همه جا به نوبت! چه تصاویر قشنگی داشت کتاب های درسی قدیمی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستوششم زنعمو کنارم نشست و گفت باور کن من نمیتونم جلو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_بیستوهفتم
اگه مراعات سن و سال بابا رو نداشت حتما میزدش .زنعمو برام اسپند دود کرد و گفت برو درپناه حق .فرشاد از بالای ایوان بالا میخندید و اون روز ثابت کرد برادر داشتن چقدر خوبه براش دست تکون دادم و عقب ماشین جای گرفتم.اردشیر ساکمو تو صندوق انداخت و سوار شد پشت فرمون نشست و راه افتاد نچرخیدم پشت سرمو نگاه کنم نخواستم گریه زنعمو رو ببینم و نخواستم از خونه ای که توش بزرگ شده بودم اینطور جدا بشم.باگوشه چادر خاتون اشکهامو پاک کردم و به سرنوشتم چشم دوختم راه رو طی میکرد و هر دو در سکوت بودیم .درب عمارت بزرگشون باز بود و اردشیر وارد حیاط شد ماشین رو کنار زد و گفت پیاده شو قبل از اینکه پیاده بشه گفتم من نمیخوام هووی سوری باشم نمیخوام یه عمر نامادری بچه هات بشم منو برگردون .درب رو بست و بی توجه به حرفم جلو رفت.اردشیر جلو میرفت و حتی جوابمو نداد من نمیخواستم حسمو اون دختر بچه ها تجربه کنن .پیاده شدم و به ساختمون عمارتشون خیره شدم.هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدای عقاب رو از لابه لای درخت ها شنیدم.ترسی که تو وجودم بود دوبرابر شد و اردشیر رو ناخواسته صدا زدم.فقط دیدم به سمتم اومد و اسد رو صدا زد بین بازوهای مردونه بزرگش مخفیم کرد و گفت امروز دیگه کله این پرنده اتو میکنم .اسد بدو پایین اومد و گفت ببخشید عقابش رو دستش نشست و با چشم هاش بهم سلام کرد و گفت ببخشید با غریبه ها اینطوری میکنه اردشیر رو به اسد گفت بندارش تو قفس
_ چشم خان داداش،اسد به سمت داخل رفت و اردشیر گفت بدم میاد از این حیوانات .نگاهم کرد نگاهای خدمتکارا رو حس میکردم با عجله از من فاصله گرفت و گفت بیا پشت سرم.توقع داشتم خاله بیاد استقبالم ولی خبری ازش نبود گرمای اردشیر گرمم کرده بود درب سالن رو باز کرد و همونطور که میرفت داخل گفت خانم بزرگ اینجایی ؟صدای خاله توبا بود که گفت اوردیش ؟من جلوتر داخل رفتم و با روی باز سلام کردم.خاله توبا از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و گفت پس اومدی .جلوتر رفتم و خواستم ببوسمش که با دست مانع شد و گفت بعد مرگ خواهرم نباید تو خاندان ما باشی .اردشیر بین حرفش رفت و گفت خانم بزرگ الان وقتش نیست
_ کی وقتشه این دختر معلوم نیست پدرش کیه چرا اوردیش ؟سوری هرچی بود اصیل بود دختر زا بود ولی اصالت داشت.خدابیامرزدش خوبه نیست ببینه .چشم هام درشت شد و گفتم خدابیامرزدش مگه سوری فوت شده ؟
خاله توبا با اخم گفت بین ادم مرده و اونی که کنج اتاق افتاده فرقی نیست بمیره راحت میشه
_ خاله توبا من مزاحمم ؟ منم نمیخواستم بیام من حتی خبر نداشتم که پای عقد اردشیر خان نشستم خاله روی پاش زد و گفت عقد کردید ؟رو به اردشیر گفت تو عقدش کردی ؟اردشیر روی بالشت ها لم داد و گفت هیچکسی نیست یه لیوان اب بیاره اینجا صاحاب نداره خدمتکارا بدو بدو پارچ اب و میوه رو با عجله اوردن خاله به سمت اردشیر رفت و گفت دروغ نگو تو اینو عقد نمیکنی ؟اردشیر رو به خدمه گفت نازخاتون رو ببرید اتاق بغل دست من هرچی لازم داره بهش بدید .مراقب باشید بهش سخت نگذره خاله با عجله گفت نمیشه نمیزارم اونجا اتاق سوری بوده اون هنوز نمرده .اردشیر رو به خدمه گفت وسایلشو بزار تو اتاق خودم .چشم های خانم بزرگ گرد شد و دیگه نتونست حرفی بزنه صدای دخترا میومد که از لای در منو نگاه میکردن .خیلی دوستشون داشتم و به سمتشون رفتم.دلم شکست از پذیرایی خاله ولی چاره ای نبود اون مادر اردشیر بود و خواهر خاتون دنبال خدمه راه افتادم و بیرون درب دخترا دوره ام کردن تک تک صورت هاشون رو بوسیدم و گفتم زود میام پیشتون منو دوست داشتن و تنها کسی که تحویلشون میگرفت من بودم.درب اتاق اردشیر رو باز کرد و گفت بفرمایید ساکمو زمین گزاشت و بیرون میرفت که گفتم سوری خانم کجاست ؟سرشو به علامت تاسف تکوت داد و گفت تو اتاق های پشت حالش بده دعا کنید خدا ازش راضی بشه
_ دعا میکنم سالم بشه و برگرده بالا سره بچه هاش با تعحب نگاهم کرد و گفت برای هووت دعا میکنی ؟عصبی گفتم من هووش نیستم
_ خانم پس الان اینجا چیکار داری حتی اتاق خودشون رو بهتون دادن یه لحظه به اطراف نگاه کردم حق داشت و من تو اتاق اردشیر بودم به دور و اطرافم نگاه کردم اونجا جایی نبود که بخوام باشم...اروم نشستم و فکر میکردم کاری از دستم بر نمیومد و فقط نگاه میکردم .یکساعتی میشد اونجا بودم که درب باز شد با عجله از جا بلند شدم و اردشیر اومد داخل اروم سلاممو جواب داد و گفت دارن ناهارتو میارن
_ میل ندارم،با عصبانیت نگاهم کرد و گفت به خودت نگاه کردی تو اینه چیزی ازت نمونده .اولین بار بود به خودم نگاه میکردم و ادامه داد اینجا قوانینش متفاوت باید غذا بخوری
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_بیستوهشتم
سرپا ایستادم و گفتم من نمیخوام تو اتاق شما بمونم جلو اینه قدی ایستاد و همونطور که پیرهنشو در میاورد گفت اینجا خونه خاله نیست که هرکاری دوست داری بکنی.بعد از مدتها لبخند رو لبهام نشست و گفتم اتفاقا خونه خاله است.از تو اینه نگاهم کرد اونم لبخندزد و گفت خاله نمیخواد اینجا باشی خاتون با گفتن واقعیتای زندگیت همه روعلیه تو کرد لبخند رو لبهام ماسید و گفتم سرنوشت نازخاتون باغم نوشته شده پیراهنشو در اورد وهمونطورکه از تو کمد لباس برمیداشت گفت دور و ور خانم بزرگ نباش بزار یکم بگذره لباسهاتو بزار تو کمد
_ من نمیخوام اینجا بمونم تو اتاق شما چرخید چپ چپ نگاهم کرد و گفت نگفتم تصمیم بگیر گفتم و انجام بده .درب باز شد و با سینی ناهار داخل اومدن دستهاشو تو لگن مسی کنار پنجره شست و گفت سفره رو همینجا پهن کن .زیر چشمی نگاهم میکردن و اردشیر گفت طاهره پشت در اتاق بمون وقتی من نیستم .طاهره چشمی گفت و سفره رو اماده کرد اردشیر نشست و با گفتن بسم الا شروع کرد به خوردن پلو و ماهی .به من اشاره کرد جلو برم و من خجالت میکشیدم و از بس چیزی نخورده بودم عادت کرده بودم به گرسنه بودن با زانو جلو رفتم و برام پلو رو کشید و گفت مراقب باش تو گلوت نپره .تشکر کردم و بدون ماهی چند قاشق پلو خوردم نفس عمیقی کشید و گفت بیرون رفتی مراقب عقاب اسد باش
_ بیرون نمیرم سوری تو کدوم اتاقه .لیوانشو محکم تو سفره کوبید و گفت بس کن تا من نگفتم حرف نزن تو چیکار به اون داری اشک از گوشه چشمم چکید و گفتم اون زنته
_ زنم درست این چه ربطی به تو داره ؟
_ من نمیخوام هووش باشم
_ نیستی کی گفته عقدت کردم دلیل میشه که زنم باشی من به خاله توبا قول دادم و به قولم عمل کردم.تو به چه درد من میخوری از وقتی اومده مدام داره طاقچه بالا میزاره من اگه پی زن بودم برام هزارنفر اماده ان .غذا تو همشو بخور و دیگه حرفی نزن بغضمو فرو خوردم و حداقل خیالم راحت شد اون منو برای ازدواج نیاورده بود و بازم جای شکرش باقی بود.ازم چشم برنداشت تا تمام غذامو بخورم از بس خورده بودم حالت تهوع گرفته بودم و اخرین قاشق رو که خوردم گفت برو با طاهره دوش بگیر .بلند شد و همونطور که بیرون میرفت گفت سرت تو کار خودت باشه اردشیر رفت و من مثل کره وا رفتم جلوش خجالت میکشیدم و از شکم پر روی زمین افتادم .به سقف خیره بودم و شکممو ماساژ میدادم.طاهره به درب زد و همونطور که میومد داخل گفت چای تازه دم داریم بیارم؟با سر گفتم نه و سعی کردم بنشینم.سفره رو تا میزد و گفت کمکم به اینجا عادت میکنین .به روش لبخندی زدم و گفت حموم گرمه اگه الان میاید براتون حوله و لیف بیارم.
_ اره اماده کن میخوام امروز تمام غم هامو اینجا بشورم و بره .سطل سطل اب گرم روی سرم ریختم دفعه قبل با فرهاد اینجا بودیم و اینبار من عقد شده اردشیر بودم.از حموم بیرون اومده بودم و موهامو خیس خیس میبافتم تو تنهایی شام خوردم و یه گوشه اتاق برای خودم رختخواب پهن کردم .لباسهام هنوز تو ساک بود و بیرون نیاورده بودمشون حس مهمان بودن داشتم و نمیخواستم باور کنم تمام عمرم قراره اونجا سپری بشه .بالشت یکم سفت بود و عادت نداشتم بهش چند ضربه بهش زدم و گفتم تو هم با من سر لجبازی داری .پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم و چشم هامو بستم اتاق یکم سرد بود و لحاف گرمم میکرد .صدای بسته شدن درب اومد و فهمیدم اردشیر اومده چشم هامو محکم تر بسته بودم و نمیخواستم ببینمش حس خوبی نداشتم اروم اروم لحاف رو کنار زد و قلب من شروع کرد به تند زدن. من نمیتونستم در مقابلش کوتاه بیام.من نمیتونستم قبول کنم کسی جز فرهاد مرد من باشه .داشت موهامو نوازش میکرد و من حالت تهوع گرفته بودم از چشم های بسته ام اشک میریخت و دیگه نمیتونستم تحمل کنم با عصبانیت چشم هامو باز کردم و از تعجب نتونستم حتی نفس بکشم.چشم هام داشت از تعجب بیرون میزد دختر اردشیر بود رعنا تو چشم هام نگاه کرد و گفت میترسیدم با بغض و اون چشم های درشت و مژه های بلندش بهم خیره بود با عشق نگاهم میکرد دستمو زیر سرش بردم و موهای بلندشو عقب زدم و گفتم عزیزم در اغوش گرفتمش و بوسیدمش چقدر زود خوابش برد حتی مهلت نداد از خودم جداش کنم اروم سرشو رو بالشتم گزاشتم و گفتم خوشگلای من شما ها حتی از منم بدبخت تر هستین .پدرتون خان و مادربزرگتون خانم ولی مثل خدمتکارا و بچه های فقرا لباس میپوشین رعنا مثل ماه میدرخشید خیلی خوشگل بود همونطور که نگاهش میکردم خوابم برده بود با صدای پرنده ها و نسیم خنکی که از پنجره میومد خودمو کش دادم .خورشید از لابه لای شاخه های پشت پنجره به داخل میتابید و چشم هامو آزار میداد رعنا هنوز خواب بود و اروم بوسیدمش تو جا نشستم و گفتم پدر بداخلاقتون فقط بلده دستور بده ببین بچه چطور به محبت نیاز داره.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قند شکن که برا ۶۰ سال پیش
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ.
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ:
ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ. ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ.
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ:
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍُﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨّﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮو، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ ...
«عبید زاکانی»
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستوهشتم سرپا ایستادم و گفتم من نمیخوام تو اتاق شما ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_بیستونهم
صدای سرفه منو متعجب کرد اردشید تو اتاق بود و بهم نگاه میکرد اب دهنمو قورت دادم و گفتم سلام جواب سلامم رو نداد و گفت به خودت عادتشون نده
_ با محبت به رعنا نگاه کردم و گفتم خیلی مظلومه
_ ...
سکوتش هزاران حرف داشت و ادامه داد یه نفرو مامور کردم پدرتو پیدا کنه
_ واقعا ؟
_ اره تا اونموقع اینجا هستی پدرت که پیدا شد میتونی باهاش بری لبخند رو لبهام نشست و گفتم ممنونم
_ تشکر لازم نیست من به خاله ام قول داده بودم پیراهن مشکیش رو تنش کرده بود و گفتم سیاه خاتون رو هنوز در نیاوردی ؟
_ نه برای صبحانه تو اتاق اماده باش بیرون رفت رعنا بیدار شد و چقدر خوشحال بود که شب پیش من خوابیده .استرس داشتم و برای صبحانه رفتم صدای خاله میومد که میگفت به جهنم بفرستش بره اروم درب زدم و با سلام وارد شدم خاله با دیدن من اخم کرد و گفت بیا بشین بیا بالای سفره بشین .به سمت سفره رفتم.اسد با محبت نگاهم کرد و گفت خوش اومدی نازخاتون .اردشیر اول صبحی پشت پنجره سیگار میکشید و گفت تا زمانی که پدرش رو پیدا کنم مهمان ماست از گل کمتر بهش نمیگین و مبادا ببینم کسی دلخورش کنه
_ نمیشه سر عقل بیا پشتت حرف میزنن تو ادم معمولی نیستی که تو اربابی الان میگن زن مریضش رو انداخته تو اتاق این دختره رو گرفته .باورم نمیشد انقدر خاله توبا میتونست سنگدل باشه و اونطور بهم بی احترامی کنه .اردشیر زیر چشمی نگاه کرد و گفت دهن مردم همیشه بازه.اسد حرف برادرشو تایید کرد و گفت الان وقتش نیست .برام تخم مرغی پوست گرفت و گفت باید با عقابم اشنا بشی که یوقت بهت حمله نکنه .تشکر کردم و گفتم اردشیر خان دخترا نمیان برای صبحانه ؟خاله با چشم غره گفت تو کارای ما دخالت نکن
_ اخه خاله اونا بچه های اردشیر خانن اونا دختراشن
_ دختر به چه درد ما میخوره حیف از اون پسر حیف از اون دسته گل که مرد حرصم گرفته بود و گفتم خدا عوض همین فرق گذاشتناتون اونطور تلافی کرد خاله بشقاب پنیر رو تو سفره کوبید و گفت بس کن اون خاتون اینطور تو رو پرو کرده تو حق نداری تو کارهای اینجا دخالت کنی یه مدت هستی و بعدش میری،چشم غره اردشیر خاله رو ساکت کرد اون صبحانه برای من زهر بود و فقط چند لقمه خوردم.تشکر کردم و بیرون رفتم به سمت حیاط میرفتم و دلم گرفته بود اردشیر از پشت سر صدام زد به سمتش چرخیدم نزدیکم شد و گفت از خانم بزرگبه دل نگیر
_ به دل نگرفتم ایشون حقیقت رو گفتن من فقط یه مدت اینجام هنوز حرفم تموم نشده بود که اردشیر حرفمو برید و گفت اینجا راحت باش .روزها رفتن و گذشتن و هر روز بیشتر از قبل دخترا تو دلم جا باز میکردن بهشون خوندن یاد میدادم و اونا هم استقبال میکردن سوری تو بدترین وضعیت بود و دکتر میگفت براش دعا کنیم .خانمبزرگ کوچکترین فرصت هارو برای ازار دادن من از دست نمیداد .بهار با تمام قشنگی هاش رسیده بود و مــژده سالی جدید رو میداد ...همه میدونستن اردشیر تو اتاق دیگه ای میخوابه و من کم کم هر صبح یدونه از دخترا رو اورده بودم پیش خودم و اونجا شده بود اتاق ما شیشتا دختر قد و نیم قد و من .سوری تو وضعیتی بود که اگه دستهاشو نمیبستن به همه آسیب میزد .بعد مرگ پسرش عذاب وجدان اونو به جنون کشونده بود سفره ما جدا بود و همه چیز ما از خاله و پسرهاش جدا هیچ خبری از خانواده ام و پدری که انتظارشو میکشیدم نبود.خیاط برای من و دخترها لباس میدوخت و اونا مثل یه شاه دخت مرتب و تمیز بودن .هر روز موهاشون رو میبافتم و خودشونم استقبال میکردن از عید و عید دیدنی که چیزی نفهمیدم ولی فردای اون روز سیزده بدر بود .خاتون هر سال مرغ ترش و فسنجون درست میکرد زیر درخت های الو مینشستیم و تخمه میشکستیم .فرهاد برای من تاب میبست و وقتی هلم میداد موهام به رقص باد در میومد با صدای طاهره به خودم اومدم و گفت خانم سفره رو جمع کنم ؟از جا پریدم و گفتم جمع کن
_ ببخشید ترسوندمتون؟
_ عیبی نداره دخترا کجان ؟
_ به اون سمت اتاق اشاره کرد داشتن درسهاشون رو مینوشتن و اسد براشون دفتر و کتاب خریده بود و دور از چشم اردشیر و خانم بزرگ باسواد میشدن همونطور که طاهره جمع میکرد گفتم فردا عمارتی ها کجا میرن؟با تعجب نگاهم کرد و گفت جایی نمیرن
_ فردا روز سیزده بدر مگه میشه خونه موند طاهره اهی کشید و گفت بله این همه سال که شده دخترا گوش هاشون رو تیز کرده بودن و گفتم فکر میکردم فردا از این دیوارها بیرون میریم اهی کشیدم و پنجره رو باز کردم شکوفه ها هنوز تک تک روی درخت بودن .اردشیر رو دیدم که دست و روشو شست و رفت سمت اتاقش چند روزی بود مدام بیرون میرفت و شروع سال جدید براش پر برکت بود
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وفادارتر از خدا سراغ ندارم 🌙
به رسم همین وفاداری ست🌙
که تو را به او میسپارم🌙
سلام شبتون مـاه 🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حالِ خوبِتان را،
نه از کسی طلب کنید،
نه برایش به این و آن رو بزنید،
و نه حتی منتظرِ معجزه باشید...
قدری "تلاش" کافیست،
برایِ داشتَنَش!این خودِ شمایید،
که میتوانید، روحِتان را،
مملو از عشق و آرامش کنید...
حال دلتون خوب خوب عزیزان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیااز این زنگا داشتن؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ارزش زمان.... - @mer30tv.mp3
4.83M
صبح 6 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f