نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_سیوهفتم دست های پر از مهارت ارایشگر صورتمو ارایش کرد و لباس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_سیوهشتم
زنها براش دست میزدن و مالک از بینشون گذشت و بیرون رفت دلشوره حرف خانم بزرگ رو دلم نشست و نمیدونستم چطور میتونم اون وسط اروم بگیرم مامان کنارم اومد و گفت جواهر بخند مادر چرا لـبهات غمگینه
نفس عمیقی کشیدم و گفتم امروزم نزاشتن خوش باشیم خانم جون از کنارم گفت کسی نمیتونه امروز رو برای ما تلخ کنه صدای دایره ها بلند بود و خانم جون وسط رفت برای عروسی مالک خان از ته دلش میرقصید ظرف حنا رو جلو اوردن و خانم جون خودش دستمو حنا بست پاهامو بست مهمونا تک تک میومدن و بهم چشم روشنی میدادن سکه هارو به پارچه حنا سنجاق میکردن پول سنجاق میزدن خانمبزرگ با اخم جلو اومد به محبوب اشاره کرد سکه هاشو سنجاق بزنه و خودش خم شد و همونطور که صورتمو میبوسید اروم گفت دل به این خوشی نبند خیلی زود گذره تو چشم هاش خیره شدم و گفتم چرا میخواین امروز رو خراب کنین ؟نگاهشو بهم دوخت و گفت چون مالک نباید مالک همه چیز بشه ...
******
دستشو سمت چراغ نبرد و گفت نخوابیدی ؟اخم کردم و گفتم چطور بدون مالکم بخوابم بدون ارباب جدیدمون خنده اش گرفت و گفت ارباب چه اسم پر از ابهتی ارباب از رو شونه های خودش دردسر رو برداشت و گردن من انداخت میدونست دیگه نمیتونه حریف ول گردی های مراد و مادرش بشه منو تو بد مخمصه ای گزاشت یه طرف برادرم و یه طرف مادرش اروم گفتم طلا چی ؟مالک تو چشم هام خیره شد و گفت طلا و من قصه کهنه ای دارم دوست دارم اون قصه رو بدونم اون برای طلا قصه بود و برای من کابوس نمیخوام بدونی میخوام ندونسته به من اعتماد کنی سکوت کردم.اونشب من عروس شدم و مالک حال عجیبی داشت انگار چیز خورش کرده بودن صبح وقتی از خواب بیدار شد هیچکدوم از اتفاقات شب یادش نبود.مالک گفت اینا بازی خانم بزرگ من سالها قبل این شبو تجربه کردم. اون یچیزی به من داد و من صبحش تو اتاق طلا بودم داره بهم هـشدار میده میخواد بهم بفهمونه که از اموا خودم و پدرم دوری کنم یه لحظه ترسیدم اون روزها تس برای زنهای زائو بود که ال و جن نبرتشون ولی انگار خانم بزرگ از ال و جن هم ترسناکتر بود مالک یکم سکوت کرد و گفت طلا هم بازیچه خواهرشه اون نمیدونه که داره به اونم آسیب میزنه دارم ازش میترسم اون چی به خوردت داد ؟نمیدونم چی تو غذام بود ...طعمشو حس کردم همون طعم اشنا رو میداد تو عمارت من نفوذ کرده معلومه میخواد بهم بفهمونه ترسیده بودم و گفتم مالک من از مـردن خودم نمیترسم من از اینکه به تو آسیب بزنن میترسم.از اینکه لحظه ای نداشته باشمت لحظه ای نباشی من برای با تو بودن نفس میکشم مالک لبخندی زد و گفت اروم باش اتفاقی برای من نمیوفته چرا دیشب رو که اون همه انتظارشو میکشیدم بخاطر نمیارم این موهای ابریشمی ولی هیچی یادم نیست خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم زمان زیاده برای تجربه من از این چیزا ترسیدم از خانم بزرگ اون انگار یه ال و میخواد ما رو با خودش ببره دستشو زیر چونه ام گزاشت و گفت خانم بزرگ استغفرالا خدا نیست اون فقط داره برای مال دنیا میجنگه مراد رو نمیتونه جای من بزاره گفت من از این میترسم که اگه روزی نباشم چی به سر تو میارن میخوام برای امنیت تو و مادرم بجـنگم وگرنه مال دنیا برای من ارزشی نداره لبخند زدم.مالک ارامبخش بود برای تمام دردهای من وقتی میخندید تمام دردهام فرو کش میکرد.با ضربات اروم به درب چشم باز کردم مالک تو جا نبود و دستپاچه بلند شدم و گفتم بیا داخل محبوب سرشو اورد وداخل و با لبخندی گفت اجاره هست خانم بزرگ ؟
اخمی کردم و گفتم محبوب اول صبحی اذیتم نکن محبوب با یه سینی اومد داخل و گفت خانم جون خودش برات کاچی پخته برای عروس خانمش میخواد حسابی گرمی بخوری و یدونه شازده پسر تحویلش بدی دلم برای داشتن اون شازده پسر میرفت و گفتم آمین از خدا جون سالم و یدونه بچه میخوام.محبوب با حـسرت نگاهم میکرد دستشو فشردم و گفتم چرا تو نگاهت غم نشسته ؟محبوب آهی کشید و گفت یعنی منم میتونم چرا نتونی تو اولین کار خانم بودن، ازدواج تو رو قرار دادم مگه من دیگه خانم ارباب نیستم پس میخوام شوهرت بدم محبوب بهم خیره موند و گفتم بعد از دهمم برات لباس سفید میخرم بعد از شب عروسی عروس باید تا روز دهم جایی نمیرفت و روز دهم حموم دهم میگرفت اون ده روز تمام خوردنی های سـرد رو ممنوع میکردن و فقط چیزهای گرم میخورد تا زودتر به بچه بشینه.محبوب سرشو رو شونه ام گزاشت و گفت ممنونتم من هیچ وقت خانواده ای نداشتم ولی امروز حس میکنم تو خواهرمی سرشو بوسیدم و چند قاشق از کاچی خوردم و گفتم خودم برات کاچی میپزم ممنونم توکل بخدا برای مادرت دیس شیرینی فرستادیم الان فهمیده تو اتاق مالک خان دیگه دوشیزه نیست یهو شب قبل یادم اومد و به محبوب تعریف کردم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_سیونهم
محبوب بهم خیره موند و گفت دارن ازارتون میدن اون خانم بزرگ خودش جادوگره اون و ملا صمد قبلا میگفتن قصه عاشقانه داشتن و خودشو با
جادو و جنبل زن ارباب کرده.میگن دعـا نویسی بلده اخمی کردم و گفتم اینا همش خرافات اصلا بهش فکر هم نکن خرافات نیست ملا صمد پسر عموی خانم بزرگ اونم ناتنی اونا اجدادشون جادوگر بودن ادم از چشم های خانم بزرگ میترسه طلا رو نبین چقدر اروم اونم جادو کردن پشتم لرزید و گفتم داری منو میترسونی من خودم ترسیدم ولی خیالت راحت من هستم مالک خانم هست من چشم و گوشم برای حفاظت از تو میزارم محبوب بهترین دوست من بود کمک کرد برم حموم و بقدری دل درد داشتم که برام جوشونده اورد و تو حموم خوردم موهامو شونه میزدم و گفتم محبوب نوکشو قیچی بزن میخوام کوتاهتر بشه بهترین پیراهنمو تنم کردم و تو همون حموم سرخاب زدم.محبوب به صورتم صلوات فرستاد و فوت کرد و گفت معجزه خدایی فراموش کرده بودم روبند بزنم مالک باچشم های خمارش تو چشم هام نگاه کرد و گفت اینجا ازادی اما تا موقعی که مراد هست با روبند بیرون میری پیراهن بلند تنت کن نمیخوام ظرافتتو حتی یه تار موهاتو ببینه میخوام این همه زیبایی فقط برای من باشه چشمی گفتم و چقدر زود فراموش کردم.تو راهرو میرفتم به طرف اتاق که مراد روبروم سبز شدعادت داشت مثل جن سر راه من سبز بشه الحق که مادرش دعا نویس قهاری بود برام یه دسته گل اورده بود و گفت برای زن داداش عزیزم تو صورتم نگاه نمیکرد و گفت میخوام برای خوشبختی شما دعا کنم هرچی باشه مالک تنها برادر منه و الانم که دیگه ارباب شده .خم شد پشت دستمو بوسید و گفت منو ببخش اگه دلخورت کرده بودم تو صورتش تاسف و ناراحتی موج میزد نگاهش کردم و گفتم نیازی نیست عذر خواهی کنی از کنارش رد میشدم که گفت اون محبوب رو میخوام برای تنهایی هام درمونی باشه به ارباب خبرشو شما بده که برادر ارباب میخواد با خدمتکـار خانم ازدواج کنه گوشهام سوت کشیدن و برگشتم سرجام و گفتم محبوب کجاست ؟به اتاق تهی اشاره کرد و گفت اونجا در انتظار تازه دامادش چقدر حقه قشنگی بود برای بی اعتماد کردن مالک نسبت به من بدو بدو به طرف اونجا رفتم دربشو هول دادم و رفتم داخل محبوب رو صدا زدم ولی کسی نبود دیر متوجه حقه مراد شدم به پشت سرم که چرخیدم مراد رو تو چهارچوب دیدم.شـ.ـ.ـیشه مش** کنار پنجره بود و داشت نگاهم میکرد.صدام در نمیومد و اون داشت لبخند میزد از دور صدای پاهای مالک بود حسش میکردم مراد چشمکی زد و گفت تو بازنده ای مراد با صدای بلند گفت اره زن داداش اینجا اتاق منه مالک اومدداخل میترسیدم نگاهش کنم و اروم گفتم بخاطر تو جلو اومد بقدری عصبی بود که نمیتونست خودشو کنترل کنه چـنگی تو موهام زد و از حرص دندوناش بهم میخورد و گفت برای همین تو اتاق با اون مراد بودی داری منو دیوونه میکنی جواهر سرخود نباش موهامومیکشید و درد میکرد نگاهش کردم ولی بی اهمیت بیشتر چنگ زد و گفت خ منو به جوش نیار.از درد نالیدم و گفتم برام دام چیده بود موهامو ول کرد و گفت بهت هشدار دادم اینا دشمن منن گفتم با این سر وضع جایی نرو تو گوشت نموند اشکهام میریخت لابه لای انگشت هاش تارهای موهام بود به پیراهنم اشاره کردم و گفتم میخواستم تو رو خوشحال کنم پوشیدم تا به تلافی دیشب ببینی خودت گفتی وقتی رژ میزنم نمیتونی ازم چشم برداری میخواستم یکم دلت شاد بشه وسط این همه مشکلات با خشم با مشت تو آینه روی میز کوبید تصویرم تو اینه هزار تکه شد دستهامو رو گوشم گذاشتم و جیغ زدم از انگشت هاش خ میچکید و به بیرون رفت محبوب دستپاچه پشت درب رسیده بود و میخواست بیاد داخل که به مالک برخورد کرد مالک عـصبی به محبوب گفت اجازه نداره جایی بره از این در خراب شده پاشو بیرون نزاره تا وقتی مراد اینجاست مالک رفت و از انگشتش خ میچکید خانم جون با ترس پشت سرش دوید و گفت انگشتت چی شده.اشکهامو پاک کردم و گفتم دستش بریده بود خاله فوتی کرد و گفت رفت بیرون وقتی عصبی میشه میره بیرون تا دل کسی رو نشکنه تعریف کن چی شده؟براش گفتم و پشت دستش زد و گفت خداروشکر که نکشدت مالک از هرچیزی بگذره از ناموسش نمیگذره مراد باید بره من به ارباب میگم برگردن عمارت خودشون.محبوب اومد پی من زانوهامو بغل گرفته بودم و روی تخت نشسته بودم محبوب با لبخندی گفت خود مالک خان امر کردن بیای با لبخندی گفتم مگه مالک اومده؟ بله اومده تو اتاق غذا خوری و سفارش کرده شما هم بیای یه پیراهن بلند تنم کردم و رفتم دلتنگش بودم با اینکه اون مقصر بود ولی من دلتنگش بودم وارد اتاق شدم و سلام کردم خانم بزرگ ابروشو بالا داد و جواب سلامم رو نداد طلا کنارش نشسته بود و غذا میخوردن.جلو رفتم و پشت دست ارباب رو بوسیدم یکم جابجا شد و گفت بشین کنار من و مالک
ادامه دارد....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلم
بین اون دو جای گرفتم قلبم تند تند میزد نگاهی بهم انداخت و گفت صورتت چی شده جواهر ؟چی میتونستم بگم و سکوت کردم خانم جون گفت چیزی نیست تخـت شکسته زمین افتاده نخواست خانم بزرگ دلش شاد بشه ولی خانم بزرگ با لبخندی گفت چه تخت خوش دستی بوده درست روی گونه اش نشسته مالک بدون اینکه نگاهش کنه گفت ارباب اینجا میمونه شما رو فردا صبح میبرن عمارتتون مراد تا الان رسیده
برو بالا سرش باش تا کمتر کارای بیهوده کنه خانم بزرگ تازه فهمید و گفت پسرم کجاست ؟مالک تو چشم هاش نگاه کرد و گفت عمارت اربابی فعلا اونجاست میخوام بیام اونجا همه اهالی عمارت و ارباب اینجا میمونه تا استراحت کنه تا از طبیعتش لذت ببره.خانم بزرگ نمیتونست مخالفت کنه چون دیگه مالک ارباب بود و فقط خود خوری میکردبا زحمت بلند شد و گفت ارباب سفره اتون پر برکت باشه همین شبونه راهی میشم برای حموم ده خانم بزرگ میام میخوام اولین هدیه رو خودم بهتون بدم طلا به مالک خیره بود ازش چشم برنمیداشت مالک با دست اشاره کرد محبوب بگو خانم بزرگ رو صبح ببرن و تا صبح مهمون ماست خانم بزرگ نفس میکشید و پره های بینی اش بزرگ میشد عصبی بود و لنگون لنگون بیرون رفت طلا اروم گفت منم باید برم ؟مالک سرشو بالا اورد نگاهش کرد و گفت اینجا موندن یا نموندن تو رو خودت انتخاب میکنی من بارها بهت گفتم اسیر خواسته های خواهرت نشو طلا اشک هاش میریخت و گفت علاقه من بهت خواسته اون نیست اگه بود الان جای جواهر من کنارت بودم من مقصر نبودم من بیشتر از تو درد کشیدم اشکهاشو پاک کرد و به بیرون دوید ارباب قاشق رو تو بشقاب کوبید و گفت نمیزارن یه لقمه راحت بخوریم من اینجا موندم که این اخر عمری راحت زندگی کنم ولی نعیمه ( خانم بزرگ ) از روزی که شد زن من برام مصیبت داشت هر روز یجور دلمو لرزوند بلند شد و گفت هربار سر سفره است انگار دارم زهر میخورم ارباب بیرون رفت و دیگه کسی جز ما نمونده بود خانمجون اهی کشید و گفت خدا از روی زمین برت داره نعیمه مالک غذاشو خورده بود و گفت میرم بخوابم به مادرش شب بخیر گفت و بی تفاوت به من رفت.حق با ارباب بود جای غذا انگار زهر از گلوم پایین میرفت شب بخیر گفتم و محبوب که مطمئن شد رفتم داخل، رفت مالک چراغ رو خاموش کرده بود و یه طرفه خواب بودلبه تحت نشستم و موهای بافته شده امو باز کردم اروم نگاهی به دستش انداختم خ روی پارچه ای که دور دستش پیچیده بود نشسته بود اروم دستشو بین دستم گرفتم یهو دستشو از بین دستم کشید نزدیکتر رفتم و گفتم بزار دستتو بشورم و بعدببندم خیلی بد زخمی شده چشم هاشو باز کرد و گفت زخم دستم خوب میشه ولی زخم قلبم نه چطور قبول کنم وقتی ارایش کرده پیش مرادی چطور بتونم کنار بیام من بی غیرت نیستم عصبی بود و گفتم نزاشتی توضیح بدم اجازه بده بزار بگم تو نشنیده داری منو قضاوت میکنی مالک عـصبی نگاهم کرد و گفت دیگه تکرار نشه چشم هاشو بست و وادارم کرد سکوت کنم میدونستم که نباید عـصبیش کرد چشم هامو بستم و با بغض تو گلوم خوابیدم.اونشب خیلی خواب بدی دیدم دست و پـاهامو بسته بودن مراد منو میکشید و برد تو همون خونه خرابه مالک رو صدا میزدم ولی اون کنار طلا بود با صدای خودم از خواب پریدم مالک بیدارم کرد و شونه هامو تو دستش بود و صدام میزد که بیدار بشم چشم هامو باز کردم ولی هنوز تو همون حال و هوای خواب بودم میلرزیدم و تنم خیس عرق بود مالک تو چشم هام نگاه کرد و گفت جواهر خوبی ؟اب دهنمو قورت دادم و گلوم از جیغ هام میسوخت.سرمو بلند کردم و گفتم خوبم خواب بدی دیدم مالک دلش به رحم اومده بود.روزهای قشنگ میگذشت و از صبح مهمون داشتیم حموم رو گرم کرده بودن و طبق رسومشون همگی رفتیم حموم زنها میخواندن هندوانه میخوردن و دایره میزدن و برای من میخواندن هرکسی یه کاسه اب میریخت سرم و دخترای مجرد پایین پاهام بودن و از قطرات ابی که از موهام میچکید روی سرشون میریختن ابگوشت بار کـرده بودن و سبدهای سبزی خوردن رو کنار حیاط چیده بودن خانم جون اخرین کـاسه اب رو روی سرم ریخت و گفت برام نوه پسر بیار میخوام اسمشو بزارم سهراب کل میکشیدن محبوب دستهاشو تو سینه اش قلاب کرده بود و نگاهم میکرد از دور بهش لبخندی زدم و قول داده بودم که تو اولین فرصت عروسش کنم تو دهنم مغز بادام میزاشتن و میگفتن بادوم بدنیا بیار یه پیراهن سفید تنم کردن و موهامو بافتن از حموم که بیرون اومدیم جلوی پاهام گوسفند قربونی کردن و شکر میریختن رسم های خاصی داشتن.میخواستم چادر سر کنم که خانم جون اجازه نداد شربت درست کرده بودن و همه تو سالن میخوردن صدای خنده ها بالا گرفته بود و یه کوچولو کف دستم حنا گذاشتن تا خوش یمن باشه بچه ها داد میزدن خانم بزرگ ...خانم بزرگ اومد کلا فراموشش کرده بودم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهلم بین اون دو جای گرفتم قلبم تند تند میزد نگاهی بهم انداخ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلویکم
به طرف پنجره رفتم پرده رو کنار زدم ماشین خودش بود با همون ابهتش پیاده شد و نگاهی به عمارت انداخت طلا از اونیکی در پیاده شد تو صورتش غم موج میزد خانم بزرگنفس عمیقی کشید و گفت خانم بزرگ اومده مالک خان کجایی ؟همه به ایوان هجوم بردن از بین جمعیت گذشتم و رفتم سمت حیاط پشت سر مالک پله هارو پایین رفتم رو اخرین پله بودم که مالک گفت برگرد بالا جواهر نمیخوام بهت آسیب بزنه نتونستم تنهاش بزارم و گفتم همه جا پشت سرت میام خانم بزرگ یا دیدنم گفت حموم رفتی ؟ حنا روز ده گزاشتی ؟جوابشو ندادم و ادامه داد برای مالک هدیه اوردم همه اینجان ارباب کجاست ؟ارباب سرفه کنان از اتاق بیرون اومد و گفت چخبره نعیمه اومدی باز دعوا راه بندازی ؟خانم بزرگ به ابروهاش سرمه زده بود و گفت اتفاقا امروز اومدم تا شما رو خوشحال کنمبه ماشین اشاره کرد و گفت براتون یه چیزی اوردم درب نیمه باز کامل باز شد و یه پسر بچه پیاده شد.چه شباهت خاصی بین اون بچه و مالک بود همون چشم ها همون نگاه ها همون صورت خانم بزرگ دستشو رو شونه اون پسر گزاشت و گفت این سهراب منه سهراب پسر مالک خان سهراب پسر اربابتون ادامه دهنده این قدرت این املاک لبخند زد و گفت این همون بچه ای که فکر میکردین سقط شد خودم بزرگش کردم دور از شماها نگهش داشتم تا امروز برات بیارمش سهراب جان این اقا پدرته همون که وعده اشو داده بودم طلا درسته زنت نیست ولی اون روزا محرمت بود این بچه ارشد توست بچه طلا و تو گوشهام درست نمیشنید همه متعجب بودن ولی اون شباهت دروغ نبود و مالک و پسرش شباهت داشتن طلا فقط به مالک نگاه میکرد و کلمه ای به زبون نیاورد سهراب مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده مالک بود سهراب جلو اومد و به مالک خیره بود مالک حتی نگاهشم نمیکرد و گفت بساطتت رو جمع کن نعیمه خانم اینجا جای جادو بازی تو نیست خانم بزرگ سر سهراب رو بالا گرفت و گفت قشنگ نگاهش کن شباهتشو نمیبینی؟مالک سرشو پایین اورد تو صورت پسرش خیره موند خ اونو میکشید مالک جلو رفت روبروش زانو زد هر دو بهم خیره بودن خانم جون اشک میریخت و پایین رفت و گفت اون همون بچه است ؟مگه سقـط نشده بود طلا جرئت پیدا کرده بود جلوتر اومد درست روبروی مالک ایستاد وجود من داشت اتیش میگرفت قلبم کندتر میزد و صداش بقدری خــفه بود که حس میکردم مردم چرا ترس اون لحظه اونقدر در من جوونه میزد طلا با صدایی که اغشته تو بغض بود گفت این همه سال صبر کردم چرا یکبارم نخواستی اون شب رو به یاد بیاری خدا این بچه رو به من داد بزرگ شده ؟شبیه خودته بزار از امروز همه ببینن مالک خان چه پسری داره طلا رو به سهراب گفت بیا پسرم بهت گفته بودم پدرت از مسافرت میاد سهراب خشکش زده بود و مالک هم مثل اون خشک شده بود طلا دست سهراب رو گرفت جلوتر کشید و گفت بیا عزیزم خجالت نکش نگاهش رو به من دوخت و گفت تو پسر ارشد مالک خانی تو از امروز سهراب خانی و پدرت ارباب مالک روبروی سهراب زانو زد صدای همهمه بلند شد اولین باری بود که مالک روبروی کسی زانو میزد دستشو بالا برد رو شونه های پسرش گذاشت و گفت انگار یه آینه جلوی روم و این خودمم سهراب لـبهاشو از هم باز کرد و گفت شما پدر من هستی ؟طلا با پشت دست اشک هاشو پاک کرد و گفت ایشون ارباب ما هستن باید پشت دستشو اول ببوسی بهشون احترام بزاری سهراب لبخند زد و اجازه خواست تا دست مالک رو ببوسه مالک مانع شد و گفت بزار اول نگاهت کنم بزار چشم هام ازت سیر بشه بادی تو غبغب خانم بزرگ دیدم و اون برنده شده بود خانم بزرگ برنده شده بود و اون درست تو روزی که وعده داده بود تونست میراثی رو بیاره که تمام مشکلاتشو حل میکرد اون شباهتش به مالک کافی بود دستمو به درخت تکیه دادم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهلویکم به طرف پنجره رفتم پرده رو کنار زدم ماشین خودش بود ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلودوم
دستمو به درخت تکیه دادم و تونستم سرپا بمونم مالک سهرابشو روی دست بلند کرد و گفت همه ببینین این سهراب خان شماست طلا میخندید و اون لحظات حتی مالک نچرخید تا از حال من با خبر بشه سهراب رو تو بغل گرفته بود میشد خوشحالی مالک رو دید میشد عشق یه پدر رو به فرزندشو حس کرد مالک بلند بلند میخندید و نتونستم تحمل کنم با عجله به اتاق برگشتم قلبم رو میفشردم و انگار درد میکرد برای اون پسر بچه خوشحال بودم که پدرشو پیدا کرده ولی حس قشنگی نداشتم حس تلخی بود حس حسادت برای عشقت صدای سرفه خانم بزرگ منو به خودم اورد اومده بود داخل اتاق و گفت اومدم حموم دهمت رو تبریک بگم نمیتونستم نگاهش کنم اگه نگاهم بهش میوفتاد اشک هام میریخت و اون میدید صداشو صاف کرد و گفت میدونستم یه روزی مالک بر علیه من و مراد قد علم میکنه اون ارباب شوهر منه ولی قدرتی نداشت مردم کوچه و خیابون همه داد میزنن مالک خان نمیخواستم جلوش زانو بزنم اون پسر اونه ولی پرورش یافته منه قوانین منو پیروی میکنه طلا و مالک عقد میکنن تا سهراب وارث پدرش بشه و اونوقت من میشم همه کاره به سمتم اومد نزدیکتر و نزدیکتر شد تو چشم هام خیره شد و گفت مالک دشــمن منه فکر نکن امروز به روش خندیدم من اونو از پا در میارم و اما تو من و تو قصه کوتاهی داریم قصه مردن صفر تو اونو کشتی و تونستی با حیله بیای عمارت جایی که من سالها برای قدرتش جنگیدم و صبوری کردم نمیتونی اینجا بمونی منتظر باش تا برت گردونن بیرون میرفت که گفت هنوز کسی اون روی منو ندیده بیرون که رفت پخش زمین شدم دلم داشت میترکید مالک نیومد بالا و رفت اتاق ارباب صدای خندهاشون میومد که همه برای سهراب خوشحال بودن کسی حتی منو یاد نمیکرد که چیکار میکنم که چطور سقف ارزوهام فـرو ریخته نه برام اشکی مونده یود نه نایی برای گریه کردن فقط به اتاق خیره بودم هوا تاریک و تاریکتر میشد و اون اتاق برای من شده بود یه جهنم دور هم بودن و خبری از مالک نبود محبوبه تنها کسی بود که یادش افتاد من هم تو اون عمارتم اومد داخل اتاق و گفت الهی من دورت بگردم نگاهش کردم تو تاریکی صورتش پیدا بود جلوتر اومد و گفت مالک خان تو اتاق پیش سهراب مونده سهراب تازه پدرشو پیدا کرده و نمیتونه ازش جدا بشه گفت به جواهرم بگو امشب باید تنها بخوابه پوزخندی زدم و گفتم خیلی وقته انگار من تنهام و نمیدونستم مالک منو فراموش کرد محبوب جلوتر اومد و گفت نزن این حرفو همه میدونن مالک جونشم برای اون جواهر زیبا روش میده دستشو دراز کرد چراغ رو روشن کنه که مانع شدم و گفتم سرم درد میکنه روشنایی اذیتم میکنه دستمو محکم فشرد و گفت بخواب خانم بالاخره خورشید توام طلوع میکنه محبوب دستمو فشرد و بیرون رفت از عصبانیت و ناراحتی خواب به چشم هام نمیرفت نیمه های شب بود و همه جا سکوت و تاریک اروم اروم به سمت اتاقی رفتم که مالکم داخلش بود از پشت پنجره دیده میشدن خانم جون و مالک کنار سهراب خواب بودن سهراب رو بـین خودشون گذاشته بودن و دستش تو دست خانم جون بود اروم رفتم داخل چقدر از دیدن اون صحنه لذت بردم اصلا به بودن سهراب حسادت نکردم مالکم اروم خواب بود تنها جا زیر پـاهاش بود و منم اونجا به زحمت دراز کـشیدم پاهامو زیر لحافش بردم و خیلی زود خوابم برد حس کردم کسی نگاهم میکنه تا چشم هامو باز کردم.مالک دستشو رو دهنم گذاشت و ارومگفت هیس به طرف اتاقمون رفتیم تمام مسیر فقط نگاهش میکردم با پاش درب رو بست همونطور که نگاهم میکردگفت نیمه های شب وقتی چشم هام رو باز میکنم و میبینمت همین برام کافیه تا یه عمر دیوانه وار داشته باشم گفتم تو در یا من در توام این همه خوشبختی یجا برای من خیلی قشنگتره با صدای خانم جون چشم هامو باز کردم تو اون اتاق بودم پایین پاهاشون خانم جون صدام زد و گفت اینجا چرا خوابیدی متعجب به اطراف نگاه کردم اون همش یه خواب بود و مالک تو جاش خواب بود دست پسرشو چسبیده بود و من داشتم تو رویا میدیدمش نفس عمیقی کشیدم و گفتم نتونستم بدون مالک بمونم برو تو اتاقت بخواب خانم جون هم یجور سرد باهام رفتار کرد انگار دوست نداشت نزدیک مالک باشم بلند شدم با بغض بیرون میرفتم که مالک گفت جواهر؟!با لبخند به سمتش چرخیدم و گفتم جان جواهر؟تو جا نشست و گفت صبر کن با هم میریم رو به مادرش گفت از سهراب چشم بر ندار پشت سرم راه افتاد و باورم نمیشد همش فکر میکردم باز دارم خواب میبینم هزاربار چرخیدم و پشت سرمو نگاه کردم داشت میومد مالک گفت جایی نرفته ام که اینطور بی تابی میکنی اشکهامو با پیراهنش پاک کردم و گفتم کنارمم هستی دلم برات تنگ میشه وای به ساعاتی که نیستی مگه میتونم تحمل کنم مالک ازم فاصله گرفت و گفت اینجا بمون دلم میخواست اون خواب حقیقی بشه و مالک بمونه
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلوسوم
ولی فقط لباسهاشو عوض کرد و بیرون میرفت که مکث کرد و گفت طلا مادر سهراب نمیتونم ولش کنم ولی نمیخوامم اینجا باشه تا شب میفرستمش بره لبخند رضایت زدم و حداقل دلم یکم اروم شد محبوبه خودش برام صبحونه اورد با قلقلک بیدارم کرد و میدونست ناراحتم میخواست شادم کنه میخندیدم و اون با شدت قلقلک میداد نفس زنان به عقب هـلش دادم و گفتم میخوای منو بکشی از خنده ؟اخمی کرد و گفت نخیر میخوام بخندی فقط انقدر بخندی که شاد باشی به سفره اشاره کرد و گفت همه امروز صبحانه جگر دارن گوسفندی و تازه اول صبح کباب کردن به خوش یومی اومدن سهراب خان کوچولو خم شد به طرف دهانم یه تیکه اورد و گفت خوش بحال شما ما که همون نون و پنیرمون رو باید بخوریم محبوب تکه جگر کبابی رو به دهـنم گرفت و گفت نوش جونت دستشو پس زدم و گفتم اول صبحی چطور بخورم بمونه بیات میشه از دهن میوفته جگر رو تو دهنش گذاشتم و گفتم تو جای من بخور تو انگار خواهرمی با لبخند جگرهارو تو دهانش گذاشت سرشو رو پاهام گذاشت و گفت اگه زود بچه بیاری من خودم میشم پرستار بچه ات نمیزارم کسی بهش نزدیک بشه خندیدم و گفتم قراره شوهرت بدیم تا بری مگه قراره تا ابد کنار ما بمونی اخمی کرد و گفت اره تا ابد من کنارتونم میخندید و جگر میخورد نگاهم کرد و گفت دلخوری از اینکه یهو مالک خان پسر دار شده ؟سکوت کردم و ادامه داد باید دلخور بشی تصورشم برای همه سخته اونم تویی که جون و روحت مالک خان بوده مالک همه وجود منه اون همه زندگی منه نفس هام به اون نفس هاش بنده اگه ثانیه ای نبینمش مطمئن باش میمیرم صدای جیغ های خانم بزرگ بود که به گوش میرسید نفهمیدم چطور بیرون رفتم همه بیرون اومده بودن و جلوی اتاق ارباب جمع بودن مالک همه رو کنار زد و گفت چی شده صدای گریه های خانم بزرگ بود گه به گوش میرسید داخل که رفتم ارباب گوشه ای از سفره افتاده بود و از دهانش خ میریخت چشمهاش به سفیدی نشسته بود و سیاهی چشم هاش نبود.مالک پدرشو تکون میداد و صداش میزد پی طبیب فرستاده بودن و من از ترس جلو نمیرفتم خانم جون اومد داخل و همه ترسیده بهمدیگه نگاه میکردیم ارباب جونی نداشت و انگار مرده بود مالک محکم تکونش میداد و میگفت چشم هاتو نبند نفس بکش خ رو با دستش پاک میکرد و انگار تمام بدنش خ بود محبوب کنارم بود و یهو حس کردم داره خرخرمیکنه تا نگاهش کردم از دهانش خ بیرون پاچید روی زمین افتاد و من از ترس جیغ میزدم.نمیتونستم خودمو کنترل کنم و فقط جیغ میزدم خانم جون محبوب رو تکون داد و گفت چی شده ؟مالک پدرشو زمین گذاشت و گفت مسموم شدن سم خوردن خانم جون تو سرش کوبید و گفت سم خوردن.!!!محبوب همینطور از دهنص خ بیرون میومد نتونستم طاقت بیارم روی زمین نشستم و گفتم محبوب طاقت بیار مالک مارو کنار زد و بیرون دوید نمیدونستم کجا میره ولی وقتی طلا هم پشت سرش دوید تازه فهمیدم پدر و مادر کجا رفتن تو هر شرایطی فقط به فکر بچشون هستن مالک داخل اومد و گفت طبیب رسید سهراب تو بغل طلا بود محبوب نگاهم میکرد و من داشتم داغون میشدم نمیتونست تکون بخوره و دستشو اروم بالا اورد اسم احمدرضا رو به زبون اورد اشکهام روی صورتش میریخت طبیب ارباب رو معاینه کرد رو به مالک گفت متاسفانه ارباب تموم کردن اینطور که پیداست معده اشون خونریزی کرده به سفره نگاه کرد پنیر اگه مسموم بود رنگش اونطور سفید نمیشد عسل و کره هم معمولی بودن نگاهش به جگر ها افتاد و گفت اون جـ.ـ.ـگرها اونا رو بدید گربه بخوره خانم جون برشون داشت و پاچید تو حیاط طبیب بالا سر محبوب اومد و گفت داره جون میده دورشو خلوت کنین به دهن طبیب خیره موندم و گفتم یکاری کن نزار بمیره نجاتش بده اون گناهی نداشت اون نباید بمیره.دستهامو تو موهام بردم موهای خودمو میکشیدم حس میکردم موهام داره از سرم جدا میشه خانم جون منو بیرون کشید و نخواست جون دادن محبوب رو ببینم گربه ها جگرها میخوردن و من مثل دیوونه ها داد میزدم محبوب رو صدا میزدم. برای سهراب هم جگر برده بودن و اون نخورده بود ارباب و محبوب مردن صدای صلوات فرستادنشون گواهی از مرگ محبوب میداد خدمتکارا کنار من نشستن و با من گریه میگردن برای محبوبم که دیگه نبود سرمو به دیوار میزدم و صداش میزدم.عصبانیت مالک روهمه احساس میکردن خبر مسمومیت همه جا دهن به دهن داشت میچرخید چشم هام دیگه اشکی نداشت که بخوام بریزم سرمو چرخواندم روی محبوبه ملحفه سفید انداختن و بوی خ همه جا رو برداشته بود خودمو داخل کشیدم خانم جون رو بهم گفت نرو نزدیک خطرناکه سرمو تکون دادم و گفتم نباید میمرد اون هزارتا ارزو داشت اون خیلی جوون بود کف پاهاش ترک خورده بود چقدر رو پاهاش حساس بود.شبها پی دنبه رو اب میکرد میبست تا این ترک ها از بین بره
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلوچهارم
لبهام میلرزید اروم تکونش دادم و گفتم محبوب میشه بلند بشی ؟من بهت نیاز دارم ببین مگه قرار نبود خودم عروست کنم خدمتکارا با من گریه میکردن مالک از دور نگاهم میکرد و میشد ناراحتی رو تو نگاهش دید محبوب خوابیده بود مثل یه دختر بچه اروم و بی صدا ملحفه رو اروم پایین کشیدم رو صورت قشنگش خ بود با دامنم پاکش کردم و گفتم نمیزارم کثیف بمونی تو فقط بیدار شو دستهام میمالیدم شده بودم یه دیوونه که نمیفهمید چی میگه نگهبان با عجله داخل اومد و گفت مالک خان گربه ها مردن دیگه مشخص بود اون جگر سالم نیست میخواستن منم بکشن ولی قسمت محبوب بود دو دستی تو سرم میزدم و گفتم محبوب بیدار شو مالک مثل یه شیر زخمی روبروی خاله رحیمه ایستاد و گفت جیگرو کی پخته؟خاله دست و پاهاش از ترس میلرزید و گفت مالک خان من گناهی ندارم گفتن خانم دستور داده جگر برای صبحونه بپزیم منم اول صبحی فقط پختم مالک به خانم بزرگ خیره شد و گفت چرا گفتی جگر بپزن ؟خانم بزرگ به سر سهراب دستی کشید و گفت من نگفتم منم مثل تو بی خبرم مالک به خاله خیره موند و خاله گفت ار_باب جواهر خانم دسـتور داده بودن و بعدش گفتن به اتاق ارباب و سهراب خان بفرستیم من فقط دستوراتشون رو اطاعت کردم مالک به من خیره بود از درد مردن محبوب داشتم داغون میشدم و نمیتونستم حرفی بزنم مالک جلوتر اومد و گفت چی شده ؟ اینا چی میگن ؟به خاله رحیمه خیره شدم و گفتم من کی دستور دادم ؟من که خواب بودم من مگه گفتم؟ دستهام میلرزید دو نفر مرده بودن و داشتن به گردن من مینداختن مالک جلوتر اومد و گفت جواب منو بده جواهر لبهامو بهم چسبونده بودن و خاله جواب داد به من دستور دادن من فقط پختم مالک خان من سی ساله اشپز اینجام من چطور جرئت میکنم به ارباب سم بدم برای سهراب خان شما جگر مسموم بفرستم!!خاله جلو رفت به دست و پای مالک افتاد و گفت من گناهی ندارم مالک با پا عقب انداختش و به طرف من اومدم زانوهام میلرزید و به زور سرپا شده بودم دستشو جلو اورد روی گردنم گذاشت به چهارچوب در خوردم انگشت هاش داشت گلومو میفـشرد و گفت تو به چه جرئتی تونستی به پسر من سـم بدی تو ق* ار_بابی داشتم خفه میشدم و چشم هام سیاهی میرفت تو چشم های مالک خ بود و صداش میلرزید دستشو فشـار میداد طلا جلو اومد و گفت داری میکشیش ولش کن اویز دست مالک شد ولی مالک ولم نمیکرد دیگه داشتم مرگ رو با چشمم میدیدم طلا جیغ میکشید و با زور دست مالک رو جدا کرد روی زمین افتادم و تند تند نفس میکشیدم گلوم درد میکرد و انگار سرم داشت از جا کنده میشد مالک فریادمیزد به چه حقی برای ق* تو عمارت من دسیسه کردی ؟با لگد زد و چهارچوب خورد شد و زمین ریخت همه فرار میکردن طلا سر سهراب رو به سینه فشرده بوده و سهراب از ترس نمیتونست نفس بکشه طلا فریاد میزد بس کن تو رو خدا پسرم ترسیده مالک شیشه هارو شکست و داد میزد پدرم مرده تو عمارت من مرده و اونوقت میگی من اروم باشم با مشت بغل سر من به دیوار کوبید مالک دیوونه شده بود و همه جارو بهم میریخت رو به خاله رحیمه گفت تک تکتون رو آتیش میزنم صداش گرفت از بس داد میزد خانم بزرگ بالا سر ارباب رفت زانو زد و گفت قرار نبود اینطوری بری بچه بودم که اومدم عمارتت سرم هوو اوردی دم نزدم عمارتمو جدا کردی حرفی نزدم مالک شد نور چشمیت دلخور نبودم اما امروز دلخورم چون قرار نبود بری انگشتشو به طرف من اورد و گفت اون دختر نحس و شوم بود اون اومد اون تا فهمید سهراب هست تررسید بهش حق میدم...چون منم یه روزی تررسیدم وقتی مالک بود تررسیدم وقتی شد خان ترسیدم جواهر هم ترسید از اینکه سهراب بزرگ و نور چشمی بشه برای همین میخواست اونو بکشه اشکهای خانم بزرگ میریخت و مدام منو داشت مقصر میخواند مالک رو به نگهبان گفت بندازینش تو انبار نگهبان جلو اومد با گریه گفتم ولم کنین مالک تو رو خدا بزار حرف بزنم من بی گناهم اون جگرهارو محبوب تو اتاق من خورد میخواستن منم بکشن اینا همش حقه های خانم بزرگ اون داره منو مقصر جلوه میده اون گفته بود مشت مالک تو دهنم نشست و طعم خ رو تو دهنم مزه کردم دستهامو بستن و میکشیدنم الـتماسشون میکردم ولی ولم نمیکردن پرتابم کردن داخل انبار و به گریه و زاری من اهمیت ندادن تنم درد میکرد از بس روی زمین منو کشیدن مالک بقدری عصبی بود که صداش هنوزم به گوشم میرسید اونا میخواستن منم بکشن ولی محبوب جای من مرد دلم داشت هزار تیکه میشد برای نبودن محبوب برای اینکه مرده بود بی گناه از این دنیا رفته بود مالک ازم رو برگردوند فکر میکرد من ق* پدرش و محبوب هستم صدای بارون به گوشم خورد از درزهای درب چوبی بیرون رو نگاه کردم همهمه بود و باید ارباب رو میبردن جسم بی جون محبوب رو هم میبردن
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهلوچهارم لبهام میلرزید اروم تکونش دادم و گفتم محبوب میشه ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلوپنجم
محبوبم رفت هرچی به در کوبیدم کسی در رو باز نکرد میدونستم راحتم نمیزارن همه میدونستن محبوب برای من خیلی عزیزه من چطور میتونستم اونو بکشم.سرمو به دیوار تکیه کردم و چشم هامو بستم درد بدی بود ساعتها اونجا موندم و کسی حتی سراغی از من نمیگرفت چهره جون دادن محبوب از جلو چشم هام کنار نمیرفت مدام گریه میکردم و دلم میخواست تو خاکسپاریش برم چه روزهای قشنگی رو باهم داشتیم خدمه هارو صدا زدممیترسیدن جلو بیان مشخص بود از مالک ترس دارن نتونستم صبر کنم و مالک رو صدا میزدم انقدر داد و بیداد گردم که مالک اومد تو دستش تا*** بود و بیشتراز قبل عصبی بود مالک درب رو باز کرد و اومد داخل نور از درب به داخل تابید و گفتم محبوب رو کجا بردن جوابمو نداد انگار باز تو حالت طبیعی نبود اولین گرمای تا** روم که نشست تازه فهمیدم و حس کردم چقدر سخت و دردناکه وقتی کسی که عاشقشی تمام باورهاتو خراب میکنه پشت سر هم میزد و خ میریخت.مالک اولین باری بود که اونطور میدیدمش اشک میریخت و به من میزد خسته تا** رو به دیوار کوبید و گفت تو نباید انقدر گرفتار حسادت میشدی تو برای خودت چی فکر کردی ؟اگه اون بچه میمرد تو راضی میشدی؟نفس زنان گفت تو اولین زنی بودی که انقدر تونست تو قلبم جا باز کنه من خاک برسر عاشق تو بودم من برای تو جونمم میدادم نمیتونستم بدون تو نفس بکشم تو چطور تونستی با من بازی کنی روی زمین نشست پاهاش سست شد کمرش خم شد مالک جلو چشم هام گریه میکرد همه تو حیاط جمع شده بودن ولی کسی جرئت نمیکرد جلو بیاد.خانم بزرگ رخت سیاه تو تـنش بود و چشم هاش از شدت گریه ورم کرده بود خودمو جلو کشیدم پیراهنم تو تـنم تکه تکه شده بود به مالک که رسیدم خم شدم تا بتونم تو چشم هاش نگاه کنم و گفتم من نکشتم من همون ادمی هستم که اونطور عاشقش بودی من رو نگاه کن من چطور میتونم مسبب مرگ محبوب باشم خم شدم و گفتم نزار بینمون فاصله بندازن مالک سرشو بلند کرد با عصبانیت گفت برو عقب به همه میفهمونم کسی که اشتباه کنه حتی اگه زنمم باشه بهش رحم نمیکنم بلند شد و همونطور که بیرون میرفت گفت کسی حق نداره بیاد داخل و جواهر بیرون نمیره درب رو بستن و دوباره تاریکی منو فرا گرفت حتی چشم هام درست نمیدید هیچ نور گیری نداشت و همه جا ظلمات محض بود کار من از گریه هم گذشته بود بدبختی من تمومی نداشت خورشید بالا میومد و مهمونای عزای ار باب اومده بودن تک تک تسلیت میگفتن و قران خوان رو اورده بودن صدای سید هاشم بود که قران میخواند گلوم خشک شده بود و دلم میخواست زندگیم تموم بشه من بدون مالک زندگی نداشتم نمیدونم کی از زیر در یه تیکه نون داخل انداخت و طولی نکشید که از شیشه هایی که شکسته بودن و از بیرون تخته میخ کرده بودن به پنجره دستی برام اب اورد فقط اون اب رو خوردم و گفتم چه بهتر که مسمومم کنه تا بمیرم.اگه محبوب بود برای نجاتم هرکاری میکرد اون اب و نون رو حتما مالک فرستاده بود اون نمیتونست ببینه که من دارم از تشنگی هلاک میشم برای تشییع رفتن و ارباب رو دفن کردن از در و دیوار ادم بود که میومد و حتی تو ایوان سفره پهن کرده بودن از درزها خوب میتونستم بیرون رو ببینم تمام تنم در د میکرد مادرم رو دیدم چـادر مشکیشو به دنـدون گرفته بود و از هرکسی سراغ منو میگرفت صدام در نمیومد که صداش بزنم از همه التماس میکرد نشونی منو بدن مالک وارد عمارت شد و مامان به طرفش قدم هاشو تند کرد به مالک که رسید گفت مالک خان چرا جواهرم نیست ؟مالک جوابشو نداد مامان خم شد پایین پیراهن مالک رو چـسبید و گفت من یکبار جلو چشم هام دخترمو از از دست دادم تو رو به خاک ارباب قسمت میدم جواهرمو به تو سپردم مالک خـم شد تو گوشش چیزی گفت و مامان روی زمین افتاد روی سرش میکوبید و تمام چـادر مشکیش خاکی شد فقط خدا میدونست مالک چقدر بی رحم شده بود پچپچ ها رو میشنیدم که ارباب دفن شده و محبوب رو فرستاده پیش اقوامش مالک حتی براش یه مراسم ساده نگرفته بود اون سالها اینجا زحمت کشیده بود صدای طلا بود که از پشت در اومد و گفت جواهر اونجایی ؟اروم گفتم اره برات اب اوردن ؟ پس تو فرستاده بودی؟ من خوش خیال رو بگو فکر کردم مالک به فکر منه طلا نفس عمیقی کشید و گفت چرا میخواستی پسرمو بکشی ؟از لابه لای اونجا دستشو محـکم گرفتم و گفتم به چی قسم بخورم که باور کنی ؟من چطور میتونم علیه یه بچه اونطور باشم محبوب بجای من مرد اون جگرها صبحونه من بود ولی اون خورد اشکهام صورتمو پر کرد و گفتم محبوب انگار خواهرم بود اون تنها کسی بود که همیشه منو باور داشت نگاهم کرد و گفت مالک رو خیلی دوست داشتم و دارم ولی الان انگار برام بی ارزش شده میدونی چرا ؟چون فهمیدم هر کسی یبار عاشق میشه و اون عاشق تو شد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهلوپنجم محبوبم رفت هرچی به در کوبیدم کسی در رو باز نکرد می
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلوششم
اونجور که تو رو نگاه میکنه هیچ کسی رو نگاه نمیکنه دیدم چطور موهاتو بو میکشید اون شب دیدم چطور نگاهت میکرد انگار مالک برای تو افریده شده یه حال عجیب و غریبی داره وقتی کنارته به طلا خیره موندم به طلا خیره موندم نفس عمیقی کشید و گفت نمیزارم بکشنت پشت بهم راه افتاد و دور میشد فقط با تعجب نگاهش میکردم اون چطور تونست این کلمات رو به زبون بیاره اون میخواست نجاتم بده چرا چرا داشت اینکار رو میکرد عقب عقب رفتم و نشستم هر از گاهی صدای فریاد ها و گریه زنهارو میشنیدم ارباب همه رو غافل گیر کرد مرگ عجیبی بود که به زندگی من گره خورده بود سه روز اونجا موندم و دیگه برای مردن اماده میشدم اول صبح بود که درب رو باز کردن نور چشم هامو ازار میداد دستمو جلو چشمم گرفتم و چشم هامو جمع کردم خاله رحیمه بود و یه نفر دیگه زیر بغلمو گرفتن و منو بیرون بردن خانم بزرگ و خانم جون تو ایوان بالا نشسته بودن طلا پایین اومده بود و پشت سر مالک ایستاده بود مالک دست به سینه بهم خیره بود طلا با بغض گفت چقدر لاغر شدی ؟داشت جلو میومد که مالک با دست جلوشو گرفت و گفت : ق* عمارت من گلوم خشک بود و چیزی نگفتم اشاره کرد بشینم تو صورتش نگاه نمیکردم اون درد مرگ نبود که ازارم میداد اون درد عشق بود که منو ازار میداد با صدای بلند گفت چطور تونستی دستور مرگ عزیزای منو بدی ؟!طلا بی مقدمه شروع کرد و گفت شما شاهدی داری که جواهر دستور داده این خونه دهتا خانم داره من یکیشم.خانم بزرگ خانم جون جواهر گاهی خدمتکارا هم بهم دیگه خانم میگن من در تعحبم مرد عاقلی مثل شما مالک خان چطور داره تو این بازی شکست میخوره مالک به طلا خیره بود و گاهی مشتشو باز و بسته میکرد صدای افتادن قطرات عرق از رو پیشونیش رو هم میشنیدم خانم بزرگ عصاشو به نرده کوبید و گفت طلا زبون به دهن بگیر ما الکی رخت سیاه ارباب تنمون نکردیم که الان بخوایم به این اراجیف گوش بدیم گردنشو بشکونید تا درس عبرتی بشه برای کسانی که میخوان به خانواده اربابی صدمه بزنن طلا به خانم بزرگ نگاه هم نکرد وگفت مبادا مالک خان دست هات به خ بی گناه اغشته بشه این همه سال زبون زد همه بودی که مالک خان عدالت تو سفره اش هست امروز روز درس پس دادنه خانم جون چیزی نمیگفت و مالک سکوت کرده بود چشم هام یکم تار میدید و مالک گفت طلاهاشو ازش بگیرین یه دست لباس خدمتکاری بهش بدین پشت بهم به طرف داخل میرفت که بلند گفتم مالک خان به طرف صدام چرخید و گفت اجازه حرف زدن نداری به خانم بزرگ خدمت میکنی یه اتاق بهش بدین از اتاق های خدمتکارا با عجله بالا رفت دور شدنشو نگاه میکردم و مالک سنگدل ازم دور میشد طلا نفس راحتی کشید و گفت خدایا شکرت خانم بزرگ پله هارو پایین اومد و گفت طلا چت شده ؟این معرکه برای چیه ؟طلا دوبار نفس عمیق کشید و گفت اون دختر بی گناهه سیلی خانم بزرگ تو دهن طلا نشست و از شرمندگی طلا سرشو پایین انداخت خانم بزرگ با تهدید گفت داری برعلیه خودت و بچه ات دشمن علم میکنی ؟این زن میخواست بکشدتون هرچند الانم باید بمیره خدمتکار شدن کجا و خانم بودن کجا خانم جون سهراب رو با خودش برد داخل خاله رحیمه جلو اومد و گفت خانم بزرگ اجازه هست ؟خانم بزرگ کنار کشید و گفت طلاهاشو بگیرین خانمیشو ز..یر پاهام له میکنم خاله رحیمه جلو میومد گردنبند رو خودم کشیدم پـاره شد و پرتاب کردم جلوی پاهای خانم بزرگ و گفتم ثروت دنیا برای همین دنیاست ادم ها از نداری نمیمیرن از گرسنگی هم نمیمیرن از درد بی کسی که تلف میشن از اینکه کسی که یه روزی عاشقش بودی بهت پشت کنه النگوهامو در میاوردم کج میکردم و زمین مینداختم اشک هام میریخت و فریاد زدم این عمارت همه چیزش دروغه ادم هاش معرفت هاشون.فامیل هاشون این زنی که روبروم ایستاده خواهر تنی مادر منه خاله منه و امروز برای بدبختی من ذوق کرده دیگه کجای این دنیا قشنگه بعد محبوب دیگه کسی رو نمیتونم دوست داشته باشم فریاد زدم مالک خان صدامو میشنوی ؟میدونستم پشت پنجره داره نگاهم میکنه قشنگ حسش میکردم و گفتم از امروز نه تنها از زندگیم بلکه از دلمم بیرونت کردم.سـرمو صاف کردم و سرمو بالا گرفتم طلا با لبخند نگاهم میکرد و به طرف اتاق خدمتکارا رفتم رفتم دمپایی نداشتم و ریگ و سنگ پاهامو میبـرید و زمین خ میشد ردپای منو خ گرفته بود یه اتاق شیش متری بود هیچی جز یه گلیم ساده و نازک نبود همونجا رفتم و نشستم.لبهام میلرزید و داشتم به زور نفس میکشیدمخاله رحیمه در رو باز کرد و گفت لباسهاتو در بیار به ارزوت رسیدی ؟ نه یادته چطور منو کوچیک کردی ؟ امروزم تو کوچیک شدی من با این چیزا کوچیک نمیشم دوباره از خاکستر خودم بلند میشم و سرپـا میشم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلوهفتم
روبروش رفتم و گفتم اون روز کمرتو خورد میکنماون روز چنان صورتتو چنگ میزنم که جاش همیشه بمونه خاله ترسید ولی جرئت نمیکرد به من دست بزنه انگار هنوزم از اینکه زن مالک خان بودم وحـشت داشت میترسید و عقب عقب رفت اونطور محکم نبودم و فقط داشتم تظاهر میکردم من ادم ضعیفی بودم ولی اینبار برای حفظ ابروم باید قوی میشدم لباسهای خدمتکارهارو تـنم کردم و بیرون رفتم کسی توقع نداشت ولی اول رفتم اشپزخونه دلم ضعف میرفت ولی ترجیح دادم اول اب بنوشمهمه نگاهم میکردن و گفتم باید چیکار کنم ؟خاله رحیمه داشت پیــاز پــوست میگرفت و گفت اول برو اتاق خانم رو جارو بزن بی تفاوت به حرفش جارو رو برداشتم اول تو سطل اب زدمش و رفتم بالا درب اتاق مالک رو باز کردم خودمو میدیدم که اونجا قسم خوردم همیشه عاشقش بمونم و اونم قسم یاد کرد پشت پنجره بود پشتش بهم بود و گفت چیزی نمیخوام برو بیرون همه جارو بهم زده بود رو تحتی رو زمین انداخته بود آینه رو شکسته بود لباسهامو پاره پاره کرده و روی زمین ریخته بود جلو تر رفتم و گفتم اجازه هست تمیزش کنم ؟صدامو شناخت ولی به سمت من نچرخید و همونطور موند حتی حرفی هم نزد همه جارو جمع میکردم تکه های لباسهامو تو سطل میریختم و گفتم ارباب همه جا تمیز شد با دست اشاره کرد بیرون برم یه تیکه آینه کنارش بود جلو رفتم و اون رو برداشتم خـم شده بودم که صورتشو تو شیشه پنجره دیدم چشم هاش پر ازاشک بود عطر تنشو بو کشیدم و بیرون رفتم تو راهرو شروع کردم به گریه کردن هنوز یک ماه هم از عروسیم نگذشته بودم چه عروسی بودم چه تازه عروسی اشکهامو با پیراهنم پاک کردم دلم میخواست برگردم به روزهایی که فقط یه دختر بچه بودم بلند شدم و رفتم سمت اتاق خانم بزرگ روی صندلی لم داده بود پکی به قلیونش زد و گفت زمین چرخید و بالاخره همه جای واقعیشون قرار گرفتن بیا دختر جمع کن طلا با فاصله نشسته بود ناراحت بود و لبش کبود شده بود با چشم داشت چیزی رو بهم میفهموند و متوجه نمیشدم با گوشه چشم اشاره کرد و گفت سهراب کنار خانم جون میرم ببینمش به من اشاره کردم برم جارو زدم و گفتم کاری نداری خانم بزرگ ؟نه شامم رو زودتر بیار امشب عجیب خوابم میاد و میخوام امشب با ارامش بخوابم نمیدونستم طلا چیکارم میتونه داشته باشه و پشت سرش رفتم وارد راهرو که شدم منو کنار کشید نفس نفس میزد و گفت کسی ندید اومدی ؟نه یکم نفسش جا اومد و گفت من میدونم تو بی گناهی لبخند رو لبهام نشست و گفتم واقعا ؟ چرا به مالک نمیگی ؟الان مهم این نیست مهم سهراب اون کسی که این نقشه رو کشیده بوده میخواسته پسر منو بکشه الان میترسم از سایه خودمم میترسم اگه بخوان دوباره پسرمو بکشن من باید چیکار کنم کاش هیچ وقت اینجا نمیومدم کاش به حرف خواهرم گوش نمیدادم حق داری این عمارت خیلی بدجـنسه انگار عادت دارن ادم هاشو ازار بدن میخوام مراقب باشی مراقب سهرابم حواست باشه تو خونه کار میکنی اگه چیزی شنیدی به داد من برس به داد یه مادر تو نمیدونی کی میخواسته من و ارباب و پسرتو بکشه؟طلا بهم خیره موند و ادامه دادم غریبه نبوده از خودی شما بوده اب دهنشو قورت داد چشم هاشو درشت کرد و گفت خواهرم ؟ من به کسی تهمت نمیزنم ولی فعلا که همه میگن من میخواستم بکشمشون درست میگی طلا منو کنار زد و بیرون میرفت و گفت دارن بچه امو ازم میگیرن طلا رفت و اون چقدر تغییر کرده بود برمیگشتم پایین که دیدم وسایل محبوب رو دارن جمع میکنن بغض دوباره راه گلومو بست و جلوتر رفتم.اون پارچه ای که بهش داده بودم هنوز بین لوازمش بود فرصت نکرده بود، حتی اون رو بده خیاط براش لباس بدوزه دلم به سنگینی دنیا بود روزها میگذشت و شده بودم خدمتکار شخصی خانم بزرگ هرچی امر میکرد باید انجام میدادم و اگه دیر میکردم طوری رفتار میکرد که شرمنده بشمطلا از کنار سهراب تکون نمیخورد و مالک خان اجازه نمیداد حتی مامان برای دیدن من بیاد همه وسایل محبوب رو بین خودشون تقسیم کردن و انگشتر یادگاری احمد رو من برداشتم بهم نمیدادن ولی به زور گرفتم روزهای سختی بود روزهایی که خاله رحیمه تبدیلش کرده بود به جهنم داشتم یه تیکه نون تازه تو دهنم میزاشتم با دسته جارو به پـام زد و گفت مگه خونه عمه ی سـگ پدرته که لم دادی بلند شو برو حیاط رو جارو بزن بارون بهاری مثل سیل میبارید و گفتم چه جارویی وقتی بارون میاد برو لباسهارو اب بکش تو حیاط عصبی بلند شدم و گفتم چی از جون من میخوای؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلوهشتم
با مشت تو کتفم زد و گفت تو چی از جـون من میخوای؟میری یا از گیسات بگیرم و ببرمت یه قدم جلوتر رفتم و گفتم جرئت داری بهم دست بزن ابروشو بالا داد و گفت منو از کی میتررسونی ؟چپ چپ نگاهش کردم و گفتم مالک خان بدونه تیکه بزرگت اون گوشهاته پوزخندی زد و گفت پس خبر نداری با تعجب نگاهش کردم لیمو های خشک رو رو هوا مینداخت و میگرفت و گفت بزار خودم خبرشو بهت بدم فردا عقد کنون داریم مجـمه روحی رو بالا گرفت و همونطور که پشتش میزد گفت حیف بخاطر ارباب نمیشه بزن و برقص کـرد وگرنه خودم دستمال دست میگرفتم و میرقصیدم قراره مالک خان مادر پسرشو عقد کنه طلا و مالک خان فردا عقد میکنن تعادلم رو از دست دادم و به سینی استکان ها خوردم و روی زمین ریختن میشکستن و همه تکه تکه میشدن خاله رحیمه بشکنی زد و گفت میبینی از امروز تا فردا باید هزاربار بمیری مثل من جلوتر اومد جدی شد تو چشم هاش اشک نشست و گفت باید مثل من تو یه روز هزاربار بمیری منم کـشیدم منم امروز رو تجربه کردم پشتشو بهم کرد و گفت مالک خان انتقام منو گرفت امشب تا فردا مادرت باید برات سفره عزا پهن کنه شونه شو گرفتم چرخواندمش و گفتم از چی حرف میزنی؟تو چشم هام خیره شد و گفت از مادرت بپرس شاید خجالت بکشه بخواد بهت بگه با صدای بلند گفت فردا مهمون خاصی نداریم خودی ها هستن برای شام عقد مالک خان پلو مرغ میپزیم اونجا داشت دور سرم میچرخید نتونستم تحمل کنم و بیرون دویدم زیر بارون وسط حیاط زمین نشستم و اشک هام با اون بارون شسته میشد و پایین میریخت خودمو نمیتونستم گول بزنم، من عاشق مالک بودم با تمام اون بی اعتمادی هاش بازم عاشقش بودم به اتاقش خیره موندم هق هق میکردم و نفسم بالا نمیومد سرمای عجیب بهار و بارون داشتن تنمو میلرزوندن اگه محبوب بود الان با یه پتو میومد و غرزنان منو میبرد داخل اول یه لیوان چای بهم میداد بعد موهامو خشک میکرد ولی محبوب دیگه نبود برای همیشه جاش کنارم خالی میموند بارون به سرم میزد و چشم هام از شدت گریه سنگینی میکرد صدای طلا بود که میگفت مگه دیوونه شدی ؟برو داخل منو زیر ایوان بالا کشید و اونجا پناهم داد سهراب صداش میزد و گفت همینجا بمون تا بیام سرمو به دیوار تکیه کردم و به بارون نگاه میکردم که مالک داشت به طرف درب میرفت پشت سرش دویدم و صداش زدم وسط حیاط ایستاد و به سمت من چرخید روی سرش چتر گرفته بود و نگاهم کرد که چطور خیسم و ازم اب میچکه روبروش ایستادم هفته ها بود ندیده بودمش صورتش زیر اون ریش چقدر جا افتاده تر بنظرمیرسید انگار یکم پیرتر شده بود دلتنگی داشت خفه ام میکرد.نگاهش کردم گفتم پیر شدی مالک خان ؟ـحرفی نزد و جرئت کردم جلوتر رفتم اولین دکمه اش نیمه باز بود و همونطور که میبستمش گفتم چقدر دلم برای این عطر تنت تنگ شده بودگفتم دارم خواب میبینم مگه نه ؟چقدر خواب قشنگی کاش هیچ وقت بیدار نشم کاش همیشه بخوابم چندبار نفس عمیق کشیدم و لباسشو تو چـنگ گرفتم اشک هام شونه اشو کرد دم نمیزد و فقط به روبرو خیره بود حس کردم میخواد یچیزی بگه ولی نمیتونست مالک تند تند نفس میکشید و داشتم میدیدم که چطور از درون با خودش داره میجنگه تو صورتش نگاه کردم و گفتم فردا عقد پاره تن منه؟مگه حتما باید بچه داشته باشی که پاره تنت بشه تو خبر نداری ولی پاره تـن منی تو مالک منی کاش منو میگکشتی و اینجور هر روز نمیمردم کاش اتیشم میزدی ولی اینجور هر روز نمیسوختم من هیچ وقت تو دنیا گناهی انجام ندادم که امروز اینطور خدا داره مجازاتم میکنه با تو با کسی همه وجودم بهش وصله داره امتحانم میکنه مالک خان تو خان قلب منی من نمیتونم تحمل کنم اشکهام میریخت و از لبه چتر مثل یه رودخونه اب میریخت مالک یه قدم عقب رفت وچرخید که بره گفتم یه خواهش دارمیه درخواست سرجاش موند و بدون اینکه بچرخه گفتم اول منو طلاق بده خواهش میکنم طلاقم بده جواب نداد و به رفتنش ادامه داد فریاد میزدم اینطوری منو مجازات نکن و اون بی تفاوت رفت ناامید برگشتم تو اتاق یه گوشه نشستم و زانوهامو بغل گرفتم دلم میخواست ازش طلاق بگیرم طلاقم بده و راحت بشمچشم هام گرم میشد و خوابم برده بودهزیون میگفتم و تمام تنم داشت میسوخت چشم هام درست نمیدید ولی حس میکردم مالک کنار منه وطلا مدام صدام میزد و اون وسط ها انگار یه نفر بود که میشناختمش اون طلا نبود که صدام میزد اون محبوب بود.دستشو گرفتم و گفتم منم مردم منم اومدم پیش تو اومدم کنارت بمونم ؟مالک به صورتم میزد و میگفت جواهر حرف نزن جواهر اروم باش سوزش رو تو دستم حس کردم و بهم امپول میزدن انگار تمام تنم خیس بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهلوهشتم با مشت تو کتفم زد و گفت تو چی از جـون من میخوای؟می
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلونهم
صداها میگفتن باید لباسهاشو عوض کنین اینطور تشنج میکنه من حتی نمیدونستم کجام محبوب رفته بود و دیگه نبود صداش میزدم و نمیدونم چی شد که دوباره خوابیدم ساعتها خواب بودم و بیدار که شدم طعم تلخی رو ته گلوم حس کردم اب میخواستم، اروم میگفتم اب اب مالک رو بالا سرم دیدم با کسی صحبت میکرد به خودش میخوای بگی؟نمیدونم مراقبش باش مالک خان اون صدا رو میشناختم صدای محبوب بود چشم هام تار میدید سرمو که چرخواندم مالک متوجه ام شد خم شد و گفت منو میبینی جواهر ؟دستشو زیر سرم گذاشت و کمک کرد بلند بشم همه جارو دقیق نگاه کردم خبری از محبوب نبود ولی من مطمئن بودم اون اونجا بود بوش میومد محبوب همیشه یه بوی خاصی میداد رو به مالک گفتم محبوب اومده ؟ولی صدام بیرون نمیومد انگار تمام گلوم رو عفونت گرفته بود مالک دکتر رو صدا زد و دکتر با یه پرستار داخل اومد بهم لبخندی زد و گفت دختر جون خوبی ؟لبه تخت نشست و گفت میتونی منو ببینی ؟چرا همه اینو میپرسیدن و گفتم اره ولی صدام بیرون نمیرفت انگار تو گلوم مونده بود لوزه هام باد کرده بود و انگار عفونت بدی کرده بود
دکتر تو برگه چیزی مینوشت و گفت عفونت بالا بر اثر تب شدید وقتی رسیدی اینجا من احتمال دادم که چشم هات کور شدی از شدت تب چراغ قوه رو تو چشمم انداخت و مطمئن شد که چشم هام میبینه رو به مالک گفت خداروشکر که معجزه است چشم هاش سالمه سه روزه اینجا داریم تلاش میکنیم ولی خب نتیجه اش ارزشش رو داشت .یعنی سه روز بود من اونجا بودم چه بلایی به سرم اومده بود دکتر برگه رو به مالک داد و گفت داروهاشو بگیر امشبم بمونه صبح ببرش خونه این وضعیت جدید خیلی خاص و نیاز به مراقبت داره مالک سرشو تکون داد و گفت چشم هاش سالمه ؟بله مثل روز اول خداروشکر باید کرد عفونتش خیلی زمان میبره تا خوب بشه ولی نگران کننده نیست داروهارو تحویل بدم و برم ؟اره دیگه شما ام خسته شدی سه روزه اینجایی خسته نیستم اون یکی مریضم رو میشه ببینم؟!دکتر گفت اون یکی رو نمیتونم مرخص کنم هنوز باید دارو مصرف کنه میتونی ببریش خونه ولی باید دارو مصرف کنه اون رو که واقعا خدا بخشید بهتون خودشم خیلی قوی بود که زنده موند داشتن در مورد کی حرف میزدن به مالک خیره بودم دکتر به من گفت این شربت رو امشب بخوری صبح گلوت باز میشه ارومگفتم چی به سرم اومده ؟دکتر دم در با مالک صحبت کرد و بیرون رفت مالک برگشت داخل و گفت زیر بارون خـیس شده بودی طلا گفت تب کردی دم دمای صبح بود که اوردمت اینجا محبوب اینجا بود ؟مگه تو قبرستونی که پی محبوبی من صداشو شنیدم مطمئنم اون اینجا بود.مالک نگاهمنمیکرد و رفت سمت پنجره و گفت معلومنیست چی داره به سرم میاد میخواستم پایین برم که جونی تو تنم نبود و افتادم مالک به صدای افتادن من به عقب چرخید و هراسون اومد جلو و گفت چیکار میکنی جواهر؟بدنم درد میکردمخالفت نکرد و کنارم نشست عطر تـنش ارومم میکرد و گفتم کی برمیگردیم عمارت ؟فردا مادرم میدونه من اینجام؟ نه چرا نزاشتی بمیرم اگه منو نمیاوردی همونجا تو عمارت مرده بودم مرگ دست ما ادم ها نیست دست خداست دکتر یچیز عجیب بهم گفت که خیلی شوکه شدم سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم تو چشم هاش دیگه عصبانیت نبود و گفت دکتر گفت احتمال زیادی داره که حامله باشی دهنم باز موند و خیره بهش موندم نفس عمیقی کشید و گفت جواب قطعی اش هنوز اماده نیست ولی دکتر زنان میگفت حامله ای لبخند زدم و گفتم من حامله ام ؟دستمو رو شکمم کشیدم و گفتم یعنی چی ؟دستمو رو دهنم گزاشتم و گفتم خدا معجزه هاشو همیشه به موقع میفرسته همون لحظه ای که ناامیدی و خیلی دلت گرفته اشک هام میریخت.مالک میخواست بلند بشه که نزاشتم و گفتم مالک بهم فرصت بده و انقدر عجولانه تصمیم نگیر تا بدنیا اومدن بچه نگهت میدارم و بعدش میتونی برگردی خونه مادرت اون بچه منه و من همه جوره مراقبشم تا بدنیا اومدنش تو رفاه کاملی.اگه مادر بچه ام نبودی هیچ وقت حتی نگاهتم نمیکردم سکوت کردم ولی تو دلم شور و هیجانی به پا بود چندبار خندیدم و شکممو لمـس کردم دکتر اومد یه زن جوون بود از دور خندید و گفت خوب شدی خوشگل خانم؟صدامو که نمیشنید از بس گرفته بود با سر گفتم بله تو پرونده ام چیزی نوشت و ادامه داد وقتی دیدمت گفتم مگه میشه یه انسان انقدر خوشگل باشه واقعا نمیشد ازتون چشم برداشت خودت بی هوش بودی ولی تمام بیمارستان میومد و نگاهت میکرد.جواب ازمایشاتم اومده درست حدس زده بودم بارداری عزیزم مبارکت باشه ولی چندتا چیز هست اول اینکه به مالک اشاره کرد و گفت تو آینه به خودت نگاه کن مرتب تا شبیه خودت بشه دوما شرایط شما یکم خاص بچتون به نظر من یکم از جای طبیعی اش پایین تره پس عزیزم کمتر کــار میکنی یا بهتره بگم کـار نمیکنی.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f