نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_چهلویکم همانطور که داشتم با ملیحه درد و دل می کردم صدای کف
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_چهلودوم
مرتضی میگفت امیر و احمد پول هاشو بالا کشیدن یا احمد صرف دوست دختر بازی هاش کرده ،خیلی ناراحت بودم فرداش رفتم پیش ملیحه و گفتم ملیحه طلاهایی که پوشیدی تواز پول بچه های منه
تو که خیلی مهربون بودی ازت توقع نداشتم ...اشک میریخت میگفت بخدا من خبر ندارم امیر میگفت مرتضی حقوقمو زیاد کرده , امیر تو فکر خرید خونه بود
میگفت حبیبه منو ببخش من هیچ کاره ام..البته بهش حق میدادم چون مرتضی به جای هوس هاش اگر یک مقدار به فکر زن و بچه هاش بود و سرگرم کارش بود الان اوضاعش این نمیشد ،به هفته نکشید بند و بساطمونو جمع کردیم و دست از پا دراز تر برگشیتم روستا..توی خونه ی اعظم داخل اتاق دومتریم نشستم..هرروز با اعظم به مشکل برمیخوردم مخصوصا دختر بزرگش شکوفه که خواستگاری نداشت و همه تو خونه عصبی شده بودن...مرتضی به مواد مجدد روی اورده بود و شبها همیشه به خاطر بوی مواد تو خونه دعوا داشتیم ...داشتم توی اون خونه کلافه میشدم که یه روز بساطمو جمع کردم رفتم خونه ی طلعت ،برام مهم نبود که زن باباش وجاریش چه فکری میکنند..برام اعصابم از همه چی مهمتر بود،طلعت داشت خونه میساخت چون بهمن یه مرد تمام عیار بود..بهمن وقتی مشکلم رو فهمید بهم گفت خونه ی یکی از دوستام رو براتون اجاره میکنم با مرتضی حرف بزن پول پیشش رو من میدم اجاره اش رو خودتون استین بالا بزنید ..مردانگی بهمن در حق من تمام و کمال شد ..با لطف بهمن از خونه ی آشوب گر اعظم بلند شدیم و رفتیم توی خونه ی اجاره ای داخل محله ی قدیمی روستا...خوب ترین مزیتش این بود که مرتضی شب ساعت ۸خونه بود..مرتضی توی روستا کار نداشت و برای اجاره خونه باز هم دست به دامن بهمن شدم....بهمن گفت براش کار جور میکنم ،بهمن به مرتضی کار جوشکاری رو پیشنهاد کرد ولی تماما مرتضی بعد یکماه ی سال ولش میکرد،مرتضی اصلا اهل کار کردن نبود
توی خونه همیشه بد اخلاق بود همیشه میگقت دوست ندارم زیر دین بهمن باشم و منم میگفتم کاری باش رو پای خودت وایستا تا زیر دین بهمن نباشی ...اونقدر مشکلات بینمون و نداری رومون فشار اورده بود که فقط همدیگه رو تحمل میکردیم.تا اینکه جواد بعد ار ۸سال اجاره نشینی من برام فکر یه خونه کرد خونه ای که جواد برام خریده بود و به نام خودش زده بود مبادا مرتضی ازم برداره...کم کم دخترهام بزرگ شدن و موقع نامزدی شون رسید همیشه نگران بودم نکنه شوهر براشون پیدا نشه مثل عمه هاشون...به خاطر اخلاق خانوادگی شون هیچکدوم شوهر نکردن ....
ولی خدا بهم توجه داشت دخترهام مثل خودم تربیت شدن و از پسر عموهای پدرم دوتا پسر اومدن خواستگاری دخترهام...مرتضی دو سال پیش به من گفت بهار عروسی کرده اون روز که این خبر رو بهم داد خیلی ناراحت بود ولی دیگه بهش اهمیت ندادم و گفتم مهم نیستی برام مزتضی دخترهامو روونه ی خونه ی بخت کردم الان منم و تو که تو هم اونقدر مصرف کردی که دیگه نایی برای نفس کشیدن نداری چه برسه به زن گرفتن ...این داستان رو از این جهت نوشتم که الان به خاطر بیماری ام اسی که ناشب از فشار و استرس هایی که مرتضی به روم آورده بود اومدم اهواز برای درمان ،اهواز خونه ی دختر طلعت هستم ،ماشالله طلعت و بهمن به مال و منال رسیدن دخترشون بهترین همسر رو داره ،امیر و احمد با پول های حرومی که از ما کشیدن زندگی نکردن و پنج سال بعد ورشکسته برگشتن روستا...خانوم جون و آقام هنوزم همون آدم ها هستن هرگز به من حقی ندادند،امشب مرتضی برام زنگ زده بود باز هم یاد از عشق قدیمیش بهاره میکرد ،تقصیری نداشت عاشق شده بود و من سد راهش بودم من این حقیقت رو پذیرفتم ،ولی الان به امید اینده ی دخترهام زنده ام ...
ولی از این حبیبه ی ۵۰ساله بشنوید ،دختراتونو توی سن کم بی پشتوانه و بدون استقلال مالی شوهر ندین ،دخترها از من ۵۰ساله بشنوید،الهام چشم و گوش بسته نباشید و عاقبتی مثل الهام برای خودتون رقم نزنید دوستی های پنهانی خطاست ،دوستی های پسر با دختر خطاست ،الهام قربانی بی خیالی مادرش شده بود ...این بود زندگی من میدونم انتظاری شیرین داشتید ولی زندگی من عاقبتی نداشت تنها مهره برنده من موندن به خاطر بچه هایی بود که با تمام توان درست تربیتشون کردم الان یکی شون محدثه علوم ازمایشگاهی قبول شده یکی پرستاره حدیث نازم...
در پناه حق
#پایان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلویکم هاشم بلند شد و شیرینی بهمون تعارف کرد،دهنمون رو ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_چهلودوم
خیلی خوشحال بودم،بااین حرف جمشید رضایت خودشو اعلام کرد.لحظه شماری میکردم که فردا بشه و بتونم از عمارت خارج بشم و به دیدن بهمن برم.گاهی بودن تو عمارت خیلی کسل کننده میشد.این که کار جدیدی نداشتیم و روزای تکراری رو میگذروندیم تحمل عمارت رو برام سخت کرده بود.فقط بخاطر جمشید بود که میتونستم اونجا رو تحمل کنم.به همین خاطر جایی رفتن خیلی برام لذت بخش بود،مخصوصا بودن جمعِ خانواده ام به خصوص دیدن ننه.باعث میشدن یاد قبلا بیفتم و خاطرات بودن توی خونه اقام و ننه برام زنده بشه.درد شدیدی زیر دل و کمـرم پیچید و رفتم توی اتاق.خدا خدا میکردم که ماهیانه ام نباشه،اون ماه خیلی امیدوار بودم و اگر خونریزیم شروع میشد یکماه دیگه باید صبر میکردم.با پارچه کلفتی دل و کمـرم رو بستم و درازکشیدم.بعداز من جمشید وارد اتاق شد و پرسید چی شده؟باناله گفتم نمیدونم شاید وقت ماهیانه ام باشه.جمشید با شنیدن این حرف انگار کمی ناراحت شد.حق داشت.ماهیانه من یعنی بازم بچه ای درکار نیست.پتو رو کشیدم رو صورتم و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.نزدیک به یکسال بود که عروسی کرده بودیم وهمه درانتظار خبرحاملگی من بودن.هربار که خبر حاملگی کسی رو میشنیدم حس حسادت میومد سراغم.هربار که جمشید با بچه ها بازی میکرد دلم خ میشد.یک ماهی از زایمان مریم گذشته بود و بهمن خیلی بامزه تر و شیرین تر شده بود.هرروز پی فرصتی بودم تا بتونم برم پیش مریم،هم کمکش کنم و هم بابهمن بازی کنم.اینطوری کمترهم فکروخیال میکردم.وقتی مریم به بهمن شیر میداد باحسرت نگاهش میکردم و از خدا میخواستم که هرچه زودتر منم مادر بشم و برای جمشید یه وارث بیارم.یه روز همونطور که مشغول بازی با بهمن بودم ننه و مادرم هم اومدن تا به مریم سری بزنن.ننه طبق معمول دستی به سرم کشید و گفت:عاقبت بخیر بشی ننه.مادرم اما اخماش توهم بود.فهمیده بودم از چیزی ناراحته.با چشم و ابرو به مامان اشاره کردم و از ننه پرسیدم چیزی شده؟ننه سرشو به نشونه نه تکون داد وگفت:استغفرالا.بیخیال مادرم شدم و سرمو به بهمن گرم کردم که با صدای مامان به طرفش برگشتم تا کی میخوای بیای با بهمن بازی کنی؟الان باید بجه خودت تو بغلت باشه دختر.یکساله عروسی کردی و درو همسایه ازم میپرسن دخترت هنوز حامله نیست؟جمشیدخان وارث میخواددیبا،سریعتر حامله بشو تا جای پات توی عمارت محـکم بشه.مریم نصف سـن تورو داره.بچه دار شدنتم مثل شوهر کردنته؟میخوای مارو خ به جگر کنی؟اگه حامله نمیشی بگو تا از قابله برات دارو گیاهی بگیرم.سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.ننه صداشو بالا برد و گفت لعنت به شیطون.این دختر تازه شوهر کرده،چرا میخوای ببندیش به دارو؟صحیح و سالمه،بجه دار هم میشه.خدا هرموقع بخواد بچه میده،عیب رو بچم نزار.مادر کمی خودشو جمع و جور کرد و خودشو برای ننه کج کرد اما جرئت نکرد حرفی بزنه.لبخند تلخی به ننه زدم و مطمئن بودم از چشمام همه چیو میخوانه.چقدر برام سخت بود که نزدیک ترین کـسم،مادرم داشت بهم زخم زبون میزد.دیگه از غریبه ها چه انتظاری بود.دیگه هوا داشت تاریک میشد و باید میرفتم به عمارت.همراه ماشینی که جمشید برام فرستاده بود به سمت عمارت راه افتادم.وارد عمارت شدم و جمشید توی حیاط ایستاده بود.صدای اذان میومد و هوا رو به تاریکی میرفت.پشتش به من بود و صورتش رو نمیدیدم.نزدیکش شدم و بازوشو از پشت گرفتم و گفتم سلام جمشیدخان ام.محـکم دستشو از دستم بیرون کشید و برگشت سمتم.نفس نفس میزد و رگ پیشونیش زده بودبیرون.محکم دستمو تو دستش گرفت و فشار داد و گفت:مگه تو صاحب نداری؟از صبحِ رفتی از عمارت.الان وقت برگشتنه؟از دردِ دستم ناله ای کردم و گفتم خونه هاشم بودم،جای بدی که نبودم.چشماش سرخ شد و منو به وحشت انداخت.صداشو برد بالا و گفت:تازه جوابم میدی؟فکر کنم توهنوز جمشیدو نشناختی دیبا،دستمو پیچوند و صدای شکستن استخونم رو شنیدم.جیغ بلندی زدم و بیحال افتادم روی زمین.عرق روی پیشونیم نشست و از درد ناله میکردم.از صدای من همه اومدن توی حیاط.جمال دوید طرفم، دستمو گرفت گفت چی شده زنداداش؟دستمو گرفته بودم و فقط ناله میکردم.تو یه چشم به هم زدن مچ دستم ورم کرد و نمیتونستم تکونش بدم.چشمام سیاهی میرفت و هیچی نفهمیدم.فقط صدای عربده های جمشید بود که داد میزد:طبیبو خبرکنین،بجنبین،طبیبو خبر کنین.جمشید منو روی دستاش گرفت و برد توی اتاق.همونطور که توی بغل جمشید بودم چشمامو نیمه باز کردم ونگاهم به نگاهش گره خورد.توی نگاهش میشد ترس و نگرانی رو دید.منو گذاشت روی زمین و خانم بزرگ و نسرین و جمال وارد اتاق شدن.خانم بزرگ میزد روی دستش و میگفت:خدا مرگم بده چی شدی تو دختر؟نسرین به دستم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.جمشید توی اتاق راه میرفت و پشت سرهم به بیرون نگاه میکرد تا طبیب برسه.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_چهلویکم من دنبال بحث و جدال نیستم گلاب الان بهم بگو که تکلیف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_چهلودوم
لبخندی زدم و مامان هم برخلاف اینکه فکر میکردم الانه که بهم چشم غره بره لبخند زد و سر تایید تکون داد.خان رو به ناریه گفت
_ برای هفته دیگه اماده باشین
+پسره کی هست؟
_پسر خوب و خوش قد و بالاییه از چیزی کم نداره نگران نباشین ...نجابت داره و با حجب و حیاس من چند باری دیدمش .دست راست جماله با عرضه اس و تک پسرم هست و بعد جمال میشه صاحب همه چیز
ناریه لبخندی زد و سر تکون داد فرخ لقا اما نگاه زیر چشمی به پریزاد انداخت که سرخ شده بودو تند تند غذاشو میخورد .
_ فردا شب دعوت دارن مواظب رفتارت باش زری تاج سر بلندم کن
+چشم پدر جان
فرخ لقا پوزخندی زد که همه نگاها رفت طرفش اما به کسی توجه نکرد هر ان ممکن بود بحثی پیش بیادو دعوا بشه .
نگران به بقیه نگاه میکردم بلاخره شام تموم شد و نفس راحتی کشیدم سفره رو که جمع کردم خواستم پاشم برم که خان گفت قلیون بیارن .کلافه دوباره نشستم سر جام پیش گلبهار دلم میخواست سرمو میکوبیدم به دیوار هم خوابم میومد هم تحمل اون جمع خسته کننده برام غیر قابل تحمل بود.
گلبهار اروم کنار گوشم گفت
+ این دختره داره جر میخوره با مادرش
به فرخ لقا و پریزاد اشاره زد
_اره مشخصه
با صدای خان حواسم رفت پی اون
+ خاستگارای گلبهار چیشدن؟
عزیز اخماشو کشید توهم و گفت
_ فرستادمشون برن پی کارشون
+چرا؟
_نیومده بودن عروس ببرن که اومده بودن عروس بخرن ببرن به جای کلفتشون!
اخمای همه توهم رفت و فرخ لقا گفت
+چه فرقی داره ماهجانجان خب میدادین ببرن بلاخره که چی اول و اخرش همینه دیگه ...
گلبهار سرخ شد و من دستشو گرفتم تا ارومش کنم مامان اخماشو کشید توهم و با لحن خود فرخ لقا جواب داد
+غصه ای نیست فرخ لقا هنوز دیر نشده میخوای پیغوم بفرستم برای دختر تو بیان چون تا خبر دارم هنوز کسی در این خونه رو نزده ...
فرخ لقا پوزخندی زد و باعصبانیت گفت
_خوبی کلفت جماعت اینه از همه چیز خبر داره
+ پس مبارک تو باشه که با کلفت جماعت هم سفره شدی
خان کلافه گفت
_بس کنین
مامان بی توجه بهش ادامه داد
+حتما نباید کلفت باشی تا خبر ترشیدگی یک دختر به گوشت برسه که
فرخ لقا سرخ شد و با داد و فریاد ازش جاش بلند شد
ماهجانجان عصاشو به زمین کوبید و داد زد
_بسه میگم
+به دختر من میگه ترشیده دختر تو چیه پس؟
به گلبهار اشاره زد که مامان با ارامش گفت
_من رو دخترام ادعای خان زادگی ندارم .خیلی بده دختر خان بشه ۱۵ سالش و هیچ خاستگاری نداشته باشه ..
+گدای بی سر و پا .. زنیکه ح***
هجوم اورد طرف مامان که صدای جیغا بلند شد و با گلبهار دویدم طرفشون اما قبل اینکه بهشون برسیم خان خودشو انداخت جلو فرخ لقا رو با دستاش مهارش کرد..
صدای عربده ای که کشید باعث شد همه از ترس میخکوب بشن سر جاشون
+بهتون میگم بس کنین
فرخ لقا یک قدم رفت عقب که نگاه تیز ایرج رفت طرفش!!
_میخواستی زن من و بزنی!!!؟
فرخ لقابا گریه گفت
+مگه نشنیدی حرفاشو
_شنیدم اما اول حرفای تورو شنیدم!!
فرخ لقا با بهت گفت:
_الان داری طرف این زنیکه بی سر و پارو میگیری
+فخری ..بار اخرت باشه اسم زن من و میاری گلبانو زنمه زنم!!
_ اون زنت نیست صی*ه اته
+مشکلت اینه همین فردا صی*ه اش و فسخ میکنم عقدش میکنم
سکوت تو فضای اتاق ایجاد شد و هممون متعجب و شوکه شده به ایرج که با عصبانیت با فرخ لقا حرف میزد نگاه میکردیم . فرخ لقا به نفس نفس افتاده بود.
ماهجانجان بلند شد و گفت
_ تمومش کنین .
فرخ لقا نگاه خیسشو کشوند طرف ماهجانجان
+ گلبانو هر کی که بوده الان زن اربابه فرخ لقا احترامش واجبه . گلبانو توهم مواظب حرف زدنت باش فرخ لقا زن ارباب و مادر وارثشه!
مامان لب گزید و زیر لب گفت
_چشم ماهجانجان
همیشه عاشق این سیاست مامان بودم .
میدونستم الان داره تو دلش همه رو فحش کش میکنه ...
مامان از جاش بلند شد
+ با اجازتون من و دخترام بریم
ماهجانجان سری تکون داد
_برین استراحت کنین صبح زود باید پاشین کلی کار داریم .گلاب
+ بله ماهجانجان
_ ارایشگر صبح زود میاد... همه جمع میشن برای مراسم اصلاح و ارایشت اماده باشی دختر خواب الود نباشی باز، پاشو اب بزن به صورتت صبحانه بخور لباس مرتب بپوش
دوست و اشنا و غریبه همه هستن
+ چشم
_ چشمت بی بلا دختر
مامان زیر لب گفت
+شب بخیر
_عاقبتتون بخیر
از اتاق زدیم بیرون صدای فرخ لقا بلند شد مامان دست گلبهار گرفت و کشید
_واینستا میخوای وایستی به چرت و پرتاش گوش بدی؟
صورت گلبهار به شدت تو هم رفته بود .میدونستم دلش گرفته و الان چقدر ناراحته
وارد اتاق که شدیم دیگه نتونست تحمل کنه و اشکاش ریخت رو صورتش
مامان اخماشو کشید تو هم و گفت
+ چرا گریه میکنی.به جای گلبهار من جواب دادم
_حتما برای حرفای فرخ لقا
+ الان پریزاد باید گریه کنه نه تو .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلویکم تکه ای کلوچه های اکرم پز تو دهنم گزاشتم و گفت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_چهلودوم
لبخندی به روش زدم و گفت عزیزم چقدر هم خوشگلی خانمی دستمو نوازش کرد و گفت بفرمایید گلویی تازه کنید اردشیر چای میخورد و حرفی نمیزد و منم هر از گاهی نگاهش میکردم ناصر خان رو به من گفت خاتون فوت شده ؟ مادر صمد ؟با سرگفتم بله و ادامه داد اون چشمش پی مهری بود مهری اونو مثل مادرش دوست داشت ولی بهش خیانت کرده بود خاتون مقصر همه چی بود همه چی
_ خاتون پشیمون بود اون منو رو چشم هاش بزرگ کرد اون منو مثل یه ملــــکه بزرگ کرد
_ چه فایده اگه اون اون خیانت رو نکرده بود مهری و من الان ولی ادامه حرفشو خورد و مراعات زنشو کرد زری یکم مکث کرد و گفت ما نزدیک اونجا اقوام پدری داریم اوازه عشق فرهاد و نازخاتون رو همه میگن و شنیدن اردشیر چشم هاشو به لیوان خالیش دوخت و گفتم عشق نه اسمش رو باید گذاشت وابستگی از بچگی فرهاد خیلی بهم محبت میکرد و منم ناخواسته مثل یه پدر یا مادر بهش عشق میورزیدم .اون یه دوست داشتن بود یه عادت کردن .اردشیر سرشو بالا اورد و بهم خیره موند تو چشم هاش خیره موندم و گفتم عشق رنگ و بوش کاملا با اون متفاوت من اون حس رو تجربه کردم اون حس فقط از سر بی کسی بود نه از سر عشق .عشق باید از جانب خدا منتخب بشه.نگاهای اردشیر رو به خودم احساس میکردم زری خانم رو به ما گفت خسته راه هستین بفرمایید حمام رو اماده کردن .رو به اردشیر گفت طبقه پایین برای شما حمام برید و رو به من گفت شما پشت سر من بیا هنوز حس راحتی باهاش نداشتم پشت سرش بالا رفتم و رو به پدرم گفت اتاق مناسب نداریم باید براش همه چیز اماده کنی ناصر به من نگاه کرد و گفت براش همه چیز میخرم به زری اشاره میکرد و لباسهامو نشون میداد زری یه کت و دامن سرمه ای تنــش بود و برق میزد بهروز نگاهم میکرد و ناصر خان بهش گفت برو سراغ درس هات نمیخوام نمره هات بازم زری با اخم نزاشت ادامه بده و رو به من گفت بیا بریم پدرت اخلاق های خاصی داره مثلا اونوقت که نباید مهربون و اونوقت که باید مهربون باشه بداخلاقه درب حمام رو باز کرد و گفت ناراحت نمیشی از لباسهای خودم برات بیارم ؟
_ لباس دارم
_ اینا که قشنگ نیستن برو تا دوش بگیری اومدم من حتی بلد نبودم از حمومشون استفاده کنم و اگه توضیح نمیداد نمیتونستم خزانه های ابادی ما همیشه اب گرم داشت و یه گوشه اب سرد اونجا اب از دوش میومد و متعجب بودم خودمو شستم و داشتم موهامو خشک میکردم که برام لباس اورد یه پیراهن یکرنگ ابی تا روی زانوهام بود کفش های پاشنه دار که تو پام میدرخشید یه تخـت دونفره تو اتاق بود و اونجا اتاق پدرم و زری بود با محبت موهامو نوازش کرد و گفت ناصر خیلی مادرتو دوست داشت همه میدونستن چیزی به عروسیشون نمونده بود تو شبیه اونم هستی
_ شما مادرم رو دیده بودی ؟
_ بله من دختر عموی پدرت هستم وقتی مادرت و صمد ازدواج کردن پدرت روزهای سختی داشت اون تنها پسر فامیل بود و برای اینکه ثروت پدرم و اجدادی به کسی نرسه من و ناصر ازدواج کردیم .ناصر مرد معرکه اییه الان پونزده سال میشه با هم زندگی میکنیم من ارایشگر بودم یه ازدواج ناموفق داشتم شوهرم ادم خوبی نبود و شکر خدا ناصر همه چیز رو جبران کرد دوتا پسرا شدن تمام دلخوشی ما مادرت مهری زن ارومی بود همه دخترای فامیل حسرتشو میخوردن که ناصر خان انتخابش کرده با تاسف گفتم خاتون خیلی دوستش داشت اونم از نجـــــــابـــت و خانمیش میگفت
_ درست میگفت من نتونستم جاشو بگیرم پدرت هنوزم دوستش داره.زری ادامه داد ما هرسال میایم اونجا و میدونم پدرت میره سرخاکش لبخند زد و گفت از اینا بگذریم من نفهمیدم چطور شد ازدواج کردی با اردشیر خان؟ناصر خان سرشو داخل اورد و گفت اردشیر دخترمو نجات داده اونا ازدواج نکردن فقط عقدش کرده تا از دست اون صمد نجاتش بده.خاتون نور بهت بباره چرا این کارو کردی خاتون هممون رو سوزوند سکوت کردم و حس غربت داشتم به لباسهام نگاه کرد و گفت بهترین ها رو برات میخرم بهترین ها یه صندوقچه از مادرت یادگاری دارم یه دنیا سنجاق سر زری با اخم گفت ناصر دوباره شروع نکن یه عمر توقع داشت من اونا رو استفاده کنم ولی خدارو ببین تو استفاده میـکنی مال مادرت رو اونا شیرینترین خانواده بودن شام رو روی میز اماده کردن و ظرفها همه چینی بود ناصر خان به رور به من غذا میداد و میگفت بخور تو خیلی لاغری اردشیر روبروم نشسته بود و گفت بعد خاتون خیلی سخت گذشت استخون هاش دیده میشد زری با تاسف گفت خدا بعضی جاها ادم هایی خلق کرده که انگار انسان نیستن کم کم مثل ما میشی برات یه اتاق اماده میکنیم میتونی درس بخونی سواد یاد بگیری اردشیر لبخند شیرینی زد و گفت خاتون باسواد زری ابروشو بالا داد و گفت افرین این که خیلی خوبه ...
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_چهلودوم
ولی امشب حتی این بندهای نامرئی هم نمی توانستند من را از ماندن کنار مژده منصرف کنند. امشب نمی توانستم تنها بمانم.لبخند پوزش خواهانه ای به مژده زدم و در جوابش گفت:
- می دونم تو همیشه بهم لطف داری.مژده بدون توجه به تعارف من با نگرانی پرسید:
- نمی خوای حرف بزنی؟ نمی خوای بگی چی شده؟چرا می خواستم. اصلاً برای حرف زدن اینجا مانده بودم.
- امشب نامزدی نیماست.
- نیما دیگه کیه؟
- پسر داییم.
- خب، به تو چه؟ نکنه عاشق اونم بودی؟خندیدم.
- نه، عاشقش نبودم ولی روابطمونم با هم بد نبود. بچه تر که بودیم همبازی بودیم. خوب بودیم با هم. توقع داشتم دعوتم کنه.
- برای این که دعوتت نکرده این طور زانوی غم بغل کردی. ول کن بابا. دعوت نکرده که نکرده به جهنم.قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید. مژده لب هایش را با حرص به هم فشار داد.
- تا کی می خوای به خاطر آدمای که تو رو نمی خوان خودت و عذاب بدی؟
- اونا خانواده ی منن.
- اعضای خونواده اگه گوشت هم و بخورن استخون هم دور نمی ریزن. به خودت نگاه کن. نه ماه یه خبر ازت نگرفتن. نگفتن مرده ای، زنده ای؟ چی کار می کنی؟ هر وقتم بهت زنگ زدن یا برای خر حمالی بوده یا برای سوزوندنت. اینا خونواده نیستن، دشمنن. دشمن.نفسی گرفت و لحنش مهربانتر شد.
- ببیند سحر، باید رهاشون کنی. باید فراموششون کنی. وقتی تو رو نمی خوان تو هم نباید بخواهی شون.پوزخند می زنم.
- هر چند نغمه هم رفت دانشگاه و هم کار می کنه همه هم بهش افتخار می کنن.مژده هم لبخند می زند. کج و معنی دار. ادامه می دهم:
- مامانم تن به ازدواج با هر کسی هم نمی داده. به قول عزیز همه رو عاصی کرده بوده تا این بابام
- بابام بچه ی مشهد بوده. کامیون داشته و کارش این بوده که از بندر جنس میاورده برای مشهد و شهرهای اطرافش. یه بار که میاد شهر ما، مامانم و می بینه و یک دل نه صد دل عاشق مامانم میشه و پا میشه میاد خواستگاری مامانم. آقا جون که می بیننه وضع مالی بابام خوبه مامانم و مجبور می کنه باهاش ازدواج کنه. بعد از ازدواج بابام که میدونست دل مامانم باهاش نیست برای این که دل مامانم و بدست بیاره براش یه مغازه لباس فروشی می زنه. خودش از بندر جنس میاورده و مامانم هم تو مغازه می فروخته. تو این وسط مامانم و شاگرد مغازه ی رو به رویی عاشق هم می شن و یه دفعه که بابام رفته بوده بندر که جنس بیاره اونا هم دخل هر دوتا مغازه رو خالی می کنن و با هم فرار می کنن. عزیز می گفت همه اینا به خاطر این بوده که مامانم بیرون از خونه کار می کرده.میگفت اگه مامانم نشسته بود تو خونه اش، هیچ وقت اون پسره رو نمی دید و این بی آبرویی هم اتفاق نمی افتاد.
- نمی دونم چی بگم. واقعاً متاسفم.
- منم متاسفم. برای خودم. برای بابام. برای کل خونواده ام. حتی برای مامانم که به زور شوهرش دادن.
- دیگه خبری از مامانت نشد؟
- نه، هیچ وقت. مامانم رفت که رفت. بدون این که حتی یه بار دلش برای دخترش تنگ بشه. ولی می دونی بدبختی چیه؟ اینه که من دلم برای مادرم تنگ می شه. دلم برای مادری که حتی نمی دونم چه شکلی تنگ می شه. من حتی یه عکس از مادرم ندارم. دایی رضام همون موقع تمام عکسای مادرم و پاره می کنه و میندازه دور. برای همین من حتی یه عکس از مادرم ندارم.
- بابات چی؟ از بابات خبر داری؟
- نه، اونم من و ول کرد و از این شهر رفت. با رفتنش انگ حروم زادگی رو بهم چسبوند. همه می گن بابام چون شک داشته من بچه اش هستم این طور ولم کرده و رفته. می دونی مهم نیست من چقدر تلاش کنم، در نهایت همیشه من و با رفتار مادرم می سنجن و می گن منم دختر اون مادر هستم. تو نمی دونی من چقدر زحمت کشیدم تا خونواده ام من و بچه ی خوبی بدونن. هر حرفی زدن گوش کردم. هر کاری گفتن انجام دادم. ولی باز هم تا اتفاقی می افته تمام تقصیرا رو می نداختن گردن من و بهم می گفتن مثل مادرم بی آبروهستم.مژده کنارم نشست و من را در آغوش گرفت.سرم را روی شانه اش گذاشتم.
- من خیلی تنهام مژده، خیلی تنها. بهم خرده نگیر.می دونم برگردم پیش خونواده ام چیزی درست نمی شه و بازهم من و به چشم بد نگاه می کنن و اذیتم می کنن ولی هر چی هست بهتر از تنهایی. این نه ماه خیلی اذیت شدم. دیگه تحمل ندارم.متاسفم که گناه یکی دیگر رو به پای تو نوشتن و باهات بدرفتاری کردن ولی فکر می کنم باید نوع زندگیت و عوض کنی.دلیل نداره چون خونوادت نگاه بدی بهت دارن بقیه هم همین طور باشن. باید بیشتر تو اجتماع بگردی و برای خودت دوستای جدید پیدا کنی. کسایی که قضاوتت نکنن. کسایی که واقعاً و از ته دل دوستت داشته باشن. شاید حق با او بود ولی من بلد نبودم. من بلد نبودم توی اجتماع بگردم. بلد نبودم دوست پیدا کنم. بلد نبودم بدون ترس از حرف و نظر مردم زندگی کنم. من بلد نبودم طور دیگری زندگی کنم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهلویکم این و گفت و بعد از راه طولانی که رفته بود پیچید سمت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_چهلودوم
سالارزاده گفت : مامان بزرگ این خانم اسمش پریماه هست ایشون پیش شما می مونن ؛ این خانم هم مادرشونه اومدن از جایی که می خواد دخترشون کار کنه مطمئن بشن ؛ سرشو چند بار تکون داد و نشست وگفت : خوب کاری می کنه ؛ مادر باید اینطوری باشه ؛ خوبه , تو بیا نزدیک من بشین دختر ؛ و دقیق تر به صورتم نگاه کرد و ادامه داد :آره من خوشگل ها رو دوست دارم همین خوبه ؛ اسمت دریا ست ؟ گفتم : نه خانم اسمم پریماه همین الان بهتون گفتن : گفت خنک که نیستم شنیدم ؛ ولی صورت تو و چشمهات منو یاد دریا میندازه ؛ تو دریا رو دیدی ؟ گفتم : نه خانم تا حالا نرفتم ؛ گفت :می برمت ؛باید ببینی ؛ تو شکل شاهزاده ها هستی صورتت اصالت داره ؛ چرا مشکی پوشیدی تو باید آبی بپوشی به چشمت میاد ؛ سالار زاده گفت : مامان بزرگ چشمش خاکستریه ؛ عصاشو بلند کرد طرف اونو گفت : تو حرف نزن ؛ من این دختر رو پسندیدم پیشم بمونه ؛ ازش خوشم اومده ؛ مامان گفت : ما مزاحم شما هم شدیم ولی فکر میکنم راه شما خیلی دوره و من نمی تونم بزارم دخترم اینجا کار کنه نه ؛نمی تونم گفت :تو مادرش بودی ؟مامان گفت بله خانم ؛ گفت حق داری ولی خاطرت جمع باشه من نمی زارم بهش بد بگذره نگران نباش بسپرش دست من ازش یک خانم بسازم که خودتم دیگه اونو نشناسی.مامان گفت : والله پریماه همین الانم خانمه نیازی نیست به این کارا هر چی فکر می کنم نمی تونم بزارم اینجا بمونه اصلا ما این کاره نیستیم خانم دوست ندارم دخترم رو بزارم توی خونه یکی کار کنه ؛من خودم یک عمر کلفت و نوکر داشتم مامان بزرگ با لحن خیلی شیرینی گفت :نمی خوای خانم تر بشه ؟ و درحالیکه بلند می خندید ادامه داد خیلی خانم تر بابا نمی خوام دخترت بیل بزنه که کار خونه ازش نمی خوام بهت میگم اگر بزاری بمونه اینجا خانمی می کنه و خطاب به سالارزاده ادامه داد نریمان ؟مثل اینکه باید بهشون باغ سرخ و سبز نشون بدیم تا راضی بشن ؛ خب بزار ببینم ؛؟ یک اتاق بهت میدم کیف کنی ؛ نریمان ببرش اون اتاقی که رو به گلخونه اس بغل اتاق من بهش نشون بده بهترین اتاق اینجاست میدمش به تو راحت باشی گفتم : نه خانم لازم نیست ممنون گفت: نریمان چقدر باهات طی کرده ؟ سالارزاه که فهمیدم اسمش نریمان هست به جای من جواب داد : شما به این کارا کار نداشته باشین ؛من خودم دستمزدشون رو میدم گفت : وا مگه خودم چمه میشه تو کاری به کار من نداشته باشی ؟ هر چی نریمان گفته من صد تومن می زارم روش خوبه ؟ بمون پیشم ؛ مادرش؟ دخترت رو بسپر دست من اصلام نگران هیچی نباش سالار زاده یا بهتر بگم نریمان گفت : مامان بزرگ اصرار نکنین چون بهشون قول دادم ؛به خواست خودشون باشه ؛ اگر نمی خوان مشکلی نیست من به زودی یکی رو براتون پیدا می کنم سینه اش رو داد عقب و گفت : من اینو می خوام ؛ کجا دیگه می تونی خوشگل تر از این پیدا کنی ؟ ور می داری یک کج و کونجول برام میاری مثل شالیزار ازت پرسیدم ماهی چقدر بهش میدی؟نریمان گفت : هزار تومن گفت : باشه من دویست تومن می زارم روش ؛ به شرطی که دیگه ناز نکنی و پیشم بمونی ؛ اگر مدتی بودی و دوست نداشتی ؛ باشه من دیگه اصرار نمی کنم هان ؟ قبول کردی ؟همون موقع شالیزار برامون چای و میوه آورد و گذاشت روی میز و در حالیکه بی خودی می خندید گفت :شانس آوردی خانم ازت خوشش اومدی هر کسی از دماغش بالا نمیره مامان بزرگ عصا شو بلند کرد طرفش و گفت میشه تو خفه بشی حرف نزنی ؟ حالم ازت بهم می خوره از بس پر رویی ؛ برو دنبال کارت و رو کرد به منو ادامه داد : زود باش تصمیم بگیر
گفتم :چشم ولی اجازه بدین امشب فکرامو بکنم الان نمی تونم تصمیم بگیرم ؛ اما اگر قبول کردم به خاطر دویست تومن نیست ازتون خوشم اومده ؛به خاطر اینکه راهتون دوره و من تا حالا از خونه پدریم دور نشدم فکر نمی کنم بتونم خندید و گفت : وا ؟ چه زبون بازم هست ورنپریده ؛ از چی من خوشت اومده ؟ گفتم :خب هم خوشگلین وهم مهربون و به نظرم خیلی رو راست هستین گفت اوه اوه زبونشم که درازه بزار یک روز عکس های جوونیم رو نشونت بدم تا بفهمی خوشگلی منو کجا دیدی یک تهرون بود و یک ماه منیر خانم ؛ اِ وا هر دومون توی اسمون ماه داره ؛ پریماه و ماه منیر ؛ دیدی گفتم تو باید اینجا بمونی پیش من ؛ نریمان همین خوبه من اینطوری دوست دارم ؛نگهش دار ؛ خودت می دونی چطوری راضیش کنی من بیشتر نمی تونم ناز بکشم و بلند شد وبه کمک عصا راه افتاد و ادامه داد اگر اومدی که چه بهتر فردا صبح می ببینمت اگر نیومدی فدای سرم ؛ حالا برین من خسته شدم هم ازش خوشم میومد و هم می ترسیدم. وقتی اون رفت نریمان گفت : پریماه مامان بزرگم خیلی زن خوبیه باور کن ولی همینطور که می ببینی رک و راسته حرف دلشو حتی اگر شده به شوخی هم می زنه خب تصمیم تو چیه میای اینجا پیشش بمونی ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_چهلویکم گفت اگه قرار باشه همه چی رو بفروشه دوباره ما رو برمی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_چهلودوم
انگار که چیزی یادش افتاده باشه خیره شد به یه نقطه و گفت اونطوری خیلی سخت میشه زندگی گفتم چراگفت دستمزد یه شاگرد مگه چقد هست که هم اجاره خونه دو طبقه بده هم خرج دوتا خونه و زن و بچه.تو هم چند روز دیگه بچه ات دنیا میاد و هیچی نخریدی یه مقدار پس انداز داشتم اما نمیشد باهاش کاری کردگفتم خب چیکار کنیم پس گفت باباش شرط گذاشته اگه برگردیم تو اون خونه دوباره براش مغازه میخره و کار خودشو ادامه بده.گفتم اونجا برام جهنم بود نمیتونم برگردم نگاهی بهم کرد و گفت منی که ۹ سال اونجا زندگی کردم چی باید بگم.اما من نمیتونستم خودمو قانع کنم که برم تو اون خونه زندگی کنم.چند روز بود که حال خوبی نداشتم اما نمیتونستم استراحت کنم خجالت میکشیدم مریم بخواد تنها کار کنه.مریم زیاد اهل تعارف نبود ناهار و شام و من میپختم.اما این چند روز دیگه حالم خیلی بد بود کمر درد امونمو بریده بود.اون روز لباسها رو بردم تو حموم و شستم دیگه نتونستم کمرمو راست کنم و همونطور دولا اومدم بیرون مریم با دیدنم گفت چی شده گفتم کمرم گرفته .بشدت پاهام درد میکرد و عرق کرده بودم اما شدیدا احساس سرما میکردم.مریم نگاهی بهم کرد و گفت تو وقت زایمانته گفتم نه خوبم.داد زد که خوب نیستی حالیت نیست اصلا،هر چی اصرار کرد که بریم بیمارستان از ترسم گفتم نه خوبم یکم دراز بکشم خوب میشم،رفتم اتاق پشتی و یه بالش گذاشتم و دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روم.اما بازم سرد بود یه لحافم کشیدم روم،خوابم می اومد شدیدا یکم خوابیدم ظهر شد و بهرام اومد خونه صدای مریم و میشنیدم که میگفت بردار ببریمش بیمارستان این وقتشه خودش نمیفهمه.بهرام هم با صدای خسته گفت حال ندارم اصلا مریم داد زد سرش خاک تو سرت یعنی چی حال ندارم.بلند شو من پیش بچه ها باید بمونم ببرش بیمارستان.بهرام غر غر کنان اومد سمت اتاق و لحاف و از روم کشید کنار و گفت چطوری.گفتم دارم میمیرم درد دارم.مریم پشت سرش اومد تو و گفت بلند شو لباس بپوش برو تو علائم زایمان داری من میدونم.چادرمو اورد و کمک کرد بلند بشم چادرو انداخت رو سرم بهرام که دید دیگه چاره ای نداره،مجبوری رفت یه ماشین دربست گرفت آورد سر کوچه و مریم کمک کرد سوار بشم و رفتیم بیمارستان.تو پذیرش خانمه داد میزد چیکار دارید بهرام گفت نمیدونم انگار وقت زایمانشه،خانمه سرشو خم کرد و از قسمت نیم دایره شیشه نگاهی بهم کرد و گفت چند ماهته گفتم نمیدونم فکر کنم ۹ ماهمه
نمیتونستم رو پاهام وایسم.نشستم رو پاهام پرستار داد زد بلند شو الان اینجا رو به گند میکشی.اومد زیر بغلمو گرفت و بلدم کرد و برد تو یه اتاق از اونجا هم بردم تو یه اتاق دیگه.دردام داشت بیشتر میشد دو سه ساعت بعد دخترم بدنیا اومد.اونقدر درد کشیدم که بی حال افتادم پرستار بچه رو بلند کرد و سر و ته کرد رو کرد به ماما و گفت این بچه چرا گریه نمیکنه رفت سمت بچه و چند تا محکم زد به پشتش تا صدای بچه بلند شدخیالم راحت شد دلم میخواست بخوابم پرستار کمک کرد و منو گذاشتن رو تخت و بردنم بخش همه تختها پر بودن همونطور بی حال افتاده بودم روتخت بعد یه ساعت بچه رو اوردن پیشم خیلی کوچولو و ناز بود دستهای کوچیکشو و لمس کردم انگار دنیا رو بهم داده بودن حس مادری خیلی زیبا بود پرستار اومد پیشم و گفت همراه نداری گفتم نه کسی رو ندارم سرش و تکون داد. و کمک کرد بچه رو شیر دادم
تو اتاق ۴ تا خانم دیگه هم بودن که زایمان کرده بودن و بچه ها تا صبح فقط گریه میکردن اما دختر من آروم بود انگار خدا میدونست که من تنهام و این بچه رو آروم کرده درسته تا صبح نتونستم بخوابم ولی بچه خوابیده بود پرستار اومد که بچه رو بیدار کن شیر بده نزار زیاد بخوابه خطرناکه از ترسم زود زود بیدارش میکرد و به زور شیر میدادم بهش شیری نداشتم زیاد ولی میگفتن اونو هم باید بدم بلاخره صبح شد و می اومدن ملاقات بقیه
اخرای وقت ملاقات بود که مریم با بچه ها اومدن بچه ها اونقدر خوشحال بودن و ذوق داشتن مریم هم اومد بچه رو بغل کرد و کلی تعریف کرد از بچه و اومد نزدیکمو و گفت ببخشید کسی نبود بچه ها رو نگهداره بهرام هم که میدونی زیاد نمیشه روش حساب باز کردگفتم فدای سرت دخترم خودش مواظبمون بود و گفت خداروشکر.پرستار اومد گفت مرخصی میتونی بری مریم کمک کرد لباس پوشیدم و راهی خونه شدیم بچه ها کلی خوشحال بودن پری با تعجب نگاه میکرد بچه رو هر موقه بچه گریه میکرد پری هم با اون شروع به گریه میکرد اوضاعی داشتیم تو خونه حمید و حامد داشتن اسم پیشنهاد میدادن برای بچه مریم دعواشون میکرد که بزارید مامانش انتخاب کنه گفتم بزار بچه ها پیشنهاد بدن.حامد گفت اسمش و بزارید رویا حمید گفت اونم شد اسم اخه حامد گفت اره منم بدم نیومد از اسم رویا گفتم باشه رویا میزاریم اسمش و تا شب بچه ها چپ رفتن راست اومدن گفتن رویا
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f