eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستوهشتم اسماعیل خیلی بهم میرسید. سعی کردم دلمو باهاش صا
📜 بعد زایمان ورق برگشت من شدم سوگلی اسماعیل دیگه زیاد به اشرف و حبیبه اهمیت نمیداد بیشتر وقتش با من بود. دلم میخواس راضیش کنم تا پسرو دخترمم بهم برگردونه اما راستش دلم برای اون زنهای تنها میسوخت میگفتم من باز مادر میشم اما اوناچی. رفتار هوو ها کم کم باهام بد شد پیش اسماعیل جرات نداشتند ولی وقتی نبود اذیتم میکردند.چند وقتی بود از زهرا بیخبر بودم تصمیم گرفتم از اسماعیل اجازه بگیرم برم ببینمش. رفتم خونشون تا حالا نرفته بودم یعنی بخاطر اینکه برادر مجرد داشت میدونستم اسماعیل خوشش نمیاد. اما اونروز دیگه دلم طاقت نیاورد و رفتم جلوی درشون، برادر کوچیکش خلیل درو باز کرد بعد اینکه فهمید با زهرا کار دارم نگاه بدی به سرتا پام کرد و ازم خواست جلوی در منتظر باشم. چند دقیقه ای طول کشید تا زهراجلوی در اومد . تعارفم کرد رفتم داخل وضعیت زندگی زیاد جالبی نداشتند. از حالت های زهرا فهمیدم زیاد سرحال نیست اگرچه سعی میکرد عادی برخورد کنه یه اتاق بیشتر نداشتند و باوجود برادرش من خیلی معذب بودم. از طرفی میترسیدم به گوش اسماعیل و هوو ها برسه و یا برام حرف در بیارند. زهرا امیر هوشنگ رو بغل کرده بود و قربون صدقش میشد. چند دقیقه بعد خدارو شکر خلیل بیرون رفت و ما تنها شدیم برام چای اورد من امیر هوشنگ رو شیر دادم و روی پام خوابید. به زهرا نگاه کردم وگفتم حال خودت چطوره گفت خوبم گفتم ولی انگار سرحال نیستی اگه چیزی شده و کاری از دستم بر میاد بگو انگار منتظر همین حرف بود یکباره بغضش شکست و شروع کرد به اشک ریختن‌. بادیدن اشکاش دلم به درد اومد امیر هوشنگ رو زمین گذاشتم و به سمتش رفتم. دستاشو گرفتم و سعی کردم بهش دلداری بدم. گفتم زهرا چی شده چرا اشفته ای؟ با بغض گفت گلی من خیلی بدبختم کاش مادرم زنده بود کاش کسی رو داشتم کاش انقدر تنها و بیکس نبودم. زهرا که اسم مادرو اورد یاد بی مادریه خودم افتادم‌. بغلش کردم و باهم گریه کردیم کمی که اروم شدم بهش گفتم تو حداقل چند تا برادر داری کنارت اما من چی از وقتی بدنیا اومدم فقط دارم عذاب میکشم هیچکس و ندارم فقط به عشق بچه هام نفس میکشم بچه هایی که ازم گرفتنشون شاهد بزرگ شدنشون بودم اما به یکی دیگه میگن مامان. اما تو پشت و حامی داری برادرات کنارتن پشتوانتند. اینو که گفتم گریه هاش شدت گرفت. بهش گفتم زهرا حرف بزن اخه چی شده چرا اینطوری میکنی دارم نگرانت میشم. بلند شدم اب براش اوردم. اما به محض اینکه میخواست حرف بزنه مظفر اون یکی برادرش اومد تو. بلندشدم چارقدم و روی سرم مرتب کردم موندنم فایده نداشت. اونم با این برادرایی که من میدیدم حتی جواب سلامم رو هم نداد. اضطراب گرفته بودم دلم نمیخواست برای زهرا درد سر درست کنم بخصوص اینکه اگه اسماعیلم میفهمید حتمآ ضرب شستی نشونم میداد سریع و بدون معطلی امیرو بغل کردم گفتم خب زهرا جون خوشحال شدم دیدمت. دلم برات تنگ شده بود هروقت خواستی شما هم به من سر بزن. زهرا هم که حال خوبی نداشت و مشخص بود از برادرش هم ترسیده تند تند خوشامد میگفت. تا دم در بدرقم کرد و یواشکی گفت چهارشنبه بعدظهر بیا امام زاده سعی میکنم بیام. اونحا برات میگم و خداحافظی کردیم. اون روز تموم طول مسیر به زهرا فکر میکردم. حتی شامم نتونستم بخورم و در میون متلک ها و اذیت های اشرف فقط نگاه میکردم. تقریبا همه فهمیده بودن حالم روبراه نیست حتی اسماعیل ازم پرسید که گفتم زهرا سردرد بدی داشت و نگرانشم. اون هفته رو با نگرانی گذروندم همش منتظرچهار شنبه بودم . تصمیم گرفته بودم تحت هر شرایطی برم و ببینم زهرا چی شده و مشکلش چیه چیه تا بلاخره روز چهارشنبه فرارسید. با خودم عهد کرده بودم که به اسماعیل راستش رو بگم که می خوام برم امامزاده. توی دلم هم خدا خدا میکردم مانعم نشه. نمیدونستم با امیر هوشنگ چطوری ازکوه بالا برم تقریبا نشدنی بود. کسی هم نبود که بچه رو نگهداره . مجبور شدم دست به دامن حبیبه بشم اول یکم نق و نوق کرد اما وقتی گفتم امیر و میخوابونم و یکساعته بر میگردم با اوقات تلخی باشه ای گفت. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_بیستوهشتم با خودم فکر کردم چرا تا حالا از جزئیات مرگ مینا چ
پویا با عصبانیت زد رو میز و گفت برو بابا تو مثل این که خل و چلی؛ اون شب جلو چشم خودم ماشین بهش زد اون وقت تو میگی من کشتم؟ گفتم تو ام اونجا بودی؟ از کجا معلوم کار خودت نبوده،شاید هلش دادی زیر ماشین، راستشو بگو‌، چرا تو باید اون وقت شب جلوی خونشون باشی؟ چون مینا دیگه نمیخواست باهات باشه کشتیش؟ مینا از علاقه افراطی و دیوونه بازیات برام گفته بود ، گفته بود میترسه یه بلایی سرش بیاری. بالاخره ام کار خودتو کردی. پویا که معلوم بود کلافه و عصبی بود گفت چرت و پرت نگو بابا من واسه چی بکشمش من دوسش داشتم. من بعد از مرگ مینا کارم به روانپزشک کشید اون وقت تو میگی من کشتمش؟ گفتم باشه تو نکشتیش، تو رو به روح مینا قسم بگو اون شب چی شد. پویا گفت نه ازت میترسم نه تهدیدای الکی و ابکیتو جدی گرفتم، فقط میگم چون روح مینا رو قسم خوردی، بعد ادامه داد چند روز بود ندیده بودمش، اون شب بهش تلفن کردم گفتم من پایین خونتون تو پارکم ، میدونستم شوهرش هنوز نیومده، ماشینش جلوی در نبود، گفتم بیا یه لحظه ببینمت، براش یه چیزی گرفته بودم، گفت نمیام ، بچه ها خوابن ، نمیتونم تنهاشون بزارم، گفتم یه دقیقه بیا زود برو،گفت برو پویا دست از سرم بردار ، شوهرم شک کرده، دارم زندگیمو از دست میدم، تو رو خدا دست از سرم بردار، بزار زندگی کنم، حسرت یه خواب راحت به دلم مونده،پویااهی کشید و ادامه داد هرچی التماسش کردم، گفتم یه لحظه بیا پایین و زود برو، گفت نمیام، هر لحظه ممکنه شوهرم برسه. دیوونه شده بودم، فکر اینکه دیگه نبینمش داشت روانیم میکرد، میخواستم هرجور شده اون لحظه ببینمش.دل تنگش بودم، خودخواه شده بودم و جز خودم به هیچ کس فکر نمیکردم، دیدم هر چی التماسش میکنم نمیاد ،میکنم نمیاد ،گفتم نیا باشه نیا من میام، میام زیر پنجره تون خودمو خلاص میکنم، اون وقت مجبوری بیای جنازمو جمع کنی، مینا گفت دیگه از تهدیدات نمیترسم هر غلطی میخوای بکنی بکن ، فقط دیگه دست از سرم بردار. پویا مکثی گفت یه چاقو برداشتم رفتم جلوی خونشون ، یه کم وایسادم بعد با سنگ زدم به پنجره شون، مینا اومد دم پنجره ، چاقو رو نشونش دادم و اشاره کردم بیاد پایین، چند لحظه بعد اومد پایین، عصبانی بود و حسابی ترسیده بود، میگفت چرا اومدی اینجا؟ هر لحظه ممکنه حسام سر برسه. برو ازینجا، بهش گفتم بی رحم من برات شعر گفتم کادو خریدم نمیخوای یه لحظه بیای بشنوی؟ به خدا کاری ندارم، شعرمو برات می خونم و میرم. مینا گفت باشه اینجا وانستا، بریم تو پارک. رفتیم تو پارک ، شعرمو براش خوندم ، عصبانی بود گفت من نه خودتو میخوام نه کادوتو نه شعرتو من فقط زندگیمو میخوام، ارامش میخوام، اگه دوسم داری دست از سرم بردار، کاری نکن ازت متنفر بشم. گریه اش گرفت ، گفت ولم کن ، التماسم کرد، گفتم باشه برو دیگه کاریت ندارم. گفتم خودم با دلم کنار میام، عادتش میدم به نبودنت، به ندیدنت، نمیخواد التماس کنی.مینا رفت، منم همونجا نشستم رفتنشو نگاه کردم، یه ده دقیقه‌ یه ربعیَ که گذشت دیدم برگشت عصبانی بود، هق هق میکرد، اومد سمتم گفت حالا خوب شد؟ حالا خیالت راحت شد؟ الان دیدی منو؟ شعرتو خوندی؟ مگه چاقو نیاورده بودی با خودت؟ خب مرد باش بکش خودتو، چرا نمیکشی ؟ چرا نکشتی؟ ازت متنفرم، برو بمیر مینا گریه میکرد و منو میزد و فحش میداد، سعی کردم آرومش کنم، سعی کردم بغلش کنم. گفت به من دست نزن، دیگه به من دست نزن من ازت متنفرم ؛ اومدم بگیرمش دویید سمت خیابون، تا پا گذاشت تو خیابون یه ماشین با سرعت زد بهش ، مینا رو کاپوت غلت خورد و افتاد زمین و دورشو خون گرفت . من یخ کرده بودم، همونجا تو پارک نشستم زمین و چشمامو گرفتم. فقط صدا میاومد‌ ، صداها تو سرم میپیچید صدای یه مرد که گفت یا ابوالفضل ، مینا مینا. پویا سکوت کرد ،‌تو چشماش پر از اشک بود، گفت من مینا رو دوست داشتم،حاضر بودم بمیرم تو پاش یه خار نره ولی خدا خواست جلوی چشمام پر پر بشه و یه عمر عذابش باهام بمونه. نمیدونی من بعد از اون شب چی کشیدم، چقدرنمیدونی من بعد از اون شب چی کشیدم، چقدر دارو خوردم ، نه شب دارم نه روز، عذاب مردن مینا و بی مادری بچه هاش تا اخر عمر باهامه ، میدونم خونش گردن منه، میدونم دیگه عاقبت بخیر نمیشم، میدونم تا اخر عمرم باید تقاص گناهمو پس بدم، ولی به روح خودش قسم من عاشقش بودم. اشکای پویا صورتشو خیس کرده بود. معلوم بود داره راست میگه . حالش ترحم برانگیز بود ولی دلم براش نمیسوخت. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوهشتم فاطمه مشغول تدارک نهار شد،خونه از قبل تمیز ب
از اون روز به بعد،بدتر باهام دشمنی میکرد و این منو میترسوند.اون روز صنم اومده بود به خونه،کنار خاتون نشسته بود و باهم حرف میزدن،زمانی که نزدیک شدم صحبتش رو قطع کرد،از طرز نگاهش فهمیدم دوباره این زن داره پشت سر من حرف میزنه،چرخیدم به پشت خونه و از بغل دیوار ایستادم تا ببینم چی میگن؛صداش اومد که میگفت؛خاتون من بخاطر خودمون میگم،ما که سن و سالی ازمون گذشته،اما من پسر جوون دارم،جرات نمیکنم بفرستمش تا خونه ی شما،بس که این دختر براش چشم و ابرو میاد،روم به دیوار ،توام جای مادرمی،اما تو تموم ده پیچیده،گلچهره زمانی که ولی خان و رفیقاش تو ولایتش بودن،باهر سه تاشون بوده!نمیدونم با چه جادو و جنبلی خودشو انداخته به گردن ولی خان!خاتون جوابش رو داد اما صداشو نشنیدم...خدای من چی می‌شنیدم!این زن یک شیطان به تمام معنا بود،آخه چرا...مگه من چه بدی در حقش کرده بودم،چه جوری میخاد تاوان گناهاشو بده...غمگین از تهمتی که بهم زده بودن گوشه ای نشستم و به حال زار خودم گریه کردم،خدایا چقدر صدات کنم،به فریادم برس...تا غروب رفتم تو اتاقم،انقدر گریه کرده بودم چشمام شده بودن کاسه ی خون،خاتون در و باشدت باز کرد،با دیدنم فریاد کشید؛ دوساعته صدات میزنم کدوم گوری موندی پس؟خونه خالته اینجا که گرفتی خوابیدی؟بلند شو برو به کارات برس..بی تفاوت دراز کشیدم و گفتم؛ سرم درد میکنه،فکر می‌کنم سرما خوردم،نمیتونم از جام بلند شم...خاتون که صنم حسابی پرش کرده بود با لحن بدتری ادامه داد؛فکر کردی کی هستی که جلوی من کپیدی و لنگاتو دراز کردی،به درک که سرما خوردی،بلند شو اینجا خونه ننه ات نیست... صدای فریادش خیلی اذیتم میکرد،تحملش برام سخت بود،چشمامو بستم و بهش توجهی نکردم،ناگهان صدایی اومد و با سوختن پاهام درد و سوزش تموم وجودمو گرفت و فریادم به آسمون رفت...خاتون کتری آب داغ روی بخاری هیزمی رو پرت کرده بود سمتم،و پاهام سوخته بود... با شدید شدن گریه هام گفت؛حالا خوب استراحت کن و رفت!محبوبه وسودابه سراسیمه وارد اتاق شدن،با دیدنم وحشت زده به سمتم اومدن،محبوبه شلوارمو از تنم درآورد تا به پاهام نچسبه،پاهام قرمز شده بودن،دوتایی زیر شونه هامو گرفتن و تا لب آب بردنم،پاهامو داخل آب گذاشتم،کمی دردم آروم شد...فاطمه اومد،تویه دستش داخل ظرفی آب سیب زمینی رنده شده بود،به دختراش گفت؛ پاهاشو بیرون بیارین، به سختی پاهامو بیرون آوردم،فاطمه اول آب سیب زمینی رو روی پاهام ریخت تا دردشو تسکین بده،بعد هم با پارچه ای برام بست..‌. ازش تشکر کردم،کنارم نشست ،با گریه من نگام کرد،پیراهنش و داد بالا و پشتشو کرد به من،جای یه زخم قدیمی اما عمیق روی تنش دیده میشد،نگاهمو که دید گفت؛ این جای زخم علت سکوتمه،توام عادت میکنی.بدون هیچ حرفی رفت،به کمک دخترا رفتم به اتاقم،خاتون صداش از دور میومد که میگفت؛ حالا برو خودتو شیرین کن!این زن یه بیمار روانی بود،به دخترا سپردم حرفی از اینکار خاتون به پدرشون نزنن...غروب ولی خان وقتی متوجه غیبتم شد اومد به اتاق، با دیدن پاهام ازم پرسید چرا اینطوری شدم و گفتم حواسم پرت شد و خورده به آتیش زیر دیگ!چندروزی رو با همون پای لنگ بکارام میرسیدیم،فاطمه کاری به کارم نداشت ؛اما صنم انگار دشمن سرسخت هردومون بود،یاد حرف مارجان افتادم ،همیشه میگفت؛ دوتا هوو باهم تو یه تشت رخت میشورن اما دوتا جاری نه! صنم هم از اون جاری ها بود!.فاطمه باهمه ی دخالتای خاتون سرگرم آماده کردن جهیزیه محبوبه بود،کار ساخت خونه ی رضا تموم شده بود...ولی خان تو فکر گرفتن عروسی برای محبوبه بود،شب وقت خواب، کمی رو بالشش جا بجا شد،بلند شد و گفت؛گلی،احساس میکنم یه چیزی تو بالشم هست...صدای خش خش میاد!خندیدم و گفتم ؛یعنی چی صدای خش خش میاد؟ ولی خان گفت؛نمیدونم الان چندشبه این صدا میاد،بازش کنیم ببینم چیه این صدا. بالش و باز کردیم و در کمال ناباوری ،یه تیکه کاغذ که روش اسم ولی الله و من نوشته بود،با موهای تو هم گره خورده و ناخن و تیکه ای از گوشت خشک شده!ولی خان با عصبانیت بالش منو باز کرد ودید همونا تو بالشت منم هست. ولی خان با خشم از در اتاق رفت بیرون،از پله ها پایین رفت و صدا زد؛ خاتون ...فاطمه بیاین کارتون دارم.خاتون و فاطمه سراسیمه اومدن بیرون،ولی خان دعاها رو انداخت جلوی پاشون و گفت؛ اینا چی ان؟خاتون با تعجب ساختگی گفت؛ این جادو جنبلا چیه؟از کجا آوردیشون؟ولی خان پوزخندی زد و گفت؛یعنی تو نمیدونی ننه؟خاتون گفت؛نه که نمیدونم،چرا از ما میپرسی؟از اونی بپرس که باهمین کارا خامت کرده! ولی خان خواست چیزی بگه که جلوی خودش رو گرفت و گفت؛ لا اله الا الله...سعی کردم آرومش کنم، میدونستم کار فاطمه نیست، اون هیچ تلاشی برای خراب کردن من نمی‌کرد.... ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_بیستوهشتم جلو رفت با کمترین فاصله ایستادکروات سیاوش ر
علیرضا سر تکان داد: بابا گفته اگه زن نگیری هر چی داری ازت می گیریم. اما اگه بخوای زن بگیری دست روی هر دختری بذاری محاله نه بگم.صبر کنم ناهید منم دست رو یک دختر میذارم که محاله بابا قبول کنه.حساب عمو محمود هم می رسم.ناهیدهمسرش را می شناخت می دانست حرف بیخود نمیزند.دلش گرم شد شاید واقعا علیرضا کسی را در سر داشت که پدرش قبول نمی کرد و همه چیز تمام میشد.اما با جمله بعدی علیرضا ترس به دلش نشست: نمیذارم اینجوری بمونه.بابا و عمو محمود خیلی دارن اذیت می کنن منم باید یک جوری تلافی کنم .نقشه ها دارم برای همه اشون.ناهیدترسیده گفت: علیرضا میخوای چیکار کنی؟! داری منو می ترسونی ؟علیرضا سرتکان داد و فقط خدا میدانست چه نقشه های شومی در سر می پروراند این مرد. ناهیدبا تن پر درد بلند شد ایستاد و گفت: علیرضا تا بهم نگی میخوای چیکار کنی محاله بذارم بری بیرون.علیرضا فقط گفت :بانو ...بانو باید تقاص کارهای باباشو پس بده خسته بود از سرزنش های پدرش؛از میانه هم ریزی های عمویش دلش کباب بود برای تن پر درد ناهید که میان این همه درد باید زخم زبان های همایون و محمود را هم تحمل می کرد. نمی گذاشتند زندگی اش را بکند. مقصر همه این اتفاقات را بانو می دانست.اگر او وقتی که علیرضا با قلبی پر شور به خواستگاری اش رفت جواب مثبت داده بود حالا به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند‌.نه ناهیدوسط می آمد نه او بر خلاف میل پدرش با ناهیدازدواج می کرد.حالا این همه جنگ اعصاب نداشت.هنوز از بانو بخاطر جواب نه که گرفت کینه به دل داشت وهمین وکینه او را به این سمت سوق میدادی که تلافی همه را سر او در بیاورد.امان ازکینه امان از دل سیاه شده.نیمه شب بود،علیرضا همراه کریم در کوچه مشغول بحث بودند تصمیم داشت نقشه ای را که کشیده بود اجرا کند و حالا کریم جا زده بود. نقشه این بود که کریم را به اتاق بانو بفرستند تا او را بترساند وقتی بانو شروع به سر وصدا کرد کریم فرار کند همه جا چو بیندازند که بانو با مرد غریبه ای رابطه دارد.بعد به سراغ پدرش برود و بگوید همچون گذشته عاشق بانوست و میخواهد با او ازدواج کند.محال بود همایون به ازدواج با دختری که با مرد دیگری رابطه داشته رضایت دهد.این گونه هم دهان محمود بسته میشد هم همایون وهم انتقام غرور و قلب شکسته اش را از بانو می گرفت.اما حالا کریم جا زده بود می ترسید و راضی به هیچ مبلغی نمیشد حتی از خیر مخارج درمان مادرش هم گذشت.هرچه کرد نتوانست راضی اش کند .عصبانی بود مغزش کار نمی کرد .مست بود وفقط یک چیز را می فهمید آمده تا پدرش را خلع سلاح کند .مغزِ معیوبش فرمان داد و او هم تصمیم به اجرا گرفت به جای کریم خودش به اتاق بانو می رفت بعد هم در تاریکی شب فرار می کرد.کلاهی که قرار بود کریم استفاده کند را روی صورتش کشید و از دیوار خانه بالا رفت و آهسته از حیاط بزرگ و میان درختان گذشت.پنجره اتاق را هل داد و آهسته وارد شد.بانو به پشت خوابیده بود.موهایش روی بالش رها بود و تیشرت نارجی برتن داشت پوست سفید بازویش خود نمایی می کرد.این دختر که در بستر آرام خوابیده بود همان بود که او سالها با رویایش زندگی کرد ودست رد به سینه اش زد بخاطر مردی که سر وتهش یک کرباس نمی ارزید.مست بودو موهای سیاه بانو را می دید.کنارش نشست.دست میان موهایش کشید.یکبار،دوبار،سه بار.کنارش دراز کشید... مست بود با غریزه بیدار شده پس حیوان شد.نوازش را از سر گرفت.موهایش را جمع کرد تا گردن بلوریش راببیند.دخترک هوشیار شد.چشم باز کرد و دستی را میان موهایش حس کرد.وحشت کرد دهان باز کرد و تا خواست جیغ بکشد در اتاق باز شد وگفت: آیلار سرم.محبوبه عمه اش مادر ناهید آن شب خانه اشان مانده بود.در اتاق آیلار خوابیده بودوچون بانو بخاطر حال نداری مادرش به اتاق او رفت آیلار در اتاق بانو خوابید.محبوبه تامردی رادرکنار آیلار دید شروع به جیغ زدن کرد آیلار وعلیرضا وحشت زده ایستادند.علیرضا با دیدن مادر زنش و آیلاردراتاق مات زده ایستادوهیچ کاری نمی کرد.آیلار وحشت کرد صدای جیغ های عمه اش از یک طرف و حضور مردی غریبه در اتاق از سوی دیگر با دهانی که بازماندوتنی که هرلحظه سرد ترمیشدفقط نگاه می کرد.محبوبه به سمت علیرضا حمله کردتاکلاه راازروی صورتش بردار.بانو وشعله سرا سیمه به اتاق آمدند.محبوبه درحال جدال باعلیرضا بود و بالاخره در جنگی نابرابر میان زنی آماده حمله و مردی ترسیده وشوکه. بالاخره موفق شد وکلاه از سر دامادش کشیدبا دیدن علیرضا نیمه شب خوابیده در کنار آیلار برای چند ثانیه دهانش باز ماند.سپس جیغ هایش گوش آسمان را هم کر کرد. *** نزدیک صبح بود.با تنی پردردگوشه هال نشسته بود.هیچ چیزراحس نمی کرد. هیچ چیز یادش نمی آمد. بانو، مادرش، پدرش و جمیله توی هال نشسته بودند. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_بیستوهشتم مریم با صدایی که از ته چاه میومد گفت خان داداش
زبـونم بند اومده بود من روحمم خبر نداشت .خانم بزرگ‌ تک تک طلاهاشو نگاه کرد و گفت دیبا تو اگه میخواستی خودم اینا رو میدادم بهش چرا باعث شدی من به همه تهـمت بزنم .اونم تو روز سوم‌ شوهرم‌.خوبه جلوی مهمونا حرفی نزدم وگرنه ابرومون میرفت .فقط تونستم سرمو تکون بدم و هرکسی چیزی میگفت ‌.صدای نعره جمشید که بلند شد همه به یجا فرار کردن و پناه بردن .من تو چاهی افتاده بودم که نسرین برام اماده کرده بود .راهی نبود برای فرارم .فقط گریه میکردم از تـرس و ناچاری .اون روز رو هیچ کسی نمیتوکه درک کنه اون تـرس از نعـره جمشید و اون لـرزش تو صداش .مشـتشو جمع کرد و همونطور که به سمت من میومد گفت تو چیکار کردی ؟‌ابروی ریخته من ابروی ریخته اون بود .ولی من بیگناهترین ادم اون روز بودم.من مظلومترین ادم اون جمع بودم .دستشو بلند کرد .سایه دستش برای مـرگ‌ من کافی بود برای شکستن یه قلب یه زن برای تـرک خوردن همه درد هام .برای بلایی که برای من چیده بودن.لبخند نسرین برای من امضای اون روز بود نگاهای نسرین و خوشحالیش همه دردها بود برای من .جمشید عرق روی پیشونیش نشسته بود و رگ گردنش برجسته شده بود و داشت خودشو بیشتر از من میخورد .چقدر برای اون سخت بود جلوی چشم همه تهمتی به زنش بستن .دستشو بالا برد و محکم.هنوز دست جمشید روی صورتم ننشسته بود که جمال گفت خان داداش من طلاهای مامان رو برداشتم‌.اون تنها کسی بود که گاهی مادرشو مامان صدا میزد .همه بهش میگفتن خانم بزرگ .جمشیدروی پاشنه های پا چرخید و گفت چیگفتی ؟ ترس تو صورت جمال موج میزد و گفت من گذاشتم تو وسایل مریم.اونا روحشونم خبر نداره .نسرین چنان اب دهـنشو قورت داد که گلوش برجسته شد و گفت چرا داری ازش حمایت میکنی برای چی بزار خان داداش به جزای اعمالش برسوندش .جمشید نگاهش کافی بود تا نسرین زبون به دهن بگیره و جمشید به سمت جمال رفت .همه میدونستن اون داره دروغ میگه تامنو نجات بده.اون کاری به طلاهای مادرش نداشت .جمال سرشو پایین انداخت و گفت ببخشید داداش از روت شرمنده ام .جمشید نگاهش میکرد.از عصبانیت فریاد زد برید تو اتاق هاتون کسی بیرون نباشه .همه فرار کردن و رعنا منو به سمت اتاق کشید .دست رعنا رو کنار زدم و گفتم نمیتونم برم‌.ولی جمشید دوباره گفت عادت ندارم یه حرفو دوبار تکرار کنم برو داخل اتاقت .هنوز همونجا ایستاده بودم‌.کوزه ی کنار درب اتاق رو برداشت و تو یه چشم به هم زدن کنار من روی زمین کوبیدش .عزیزه جلو اومد و گفت برو خانم‌ اگه میخوای زنده بمونی برو .منو داخل اتاقم بردن و صدایی از بیرون نمیومد .نمیتونستم یجا بند بشم و مدام راه میرفتم .عزیزه کنارم بود و گفت خانم چی شد خدا به جمال خان رحم کنه .فقط میدونستم ننه و مریم رفتن و اون بیرون چه خبرایی هست .دستهام یـخ بسته بود .با باز شدن درب و وارد شدن جمشید عزیزه با عجله از کنارش گذشت و بیرون رفت .جمشید طوری بلند بلند نفس میکشید که من نمیتونستم نگاهش کنم‌.به سمت من اومد و گفت اون بیرون چخبر بود!؟‌ وقتی بهت میگم برو اتاق یعنی برو اتاقت اونجا چرا خشکت زده بود .مهلت نمیداد جواب بدم و گفت این معرکه رو تو راه انداختی اگه مریم نمیومد امروز اینطور جمال جلو همه خجالت نمیکشید اینطور جلو همه خودشو کوچیک نمیکرد .قشنگ‌ نگاه کن فقط تو مقصری .نفس عمیقی کشیدم و گفتم چرا من مقصرم؟!من روحمم خبر نداشت .با انگشت اشاره به سرم زد و گفت تو مقصری چون بدون اجازه من وسایل برای بقیه جمع میگنی.امروز اگه جلوتو نگیرم فردا هر کاری میکنی .دستشو سمت کمربندش برد و همونطور که بازش میکرد گفت تو هنوز اون روی منو ندیدی .یه لحظه کم مونده بود از ترس پس بیوفتم‌.بارها زن برادرهام از برادرهام کتک خورده بودن و دیده بودم چقدر بده .ولی اون لحظه داشتم خودمو میدیدم‌ دختری که قراره از شوهرش کتک بخوره .چشم‌ هامو بستم و منتطر کتک جمشید خان بودم .خیلی نگذشت ولی خبری نبود و تا چشم هامو باز کردم دیدم داره لباسهاشو عوض میکنه .اون‌نمیخواست منو بزنه و من چقدر ساده بودم‌.پشت سرش بهم بود جلو رفتم و گفتم به جان جمشید خان که همه دنیای منه قسـم میخورم من و اونا بی خبر بودیم‌.حتی نمیدونم کی میخواست اون تهمت رو به من ببنده .اروم دستمو کنار بازوش کشیدم وگفتم‌ قسمم و باور داری ؟‌دستمو از رو بازوش جدا کرد و گفت تو هنوز نمیدونی این عمارت و ادم هاش چطوری هستن .بغصمو فرو خوردم و گفتم من با بقیه اش کار ندارم من تمام تویی و بس‌.تو اون عصبانیتش اروم خندید و چقدر اون خنده دلنشین بود .میخواست بیرون بره مانع اش شدم و گفتم جمال گناه نکرده اش رو گردن گرفت .جمشید تو صورتم نگاه کرد و اون برق نگاهاش اعماق منجمد وجودمو اب میکرد ‌.یکم نگاهم کرد و گفت میدونم.اون امروز ابروی تو رو خرید چراشو نمیتونم بفهم . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_بیستوهشتم اتفاقا شب قبل لحظه به لحظه میومد تو ذهنم + البرز د
+ به جان مادرم دروغ نگفتم .. به کی قسم بخورم معلومه که حرفمو باور نمیکین باورم کنین فایده ای نداره .. اما البرز گفت م*ت بود حالش بد بود خودش گفت .. گفت مادرم گفته اینجوری به پام میفتی به دستت میارم _گلاب به خداوندی خدا فقط بفهمم دروغ گفتی خودم جنازه تو و ارسلان و کنار هم دار میزنم .. نور امیدی تو دلم نشست _ دروغ نمیگم ..نمیگم .. خودش گفت .ارسلان و نمیکشی .. جوابی بهم نداد و بلند شد از اتاق زد بیرون .. گلبهار دوباره اومد تو اتاقم و باز انقدر بغلش اشک ریختم که از هوش رفتم . **** روز سوم بود و مامان و خان برگشتن عمارت خان وقتی فهمید چی شده دیوونه شده بود . هیچکس جرئت نمیکرد جلوی دستش بیاد .البرز و روز اول خاک کرده بودن و خدن داد میزد و فریاد میکشید چرا بدون من پسرمو ... خان داد میزد و فریاد میکشید چرا بدون من پسرمو خاک کردین... حتی مامان هم جرئت نداشت بره طرفش .الوند به سختی قانعش کرد که جنازه داشته بو میگرفته و مجبور بودیم اما وقتی برای خان تعریف کرد چی شده و ارسلان و زنده نگه داشتن تا خودش مجازاتش کنه همونجا دستور داد ارسلان و بیارن ... به مامان التماس میکردم بره جلوشو بگیره اما جرئت نداشت میگفت راضیش کردم به ازدواجتون و اگه الان برم جلو فکر میکنه ما هم با ارسلان هم دست بودیم ... انقدر اشک ریخته بودم که نای نفس کشیدنم نداشتم .ارسلان رو به روی خان وایستاده بود و پدرش همون دور اول که خبر دار شد اومده بود عمارت به خواهش و التماس . ستار خان که رفیق صمیمی خان بود اما خان هیج توجهی بهش نمیکرد و حون جلوی چشماشو گرفته بود میگفت فقط و فقط باید تقاص بده .. تنها الوند بود که تو سکوت یک گوشه وایستاده بود .. چرا توضیح نمیداد چیزی نمیگفت مقصر ارسلان نبوده چرا چیزی نمیگفت .. خان حکم اعدامشو داد و ستار هر چقدر شلوغ کاری کرد و داد و بیداد راه انداخت هیچ فایده ای نداشت . خان گفت فردا افتاب نزده از سر در عمارت اویزونش میکنم و ستار و از عمارت انداخت بیرون . مامان رفت پیش خان که ارومش کنه و الوند اومد بالا بره تو اتاقش که رفتم طرفش .ضربه ای به در زدم و پشت سرش وارد اتاق شدم که برگشت طرفم _ اینجا چه غلطی میکنی؟ برو بیرون + الوند خان .. تو رو خدا تو که میدونی ..تو که میدونی ارسلان گناهی نداره چرا ساکت شدی .به خان بگو حونش میفته گردنت ..تو رو به والله به خان بگو کوتاه بیاد بگو یک مجازات دیگه اش کنه ..نوکریتو میکنم نوکری مادرتو میکنم ..بگو کوتاه بیاد ..اون بدبخت کاری نکرده ای خدا .. الوند فقط تو سکوت نگاهم میکرد و ته دلم امیدی داشتم که کمکم کنه .. تصویر ارسلان و مهربونیاش جلوی چشمام بود ..کادوهاش و قرارای یواشکیمون _ الوند خان .. به پیر به پیغمبر گناهی نداره . داداشت م*ت بود میکشتمون ما فقط از خودمون دفاع کردیم ..عمدی نبود.. +برو بیرون . _الوند خان .. + برو بیرون .. اومد طرفمو دستمو گرفت از اتاق انداخت بیرون .. گلبهار اومد و به زور بردم تو اتاق گفت مامان گفته جلوی چشم نباشم الان . این چند روز خوراکم فقط گریه بود و لب به غذا نزده بودم تا عصرش انقدر اشک ریختم که باز از ضعف بیهوش شدم .. چشم باز کردم هوا تاریک بود و اتاق تو تاریکی فرو رفته بود. سر جام نشستم و به اطراف نگاه کردم _ گلبهار .. در اتاق باز شد و مامان اومد داخل .کنارم نشست و دستمو گرفت تو دستش + جانم مادرخوبی ..._مامان .. چیشد با خان حرف زدی ؟ چشمام باز به اشک نشست و با التماس به مامان نگاه کردم سکوت کرده بود و این سکوتش داشت بد جهنمی تو دلم به پا میکرد _ مامان تورو خدا بگو که حرف زدی .. بگو خان راضی شده مامان ارسلان بیگناهه .. مامان جون من ..جون من برو با خان حرف بزن اگه ارسلان بکشن من میمیرم تو بغل مامان گریه کردم و زار زدم مامان سکوت کرده بود.. هر چقدر التماسش کردم هیچ فایده ای نداشتم خواستم بلند شم برم بیرون که دستمو گرفت و نذاشت._نمیخواد بری +چیشده؟ _هیچی میحوای بری بیرون چیکار الان نصفه شبه همه خوابن +دارم خفه میشم تو اتاق _ نمیخواد بری ترس بیشترو بیشتر نشست تو دلم و مطمئن شدم اون بیرون خبریه اروم کنار مامان نشستم و وقتی مطمئن شد از بیرون رفتن صرف نظر کردم یکم خودش و کشید عقب تو یک لحظه بلند شدمو دویدم سمت در و خودمو انداختم رو ایوون.مامان دنبالم دوید اما دیگه دیر شده بود چیزی و که نباید دیدم.بهت زده به صحنه رو به روم خیره بودم مامان دستمو گرفت و کشید عقب +بیا بریم تو بیا بریم کاری نکنی دردسر درست کنی الان فرخ لقا منتظر یک اشاره تویه تا تورو هم بفرسته کنار اون با سر به ارسلانی که وسط حیاط عمارت به یک تیکه چوب دست و پاشو بسته بودن اشاره زد . ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_بیستوهشتم چادرم رو از سرم درآوردم و رفتم روی تشک دراز کشیدم
وقتی رفتیم سالن همه بزن و برقص میکردن و من جرعت نداشتم از جام تکون بخورم، همش میترسیدم که یکی به گوشه رضا برسونه و برام دردسر بشه،هنوز شام رو نداده بودن که یکی اومد و گفت آقا رضا دم در کارت داره ،بچه رو دادم به مامان و سریع رفتم توی رختکن و لباسم رو با مانتو‌شلوارم عوض کردم، چادرم رو روی سرم انداختم و رفتم دم در، رضا جلوی در ایستاده بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود، نزدیکش شدم و گفتم: _ بله رضا چی شده؟ سرش رو بالا گرفته و نگاهم کرد : - جواد و بیار بریم با تعجب گفتم: - کجا بریم هنوز که تموم نشده جشن - میدونم تموم نشده ولی بپوش بریم - ولی آخه... یه قدم بهم نزدیک شد و از لابلای دندون هاش با حرص گفت: - آخه چی؟ وقتی میگم بریم یعنی بریم اشکام که روی گونه هام بود و با پشت دست پاک کردم و با ناراحتی برگشتم توی سالن ،مامان وقتی منو دید با ترس گفت -چی شده ؟ سری بالا انداختم و گفتم: - هیچی مامان رضا میگه بریم. در حالی که کیفم رو برمیداشتم گفتم - نمیدونم مامان، تا کسی حواسش به من نیست بیا بریم ،ساکمم توی رخت کنه بعد برش دار و ببرش خونه مامان با ناراحتی سری تکون داد و با هم رفتیم بیرون ،کسی حواسش به ما نبود ،همه مشغول رقصیدن بودن، مامان به رضا گفت -چرا میخواین برین آقا رضا؟خب بمونین شام بخورین اینجور که زشته رضا بچه رو از بغل مامان گرفت و گفت: - بریم دیگه ،سرم درد میکنه. با ناراحتی از مامان خداحافظی کردم و برگشتیم خونه، اینم از عروسی داداشم که کلی آرزو داشتم هیچی ازش نفهمیدم و فقط به خاطر رضا بود.. رضا روز به روز اخلاقش بدتر میشد، اینقدر که از دستش کلافه بودم و فقط به خاطر جواد باهاش زندگی می کردم، اون اصلا به فکر زندگی نبود، به فکر آینده جواد هم نبود خدا میدونست که من تا چقدر باید سختی و بدبختی میکشیدم، با صدای گریه جواد از فکر بیرون اومدم، از روی تشک برش داشتم و بغلش کردم ،از سر جام بلند شدم و شروع کردم دور اتاق راه رفتن و پشت کمرش دست کشیدن ،صدای در حیاط به گوشم خورد ،به سمت پنجره رفتم و لبه ی پرده رو بالا زدم، جواد اومد تو و با عجله رفت سمت انبار گوشه حیاط که وسایلم رو اونجا گذاشته بودم ،بعد از چند دقیقه با ظرفهای مسی که مامان بهم داده بود اومد بیرون و به سمت در حیاط رفت ،در باز بود و وانت باری جلوی در بود، رضا وسیله ها رو گذاشت عقب وانت، مرد قد بلندی با شکمی بزرگ اومد و جلوی رضا ایستاد ،دست کرد توی جیب شلوارش و دسته ای پول بیرون آورد و جلوی رضا گرفت ،رضا دسته پول رو گرفت و باهاش دست داد و اومد تو ،تموم مدت پشت پنجره خشکم زده بود، اون داشت چیکار میکرد، وسایل من رو میفروخت ،پرده رو ول کردم و از پنجره فاصله گرفتم که همون موقع رضا در‍ِ حال رو باز کرد و اومد تو ،بهش نزدیک شدم و با اخم گفتم: -داشتی چیکار میکردی؟ وسایلم رو به کی دادی؟ هلم داد و رفت سمت آشپزخونه - به تو ربطی نداره - یعنی چی به من ربطی نداره ؟میدونی مامان چقدر پول برای این مس ها داده ؟چرا فروختی شون رضا از آشپزخونه بیرون اومد و داد زد -مال خودم بود اختیارشون رو داشتم ،خفه شو دهنتو ببند وگرنه میزنم همینجا لهت میکنم نگار.خدایا من دست کی افتاده بودم ،یه روانی، اون داشت چیکار میکرد، کی بود ، چیکاره بود، غلام منو دست کی سپرد، دسته یه مشت آدم عوضی که معلوم نبود چی بودن، حتی مادرش هم به این کارها تشویقش می‌کرد، به اذیت کردن من تشویقش میکرد ،خدا من چیکار کنم ،چه جوری خودم رو نجات بدم ،اگر مامان بفهمه ....نه.... نباید بزارم اون بویی ببره، خیلی غصه میخوره... خیلی به رضا مشکوک شده بودم، گاهی نصف شب از خونه بیرون میزد و صبح میومد ،به سمت انبار می‌رفت و درش رو قفل می‌کرد ،نمی دونستم چرا این کارا رو می کنه، تا اینکه اون شب رفته بودم خونه مامان، ساعت ۱۰ شب بود و منتظر رضا که بیاد بریم خونه، وقتی صدای زنگ اومد رفتم در رو باز کردم که دیدم رضا جلوی در ایستاده و پشت سرش یه پیکانه، با تعجب گفتم، نمیای تو، این مال کیه ،رضا لبخندی زد و گفت، بپوش بریم یه دوری بزنیم و بریم خونه،بهش گفتم تا نگی این مال کیه من هیچ جایی نمیام، رضا هم زیر لب به درکی گفت و گذاشت و رفت.خیلی توی فکر بودم، رضا توی این سال ها اصلاً هیچ ماشینی نداشت، رفیقی هم که بهش قرض بده نداشت، وقتی اومدم تو مامان گفت پس شوهرت کو، موضوع رو براش گفتم، اونم تعجب کرد ،چشمام به ساعت سفید شد و رضا نیومد، ساعت ۲ شب بود که غفار رو صدا زدم و موضوع رو بهش گفتم، اونم لباساشو پوشید و از خونه بیرون رفت، مامان و زن غفار پا به پام بیدار موندن ،همش دلداریم میدادن، یک ساعتی طول کشید تا غفار برگشت ،خیلی ناراحت بود اینقدر ترسیده بودم که پاهام جونی نداشت بلند بشم، ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستوهشتم سرپا ایستادم و گفتم من نمیخوام تو اتاق شما ب
صدای سرفه منو متعجب کرد اردشید تو اتاق بود و بهم نگاه میکرد اب دهنمو قورت دادم و گفتم‌ سلام‌ جواب سلامم رو نداد و گفت به خودت عادتشون نده _ با محبت به رعنا نگاه کردم و گفتم خیلی مظلومه _ ... سکوتش هزاران حرف داشت و ادامه داد یه نفرو مامور کردم پدرتو پیدا کنه _ واقعا ؟‌ _ اره تا اونموقع اینجا هستی پدرت که پیدا شد میتونی باهاش بری لبخند رو لبهام نشست و گفتم‌ ممنونم‌ _ تشکر لازم نیست من به خاله ام قول داده بودم‌ پیراهن مشکیش رو تنش کرده بود و گفتم‌ سیاه خاتون رو هنوز در نیاوردی ؟‌ _ نه برای صبحانه تو اتاق اماده باش بیرون رفت رعنا بیدار شد و چقدر خوشحال بود که شب پیش من خوابیده .استرس داشتم و برای صبحانه رفتم صدای خاله میومد که میگفت به جهنم بفرستش بره اروم درب زدم و با سلام وارد شدم خاله با دیدن من اخم کرد و گفت بیا بشین بیا بالای سفره بشین .به سمت سفره رفتم‌.اسد با محبت نگاهم کرد و گفت خوش اومدی نازخاتون .اردشیر اول صبحی پشت پنجره سیگار میکشید و گفت تا زمانی که پدرش رو پیدا کنم مهمان ماست از گل کمتر بهش نمیگین و مبادا ببینم کسی دلخورش کنه _ نمیشه سر عقل بیا پشتت حرف میزنن تو ادم معمولی نیستی که تو اربابی الان میگن زن مریضش رو انداخته تو اتاق این دختره رو گرفته .باورم‌ نمیشد انقدر خاله توبا میتونست سنگدل باشه و اونطور بهم بی احترامی کنه .اردشیر زیر چشمی نگاه کرد و گفت دهن مردم همیشه بازه.اسد حرف برادرشو تایید کرد و گفت الان وقتش نیست .برام تخم مرغی پوست گرفت و گفت باید با عقابم اشنا بشی که یوقت بهت حمله نکنه .تشکر کردم و گفتم اردشیر خان دخترا نمیان برای صبحانه ؟‌خاله با چشم غره گفت تو کارای ما دخالت نکن _ اخه خاله اونا بچه های اردشیر خانن اونا دختراشن _ دختر به چه درد ما میخوره حیف از اون پسر حیف از اون دسته گل که مرد حرصم گرفته بود و گفتم‌ خدا عوض همین فرق گذاشتناتون اونطور تلافی کرد خاله بشقاب پنیر رو تو سفره کوبید و گفت بس کن اون خاتون اینطور تو رو پرو کرده تو حق نداری تو کارهای اینجا دخالت کنی یه مدت هستی و بعدش میری،چشم غره اردشیر خاله رو ساکت کرد ‌اون صبحانه برای من زهر بود و فقط چند لقمه خوردم‌.تشکر کردم و بیرون رفتم‌‌ به سمت حیاط میرفتم و دلم گرفته بود اردشیر از پشت سر صدام زد به سمتش چرخیدم‌ نزدیکم شد و گفت از خانم بزرگ‌به دل نگیر _ به دل نگرفتم ایشون حقیقت رو گفتن من فقط یه مدت اینجام هنوز حرفم تموم‌ نشده بود که اردشیر حرفمو برید و گفت اینجا راحت باش ‌.روزها رفتن و گذشتن و هر روز بیشتر از قبل دخترا تو دلم جا باز میکردن بهشون خوندن یاد میدادم و اونا هم استقبال میکردن سوری تو بدترین وضعیت بود و دکتر میگفت براش دعا کنیم .خانم‌بزرگ کوچکترین فرصت هارو برای ازار دادن من از دست نمیداد .بهار با تمام قشنگی هاش رسیده بود و مــژده سالی جدید رو میداد ...همه میدونستن اردشیر تو اتاق دیگه ای میخوابه و من کم کم هر صبح یدونه از دخترا رو اورده بودم پیش خودم و اونجا شده بود اتاق ما شیشتا دختر قد و نیم قد و من .سوری تو وضعیتی بود که اگه دستهاشو نمیبستن به همه آسیب میزد .بعد مرگ پسرش عذاب وجدان اونو به جنون کشونده بود سفره ما جدا بود و همه چیز ما از خاله و پسرهاش جدا هیچ خبری از خانواده ام و پدری که انتظارشو میکشیدم نبود.خیاط برای من و دخترها لباس میدوخت و اونا مثل یه شاه دخت مرتب و تمیز بودن .هر روز موهاشون رو میبافتم و خودشونم استقبال میکردن از عید و عید دیدنی که چیزی نفهمیدم ولی فردای اون روز سیزده بدر بود .خاتون هر سال مرغ ترش و فسنجون درست میکرد زیر درخت های الو مینشستیم و تخمه میشکستیم .فرهاد برای من تاب میبست و وقتی هلم میداد موهام به رقص باد در میومد با صدای طاهره به خودم اومدم و گفت خانم سفره رو جمع کنم ؟از جا پریدم و گفتم جمع کن _ ببخشید ترسوندمتون؟ _ عیبی نداره دخترا کجان ؟‌ _ به اون سمت اتاق اشاره کرد داشتن درسهاشون رو مینوشتن و اسد براشون دفتر و کتاب خریده بود و دور از چشم اردشیر و خانم بزرگ باسواد میشدن همونطور که طاهره جمع میکرد گفتم فردا عمارتی ها کجا میرن؟با تعجب نگاهم کرد و گفت جایی نمیرن _ فردا روز سیزده بدر مگه میشه خونه موند طاهره اهی کشید و گفت بله این همه سال که شده دخترا گوش هاشون رو تیز کرده بودن و گفتم فکر میکردم فردا از این دیوارها بیرون میریم اهی کشیدم و پنجره رو باز کردم‌ شکوفه ها هنوز تک تک روی درخت بودن .اردشیر رو دیدم که دست و روشو شست و رفت سمت اتاقش چند روزی بود مدام بیرون میرفت و شروع سال جدید براش پر برکت بود ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوهشتم کمی طول کشید تا این بار صورت خندان مژده روی صفحه گو
می دانستم باید حواسم به دکتر حسین زاده باشد و سعی کنم عصبانیش نکنم. می دانستم اگر کاری برایم پیش آمد و خواستم زودتر بروم می توانم روی همکاری آقای بهرامی حساب کنم.می دانستم نباید به آبدارچی درمانگاه اعتماد کنم. می دانستم دکتر صمیمی متخصص قلب، زن مهربانی است ولی دکتر معینی متخصص گوارش آدم بدجنس و موذی است می دانستم نباید دم پر دکتر کاشانی متخصص زنان بروم چون آدم بددهنی است و می دانستم بهتر است از دکتر موحدی دوری کنم چون مرد هیز و چشم چرانی است.زنگ در خانه ی مژده را که زدم در بدون هیچ پرسشی باز شد. وارد حیاط شدم و به سرعت از پله های ایوان بالا رفتم. دلم شور دختر کوچولویم را می زد و می خواستم هر چه زودتر ببینمش.وارد سالن خانه ی مژده که شدم جز آذین کسی دیگری نبود. ظاهراً مادر بچه های دیگر زودتر به سراغشان آمده بودند و کوچولوهایشان را با خود به خانه برده بودند.آذین با شنیدن صدای در به سمتم برگشت و همین که من را دید روی پاهای کوچکش ایستاد و به سمتم دوید.از دیدنش دلم ضعف رفت. روی زمین زانو زدم و دست هایم را برایش باز کرد. آذین که مثل همیشه دماغش از گریه سرخ شده بود، خودش را توی آغوشم انداخت و دست هایش را محکم دور گردنم حلقه کرد. حالا که جسم کوچکش را در آغوش گرفته بودم، می فهمیدم در همین چند ساعت چقدر دل تنگش شده بودم. فکر این که هر روز باید ساعت ها از آذین درو باشم باعث شد دخترم را بیشتر به خودم بچسبانم و عطر موهایش را به ریه هایم بفرستم. -  نیگاشون کن انگار چند ساله همدیگه رو ندیدن. چتونه شما مادر و دختر؟ با شنیدن صدای مژده به خودم آمدم. کمی جا به جا شدم و راحت تر روی زمین نشستم و آذین را هم روی پایم نشاندم.مژده سینی به دست بالای سرم ایستاده بود. آذین که انگار می ترسید دوباره بروم، چنگی به یقه لباسم زد و سرش را توی سینه ام فرو کرد.مژده رو به رویم نشست و سینی چای را بینمان گذاشت و با اخم پرسید: -  گریه کردی؟گریه کرده بودم؟  کی؟ دستم را به سمت صورتم بردم. صورتم خیس از اشک بود. چطور گریه کرده بودم که خودم متوجه نشده بودم؟ مژده با لحن جدی گفت: -  فکر نمی کنم این گریه به خاطر چند ساعت دوری از دخترت باشه.بود؟ نبود؟ نمی دانم. شاید دل تنگی برای آذین بهانه ای بود تا تمام دردهای نهفته در دلم سرباز کنند.کم درد نداشتم. درد پدر و مادری که من را رها کرده بودند و به دنبال زندگی خودشان رفته بودند. درد شوهری که زن دیگری را به من ترجیح داده بود. درد خانواده ای که از من متنفر بودند و من را مایه ننگ خودشان می دانستند. دستش را حمایتگرانه روی پایم گذاشت. -  کاری هست که من بتونم برات انجام بدم؟به چهره مهربانش نگاه کردم چه عیبی داشت کمی درد و دل کنم. -  حس می کنم گم شدم. حس می کنم وسط یه بیابون بی آب و علف وایسادم و اصلاً نمی دونم باید به کدوم طرف برم و چیکار کنم. فقط بی هدف دور خودم می چرخم و منتظرم یکی من و از خواب بیدار کنه و بگه بیدار شو داری کابوس می بینی. همش یه خواب بد بود. -  وای عزیزم چه بلای سرت اومده؟ -  در عرض یه شب همه زندگیم نابود شد. نگاهش رنگ غم گرفت. -  اگه دوست داری درموردش حرف بزنی من شنونده خوبی هستم.برای اولین بار دلم می خواست در مورد زندگیم با کسی حرف بزنم. -  عشق اول شوهرم برگشت و اونم طلاقم داد تا بره با عشقش عروسی کنه.به تلخی خندید: -  یه داستان تکراری.من هم خندیدم به همان تلخی: -  یه خونه برامون گرفت و گفت دیگه نمی تونه هیچ کدوم مون و ببینه چون زنش ناراحت می شه. -  نمی تونه یا نمی خواد؟عصبی شدم. دوست نداشتم کسی که حتی برای یک بار هم آرش را ندیده او را قضاوت کند. -  آرش ما رو دوست داشت. یعنی هنوزم دوست داره. فقط به خاطر اون دختره مجبوره تا یه مدت ازمون دور باشه. می دونم موقتیه یه ذره بگذره خودش برمی گرده سمتمون.مژده سری به نشانه تاسف تکان داد. دوباره گریه ام گرفت. -  نمی دونم باید چیکار کنم؟ من عاشقشم. من بدون اون می میرم.   -  نمی میری عزیزم. منم فکر می کردم بدون مهدی می میرم ولی می بینی که هنوز زنده ام.با تعجب نگاهش کردم. یعنی او هم مثل من بود. خندید. انگار فکرم را خوانده بود که گفت: -   تو اولین زنی نیستی که رها شدی. آخرینش هم نیستی. شوهر منم، من ولم کرد و رفت. البته نه به خاطر یه زن دیگه به خاطر بچه. من بچه دار نمی شدم. خیلی سعی کردیم ولی نشد. عیب از من بود. وقتی دکترا آب پاکی رو ریختن رو دستمون و گفتن من هیچ وقت بچه دار نمی شم، ولم کرد و رفت. -  یعنی چی؟ یعنی تا فهمید بچه دار نمی شی طلاقت داد. -  نه به این سرعت. اولش گفت بچه برام مهم نیست. گفت می تونیم بدون بچه هم زندگی کنیم ولی یواش یواش رفتارش تغییر کرد.دیگه اون مهدی عاشق و دوست داشتنی که هر کاری برای خوشحالی من می کرد نبود. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یک موقع خانجون متوجه میشه پدر بزرگم کلا از تهران رفته دیگه اونو هرگز نمی ببین.تا خبر فوتش رو براشون میارن و همین عمه ی من میاد و میگه که من خواهر شما هستم خانجون نمی تونه اونو قبول کنه ولی آقاجونم دور از چشم خانجون با عمه که گرگان زندگی می کرد رفت و آمد پیدا می کنه و بهم علاقمند میشن و بالاخره گلرو هم برخلاف مخالفت های خانجون که می گفت شما ها دشمن جون من شدین این دختر منو یاد خیانت آقات میندازه و نمی تونم تحمل کنم عروس همون عمه ی من شد و اینطوری کم کم خانجون هم با این موضوع کنار اومد و این اولین باری بود که با عمه بد رفتاری نمی کرد .اون روز خیلی دلم می خواست با گلرو درد دل کنم و همه چیز رو بهش بگم و ازش بخوام کمکم کنه تا بتونم حوادث گذشته رو به دست فراموشی بسپرم ولی نمی دونم صلاح ندونستم یا دلم نیومد خواهرم رو ناراحت کنم بازم سکوت کردم و تصمیم گرفتم به تنهایی با این راز بسوزم و بسازم و اون لحظه فهمیدم جز خدا کسی نیست به دادم برسه و فقط می تونم با اون درد دل بگم لبخند زدم و خندیدم تا کسی از پس اون خنده های ظاهری من غم و اندوه که در دلم جا خوش کرده بود رو نبینه روز بعد طرفای غروب عمو و زن عمو بعد از مدت ها اومدن به خونه ی ما خوب فامیل بودیم و اصلا به روی خودمون نیاوردیم حتی از اومدنشون خوشحال هم شدیم و تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که بتونم دوباره دل زن عمو رو بدست بیارم تا با ازدواج منو و یحیی موافقت کنه احساس می کردم مامان هم دلش می خواسته که با اونا آشتی کنه اینطوری خیلی تنها شده بودیم. یحیی هم سر شب اومد و دوباره خونه ی ما شور حال پیدا کرده بود مامان فورا شام درست کرد و به زور اونا رو نگه داشت ولی نمی دونستم که زن عمو با نقشه ای از قبل کشیده شده دوباره به خونه ی ما اومده .هدیه دختر عمه ی من بود و یکسال از من کوچکتر قد کوتاهی داشت و ریزنقش و سبزه رو و خیلی با نمک بود مثل هومن ساده و بی ریا و مهربون از وقتی گلرو عروس اونا شده بود دوستی عمیقی با هم پیدا کرده بودن طوری که همه ی لحظات شون رو با هم میگذروندن اونشب سفره بزرگی توی اتاق کنار سرسرا پهن شد دور هم نشستیم با اینکه همه ی حواس من این بود که از زن عمو پذیرایی کنم و دلشو بدست بیارم نمی تونستم یاد آقاجونم نیفتم که چقدر دوست داشت این طوری دور هم جمع بشیم بعد از شام همه ی بزرگتر ها برای خوردن چای رفتن به اتاق خانجون زیر کرسی و ما جوون ها همون جا موندیم گلرو روی پای من لم داده بود و هومن و یحیی با هم گرم گرفته بودن و مثل روزای گذشته چیزایی می گفتن که ما رو به خنده وا می داشتن که یک مرتبه مامان صدام زد پریماه بیا کارت دارم صداش طوری بود که منو ترسوند فورا رفتم ببینم چیکارم داره مچ دستم رو گرفت و کشون کشون برد به اتاق خودشو در رو بست و با حالی پریشون گفت مادر الهی دورت بگردم نترس هول نکن خوب گوش کن ببین چی میگم و با هم فکر کنیم و یک راه چاره پیدا می کنیم گفتم راه چاره برای چی مامان ؟ چی شده تو رو خدا زودتر بگین دارم پس میفتم گفت پریماه زن عموت زن عموت گفتم خب ؟ زن عموم چی ؟ گفت تو رو خدا آروم باش بزار درست فکر کنیم ما نباید به ساز اون برقصیم گفتم مامان ؟ خواهش می کنم بگین چی شده ؟ گفت وای مادرت بمیره الهی حالا باید چیکار کنیم ؟زن عموت هدیه رو برای یحیی خواستگاری کرد و عمه ات هم قبول کرد وتموم شد و رفت می دونی عمه ات از خدا خواسته گفت کی از شما بهتر و کی از یحیی مناسب تر فقط باید به هدیه بگم و نظرشو بپرسم ولی می دونم که اونم می دونه که یحیی چقدر پسر خوبیه قبلا حرفشو زده بودیم باورت میشه ؟ به همین راحتی زن عموت کار خودشو کرد بدنم چنان به لرز افتاده بود که نمی تونستم خودمو روی پا نگه دارم و اونقدر عصبانی بودم که قدرت گریه کردن هم نداشتم. با تندی گفتم زن عمو غلط کرده با هفت کس و کارش محاله یحیی هدیه رو بگیره زنیکه کور خونده خیال کرده جلوی ما این کارو بکنه من دست از یحیی بر می دارم ؟حالا می دونم چیکار کنم چنان یحیی رو پر کنم و بندازم به جونش که بیاد جلوی جمع به غلط کردن بیفته من اون کسی نیستم که از پس زن عمو بر نیام خواستم از اتاق بیام بیرون که مامان بازوی منو گرفت و گفت الان کاری نکنی آبروی خودمون جلوی عمه ات اینا میره صبر داشته باش بزار به موقعش گفتم مامان من برای خیلی چیزا دارم صبر می کنم دیگه ندارم صبری برام باقی نذاشتین دست دست کنیم یحیی رو از دست میدم من بدون اون نمیتونم زندگی کنم اون نباشه من میمیرم می فهمی ؟گفت خب من و تو که می دونیم یحیی دلش پیش توست پس بزارش به عهده ی خودش تو کاری نکن وضع بدتر میشه گوش کن به حرفم به یحیی بگو اون خودش درستش کنه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعد رفتم تو یکی از اتاقها موهامو بشدت بهم چسبیده بود گرمای آب باعث حس آرامشم میشدحموم کردم و لباسهامم جمع کردم و برگشتیم.از بی بی صابون مراغه گرفتم و باهاش لباسهامو شستم خیلی سبک شده بودم.لباسهارو پهن کردم رو بند و از کمر درد دیگه نمیتونستم بلند بشم.به زحمت خودمو رسوندم اتاق بهرام دیدم خوابه اسماعیل کارهای بهرام و میکرد حدود دو سه هفته ای اونجا بودیم و تو این مدت آقا بهروز دو روز یه بار می اومد بهمون سر میزد و یه مقدار خورد و خوراک برامون می اوردوقت باز کردن گچ های بهرام بوداقا بهروز بردش بیمارستان و تا عصر طول کشید بیان بهرام با کمک دوتا عصا راه میرفت برگشتن و آقا بهروز اومد تو و خان جوون چای اوردبهروز کلا منو ندید میگرفت نه سلامی نه حرفی هیچی بهروز رو کرد به بهرام و گفت چیکار میخوای بکنی بهرام گفت چی رو نگاه چپی بهش کرد و گفت زن هاتو.بهرام نگاهی به من کرد و گفت برادرای مریم که گفتن جنازشم رو دوش من نمیزارن هیچ وقت بهروز نگاهی با حرص بهش کرد و گفت غیرت تو کجا رفته بهرام یکم خم شد جلو و رو کرد به داداشش و گفت من از اول گفتم نمیخوام با مریم ازدواج کنم شما قبول نکردید شماها نگران شراکت آقام بودین الانم کاری هست که شده اگه میخواد پیش بچه هاش باشه برگرده سر خونه و زندگیش اما اگه نه میتونه بره بهروز بلند شد و رفت سمت بهرام و گفت ادم نفهم زنت الان حامله اس بخوادم نمیتونه جدا بشه خشکم زد بهرام هم شک شده بود گفت چی میگی تو کی حامله شده داره دروغ میگه بهروز رفت سمت در و در حالیکه پاشنه کفشهاشو میکشید گفت هر جور دلت میخواد فکر کن زنت ۳ ماهه حامله اس خوش غیرت هنوز تو خبر نداری وا رفتم واقعا نمیتونستم تو صورت بهرام نگاه کنم بلند شدم و رفتم آشپزخونه بهروز رفت و من تو آشپزخونه خودمو مشغول کردم خان جوون اومد که بیا شوهرت کارت داره بی میل رفتم پیش بهرام که تو حیاط رو تخت نشسته بود ، اصلا دلم نمیخواست تو چشماش نگاه کنم با فاصله دو سه وجب کنارش نشستم بهرام نگاهی به فاصله بینمون کرد و گفت تو چی چه تصمیمی گرفتی نکنه تو هم منو نمیخوای دیگه سکوت کردم بهرام با بغض گفت نامرد من بخاطر دوست داشتن تو این همه مصیبت سرم اومده بعد تو اصلا نگام نمیکنی گفتم بهرام میشه من برگردم خونه خودمون گفت کدوم خونه گفتم پیش بتول خانوم اینجا خجالت میکشم دیگه بیشتر از این بمونم بهرام گفت اونجا رو خونواده مریم پیدا کردن هزار تا بلا سرت میارن اینا آدمهای درستی نیستن خطرناکه گفتم خب بیا جدا بشیم تو هم برو پی زندگیت منم برم دنبال زندگیم با حرص برگشت سمتم و گفت اخرین حرفت اینه؟نمیدونستم چی بگم واقعا خودمم مردد بودم بهرام گفت بچه های من الان بی مادر موندن تو اون خونه مادر منم حرص مریم و منو از اونا در میاره.گفتم برو دنبال مریم حامله اس گناه داره الان تو این شرایط تنهاش نزار بلاخره بخاطر بچه هاش راضی میشه برمیگرده منم میرم پی سرنوشتم نگاه خیره ای بهم کرد و گفت واقعا چطور میتونی بزاری بری مریم زنمه درست مادر بچه هامه اما اُلفت من با تو زندگی کردن و یاد گرفتم من با وجود تو سر به راه شدم من بدون تو حتی نمیتونم به مریم و بچه هام برسم بلاخره یه راهی پیدا میشه بعد انگار یاد چیزی افتاده باشه برگشت سمتم و گفت بچه چطوره بغض گلومو گرفت سرم و انداختم پایین و گفتم بچه ای نیست دیگه بهرام با تعجب نگاهم کرد و گفت یعنی چی نیست گفتم سقط شد بهرام همونطور خشکش زد و اروم زیر لب گفت خدا ازت نگذره زن ببین با دختر مردم چیکار کردی با مشت محکم کوبید رو تخت و گفت درسته مادرمه ولی خیلی بی رحم هر بلایی فکر کنی سر عروسها آورده اما ماها عرضه نداریم و هنوز که هنوزه پیشش موندیم.یادآوری اون لحظات برام خیلی دردناک بود اشک از گوشه چشمام چکید و گفتم قسمت این بوده بهرام عصبی تر شد و گفت قسمت چی کشک چی با این حرفها یه عمر خودمونو مدیون خلق الله کردیم من قشنگ یادمه چه بلاهایی سر پروین بیچاره آوردچه بلاهایی سر سوری آورد بدبخت یه مدت از همه ترس داشت.با حرص میزد رو تخت چوبی و گفت نمیزارم دیگه ادامه بده خونه جدا میگیرم بچه هارو میبرم دو هفته ای هم خونه خان جوون موندیم بهرام حالش بهتر شد و تونست راه بره اومد پیشم و گفت خواهش میکنم تا اخرش پام بمون دیگه الان مریم فهمیده میریم عقد دائم میکنیم.هم خجالت میکشیدم خونه خان جون مونده بودم هم روی اینکه برگردم با بتول خانوم چشم تو چشم بشم نداشتم به بهرام گفتم منو برگردون همون خونه قبلی بهرام نگام کرد و گفت مطمئنی تنهایی میتونی گفتم اره اونجا دیگه نمیتونم با بتول خانوم رودررو بشم.خودت وسایل ببرمیام من مرتب میکنم.بهرام باشه ای گفت و لباس پوشیدو رفت یکی دو روزی خبری ازش نشد نگرانش بودم همش دلشوره اینو داشتم دوباره نیفتاده باشن به جونش ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f