eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستوچهارم ولی رضا بهم میگفت که استراحت کن ،جای شکرش باقی بو
غفار و مامان هم خیلی خوشحال بودند و من از خوشحالی اونها بیشتر ذوق میکردم،از اینکه می‌دیدم مامان بعد از این همه سختی از ته دلش خوشحاله دلم شاد میشد، از اون بهتر اینکه غفارخوشبخت بشه و با اونی که میخواد ازدواج میکنه...رضا عصبی برگشتم سمتش و گفت - دارم میرم... خونه اجاره کردم... مگه نگفتی برو تو که هرروز جونم رو بالا آوردی که جمع کن برو، حالا چی شده؟ - غلط کردی که بری، اونی که باید بره تو نیستی اون زنیکه باید بره، اونه که هیچ جایی توی این خونه نداره و اضافیه، بیرونش کن تا بره‌... - چی میگی مامان، نگار هرجا باشه منم هستم، نگار زن منه ،،معلوم هست چی میگی؟ برو اعصاب منو خورد نکن تا نزدم همه چی رو داغون کنم مامان..برو .فرشته وقتی دید حریف رضا نمیشه چشم غره ای بهم رفت برگشت و به رضا گفت: - من اثاثیه رو نمیزارم ببرین، اینا همش مال منه - مامان امروز اصلا حالت خوب نیست ،اینا جهیزیه نگاره ،مال خودمونه، چیش مال توئه؟صدای رضا هر لحظه بالاتر می رفت و فرشته هم از قصد می‌خواست اعصابش رو خورد کنه، واقعا از این همه بحث کردن خسته شده بودم ،چند قدم به رضا نزدیک شدم و بازوش رو گرفتم و گفتم: - رضا بیا بریم ،من هیچی نمیخوام ،بزار همشو برداره فقط بیا از اینجا بریم، خواهش می کنم.. رضا بازوش رو از دستم بیرون کشید و گفت: - من همه وسیله ها رو میارم ببینم این میخواد چیکار کنه ،برو جمعشون کن فرشته شروع کرد با مشت توی سینش کوبیدن و من رو نفرین کردن -الهی خیر نبینی، الهی بچه ات رو تیکه تیکه از شکمت بیرون بیارن ،الهی سرطان بگیری و من عذاب کشیدنت رو ببینم رضا دست مادرش رو گرفت و از اتاق بردش بیرون ،چونه ام از بغض لرزید و اشک پهنای صورتم رو خیس کرد، رفتم و شروع کردم با گریه باقی وسیله ها را جمع کردن، مگه من چیکار کرده بودم که اینجور نفرین می کرد، چرا اینقدر باهام بد بود و چشم دیدنم رو نداشت ،تمام وسایل رو همون روز بردیم خونه خودمون ، بالاخره من از اون خونه لعنتی خلاص شدم ،خونه ای که من ۸ ماه بود یه روز خوش نداشتم و فقط عذاب می‌کشیدم با ذوق و شوق با همه خستگی که توی بدنم بود شروع کردم به چیدن وسایل، دو تا اتاق داشت و آشپزخونه و یه حال بزرگ، سرویس بود و تمیز، به پای خونه مامان نمیرسید ولی هرچی که بود بهتر از اون خونه خرابه بود.رضا از خونه رفت بیرون و من دست تنها همه وسیله ها رو چیدم، وسایله سنگین رو روی زمین می کشیدم و سر جاشون میذاشتم، رضا هم حتی واینستاد که بخواد حداقل وسایل سنگین رو جابجا کنه ، تا شب همه وسایل رو چیدم و از خستگی دیگه نمیتونستم از جام بلند بشم ، کوسن رو زیر سرم گذاشتم تا کمی دراز بکشم، به دور تا دور خونه با لبخند نگاه میکردم که نفهمیدم کی خوابم برد ، نمیدونم چقدر خوابیده بودم که رضا اومد و بیدارم کرد و گفت تخم مرغ خریدم پاشو بپز بخوریم ،خیلی گرسنه ام بود ،بلند شدم که دیدم دوتا تخم مرغ خریده ،با ذوق تخم مرغ ها رو روی پیک نیک پختم و باهم خوردیم ،هیچ چیزی توی خونه نبود ،رضا وقتی شامش رو خورد رفت و بدون حرف خوابید ،حتی نگفت که چه جور وسایل رو چیدی اصلا براش مهم نبود که وسیله ی سنگین بلند کردن برام خوب نیست ،ولی من به این اخلاق رضا دیگه عادت داشتم، رضا به همه چیز اینقدر سرد و بی اهمیت بود ،حتی به زن و بچش، انگار هیچی رو اطرافش نمیدید ، فردای اون روز رفتم خونه مامان و بهش گفتم که جدا شدیم ،ولی نگفتم که چی کشیدم و چرا جدا شدیم، چون پدر شوهرم قصد داشت خونشون رو بسازه گفتم که میخوان بنایی کنند و ما برای همین از اونجا رفتیم، مامان هم ذوق کرد و از اینکه دیگه خونه جدا دارم و پیش مادرشوهر نیستم خوشحال شد ،روزها می گذشت و زندگیم آروم شده بود ،رضا زیاد خونه نمی اومد و من هم چون چیزی توی خونه برای خوردن نبود بیشتر وقتا میرفتم خونه مامان اینا ،چند روزی هم بود که محسن از جبهه آمده بود و کارت پایان خدمت گرفته بود، وقتی من را با اون شکم و توی اون اوضاع دید کلی تعجب کرد، وقتی شنید که باکی ازدواج کردم اخماشو کشید توی هم و وایساد به غفار چیز گفتن که چرا گذاشتی با رضا ازدواج کنه، ولی من به محسن گفتم که خیلی خوشبختم رضا مرد خیلی خوبیه.مدتی بود که غفار نوه ی خالم ،دختر خواهر زهرا رو نشان کرده بود و به مامان گفت که براش برن خواستگاری، ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستوچهارم اردشیر با نگاهش ادیتم میکرد و نمیتونستم تو
اونشب کسی درست نخوابید و همه تو شک من وپدرم بودن و من به نبودن خاتون اشک میریختم .خونه شلوغ میشد و افتاب بالا میومد یه تیکه نون خوردم تا بی حال نشم‌ به گرسنگی عادت کرده بودم شاید اون روزها وزن من به مرز سی کیلو میرسید و به قدری لاغر بودم که دندهام مشخص بود از خاتون جدام کرده بودن و برده بودن بشورنش.سرفه اردشیر منو به خودم اورد چشم هام از گریه تار میدید جلوتر اومد و گفت برای خاکسپاری میریم اماده شو با سر بله ای گفتم و ادامه داد تو میدونستی؟‌لبخند زدم و گفتم میدونستم‌ _ چرا سکوت کردی ؟‌ _ کاری نمیتونستم بکنم‌. _ تو توی این خونه هیچ سهمی نداری نمیدونم میخوان چیکار کنن .دستمو به دیوار گرفتم بلند شدم و گفتم مهم نیست از کنارش میگذشتم که گفت من هستم‌.سرمو بالا گرفتم نگاهش کردم و گفتم هنوز به خوابم نیومده خیلی بی معرفته سرشو تکون داد و گفت شاید روش نمیشه تو صورتت نگاه کنه _ شاید دلتنگم نیست خاتون‌ تنهام‌ گذاشت التماس هام‌ هم‌ نتونست مانع رفتنش بشه و خاتون‌برای همیشه رفت .اون بزرگترین بی رحمی رو در حق من کرده بود ولی در عین حال بهترین ادمی بود که تو دنیا داشتم‌.اشکهام‌دیگه خشک شده بود و مگه یه ادم چندتا داغ عزیز رو میتونه تحمل کنه خاله توبا عزادار بود و فقط میگفت برای خواهرم بهترین مراسم رو بگیرین .پیرمردی رو تو مجلس خاتون دیدم‌ که زن بابام از دور منو بهش نشون میداد.اون همون خواستگاری بود که میگفتن تا سوم خاتون چنان پزیرایی از مهمونا شد که همه خوردن و پاشیدن جای خالیش همه جا رو برداشته بود.نبود که بهم‌ محبت کنه نبود که دورم بچرخه .شب هفتم شد و دیگه کم‌کم‌ کسانی که اومده بودن رفتن .خودمون مونده بودیم و یه سفره بی رنگ‌ و لعاب انداختن خاله توبا و اردشیر خان رو ندیده بودم و رفته بودن‌.زنعمو تکه ای نون کند و گفت از گلومون پایین نمیره عمو اهی کشید و گفت اقام مرد انقدر سخت نبود دلمون گرم بود خاتون هست اما الان در اصل یتیم شدیم‌.عمو گریه کنان اشکهامو پاک کرد و گفت نور خونه بود زن بابام فوتی کرد و گفت تنها منم که خیری ازش ندیدم‌ دوستم‌نداشت نمیدونم چرا .اقام‌ اصلا سر سفره نیومد و گفت این خونه رو تو بردار من زمین های بالا رو برمیدارم‌ من اینجا بیا نیستم‌.این دختره رو هم اماده کن میان عقدش میکنن میبرن به من اشاره میکرد و من با التماس به عمو چشم دوخته بودم‌.عمو نگاهشو ازم‌گرفت و گفت تو اصلا از ما نیستی من نمیدونم خاتون چرا این کارو کرده بود .امروز صمد اون خواستگارتو نشونم داد سن و سال داره ولی مرد خوبیه گفته یچیز بنامت میکنه و ازت نگهداری میکنه .زنعمو اشک هاشو با گوشه روسری رو سرش پاک کرد و گفت نمیخواد بزارید همینجا بمونه _ نمیشه خاتون که نیست بعدشم اون از اینجا چیزی سهم‌نداره .درسته سالها عزیزکرده خاتون بود ولی باید خودشم قبول کنه پشتش خیلی حرفهاست نمیخوام بیشتر از این ازش بگن.عمو نگاهم کرد و گفت نمیخوام حرف پشتت باشه مشخص بود اونجا دیگه جایی ندارم و فقط سرمو تکون دادم .زنعمو سرشو خم کرد و گفت نکنید اون امانت پسرمه زن بابام با اخم گفت بنظرت فرهاد بود و میدید اون دختر معلوم نیست مال کیه بازم اونو میخواست .زیر لب گفتم‌ اگه فرهاد بود نمیزاشت این اشک ها از چشم هام بریزه از سر سفره بلند شدم و بیرون رفتم‌ حس تلخی بود حس بی کسی من واقعا اون روز کسی رو نداشتم‌ حداقل زن اون شدن یه خوبی داشت که اون میشد شوهرم‌.درسته تا اخر عمرم میسوختم ولی از دست این ادم‌ها راحت میشدم‌.لباسهامو دونه دونه لای بقچه میچیدم و جمع میکردم‌.لای هر لباس هزاران اشکم میریخت و خودمم میدونستم اونجا جایی ندارم .دنیای دختری مثل من که هزاران ارزو داشت به یکباره فرو ریخته بود.از دور رفت و امد اون پیر مرد رو میدیدم و گاهی صدای قهقه هاش رو میشنیدم‌ داشتم اخرین گره های قالی کوچکمو میزدم که فرشاد داخل اومد و گفت میشه بیام داخل سلامی کرد و گفتم خوش اومدی گفت ابجی همیشه مامانم میگفت تو خواهر ما نیستی و الان همه دارن میگن لبخندی زدم و گفتم توام دیگه دوستم نداری؟اخمی کرد و همونطور که با گره های فرش بازی میکرد گفت میگن فردا صبح میخوان عقدت کنن دستهام سست شد و گفتم‌ پس بالاخره روزش رسیده ناراحت بود و گفت من نمیزارم‌ _ چیکار میتونی بکنی ؟‌اونا تصمیم گرفتن و من باید انجام بدم اینجا من غریبه ام‌ اشکهاشو پاک کرد و گفت کاش خاتون بود یا فرهاد.اسم فرهاد رو زمزمه کردم و گفتم وقتی نیست دنیا هم نیست فرشاد بلند شد و گفت بخدا نمیزارم‌.بیرون رفت و به خودم‌ گفتم کاش بزرگتر بودی کاش میتونستی جلوشون رو بگیری اهی کشیدم و فرشمو نگاهی کردم یکسال طول کشید و بالاخره تموم شده بود داشتم پایین میاوردمش که زنعمو گفت کمک کنم ؟دستشو گرفتم و گفتم ممنونم‌. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوچهارم سینا ظهر به خانه آمد. گفت که با چند تا از دوستانش
فردا باید به خرید می رفتم.یخچال و کابینت هایم کاملاً خالی بود و احتمالاً نصف پولی را که آرش برایم گذاشته بود باید صرف خرید مواد غذایی می کردم. وسایل خانه هم کم و کسری زیاد داشت ولی بعید بود به این زودی  بتوانم وسیله ی جدیدی برای خانه بخرم.  آذین که خوابید به بالکن رفتم و در تاریکی به آسمان نگاه کردم. از امشب باید تنها زندگی کردن را یاد می گرفتم. به خودم قول دادم کم نیاورم به خاطر خودم و بیشتر از آن به خاطر آذین. آذین به مادری قوی نیاز داشت تا بتواند این دوران سخت را تا برگشت پدرش بگذراند.شنبه صبح زود به مهد کودکی که نغمه آدرسش را برایم فرستاده بود، رفتم.مهد بزرگ و زیبای بود با  تعداد زیادی بچه ی خوشحال و مربیان خندان ولی خیلی زود فهمیدم نمی توانم آذین را در آنجا ثبت نام کنم.هم قیمتش گران بود و هم از خانه من خیلی دور بود. اگر می خواستم آذین را در این مهد کودک  ثبت نام کنم باید تمام پولی را که آرش به من داده بود را برای این کار می دادم آن وقت چیزی برای خورد و خوراکمان باقی نمی ماند.در حالی که آذین را در آغوش داشتم، با ناامیدی از دفتر مهدکودک بیرون آمدم. -  ببخشید خانم. به سمت دختر جوانی که چند دقیقه قبل توی دفتر مهد دیده بودم، برگشتم. از لباس فرمش معلوم بود یکی از خدمه مهدکودک است. -  بله؟ -  شما طرفای بلوار خوشرو می شینید. با تعجب نگاهش کردم. لبخند خجلی زد: -  وقتی داشتید آدرستون به خانم زرگر می گفتید شنیدم. -  بله من سمت بلوار خشرو می شینم. چطور؟ -  اگه دوست داشته باشید می تونم آدرس یه جایی رو بهتون بدم که دخترتون و اونجا بزارید. -  مهده؟ -  نه، مهد نیست. در واقع یه خانمی هست که از بچه ها توی خونه اش نگهداری می کنه. هم به شما نزدیکه هم قیمتش مناسبه.چطور می توانستم به زنی که نمی شناختم اعتماد کنم و بچه ام را به او بسپارم. دختر دست در جیب لباسش کرد و دفتر یادداشت کوچکی را بیرون آورد و در حالی که چیزی روی برگه کوچک نارنجی رنگ دفتر می نوشت، گفت: -  واقعیتش دیدم خیلی نارحتید خواستم کمکتون کنم.برگه را به سمتم گرفت: -  این آدرسشه. برید خودتون ببینید. جای خیلی خوبیه و به بچه ها خوب رسیدگی می کنن.دستم را برای گرفتن برگه جلو نبردم. دختر وقتی تردیدم را در گرفتن برگه دید، گفت: -  مطمئن باش جای خیلی خوبیه. من خودم خواهرزاده ام و می ذارم اونجا. اگه مطمئن نبود بهتون پیشنهاد نمی دادم.بعد اشاره ای به ساختمان مهدکودک کرد و ادامه داد: -  این جور جاها به درد امثال ما نمی خوره. -  امثال ما؟ -  آره دیگه ماهای که سمت خشرو می شینیم. مگه چقدر درآمد داریم که بریزیم تو حلق اینا. ماها باید برای قرون قرون پولمون حساب و کتاب کنیم.حق با دختر بود ولی باز هم نمی توانستم آذین را همینطوری به دست کسی که نمی شناختم بدهم. از طرفی باید به درمانگاه هم می رفتم. می ترسیدم اگر نتوانم امروز خودم را به درمانگاه برسانم دیگر من را قبول نکنند. آن وقت پیدا کردن کار هم به هزاران مشکلی که داشتم، اضافه می شد.برگه را از دست دختر گرفتم و تشکر کردم. به هر حال دیدن آن مکان که ضرری نداشت.آدرسی که دختر به من داده بود خانه ای بزرگ و ویلای دو خیابان پایین تر از محل زندگیم بود. زنگ در را که زدم صدای ظریف زنانه ای جوابم را داد. -  بفرمائید؟ -  سلام به من گفتن می تونم دخترم رو پیش شما بذارم. -  بفرمائید داخل. در با صدای کلیکی باز شد. پا درون حیاط بزرگ خانه گذاشتم. حیاط تمیز و سرسبزی بود که من را یاد حیاط خانه ی عزیز می انداخت. زن جوانی که تاپ و شلوارک آبی رنگی به تن کرده بود، روی ایوان مشرف به حیاط نمایان شد. -  سلام، بفرمائید بالا از پله های ایوان بالا رفتم و رو به روی زن ایستادم.زن حدوداً سی سال سن داشت. موهای بلندش را پشت سرش بسته بود و آرایش ملایمی کرده بود که به پوست سفید و چشم های عسلی اش می آمد. لبخندش زیبا بود و به آدم حس خوبی می داد.دستش را به سمتم دراز کرد. -  خیلی خوش اومدید. من مژده هستم.ساک آذین را روی زمین گذاشتم و دستم را درون دست زن جای دادم. -  سلام. منم سحرم. -  خوشبختم.دستش را از درون دستم بیرون کشید و رو به آذین که سرش را روی شانه ی من گذاشته بود، کرد و با لبخندی که کل صورتش را پوشانده بود، گفت: -  وای این دخملمون چه قدر قشنگه. اسمت چی خوشگله؟از تعریف زن خوشم آمد. به ندرت کسی از آذین تعریف می کرد. آذین از آن بچه هایی نبود که توجه غریبه ها را به خودش جلب کند.پوستش به شدت سفید و رنگ پریده بود. چشم های درشت و برآمده اش تقریباً نصف صورت لاغرش را می پوشاند. لب هایش باریک و نوک دماغش همیشه سرخ بود. در کل بچه چندان زیبا و دلچسبی نبود. نه شکل من بود و نه شکل آرش.پوست صورت من گندمی بود و لب هایم پر و گوشتی. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگر روزی بخواد ما رو با خودش به جایی که نمی خوایم ببره کاری ازمون بر نمیاد من می ترسم گفت اشتباه می کنی به خدا اگر ما نخوایم هیچ اتفاقی نمی افته با حالتی مثل گریه گفتم مگه من می خواستم آقاجونم بمیره ؟یحیی من خیلی چیزا رو نمی خواستم و شده کی فکرشو می کرد یک روز زن عمو اینطور منو تحقیر کنه انگار من آویزون تو شدم که منو بگیری و اونم داره در مقابل ما مقاومت می کنه یادمه که همیشه خودش می گفت عروس منه حالا من چیکار کردم جز اینکه پدرم رو از دست دادم ؟ گفت الهی من فدات بشم به دل نگیر اصل کار منم که هر روز بیشتر از قبل دوستت دارم به زودی خواهی دید که کارم رونق می گیره و تو رو با عزت و احترام می برم به خونه ی خودم بهت قول میدم تو فقط یکم صبور باش مامان دوباره فریاد زد پریماه ؟ نشنیدی ؟ بیا دیگه دستم رو آروم از دستش کشیدم و گفتم منتظرت می مونم و در رو بستم. سه روز بعد یک روز سرد زمستون وقتی از مدرسه برگشتم خونه احساس کردم بازم اوضاع عادی نیست در خونه ی ما و عمو هر دو باز بود و از خونه ی اونا سر و صدا می اومد مخصوصا صدای زن عمو رو که از همه بلند تر بود می تونستم تشخیص بدم و بفهمم که چه خبره هراسون در رو با شدت هل دادم ولی با یک نفر برخورد کرد و پسر سالارزاده رو دیدم در حالیکه آرنج دستشو گرفته بود از پشت در بیرون اومد نگاه غصبناکی بهش کردم دو تا پاسبان اومدن عمو رو بگیرن مامان و خانجون هم اونجا بودن زن عمو به جای حرف زدن با سالارزاده داشت به خانجون و مامانم گله و شکایت می کرد که همینو می خواستین ؟ برازین شوهر من بره زندان روزگار به هیچ کس نمی زارم عمو کاملا خودشو باخته بود و فقط داشت التماس می کرد که نبرنش خب من تازگی ها از عموم دلخوشی نداشتم ولی دوستش داشتم و نمی خواستم یک خار توی پاش بره این بود که بشدت ناراحت شدم خانجون و مامان داشتن با سالار زاده حرف می زدن و من همینطور که دستم به چهار چوب در بود ایستادم و نگاه کردم ولی اینطور که پیدا بود پاسبان ها داشتن عمو رو می بردن وسالار زاده تغییر عقیده نمی داد و بی توجه به حال بقیه راه افتاد که از در بره بیرون از جام تکون نخورم و جلوش ایستادم وآروم گفتم شما اینقدر نمی فهمی که ما هنوز عزا داریم ؟ عموی بدبخت من چیکار کرده مگه ؟ آدم که نکشته برادرش فوت کرده بود حتما نمی تونسته درست فکر کنه حالا یکم کارش تمیز نبوده و مورد پسند آقا قرار نگرفته به این می ارزه که تو پاسبان برای ما بیاری ؟من بودم از خودم خجالت می کشیدم چرا بی خودی تن و جون زن و بچه ی مردم رو می لرزونین آخه خدا رو خوش میاد ؟دستهاشو به علامت تعحب و ناچاری برد بالا و گفت , حالا بیا درستش کن بدهکارم شدیم خانم درِ مستراح رو کج گذاشتن ,می فهمین یعنی چی؟ آخه این چه ربطی به عزا داری داره ؟ شما کجای دنیا دیدین که یک معمار همچین کاری بکنه ؟ چرا نمیاین بریم خودتون ببینین که فاتحه ی گچ کاری و کاشی کاری اون خونه خونده شده آدم رغبت نمی کنه بهش نگاه کنه باید همش خراب بشه از نو ساخته بشه هزینه اش رو کی باید بده ؟ما که قبلا پرداخت کردیم ؛شما به عموت بگو زیر بار خسارت بره والله به خدا ما هم بیکار نیستیم بیفتیم دنبال مردم که تن و جون زن و بچه هاشون رو بلرزونیم در حالیکه بشدت احساس می کردم ازش منتفرم گفتم زیر بار میره ولش کنین یک طوری جور می کنیم مگه نه مامان ؟مامان اومد جلو و گفت راست میگه آقای سالارزاده یک کاریش می کنیم خواهش می کنم یک فرصت بدین بالا و پایین با هم کنار میایم لازم به این کارا نیست ما آدم های آبرو داری هستیم خوبیت نداره توی در و همسایه شما که خودتون گفتین شوهر منو می شناختین می دونین که چه آدم شریفی بود با آبروی ما بازی نکنین عمو گفت باشه خسارت میدم فقط الان ندارم یکم بهم زمان بدین جورش می کنم وگرنه اصلا نمی خوام شما رو اذیت کنم سالار زاده یکم فکر کرد و گفت نمی دونم والله چه گرفتاری شدیم.من باید با پدرم حرف بزنم و خطاب به پاسبان ها گفت الان رضایت می دم ولش کنن ولی فردا میام و میگم چقدر میشه دادین که دادین ندادین دیگه از من انتظاری نداشته باشین عمو گفت بازم که حرف خودت رو می زنی میگم یکم فرصت بدین تا جور کنیم همین فردا ندارم به خدا سر این کارا تا خِرخِره رفتم زیر بار قرض ولی پول شما رو میدم و اون با عصبانیت همراه دوتا پاسبان رفت به طرف یک ماشین بنز که خیلی شیک و براق بود از اون ماشین ها که آدم دلش می خواست وایسه و تماشا کنه مامان گفت پریماه بچه ها توی خونه تنهان تو برو منم الان میام و اون روز قرار شد مامان و خانجون و زن عمو هر کدوم یک مقدار از طلا هاشون رو بزارن وسط تا با پولش خسارت خونه ی سالارزاده رو بدن این در واقع فداکاری زن ها بود که اون زمان رایج بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چادرمو برداشتم و رفتم دم در ماشین بهرام بود و یه آقای چهارشونه بلند قد پشت من تکیه زده بود به ماشین و یه خانوم هم تو ماشین بود سلام دادم و برگشتم سمتم کپی بهرام بود اما جا افتاده تر جواب سلامم و داد و گفت من بهروزم برادر بهرام وسایلتو جمع کن بریم گفتم کجا گفت خونه بهرام مگه تو زنش نیستی سری به تایید تکون دادم گفت آقام گفته بیام دنبالت خوش نداره زن بهرام خونه غریبه باشه اون خانومه هم پیاده شد و سلام دادم جوابی نداد و گفت زود باش دو ساعت نمیتونیم معطل تو بشیم نمیدونستم چیکار باید بکنم اما هر چی بود دلم گواه بد میداد بتول خانوم اومد نزدیکم و گفت نری ها شاید ببرن بلایی سرت بیارن خانمه حرفهای بتول خانوم و شنید و گفت نترس وقتی زن بهرامی باید بیایی بالا سر بچه هاش باشی خب مریم رفته خونه باباش پس وظیفه تو هست به زندگی بهرام برسی گفتم بهرام خودش کجاس داداش گفت بیمارستان یکی دو روزه مرخص میشه نمیدونم با چه منطق و عقلی رفتم بالا و لباسهامو جمع کردم فقط میخواستم بهرام و ببینم.برگشتم پایین و خانمه رفت جلو نشست و منم عقب و راه افتادیم.تا برسیم خونه کسی حرفی نزد اصلا و رسیدیم جلوی یه خونه که معلوم بود خیلی بزرگ بود بهروز در و وا کرد و ماشین و برد داخل حیاط پیاده شدم از ترس فقط دستا و پاهام میلرزیدن خانمه پیاده شد و از حیاط صداشو بالا برد و گفت آنا بیا اوردیمش انگار وارد یه کوچه شده باشم تو حیاط چند تا خونه دیگه بود که جدا از هم بودن حدس زدم خونه پسراش هست.فقط یه خونه بزرگتر از بقیه انتهای حیاط بود که خواهر بهرام رفت تو و یه زن میانسال قد بلند اومد بیرون خیلی با ابهت و ترسناک بنظرم اومد سلام دادم و سرمو انداختم پایین از پله ها اومد پایین و اومد نزدیکتر انقد نزدیک که دیگه کاملا روبروم بود چونه ام و گرفت و گفت تو صورتم نگاه کن میترسیدم واقعا گفت با خودت چی فکر کردی که آویزوون پسر من شدی.حرفی نزدم اصلا یعنی جراتشو نداشتم سرمو انداختم پایین شروع کرد به تحقیر و توهین به من هزار تا نسبت بهم داد و رو کرد به دخترش و گفت فعلا ببرش زیر زمین تا بیام از اسم زیر زمین رعشه به جونم افتاد خودمو انداختم رو پاهاش و گفتم تو رو خدا اینطور نکنید من چه گناهی کردم اخه من اصلا نمیدونستم زن و بچه داره من حامله ام خدا رو خوش نمیاد.خواهر بهرام که اسمش فاطمه بود اومد بلندم کرد و گفت صداتو ببر دیگه منو کشید و برد سمت زیر زمین با تمام وجود فقط جیغ میزدم اما انگار هیچ کس تو اون خونه نبوداز پله ها پایین رفتیم و یه زیر زمین نمور پر از خرت و پرت و وسیله بودبرگشت در و هم بست و رفت.محکم میکوبیدم به در و میگفتم منو بیرون بیارید بعد کلی داد و بیداد داداشش اومد و گفت داد نزن ساکت باش تا بتونم راضیشون کنم ولت کنن گفتم اخه مگه من چه گناهی کردم بهرام کجاست.گفت دعا کن بهرام برگرده فقط اون میتونه تو رو نجات بده واقعا از این همه وحشی گری در تعجب بودم.نگاهی به دور و برم کردم یه قالی کهنه ته زیر زمین افتاده بودرفتم اونو با زحمت کشیدم بیرون و گذاشتم رو زمین که باز کنم یه موش بزرگ از وسطش بیرون اومد و جیغ بلندی کشیدم جایی برای فرار کردن نبود که پناه بگیرم.شانس اوردم و موش رفت ته زیر زمین.کنار در فرش و پهن کردم و نشستم روش.بدنم خیلی درد میکردکمرم و شکمم بدجور درد داشت انگار دارن از وسط نصف میکنن اشکام راه افتادن انگار تو یه دنیای دیگه گیر کرده بودم حس بی کسی و تنهایی از همه چی بدتر بودگاهی یه سوسک پیداش میشد و یکم جلوم رژه میرفت و بعد میرفت تو وسایل گم میشدخسته بودم دلم میخواست بخوابم اما میترسیدم به زور خودمو بیدار نگهداشتم هوا تاریک شد و زیرزمین ترسناکتر چشام و تا اخر باز کرده بودم تا یه وقت موشی، سوسکی بیرون اومد ببینم دیگه چشام به تاریکی عادت کردن.نمیدونم ساعت چند بود که صدای ماشین تو حیاط اومد و صدای چند تا مرد اومد و بعد صداها قطع شدن.زمان از دستم در رفته بود حسابی هم گرسنه ام بود ولی چیزی اون پایین نبودچادرمو کشیدم سرم و خودمو پیچیدم تو چادر تا اگه موشی سوسکی اومد روم حداقل چادر محافظم باشه.جنین وار تو خودم جمع شدم و خوابیدم‌با حس چیزی روی صورتم بیدار شدم.دستمو فوری بردم سمت صورتمو با حس پاهای درازش با تمام وجود جیغ زدم و پرتش کردم زمین عنکبوت بود با همه وجودم داد زدم خدا در زیر زمین یه در فلزی سیاه رنگ بود که به شیشه مشبک کوچیک داشت فاطمه زود اومد پایین و زد به شیشه و گفت چخبرته همه رو بیدار کردی گفتم تو رو جون هر کی دوس داری منو از اینجا بیرون بیارگفت نمیتونم آنا نمیزاره صبر کن بهرام برگرده فقط اون میتونه جلوی حاجی و آنا وایسه گفتم یعنی چی گناه من چیه اخه گوش نکرد به حرفمو دوباره رفت ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستوچهارم از زیر اون روبند لبخند رو لبهام نشست و ابروهای گ
محبوبه اون دختره طلا کجاست ؟ تو اتاق زانوی غم بغل گرفته و داره گریه میکنه تا هوا تاریک بشه دلم مثل سیر و سرکه جـوشید محبوب و اون سرما هم نتونست مانع رفتن من بشه احمد کمکم کرد تا خونه مامان برم همه جا یخ بسته بود احمد شالگردنشو تا زیر چشم هاش کشید و گفت هر وقت هوا بهتر بشه میام سری تکون دادم و رفتم داخل مامان به اومدن هام عادت کرده بود و منتظرم بود خیلی چشم انتظار موندم ولی مالک نیومد دیر وقت شد و جز صدای گرگ ها صدایی نمیومد دلشوره گرفته بودم هرچند هیچ گرگی حریف مالک نمیشدولی دلم شور میزد مامان کنارم ایستاد و گفت نزدیک نماز صبح برو بخواب دیگه نمیاد چندساعت دیگه هوا روشن میشه حق با مامان بود رژ لبی که محبوب از اتاق طلا برام یواشکی اورده بود و رنگ‌ سرخی داشت رو رو لبهام زده بودم‌ به قول محبوب دیگه نمیشد ازم چشم برداشت تو رختخواب دراز کشیدم و چشم هام رو بستم خیلی زود خوابم برده بود با تکون های دست مامان چشم باز کردم و گفت بلند شو هراسون بود و من فقط نگاهش میکردم‌ چـادر روی سرش بود و گفت بیدار شو جواهر تو جا نشستم و گفتم چی شده ؟‌ مالک خان اومده، میخواد ببردت بیرون لبخند رو لبهام نشست و گفتم‌ منتظرش بودم‌.کجا میخواد ببردت ؟‌نگرانی تو صورت مامان موج میزد و گفتم مامان من بیشتر از چشم هام به مالک اعتماد دارم اون مراقب منه نگفته کجا قراره بریم ولی میدونم جای بدی نمیریم پارچ اب رو توی لگن ریختم و صورتمو شستم نفت بخاری تموم شده بود و اتاق سرد بود پیراهنمو مرتب کردم و مامان یه لقمه به دستم داد و گفت ضعف میکنی حق داشت خیلی گرسنه بودم‌ موهامو دورم ریختم و گفتم دلم میخواد بدون روبند بیرون برم‌ مامان دستهاشو کنار صورتم گذاشت و گفت اون روز میرسه که بدون ترس قدم به بیرون میذاری.صدای مالک بود که با رضا صحبت میکرد گوشهامو تیز کردم و به رضا میگفت از بهار کنار خودم باید کار کنی پسر با عرضه ای هستی میخوام سرپرست کـارگرا باشی اینجا زمین هارو که کشاورزی میکنن تو سرکارگر میشی.مالک بهم گفت انگار نقاشی دست خودخدایی خجالت زده سرمو پایین انداختم سرمو به صندلی تکیه کـ.ـردم و گفتم میدونستی جز خودت دیگه چیزی نمیخوام؟چشم هاشو درشت کرد و گفت بخدا قسم که به این حس و حال قشنگم جـونمم میدم فردا عیده و این عید چقدر قشنگه وقتی تو رو قراره با خودم ببرم عمارتم متعجب خیره شدم بهش ‌‌‌کنار زد تو جاده قدیمی خونه امون بودیم و پرنده پر نمیزد به طرف من چرخید و گفت میخوام امروز عقد کنیم و بریم عمارت خنده ام گرفته بود و اون از مهالات بود من نمیتونستم بدون رو بند بیرون برمخواستم چیزی بگم که گفت اینجا رو که میشناسی ؟‌به روبرو اشاره کرد اونجا متولد شده بودم چطور میشدنشناسم و گفتم بله میشناسم پیاده شد و منم پشت سرش راه افتادم برف ها زیر اون افتاب اب میشدن و زیر پاهامون خیس بود مالک به روبرو اشاره کرد و گفت اونجا رو میشناسی شبی که رعد و برق همه جا رو زیر و رو کرد ؟‌یکم مکث کردم دیگه قدم از قدم برنداشتم مالک به سمت من چرخید و گفت چرا نمیای ؟‌دلم نمیخواست برم اونجا تمام اون شب جلو چشم هام بود از اونجا میترسیدم مالک روبروم ایستاد و گفت بریم از نزدیک ببین سرمو تکون دادم و گفتم نه نمیام من از اونجا خاطرات خوبی ندارم دستهام میلرزید و دلم میخواست انقدر از اونجا دور بشم که حتی اسمشم کسی نشناسه به طرف ماشین تند تند قدم برداشتم مالک از پشت سر دستمو گرفت و گفت صبر کن نتونستم تحمل کنم دوباره درد اون روز رو از ته دلم حس کردم و گفتم از اینجا متنفرم. گفت فقط خواستم اینجا رو ببینی مالک گفت امروز میریم‌ عمارت به عنوان همسرم معرفیت میکنم به چشم هاش خیره شدم و گفتم به من مهلت بده با این عجله نمیتونم عجله لازمه من تو شرایط بدی هستم و نمیخوام توش بمونم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f