eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_سیونهم دختری که بچه بود و گول خورده بود ولس مورد شماتت و ط
📜 برای دومین بار باردار شده‌بودم واقعا توی اون شرایط من بچه دار شدنم اشتباه بود،گریه های پی در پی حدیث و حالت تهوع های خودم باعث شده بود عصبی بشم ،ماه چهارم بارداری بودم هرموقع میرفتم سوپری میدیدم مرتضی نیست ،احمد توی مغازه بود همیشه هم یه دختری کنارش حوصله ی پرسیدن نام و نشون دختر رو نداشتم چون میدونستم با احمده ولی نگران نبود مرتضی بودم ،هرموقع میپرسیدم کجا رفته بودی میگقت رفتم مسجد بازار ،مرتضی نماز خون نبود برای همین عجیب بود برام ،تا اینکه میدیدم قفسه ها کم کم داره خالی میشه ولی جایگزین براش نمیاد ،از طرفی ملیحه و امیر رو میدیدم که هرروز یه طلا داره میخره و میپوشه،مرتضی مثل اوایل بی محبت شده بود و بار خونه و بچه رو دوش خودم بود،برای همین خونه که میومد هم بی حوصله بود هرچی ازش میپرسیدم مرتضی چی شده کم محلی میکرد..ماه نه بارداری بودم حدیث رو بغل کرده بودم و‌داشتم میرفتم توی محله قدم بزنم اینبار به درخواست مرتضی من نرفتم روستا تا خاطره های بد برام تداعی نشن ،ولی بدتر از اون به سرم اومد،نزدیک های غروب بود داشتم با حدیث میرفتم پارک سر کوچه،یک آن دیدم مرتضی به چشمم اومد و به سمت کوچه ی نحس مادربهار رفت....انگار قرار نبود پای این دختر از زندگی من کوتاه بشه،پشت دم خونه نشستم و توی دلم دعا میکردم مرتضی نباشه..توی هوای گرم اهواز با یه بچه تو شکمت و یکی توی بغلت اونم توی همچین موقعیتی واقعا سخت بود،حدیث گریه میکرد چادرمو میکشیدم روی سرمو آرومش میکردم اونقدر گریه کرد تا بالخره خوابش برد سه ساعتی میشد از رفتن مرتضی به اون خونه گذشته بود که دیدم بالاخره در خونه باز شد،اول مادر بهار اومد بیرون یه نگاهی به اطراف انداخت و دید کسی نیست در کمال ناباوری دیدم مرتضی از خونه اومد بیرون ...داشت لباسشو مرتب میکرد شاد وخندان از مادر بهار خداحافظی کرد،قبل از اینکه بره رفتم جلوش و وایسادم ..با دیدنم ماتش برد , خنده دیگه روی لبش نبود گوشه ی چادرمو با دندونم گرفته بودم حدیث توی بغلم‌خواب بود ...و اشکام از چشام میبارید،اینبار داد نزدم هوار نکشیدم هیچی نگفتم....خوب که نگاهش کردم چادرمو کنار زدم‌شکممو بهش نشون دادم و گقتم ببین مرتضی،بچه ات داره تو شکمم لگد میزنه حدیث و‌نشون دادم و گفتم‌ببین مرتضی بچه ی یه ساله ات رو دستم از بی قراری خوابش برده..بعد گفتم به روح الهام که از خودش پاک تر نبود و درگیر هوس یه مردی مثل تو شده بود قسم دیگه نمیبخشمت..و حدیث رو روی دوشم انداختم و رفتم..سه روز گذشته بود و مرتضی به خونه نیومده بود امیر میگفت مغازه است ،توی همون روزها بود که بازهم درد زایمان اومده بود سراغم‌نصف شب ساعت‌۳بود که دردم شروع شده بود توی خونه من بودم و حدیث از اون روز دیگه مرتضی رو ندیده بودم....درد هام شروع شده بود و اونموقع از شب به کسی راه نمیبردم..ساعت سه نصف شب به کی رو بزنم...حدیث و تو بغلم گرفتم و از پله ی اولی رفتم پایین روی پله ی دوم دردم گرفت تونستم ادامه بدم همونجا نشستم دوباره که آروم شدم رفتم پایین ولی دم در درد بدی تن و بدنمو گرفت و جیغ کشیدم تنها کسی که اونجا بود همون پیرمرد بود که مرتضی گفت نمیخام رقت و آمد داشته باشیم..وقتی منو تو اون اوضاع دید پشت سرهم فحش به مرتضی میداد و از حرف هاش متوجه شدم که این مدتی که مرتضی شهر بوده به خوبی اونو میشناخته دلیل مرتضی هم برای نرفتن من به خونه اش گذشته ی پر از ننگشه..توی اون لحظات بهش التماس کردم منو برسون بیمارستان یا ببر پیش ملیحه آدرس ملیحه رو ازم برداشت و رفتم خونه ی ملیحه ..گلوله گلوله اشک میریختم و به حال خودم غصه میخوردم نه شوهر نداشتم نه مادر ..زایمان دومم بود و بچه به بغل ..وقتی ملیحه و امیر اومدن یه لحظه به حال ملیحه حسودیم شد خانومی بود برای خودش ...ملیحه بچه ها رو به امیر سپرد و راهی بیمارستان شدیم..بعد از تحمل ۵ساعت درد زایمان دومم هم انجام دادم...بیهوش روی تخت افتاده بودم و دختر دومم کنارم دراز کشیده بودوقتی فهمیدم دختره زدم زیر گریه و به ملیحه گفتم خدا چرا هربار به من دختر میده ؟؟که مثل مادرشون بدبخت بشن؟؟ که زایمان کرده باشه و خبری از شوهرش نباشه؟؟که بعدا خواستگار نداشته باشن بگن پدرش فلانیه؟؟اشک میریختم و ملیحه دست میکشید به سرم و اونم هم پای من گریه میکرد و میگفت تحمل کن ملیحه بخدا درست میشه ،مرتضی درست میشه... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜 همانطور که داشتم با ملیحه درد و دل می کردم صدای کفش های صدادار حدیث رو شنیدن که داره میاد به سمت من رو برگردوند و حدیث را دیدم که دست و دست مرتضی با گل و شیرینی دارند یا حالم از دیدن مرتضی به هم می‌خورد ولی عشقی که به حدیث داشتم باعث شده بود با اون زخم های زایمان اثر جان بلند بشم و بغلش کنم. مرتضی وقتی اومد بالای سرم رو ازش برگردوندم و حرفی برای گفتن نمانده بود تا اینکه دیدم مرتضی به ملیحه گفت. بره بیرون وقتی ملیحه رفت بیرون مرتضی اومد بالای سرم و گفت به روح همون کسی که قسم بهم دادی قسمت میدم این بار هم منو ببخشید به روح الهام قسم میخورم دیگه دوره بهاره رو خط بکشم. این حرف که از مرتضی شنیدم از عصبانی شدم و گفتم دفعه پیش هم همین حرف رو زدی اما عمل نکردی جایی برای بخشش وجود نداره. مرتضی گفت به خدای احد و واحد این چند شب رو که من پیش شما نبودم. داشتم به کارهای بدم فکر میکردم ...به اینکه زن به این زیبایی دارم و ولش کردم گفتم این حرف ها فایده نداره مرتضی تا زمانی که پای این دختر در میان باشه زندگی ما به همین صورت اما مرتضی اصرار داشت که من زندگی رو خوب می کنم فقط یکبار دیگه به من فرصت بده بعد به من گفت نگاه به دخترت بکن تو دوتا دختر داری ..دلت میاد تنهاشون بزاری گفتم چطور تو که پدرشونی دلت میاد اونا رو تنها بزاری بری با زن غریبه آبرویشان توی دهن مردم بیفته....مرتضی گفت باشه بحث رو ادامه نمیدم تو فقط حالت خوب بشه بیا خونه دو ماه از زایمانم گذشته کم کم راه افتاده بودم و هنوز همون طور به مرتضی بی اعتنایی می کردند اما میدیدم شبها مرتضی که بخونه میاد کلافه است عصبیه یک بار جریان را از احمد پرسیدم و فهمیدم بله مرتضی ورشکست داره میشه.... اما دلیلش چی بود که این رو باید از مرتضی خودش می پرسیدم.بودن با یه مردی که پولداره و خیانت میکنه بهتر از بودن با همون مرد ولی بی پولش بود..با اینکه دل خوشی از مرتضی نداشتم ،اما حدیث و دختر دومم که اسمش رو گذاشته بودم محدثه رو خوابوندم و منتطر اومدن مرتضی شدم ..ساعت ۹شب امد خونه و پشت به ما خودشو انداخت توی اتاق ،انگار کلافه و عصبی بود،از این دست به اون دست میشدبی مقدمه گفتم مشکلت چیه ؟مغازه چه خبره...در ناباوری گفت احمد و امیر توی این چند وقته مغازه تو دستشون بوده نمیدونم پولای مغازه رو چیکار کردن نه جنس دارم نه پول قفسه ها خالی شده توان خرید از دبی و جاهای دیگه رو ندارم ..گفتم مگه خودت کجا بودی که هوای دخلت رو نداشتی..دیدم سکوت کرد ،فهمیدم چیه حرفش،عصبی‌شدم و گفتم بله مشخصه کجا بودی صبح تا شب زیر دل اون زنیکه و مادرش بودی حالم ازت بهم میخوره ،حیف که پدر این دوتا طفل معصومی،،مرتضی سرجاش نشست و گفت روح الهام رو برات قسم خوردم دیگه نکوب تو سرم بعد هم گفت باید برگردیم روستا من توانایی موندن اینجا رو ندارم ...مرتضی واقعا آدم ضعیفی بود ،گاهی اوقات با خودم فکر میکنم بهاره چی داشت که مرتضی به خاطرش به من چنین حرفی رو زد ،مرتضی ادامه داد ....هم مغازه ام کار و کاسبیش مشخص نیست هم اینکه اگه میخای دور بهاره رو خط بکشم باید برگردیم روستا ،حبیبه دست من نیست من میخام تورو حفط کنم ولی وقتی بهاره رو میبینم حالم عوض میشه..اونشب رو با بغض خوابیدم باید به خودم میقبولوندم که شوهرم عاشق یه زن دیگه شده و برای حفظ من میخاد زندگیش رو اینجا ول کنه درامدشو ول کنه برگرده روستا.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی ما با همون چهارتا دونه بازی کاغذی خیلی کمتر حوصله هامون سر میرفت نسبت به بچه های الان با انواع بازی های موبایلی ... من تواسم‌ فامیل خیلی مهارت داشتم اکثرا غذاهام طالبی پلو و اشیا هم طالبی پلاستیکی بود😄کیامثه من خیلی خلاقانه بازی میکردن😌🙋🏼‍♀ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حموم رفتن زمان ما : میرفتیم تو حموم یه شیرو باز میکردیم، دندونامون میریخت کف حموم از سرما! اون یکیو باز میکردیم، مث آب سماور در حال جوش بود! یه عر میزدیم از سوزش، مامانمون مى زد پس کله مون که اذیت نکن، آروم بگیر. بعد با اون صابون زرد گنده ها که مثه چرکِ خشکیده بود، میفتاد به جونمون تا حدى که چشمامون از کاسه دربیاد! یعنى ما از نظر مامانمون کثافتى بودیم که میخوایم در مقابل نظافت مقاومت کنیم! بعد یه جورى چنگ میزد موهامونو که انگار داعش به شپشا حمله کرده بعدش با شامپوى پاوه کل هیکلمونو غربال گرى میکردن! بعد از همه اینا جان گُدازترینش کیسه کشیدن بود! دو لایه از پوستمونو بر میداشتن، فک میکردن چرکه! باز ادامه میدادن. بعدِ حموم صدتا لباس تنمون میکردن، یه روسرى به کله مون، یه یقه اسکى هم روى همش. بعد از شدت کوفتگى و خستگى بیهوش میشدیم، میگفتن: ببین چه راحت خوابیده!!😂😂😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ پنجشنبه ها، 🥀دلتنگی جور دیگری است ✨دلتنگ کسانی می شوی؛ 🥀که نبودنشان عمیق تر ✨از بودن خیلی هاست... ✨باید بنشبنی گوشه ای 🥀و با نداشته هایت خلوت کنی، ✨و بین اشک و لبخندهایت 🥀جای خالی آنها را ✨به آغوش بکشی... ✨به یاد عزیزان آسمانیمان 🥀بخوانیم فاتحه و صلوات🌹 ‌‎‎‌‎‎ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نه تو می‌مانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند... 👤سهراب سپهری صبح بخیر زندگی🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جمعه بایدتمام دغدغه هاراتاکرد روی طاقچه ی بیخیالی گذاشت بایدغصه هارامچاله کرد ازپنجره پرت کردبیرون! جمعه یک گوشه ی دنج میخواهد بایک لیوان چای داغ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمیق تر نفس میکشم هوای خانه را هوای خانه ای که تمام خاطرات کودکی ام را زیر درختان گیلاس و انارش جا گذاشته ام هوای ناب کنار هم بودنها هوای خواستنها و به آغوش کشیدنها اخ که به معجزه میماند آغوش مادرم و نوازشهای پدرم من میمیرم برای حیاط و تک تک اتاقهایی که شاهد تمام رازها و شیطنتهای کودکی ام بوده اند من میمیرم برای نرگسهای باغچه که پدر کاشته اینجا همه چیزش به بهشت میماند آمده ام تا جانی دوباره بگیرم آمده ام کمی شاد باشم کمی آرام بگیرم کیا جمعه اییه رفتن خونه پدر مادراشون تا جونِ دوباره بگیرن😍🙋🏼‍♀ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بفکر خودت ...باش - بفکر خودت ...باش.mp3
5.29M
صبح 2 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f