم جز اینکه پدرم رو از دست دادم ؟ گفت الهی من فدات بشم به دل نگیر اصل کار منم که هر روز بیشتر از قبل دوستت دارم به زودی خواهی دید که کارم رونق می گیره و تو رو با عزت و احترام می برم به خونه ی خودم بهت قول میدم تو فقط یکم صبور باش مامان دوباره فریاد زد پریماه ؟ نشنیدی ؟ بیا دیگه دستم رو آروم از دستش کشیدم و گفتم منتظرت می مونم و در رو بستم.
سه روز بعد
یک روز سرد زمستون وقتی از مدرسه برگشتم خونه احساس کردم بازم اوضاع عادی نیست در خونه ی ما و عمو هر دو باز بود و از خونه ی اونا سر و صدا می اومد مخصوصا صدای زن عمو رو که از همه بلند تر بود می تونستم تشخیص بدم و بفهمم که چه خبره هراسون در رو با شدت هل دادم ولی با یک نفر برخورد کرد و پسر سالارزاده رو دیدم در حالیکه آرنج دستشو گرفته بود از پشت در بیرون اومد نگاه غصبناکی بهش کردم دو تا پاسبان اومدن عمو رو بگیرن مامان و خانجون هم اونجا بودن زن عمو به جای حرف زدن با سالارزاده داشت به خانجون و مامانم گله و شکایت می کرد که همینو می خواستین ؟ برازین شوهر من بره زندان روزگار به هیچ کس نمی زارم عمو کاملا خودشو باخته بود و فقط داشت التماس می کرد که نبرنش خب من تازگی ها از عموم دلخوشی نداشتم ولی دوستش داشتم و نمی خواستم یک خار توی پاش بره این بود که بشدت ناراحت شدم خانجون و مامان داشتن با سالار زاده حرف می زدن و من همینطور که دستم به چهار چوب در بود ایستادم و نگاه کردم ولی اینطور که پیدا بود پاسبان ها داشتن عمو رو می بردن وسالار زاده تغییر عقیده نمی داد و بی توجه به حال بقیه راه افتاد که از در بره بیرون از جام تکون نخورم و جلوش ایستادم وآروم گفتم شما اینقدر نمی فهمی که ما هنوز عزا داریم ؟ عموی بدبخت من چیکار کرده مگه ؟ آدم که نکشته برادرش فوت کرده بود حتما نمی تونسته درست فکر کنه حالا یکم کارش تمیز نبوده و مورد پسند آقا قرار نگرفته به این می ارزه که تو پاسبان برای ما بیاری ؟من بودم از خودم خجالت می کشیدم چرا بی خودی تن و جون زن و بچه ی مردم رو می لرزونین آخه خدا رو خوش میاد ؟دستهاشو به علامت تعحب و ناچاری برد بالا و گفت , حالا بیا درستش کن بدهکارم شدیم خانم درِ مستراح رو کج گذاشتن ,می فهمین یعنی چی؟ آخه این چه ربطی به عزا داری داره ؟ شما کجای دنیا دیدین که یک معمار همچین کاری بکنه ؟ چرا نمیاین بریم خودتون ببینین که فاتحه ی گچ کاری و کاشی کاری اون خونه خونده شده آدم رغبت نمی کنه بهش نگاه کنه باید همش خراب بشه از نو ساخته بشه هزینه اش رو کی باید بده ؟ما که قبلا پرداخت کردیم ؛شما به عموت بگو زیر بار خسارت بره والله به خدا ما هم بیکار نیستیم بیفتیم دنبال مردم که تن و جون زن و بچه هاشون رو بلرزونیم در حالیکه بشدت احساس می کردم ازش منتفرم گفتم زیر بار میره ولش کنین یک طوری جور می کنیم مگه نه مامان ؟مامان اومد جلو و گفت راست میگه آقای سالارزاده یک کاریش می کنیم خواهش می کنم یک فرصت بدین بالا و پایین با هم کنار میایم لازم به این کارا نیست ما آدم های آبرو داری هستیم خوبیت نداره توی در و همسایه شما که خودتون گفتین شوهر منو می شناختین می دونین که چه آدم شریفی بود با آبروی ما بازی نکنین عمو گفت باشه خسارت میدم فقط الان ندارم یکم بهم زمان بدین جورش می کنم وگرنه اصلا نمی خوام شما رو اذیت کنم سالار زاده یکم فکر کرد و گفت نمی دونم والله چه گرفتاری شدیم.من باید با پدرم حرف بزنم و خطاب به پاسبان ها گفت الان رضایت می دم ولش کنن ولی فردا میام و میگم چقدر میشه دادین که دادین ندادین دیگه از من انتظاری نداشته باشین عمو گفت بازم که حرف خودت رو می زنی میگم یکم فرصت بدین تا جور کنیم همین فردا ندارم به خدا سر این کارا تا خِرخِره رفتم زیر بار قرض ولی پول شما رو میدم و اون با عصبانیت همراه دوتا پاسبان رفت به طرف یک ماشین بنز که خیلی شیک و براق بود از اون ماشین ها که آدم دلش می خواست وایسه و تماشا کنه مامان گفت پریماه بچه ها توی خونه تنهان تو برو منم الان میام و اون روز قرار شد مامان و خانجون و زن عمو هر کدوم یک مقدار از طلا هاشون رو بزارن وسط تا با پولش خسارت خونه ی سالارزاده رو بدن این در واقع فداکاری زن ها بود که اون زمان رایج بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f